علی میرفتاح
چه در «کرگدن» و چه در نشریات و مجلاتی که قبلا منتشر کردهام، افتخار همکاری با بزرگانی را داشتهام که روزگاری «مخاطبشان» بودهام و مشتاقانه نوشتهها و گفتههایشان را خواندهام و شنیدهام. البته همچنان حد و مرتبه خود را میدانم و از پله «مخاطب بودن» بالاتر و پایینتر نرفتهام. نوشتن و مجله منتشر کردن هیچگاه باعث نشده که ذوق خواندن و شنیدن و حتی مجله خریدن را از دست بدهم… علی ایحال قدردان نعمات خدادادی هستم و خدا را شکر میکنم که در کار و بارم همنشین نویسندگان و مترجمان و هنرمندان و فرهیختگان هستم. از دوستان بزرگواری که گهگدار در کرگدن مینویسند و با ما همکاری دارند باید به جناب استاد قدرتالله مهتدی اشاره کنم که در «کتاب» مو سفید کرده و در خواندن و نوشتن عمر گذرانده است. با اینکه اشتغال اصلیشان کار دولتی در شرکت نفت بود، اما وقتی با او همکلام میشویم معلوم میشود که اتفاقا کار اصلیشان خواندن و نوشتن و ترجمه کردن بوده و هنوز هم هست. این همان کاری است که نه بازنشستگی دارد، نه مرخصی و نه اضافهکاری و نه اضافه حقوق و…
نوشتههای مرتبط
آقای مهتدی مترجم پرکاری نبودهاند. کم و گزیده کار کردهاند و صرفا در موضوعاتی ترجمه کردهاند که بر آنها وقوف کامل داشتهاند. در همین محاورات روزمره با ایشان هم معلوم است که ادبیات کلاسیک را چه به فرانسه و انگلیسی و چه به فارسی خوب خواندهاند و به ظرایف و دقایق نویسندگان بزرگ اروپایی آشنایی دارند… اتفاقا از همین محاورههای روزمره به اینجا رسیدیم که با ایشان گفتوگو کنیم و بخشهایی از این گفتوگو را با شما شریک شویم. این اواخر آقای مهتدی به لحاظ جسمی ناخوشی دارند و بیشتر مشغول درمان و مداوا هستند، اما با این حال بیحوصلگیهای دوره نقاهت را نگذاشتند که به گفتوگو راه یابد، بلکه با صبر و دقت مضاعف متن مصاحبه را خواندند و متنی منقح را در اختیار ما قرار دادند. از ایشان بسیار ممنونم و از خدای متعال میخواهم تا هرچه زودتر بر تنشان رخت عافیت بپوشاند.
شما اصالتا کجایی هستید؟ کمی از روزگار قدیم بگویید.
اصلیت ما کاشانی است، اما پدربزرگم، مرحوم میرزا قدرتاللهخان [مهتدی]، در جوانی از کاشان به تهران آمد و مدتی هم ریاست اداره طرق و شوارع را در آن زمان (حدود یکصد سال پیش)، بر عهده داشت. مرحوم مهدیخان [شاپور]، پدر مرحوم پرویز شاپور (شوهر مرحومه فروغ فرخزاد)، خواهرزاده پدربزرگم بود و پدرم مرحوم خلیلالله مهتدی و خانواده ما در دهه سی ساکن کوی دلبخواه در خیابان امیریه تهران (حدود چهارراه مختاری) بودند. خانواده شاپور و خانواده فرخزاد ساکن کوی خادم آزاد (روبهروی کوی دلبخواه) بودند و من یکی، دوبار مرحومه فروغ فرخزاد را در خانه شاپور، در همان زمان کودکیام دیده بودم. ضمنا خانواده داییام، مرحوم محمد آذرنوش، هم در آن زمان ساکن همان کوی خادم آزاد بود. من به استخدام شرکت ملی نفت در مناطق نفتخیز در مسجد سلیمان درآمدم و بعد بهترتیب مدتی در پتروشیمی آبادان و سپس شرکت ملی گاز ایران در تهران خدمت کردم و در دوازده سال آخر خدمتم در اداره مرکزی شرکت ملی نفت ایران در خیابان طالقانی در امور حقوقی بودم که نهایتا در سن شصت سالگی در سال ۱۳۸۰ پس از حدود چهل و یک سال بازنشسته شدم و هماکنون که میبینید در همین تهران در حضورتان هستم.
