(تصویر: قالی یلمه قشقایی، بافنده: خانم ماهیجان، عکس از محبوبه زهدی، ۱۳۸۹)
انسان شناسی هنر به دنبال «فهم هنر از دیدگاه فرهنگ آفریننده» است. از نظر من، تمایز اساسی دیدگاه انسان شناختی نسبت به دیدگاه های دیگر به هنر (مثل جامعه شناسی هنر، تاریخ هنر، روانشناسی هنر، فلسفه هنر و غیره) این است که هدف انسان شناسی هنر این است که به دنبال ارائه «برداشتی درونی از هنر» است؛ فهمی درونی از هنر حداقل به نبال پاسخگویی به سوالات پژوهشی زیر از دیدگاه خالقان هنر است:
نوشتههای مرتبط
۱- کسانی که هنری را می آفرینند چگونه بدان می نگرند؟
۲- فرهنگ آفریننده با چه هدفی هنر را خلق کرده است؟
۳- فرهنگ آفریننده، هنر را در چه زمینه هایی به کار می برد؟
۴- چه کسانی می توانند هنرمند شوند؟
۵- شکل و محتوای هنر در فرهنگ آفریننده چگونه نقد می شود؟
۶- آثار هنری و فعالیت هنری با چه واژگانی بیان می شود؟
۷- اساساً به چه چیزی امر هنری گفته می شود؟
۸- نظام هنری با چه نظام های دیگری از فرهنگ آفریننده در ارتباط است؟
۹- فلسفه بومی هنر فرهنگ آفریننده چیست؟
۱۰- آیا دیدگاه کلی فرهنگ نسبت به جهان در آثار هنری بیان شده است؟ اگر آری، چگونه؟
۱۱- آیا فرهنگ آفریننده هنر را یک نظام معنایی می داند؟ اگر آری، فرهنگ معنوی چگونه رمزگذاری و رمزگشایی می شود؟
۱۲- مبانی فرهنگی پیدایش امر هنری در فرهنگ آفریننده کدامند؟
۱۳- و غیره
پاسخ به برخی از پرسش های فوق (بنا بر اهداف تحقیق) بخشی از دیدگاه درونی فرهنگ آفریننده به هنر را برای ما بازگو خواهد کرد. انسان شناسی هنر با این رویکرد بومی، چندین نتیجه را در بر دارد:
۱- انسان شناسی هنر در تقابل با تمامی رویکردهای از بیرون و تحمیلی نسبت به هنر است. تاریخ هنر، فلسفه هنر، نقد هنر و غیره همگی حاصل فرافکنی سوژه (محقق) بر ابژه هنری است و آن را تابع چارچوب های تحلیلی و مبانی نظری خود می کند. در مقابل این دیدگاه قیاسی به هنر، انسان شناسی هنر عمدتاً رویکردی استقرایی دارد و می خواهد هنر مورد بررسی خود سخن گوید، به جای آنکه خود را در جایگاه سخنگوی هنر قرار دهد. از این نظر انسان شناسی هنر کمک بسیار زیادی به معرفت علمی می کند؛ به دلیل اینکه پژوهش های انسان شناختی ریشه در امر واقع دارد، می تواند از بدفهمی ها و مفاهیم پیشینی و تحمیل آنها نسبت به امر هنری جلوگیری کند.
به همین سبب انسان شناسی هنر زیر پای فلسفه هنر (و دیگر دیدگاه های بیرونی) را خالی می کند. فلسفه هنر (همچون فلسفه کانتی) به بیان مفاهیم کلی در بررسی هنر پرداخته و قضایایی جهان شمول را بر آنها تحمیل می کند، (برای مثال، در فلسفه هنر کانت، قضایایی همچون اینکه هنر چیزی است که کارکرد ندارد؛ یا زیبا برای همه زیباست). انسان شناسی هنر با کنار گذاشتن هر نوع پیش داوری و پیش مفاهیم هنری که تا کنون در ادبیات رشته های مختلف خلق شده اند، به طور مستقیم به خود پدیده هنری در فرهنگ های مختلف رجوع می کند و تمامی فنون روش شناختی مردم نگاری هنر با این هدف طراحی می شوند که تصویری دست اول و بدون دستکاری ارائه دهند. انسان شناس هنر با اقامت طولانی مدت در بین فرهنگ آفریننده هنر، مشاهده روزانه فعالیت های هنری، مشارکت در فعالیت های هنری، گفتگو با آفرینندگان، و غیره سعی می کند تا «هنر را بفهمد»؛ این فهم از هنر، فهمی است که هیچ شاخه علمی نه می خواهد و نه می تواند ارائه دهد. لذا انسان شناسی هنر به جای «آوردن مفاهیم به میدان»، «از میدان، مفهوم خلق می کند»؛ مفاهیمی که در مرحله بعد می تواند در اختیار دیدگاه های دیگر به هنر باشد و نظام های مفهومی آنها را هم تصحیح و هم کامل کند.
