محمد بادپر
چخوف را خیلیها راوی بزرگ قصههای کوچک میدانند و خیلیها، از شرق تا غرب عالم، موقعیت فعلی خود را در عرصه داستان مدیون او هستند. وی که شایعات زیادی در خصوص عمر کوتاهش وجود دارد و در عصر تولستوی، داستایفسکی، تورگنیف، نیچه، هوگو، واگنر و ایبسن زندگی میکرد، همواره در معرض تشویقها و نقدهای مختلفی بهخصوص از سوی همعصران خود روبهرو بود. برخی اعتقاد دارند داستانهای چخوف با وجود موفقیتی که برای نویسندهشان به ارمغان آوردند، چندان هم با ذائقه زمان خود سازگار نبودند. آنها میگویند مشکل این داستانها که امروز به چشم خوانندگان بسیار روسی میآیند، به نظر برخی از صاحبنظران و منتقدان سنتی زمان چخوف در این بوده که اصلا روسی نیستند! با این حال، اگرچه طنز چخوف در همایشهای باشکوه نجات بشریت، جایی که اندیشه و هنر بسیاری از بزرگان مورد سوءاستفاده قرار میگیرد، غایب است اما هر بار که طوفانها فرونشسته، سربلند و تسلیبخش همچون پزشک دردآشنای روح انسان به یاری آمده است. با این حال، هرچه باشد، امروز واقعیت این است که این آثار از همه فراز و نشیبهای بیش از یک قرن پرتلاطم، پس از نویسندهشان، به سلامت عبور کردهاند و همین هم باعث شده که همواره مقالات، گفتوگوها و کتابهای زیادی در مورد آنها نوشته شود، مانند کاری که ما در این شماره کرگدن که برای یادکرد او انجام دادهایم؛ گفتوگو با قباد آذرآیین. این نویسنده مسجدسلیمانیِ ساکن تهران با اینکه جنوبی است، اما با انتشار اولین اثرش به نام «باران» در نشریه ادبی «بازار» در رشت از سال ۱۳۴۵ تاکنون در بطن داستان زندگی کرده است.
نوشتههای مرتبط
برخی چخوف را بهترین داستان کوتاهنویس جهان و برخی دیگر هم او را مهمترین نمایشنامهنویس پس از شکسپیر میدانند. به نظر میرسد برای شما هم که مدتهاست در حوزه داستان حضور دارید، داستان کوتاههای او از دیگر وجوه مختلف چخوف پررنگتر باشد.
بله، همینطور است. خب، چخوف پیش از اینکه نمایشنامهنویس باشد، داستان کوتاهنویس است. البته این امتیاز چیزی از ارزش نمایشنامههایش کم نمیکند چراکه کسی نمیتواند منکر ارزشهای «باغ آلبالو»، «ایوانف» و یا «دایی وانیا» بشود. اما به هر حال، من هم مانند خیلیهای دیگر اعتقاد دارم چخوف یک داستان کوتاهنویس ششدانگ است. هر چند این نظر من میتواند مخالفان اندکی هم داشته باشد.
جایی خواندم که چخوف گفته است «کتابهای داستایفسکی خوب اما متظاهرانه و فاقد فروتنی لازم است». شما فکر میکنید خود چخوف در داستانهایش به دنبال چه چیزهایی بوده که این نقد را به داستایفسکی داشته است.
این مطلب در چارچوب همکاری رسمی و مشترک با کرگدن بازنشر می شود.
قیاس سبک کار چخوف و محتوای داستانهایش با کارهای داستایفسکی، قیاس معالفارق است چراکه هر کدام از منظر خودشان انسانها را روایت کردهاند. اگر این حرف، واقعا از چخوف باشد، متقابلا داستایفسکی هم میتواند بگوید کارهای چخوف، از شدت فروتنی و سادگی، خیلی سهلالوصولند. شخصیتهای داستانهای چخوف لایه زیرین ندارند در حالی که داستایفسکی علاوه بر اینکه روان مینویسد، لایه دوم و زیرین شخصیتهایش را نیز برهنه میکند. به نظر من که طبیعی است چخوف عزیز و فاش، داستایفسکی عمیق و جدی را متظاهر بخواند.
زندگینامه چخوف را هم که مطالعه میکنیم، میبینیم در طول زندگی کوتاه خود همواره در معرض آزمایشی دائمی و مشقتبار و البته پرحاشیه بوده است. میخواهم بدانم شما فکر میکنید چگونه میشود فردی که این همه ناملایمات در زندگی میبیند و در ۴۴ سالگی هم از دنیا میرود، میتواند چنان کارنامه درخشانی از خود باقی بگذارد.