چه شد که دست به کار ترجمه شدید؟ اولین متنی که ترجمه کردید، چه بود؟
اولین کار ترجمهام را با مجله خواندنیها قبل از انقلاب حدود سال ۱۳۵۳ شروع کردم. مطالبی اجتماعی و سیاسی را از مجله تایم آمریکا و نشریه اکسپرس فرانسه، البته نه به صورت منظم و هر هفته، ترجمه میکردم. با مرحوم علیاصغر امیرانی، سردبیر مجله خواندنیها، تماس تلفنی داشتم و بیآنکه او را از قبل دیده باشم یا آشنایی پیشین با وی داشته باشم، بهطور تلفنی موضوع را مطرح میکردم و ایشان هم بیدرنگ میپذیرفت و میگفت که برایشان بفرستم. سپس بدون هیچگونه تغییر یا دخل و تصرفی در همان یکی، دو شماره بعد منتشر میکرد. بعضی از آنها را به یاد دارم. یکی درباره بحران انرژی (از مجله تایم آمریکا) بود، دیگری درباره رسوایی شنود مکالمات تلفنی دفتر نیکسون که رقیبهایش به دفتر او رفت و آمد داشتند و بر روی نوار ضبط شده بود که گویا منجر به ماجرای واترگیت شد (از همان مجله تایم) و باز دیگری درباره کشف نخستین بار آن رسوایی توسط دو خبرنگار فرانسوی (از نشریه اکسپرس فرانسه). ترجمه دیگرم (از مجله نوولابزرواتور فرانسه) درباره ناراضیان شوروی مانند زاخاروف (پدر بمب هیدروژنی) و الکساندر سولژنیتسین بود که پس از چاپ، پیش از توزیع خواندنیها در دکههای روزنامهفروشی بنا به دستور وزارت اطلاعات از مجله کنده شد و آن شماره بدون آن مقاله توزیع شد. گفته بودند صلاح نیست که به خاطر این امور رابطه ایران با شوروی شکرآب شود. پس از آن دیگر مقالهای به خواندنیها ندادم.
البته کار دیگری به غیر از مجله خواندنیها انجام میدادم که برای مجله دیگری بود به نام موسیقی. سردبیر این مجله آقای دکتر خوشنام بودند که من برای اولین بار در تالار رودکی با ایشان ملاقات کردم و مقالهای را که ترجمه کرده بودم، با ایشان در میان گذاشتم و قبول کردند در مجله چاپ شود. اگر درست یادم مانده باشد مطلبی بود از مجله Selection Reader’s Digest که معادل فارسی آن «شکوهمندیهای تئاتر بالشوی مسکو» بود.
حق التالیف هم میگرفتید؟
نخیر، چون من به صورت حرفهای فعالیت نداشتم.
ترجمه کتاب را از کی شروع کردید؟
از سال تقریبا ۱۳۶۲ یا۱۳۶۳ به بعد شروع شد.
پس از انقلاب، جلدهای نه و ده رمان «پارادایانها» اثر میشل زواکو، نویسنده فرانسوی را برای بنگاه مطبوعاتی گوتنبرگ ترجمه کردم که مجلدات یک تا هشت آن در سالهای گذشته توسط کسان دیگری ترجمه شده بود. این دو جلد با جلدهای پیشین تاکنون سهبار و هربار با حروفچینی تازه منتشر شده است.
مدتی نیز ترجمه مقالاتی از دانشنامه جهان اسلام از متون انگلیسی یا فرانسوی برای دایرهالمعارف جهان اسلام انجام دادم. این ترجمهها در جلد سوم دانشنامه آمده است.