۲- انسان شناسی هنر مدافع نه یک هنر بلکه هنرهاست و نه یک نظام زیبایی شناسی جهانشمول بلکه نظام های زیبایی شناختی بومی به اندازه تعداد فرهنگ هاست. زیبایی شناسی غربی از دوران باستان تا دوره معاصر خود را در مرکز امر هنری و خالق هنرهای زیبا دانسته و همواره دیگر جوامع را به لحاظ هنری در بدون هنر و یا در بهترین حالت در سطوح پایین و کمتر پیشرفته هنر تلقی کرده است. انسان شناسی هنر با کشف نظام های هنری «دیگر» دست به تغییر تاریخ نویسی رایج غربی از هنر می زند. با این کار، اساساً دیدگاه ما از هنر گسترش می یابد و تنها محدود به چند چیز به اصطلاح هنر زیبا نمی گردد.
انسان شناسی هنر با اعتقاد به تکثر نظام های هنری و اصول زیبایی شناختی حاکم بر آنها، نشان می دهد که هنر یک محصول فرهنگی است و لذا پیش شرط شناخت آن، شناخت فرهنگی است که آن را خلق کرده است. بنابراین از دیدگاه انسان شناسی هنر هیچ هنری خارج از فرهنگ نه تولید می شود و نه خارج از متن فرهنگی قابل فهم است. هنرمند و اثر هنری نه یک هنرمند و نه یک اثر هنری در خود است؛ بلکه ما با هنرمندی فرهنگی و اثر هنری فرهنگی مواجهیم که به گونه های مختلفی در چارچوب ساختار، کارکردها و تفسیرهای فرهنگی اند. جدا کردن هنرمند از جامعه و اثر هنری از فرهنگ، منجر به فهمی غیر- واقع گرا و ایده آلیستی می شود که نقد هنر، تاریخ هنر، فلسفه هنر و دیگر رشته ها بدان مبتلا هستند.
۳- انسان شناسی هنر چیستی یا فلسفه هنر را یکی نمی پندارد و به دنبال کشف «فلسفه های هنر» است که هر کدام بنا بر مبانی و مفروضات فرهنگی برای هنر ماهیت و هدفی نهایی قائل اند. «فلسفه هنر بومی» لزوماً به شکل نظام مفهومی و نظری مشخص و منسجمی بیان نمی گردد (گرچه ما در برخی از جوامع با «فیلسوفان وحشی» ای مواجهیم که نظام مفهومی بسیار پیچیده ای درباره چیستی و هدف هنر دارند)، بلکه اساساً این وظیفه انسان شناسِ هنر است که با جستجو و کاوش عمیق در فعالیت هنری و شیوه ارتباط آن با جهان زیست بومیان، عناصر و گره های ارتباطی شکل دهنده به فلسفه بومی هنر را در کنار هم قرار داده و کلیتی را به دست دهد. کلیتی که البته به هیچ عنوان بیانگر «آنچه موجود» نیست و صرفاً تلاش عملی و نظری محقق است. فلسفه بومی هنر هیچ گاه به طور کامل درک نخواهد گشت، چراکه اساساً بیان نمی شود بلکه «زیسته می شود». از همین روست که انسان شناسی هنر از نزدیک شدن به شیوه زیست و درک شیوه خاص زندگی بومیان می خواهد تا هر چه بیشتر خود را به فلسفه هنر بومی نزدیک کند (اما به هر روی درک کامل ممکن نیست).
پایان بخش اول- ادامه دارد.