من فکر میکنم طنز برای آنهایی که بیشترین رنج و مشقت روی سرشان آوار میشود، به عنوان یکجور پادزهر و به نوعی حربه، بسیار موثر عمل میکند. آنها با این کارشان رنج و غصههایشان را پس میزنند. یعنی اگر بخواهم به طریق دیگری بگویم، به این شکل اینگونه ناراحتیها را تحقیر میکنند، سرِ کار میگذارند و به ریششان میخندند. وقتی رو در رو نمیتوانند حریف غصههایشان بشوند، به طنز رو میآورند. چخوف هم به نظرم از طنز بهخوبی استفاده کرده است. البته این در برخی از نویسندههای خودمان هم بوده؛ مثل هدایت که میتوانیم بگوییم چنین وضعیتی داشته است.
این طنز در گفتههای خود چخوف هم دیده میشود. نکتهای که برای من جالب است، این است که همواره تضادی بین استقبال پرشور مردم – چه در روسیه و چه در همین ایران خودمان – از آثار چخوف و اظهارنظرهای آمیخته به طنز خود او درباره کارها و آثارش وجود دارد. این نکته از کجا میآید؟
دلیلش این است که ما با شخصیتهای چخوف همذاتپنداری میکنیم و آنها را از خودمان میدانیم. چخوف حرف دل ما را میزند، آن هم با طنز خاص خودش. او شخصیتهایش را از میان مردم دور و برش انتخاب میکند و اغلب شخصیتهای داستانهایش هم کسانی هستند که ما عمری با آنها زندگی کردهایم و آنها را میشناسیم. فرقی هم نمیکند خواننده آثار چخوف اهل کجا باشد، این درک آثار چخوف به ملیت خواننده ربطی ندارد. اصلا به نوعی آثار چخوف موید و تصدیقکننده این حرف است که هنر مرز نمیشناسد.
شما در پاسخهایتان به شبیه بودن هدایت به چخوف و نمود آن در برخی داستانهایش اشاره کردید. عدهای معتقدند علاوه بر هدایت، حتی جمالزاده هم در برخی از آثارش تحت تاثیر چخوف بوده است. آیا میتوانیم بگوییم بیشتر روی آوردن نویسندگان ما به داستان کوتاه نسبت به رمان نتیجه تاثیری است که چخوف بر فضای داستانی ایران از همان ابتدا گذاشته است؟
چخوف یک الگو و یک سرمشق است. او را در همه دنیا به عنوان یک پیشتاز در ژانر داستان کوتاه میشناسند. بنابراین، این که داستاننویسان بعد از او تحت تاثیرش باشند، یک امر بدیهی است. البته این نکته را هم باید در نظر داشته باشیم که منظورمان از تحت تاثیر بودن، مقلد بودن نیست چراکه این دو با هم توفیر دارد. من معتقدم درباره داستان کوتاهنویسان ایران میتوانیم چنین نظریهای را قبول کنیم اما اینکه رماننویسهای ما هم از چخوف تاثیر پذیرفته باشند، تا حدودی بعید است چون همه میدانیم که چخوف رماننویس نبوده است، هر چند برخی او را پلی بین نویسندگان عصر طلایی ادبیات روسیه با عصر نقرهای آن میدانند.
حالا که بحث داستان کوتاه و رمان به میان آمد، میخواهم بپرسم شما فکر میکنید چرا اقبال داستان کوتاه از همان ابتدای داستاننویسی معاصر ما در ایران بلندتر بوده است تا رمان؟ حتی برخی اعتقاد دارند ما رماننویس درجه یک نداریم در حالی که داستان کوتاهنویسان قدَری داریم.
این موضوع برمیگردد به اینکه پرداختن به داستان کوتاه و اقبال بیشتر به این ژانر مولود و نتیجه ناگزیر تغییر شرایط زیستی ماست. کم بودن فرصت و مجال، تنگحوصلگی، تنگناهای اقتصادی و عوامل و اسباب دیگر انگیزههای گرایش بیشتر به داستان کوتاه و پیشی گرفتن این ژانر ادبی از رمان است. من هم معتقدم رمان ما عقبتر از داستان کوتاه است. در سالهای گذشته رمانگونههایی منتشر شدهاند که رمان نیستند بلکه بیشتر داستانهای کوتاهی هستند که آب بهشان بستهاند. پرداختن به رمان، آرامش خیال میطلبد. رماننویس نمیتواند غم نان شب داشته باشد، نگران فرزند یا همسر بیمارش باشد، یا نگران شغلش باشد و بنشیند و رمان هم بنویسد. همانطور که گفتم، عقبماندگی ما بیشتر از اینکه نتیجه تکنیک باشد، به شرایط اجتماعی و نوع زندگی ما ارتباط دارد.