ثلث آخر رمان «موئیکان دوپاری» اثر الکساندر دوما را نیز ترجمه کردم که دو سوم دیگرش را ذبیحالله منصوری به صورت جزوات هفتگی پیش از انقلاب ترجمه کرده و به دلیل تعطیل شدن موسسه ناشر، ناتمام مانده بود. این رمان را موسسه گوتنبرگ در پنج مجلد منتشر کرد که پنجمین مجلدش به نام من است.
رمان «[اسرار] قصر اپستین» اثر الکساندردوما توسط موسسه عطایی، رمان «لئوی آفریقایی» شاهکار امین معلوف نویسنده لبنانیالاصل فرانسوی توسط انتشارات سروش، جلد دهم «تاریخ بزرگ جهان» از یک مجموعه دوازده جلدی تالیف کارل گریمبرگ دانمارکی توسط انتشارات یزدان به سرپرستی دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن از دیگر کتابهایی هستند که من اینها را ترجمه کردم. آخرین ترجمه منتشر شده از من نیز کتاب «سقراط، عیسی، بودا» اثر فردریک لونوآر فرانسوی مدیر نشریه لوموند مذاهب، از نشریات وابسته به روزنامه لوموند فرانسه است که توسط انتشارات فرزان منتشر شده است.
ترجمه جلد هشتم «پارادایانها» را به صورت جداگانه چاپ کردید؟
بله، اما نه به نام خودم بلکه به نام دخترانم مریم و مهرنوش مهتدی.
این کتاب آن زمان در خیابان ایرانشهر حروفچینی شد و چهار بار هم به چاپ رسید و خاطرم هست که حقالتالیف آن ۲۶ هزار تومان بود.
چه شد که موئیکان دوپاری را برای ترجمه انتخاب کردید؟
«موئیکان دوپاری» سومین کتابی بود که ترجمه کردم و همانطور که گفتم توسط موسسه گوتنبرگ انتشار یافت. موئیکان نام یک قبیله در امریکا بوده است. این اثر آخرین اثر از الکساندردوماست که در سال ۱۳۳۷، با ورشکستگی موسسه ادبی امید ترجمه آن توسط آقای منصوری ناقص ماند و حدود یک سوم این اثر ترجمه نشده بود. موسسه گوتنبرگ به من پیشنهاد داد که مابقی آن را ترجمه کنم و من هم شروع به ترجمه قسمتهای باقی مانده کردم. البته کار بسیار دشواری بود. به دلیل اینکه یافتن فصلی که منصوری تا به آنجا ترجمه کرده بود، به سبب شیوه نادقیق وی دشوار بود. ترجمه بنده به عنوان جلد پنجم «موئیکان دوپاری» روانه بازار شد. البته در جلد پنجم هم نام آقای منصوری آمده است روی جلد و هم نام من. قراردادی که با آنها بسته بودم مقطوع و همیشگی بود و همان ۲۵- ۲۶ هزار تومان بود.
یادم هست یکبار در مجله «نگاه پنجشنبه» که بودیم، یک نامه از شما چاپ کردیم که در کودکی، در دبستان به دکتر مصدق نوشته بودید. پیداست از همان موقع علاقه به نوشتن داشتید.
بله، در دبستان بیهقی خیابان جمالالحق پایه پنجم ابتدایی بودم که معلممان گفته بود هرکسی بنا به سلیقه و نظری که دارد، یک متن ادبی را انتخاب کند و به عنوان انشا بیاورد. من آن زمان متن ادبی که انتخاب کرده بودم، یک قطعه فانتزی از مجله «تهران مصور» بود. آن مجله قسمتی داشت به نام «فانتزی به قلم شما» و نویسنده این بخش آقای شجاع ملایری بود که گویا آن زمان مدیرعامل شرکت اتوبوسرانی تهران بودند و یک مطلبی نوشته بودند که طنز بود درباره طمع و این ابیات سعدی در پایان آن آمده بود:
آن شنیدستی که در اقصای غور/ بار سالاری بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیا دوست را / یا قناعت پر کند یا خاک گور
و دوباره چنین اتفاقی در دوران دبیرستانم (دبیرستان رهنما) افتاد. آن زمان من یک قطعه ادبی از ترجمه آقای حسن شهباز از نویسنده فرانسوی به نام کاتول مندس Catulle Mendesانتخاب کردم که نامش «کلمات گمشده» بود. درباره پریزادی صحبت میکرد که بر روی مردم سرزمینی خشم گرفته بود و انتقام او از مردمان آن سرزمین این بود که وقتی به هم میرسیدند نمیتوانستند عبارت «تو را دوست دارم» بگویند یا به یادشان نمیآمد که این عبارت را به کار ببرند. بعدها که خود پریزاد عاشق شاعری از مردمان همان سرزمین شد، از انتقام و خشمش منصرف شد و پایان این داستان بسیار زیبا بود. این قطعه شعر بسیار زیبا و شیوا بود و در مجله اطلاعات ماهانه از سال ۱۳۲۷ تا ۱۳۳۹ (دوازده سال) چاپ میشد. خاطره مربوط به نامه دکتر مصدق هم که قبلا چاپ شده است.
از کی به خواندن علاقهمند شدید؟
اولین رمانهایی که خواندم، حسین کردشبستری، شیرویه نامدار و… بود و اولین رمان به شیوه رمانهای اروپایی که خواندم «شبهای بغداد» بود به ترجمه مرحوم لطفالله ترقی، پدر خانم گلی ترقی. البته گاهی اوقات مجلههای ترقی و تهران مصور را هم مطالعه میکردم. همکلاسیها و همشاگردیهایم نیز کتابخوان بودند. در دبیرستان دوره الکساندردوما ترجمه منصوری و «پارادایانها» اثر میشل زواکو همه را سر ذوق آورده بود. به نظرم این ذوق خواندن کتاب در وجود همه انسانها هست. عدهای آن را رها میکنند و عدهای آن را تقویت میکنند. اکثر نویسندگان معمولا از همینجاها شروع میکنند و ذوق خواندنشان تبدیل به نوشتن میشود.
یکبار شنیدم در جوانی، در رادیو گویندگی هم کردهاید.
بله، آن زمان دبیرستانی بودم و برای مستقل شدن از خانواده و تحمیل نکردن هزینههای خود و کم شدن فشارهای اقتصادی به پدر و مادرم، جایی کار میکردم و دو جا گویندگی میکردم. یکی آژانس تبلیغاتی پرسپولیس بود که اجناس و کالاهایی را به صورت اسلاید تبلیغ میکرد و صدای من از قبل ضبط شده و روی این اسلایدها صداگذاری شده بود و همزمان با هم پخش میشد، حتی خودم چندباری که به سینما رفته بودم، این تیزرهای تبلیغاتی را که با صدای خودم بود شنیده بودم. بعد از مدتی هم نزدیک به دو سال در رادیوی نیروی هوایی به صورت استخدام غیررسمی گویندگی کردم. اعلام برنامهها و برنامهای که خودم بسیار دوست داشتم، خواندن متن نهج البلاغه حضرت علی (ع) بود به ترجمه جواد فاضل که هر شب جمعه در سالهای ۱۳۳۷- ۱۳۳۸ پخش میشد.
دور و برتان پر از کتاب است. کتاب خریدن را از کی شروع کردید؟
از همان دوران ابتدایی. سوم ابتدایی بودم که کتاب «شبهای بغداد» را مطالعه کردم و از همان موقع شروع به گرفتن و خریدن کتاب کردم و خانواده هم مخالفتی نداشتند.
برگردیم سر ترجمهها. گویا «موئیکان دوپاری» داستانی ادامهدار است.