جایگاه چخوف در عرصه داستان برای شما کجاست؟ آیا اصلا شما با کارهای چخوف ارتباط برقرار میکنید یا آن را یک نیاز دانستهاید که به سراغشان رفتهاید؟
جایگاه چخوف در عرصه داستان کوتاه نهتنها برای من بلکه تقریبا برای همه کاملا مشخص است. او در اوج قله است تا جایی که میشود گفت چخوف یعنی داستان کوتاه و داستان کوتاه یعنی چخوف. من هم معتقدم خواندن داستانهای کوتاه چخوف برای هر نویسندهای وظیفه نیست، نیاز است. خواندن کارهای چخوف را هم از آنجا نیاز میدانم که اعتقاد دارم خواندن کارهای او در واقع خواندن الفبای داستان است. مگر میشود بدون آموختن الفبا چیزی آموخت؟
راستش اینطور که از شواهد برمیآید، میتوانیم بگوییم خیلیها به این الفبا بیتوجهند. با توجه به این نکته که بسیاری از کسانی که مدرس کارگاههای داستاننویسی هستند توصیه اولشان به علاقهمندان نویسندگی خواندن همین آثار چخوف است، شما چه نکته مهمی را در کارهای چخوف میبینید که جای آن امروزه در کارهای نویسندگان ما خالی است؟
فروتنی… این، رمز و راز شگفت خداگونگی چخوف در نوشتن داستان است؛ چیزی که متاسفانه در کار داستاننویسان ما – اگر کاملا گم و مطرود نباشد – خیلی کمیاب است. ما، داستاننویسها، بهاصطلاح عامیانه، «خودمون» نیستیم. خیلیهایمان ادا درمیآوریم. آنی نیستیم که در قصههایمان هستیم. به عبارت دیگر، داستانهایمان، خودمان نیستند. همین میشود که کارهایمان، به قول معروف، بیمایه فطیر است. چون جانمایه کار را که همان فروتنی باشد، به کارهایمان تزریق نمیکنیم. این است که هرگز نمیتوانیم یک داستان بنویسیم به قد و بالای «اندوه» چخوف. ما در داستانهایمان هم مثل جنبههای دیگر زندگیمان گرفتار چشم و همچشمی هستیم و تا وقتی هم اینجوری هستیم، کار خوب هم نمینویسیم.
البته این نکته را هم باید در نظر داشته باشیم که کارگاههای داستاننویسی، نانویسندهها را نویسنده نمیکنند بلکه راه و چاه نوشتن را به نویسنده یاد میدهند و کمکش میکنند که کارها و ایدهها را از قوه به فعل درآورد. این کارگاهها عین یک قابله هستند که کمک میکنند نویسنده داستانش را سالم به دنیا بیاورد. صد البته که خواندن کارهای چخوف لازم است و باید در دستور کار اینجور کارگاهها باشد چون همانطور که گفتم، کارهای چخوف الفبای نوشتن است.
با این حساب آیا میتوانیم بگوییم حال داستان در ایران خوب است؟
به قول شاعر، من میگویم حال داستان ما خوب است، اما تو باور نکن! از شوخی گذشته، حال داستان بدک نیست. ما طی این سی و چند سال، هم در داستان کوتاه هم در رمان، قلههایی داشتهایم اما اینها کافی نیستند. من این را هم بارها گفتهام که ادبیات داستانی ما چیزی از ادبیات داستانی ترکیه و ژاپن کم ندارد و حتی، در مقوله داستان کوتاه، در مواردی یک سر و گردن هم بلندتر است. ولی ما دو مشکل داریم که نگذاشتهاند به جایگاه واقعی خودمان برسیم. اول اینکه قانون کپیرایت نداریم که در نتیجه کارهایمان در عرصه جهانی محک نمیخورند. دوم اینکه در بیشتر کارهایمان – همانطور که قبلا گفتم – خودمان نیستیم. برداشتن مانع اولی به دست ما امکانپذیر نیست و باید همچنان منتظر بمانیم اما میتوانیم دومی را درمان کنیم: در یک کلام، فروتن باشیم.