بله؛ کتاب «موئیکان دوپاری» یک کتاب ادامهدار است که هنوز دنبالهاش آخر کتاب مانده است و حتی آقای کاشیچی به من گفتند که از ابتدا کل کتاب را ترجمه کنم و متاسفانه بنا به دلایلی نشد. مانند کتاب «سالواتور» که دنباله آن است. کتاب خیلی جذاب و هنری است و داستانش مربوط به بازگشت حکومت پادشاهی «بوربونها» بعد از ناپلئون حدود سال ۱۸۳۰ است؛ زمانیکه شارل دهم سقوط کرد و نهضت انقلابی «زغال فروشان» باعث انقلاب دوم فرانسه شد و لویی فیلیپ شاه شد.
چه شد که به گروه مترجمان «تاریخ بزرگ جهان» پیوستید؟
دوره ۱۲ جلدی «تاریخ بزرگ جهان» اثر نویسنده کارل گوستاو گریمبرک دانمارکی بود. این کتاب را جناب آقای اسلامیندوشن به زبان فرانسه داشتند که ایشان به انتشارات یزدان سفارش کردند این کتاب ترجمه شود. ترجمه این کتاب هم با انتخاب مترجمین توسط خود آقای اسلامیندوشن انجام شد. ترجمه جلد دهم را به من سپردند. جلد اول این کتاب را مرحوم دهشیری، جلد ششم را عبدالرضا هوشنگ مهدوی، جلد نهم را سیروس ذکا و… ترجمه کردند. در واقع همه مترجمین، کارمندان سابق وزارت امورخارجه بودند. بنده جلد دهم این کتاب را که مربوط به قرن نوزدهم است، ترجمه کردم.
بعد از آن بود که مشغول ترجمه کتاب «سقراط، عیسی، بودا» شدم که آن را آقای داریوش شایگان به فرانسوی خوانده بودند و به من دادند با و اشتیاق پذیرفتم.
آیا الان در دست کتابی برای ترجمه دارید؟
بله. الان ترجمه کتابی درباره تاریخ معاصر جهان را در دست دارم.
یک بار در همین کرگدن بحثی درباره مرحوم منصوری درگرفت و شما هم وارد بحث شدید. خوب است یکبار هم اینجا بگویید که نظرتان درباره ترجمههای ایشان، چیست؟
با عرض احترام به روان آن مرد شریف، ایشان بسیار باعزت نفس و منیعالطبع بودند و به خاطر دارم آقای کاشیچی میگفتند هیچوقت نشد زمانیکه ما با هم به رستوران میرفتیم، ایشان حساب نکنند. من در مجله خواندنیها چندبار از نزدیک با ایشان ملاقات داشتم به خاطر کتاب «خواجه تاجدار» اثر ژان گوره که در مجله چاپ شده بود. البته ایرادهایی به ترجمه آقای منصوری وارد است که همه از آن مطلع هستند و دربارهاش بحث زیاد شده، آن هم دلایل مربوط به خودش را دارد و نمیتوانسته است مانند بقیه مترجمان بسیار دقیق و ریزبین باشد. مرحوم کریم امامی یک جمله کلیدی دارد. او میگوید: “ذبیحالله منصوری مترجم را فراموش کنید، اما در برابر منصوری نویسنده کلاه از سر بردارید.”
ذبیحالله منصوری در ترجمههایش به کتابهای اصلی وفادار نبود و در بسیاری از موارد اطلاعات خود را به ترجمه افزوده است. خیلیها معتقدند که ژانگوری در تاریخ وجود ندارد یا کورت فریشلر و…
از زبان مرحوم آقای زریابخویی شنیدم چنین نویسندهای از نژاد ژرمن از مادر زاده نشده است. اما این کتابها مهم و ارزشمندند. به طور مثال کتاب خیلی خوبی درباره حضرت سیدالشهدا نوشته است و اگر کسی که در امریکا زندگی میکند، این کتاب را بخواند، خیلی خوب میتواند وارد فرهنگ ایران شود. یا کتاب «عایشه بعد از پیغمبر» و…
درباره ایرادهایی که به ترجمه آقای منصوری وارد میشد، باید با انصاف قضاوت کرد. چون در آن زمان ترجمهها به صورت جزوهای چاپ میشد و آقای منصوری بسیار پرکار بودند و در چندجا فعالیت داشتند. البته اسلوب ترجمه و تعالی این رشته بعدها انجام شد و مترجمهای بسیار خوبی بعد از انقلاب پدیدار شدند.
ترجمههای منصوری در زمان خودش، در اواخر دهه سی، چهل -البته اگر از ترجمه محمدطاهر میرزای قاجار از «سه تفنگدار» بگذریم- به تعبیر من، «خیرالموجودین» بود. چه «آب دریا را اگر نتوان کشید، هم به قدر تشنگی باید چشید». اما اکنون دیگر بسیار کملطفی است که مثلا مشتاقان آثار الکساندر دوما، ترجمههای دقیق و نسبتا شستهرفتهای را که مترجمان دیگر انجام دادهاند، کنار بگذارند و در کتابفروشیها همچنان دنبال ترجمههای منصوری بگردند. من در اینجا میخواهم، به تاکید، از ترجمه دقیق و شایسته قاسم صنعوی از «ژوزف بالسامو» (نخستین بخش از چهارگانه خاطرات یک پزشک) یادکنم که توسط انتشارات توس چندین سال پیش با بهایی نسبتا نازل و در چهار جلد منتشر شد. من بررسی کردهام و گواهی میدهم قاسم صنعوی (مترجم مورد تایید زندهیاد رضا سیدحسینی) چه کوششی در این راه به خرج داده است. باز باید یاد کنم از ترجمه خانم ماهمنیر مینوی از «کنت مونت کریستو» که آن را هم همان انتشارات توس منتشر کرده است و آنچه درباره ترجمه قاسم صنعوی از «ژوزف بالسامو» گفتم، درباره ترجمه این شاهکار توسط خانم مینوی نیز صادق است. کسانی که زبان فرانسوی نمیدانند، میتوانند یقین داشته باشند که تقریبا از خواندن این دو ترجمه همان حظی را خواهند برد که تو گویی اصل فرانسویشان را خوانده باشند. ضمنا این همه تاکید من بر مقام ادبی الکساندر دوما بیدلیل نیست. شاهد سخن من دو نکته است؛ اولا بقایای پیکر الکساندر دوما را در سال ۲۰۰۲ به پیشنهاد آکادمی فرانسه و تصویب رئیسجمهور وقت از گورستان روستای تولدگاهش به مقبره باشکوه پانتئون در پاریس آوردند و در کنار کلاسیستهایی چون ولتر و راسین به خاک سپردند. ثانیا شما را توجه میدهم به پیشگفتاری که ادیب برجستهای چون Jaen-Yves Tadie’ بر چاپی از «کنت مونت کریستو» از انتشارات بلندآوازه گالیمار در مجموعه پلیاد نوشته است (و البته چاپ جیبی و ارزان آن را انتشارت فولیو هم منتشر کرده است). اگر بپرسید که مگر این آقای Tadie’ کیست، خواهم گفت که وی کسی است که که آخرین چاپ مجموعه پلیاد از رمان بسیار روشنفکرانه «در جستوجوی روزگار از دست رفته» در پنح جلد به کوشش او منتشر شده است. آن هم پس از چاپ نخستین پلیاد در سالهای دهه شصت یا هفتاد میلادی به کوشش آندره ژید، در سه جلد. بنابراین پیشگفتار این خواجه بر اثر الکساندر دوما نه کاری است خرد و چنین شخصیتهایی بر مقام راستین خویش واقفاند و برای مالاندوزی در هر کاری شرکت نمیکنند.
در نهایت سخن آخر؟
ضمنا لازم میدانم از شما دوست گرامی، جناب آقای میرفتاح نازنین و مهربان به خاطر همه محبتهایتان و همچنین تشریف فرماییتان برای عیادت من در زمان بیماری و بستری شدنم در بیمارستان سپاس فراوان ابراز کنم.
این مطلب در همکاری با مجله کرگدن منتشر می شود