دایره المعارف استنفورد برگردان فاطمه سیارپور
در فلسفه غرب، فلسفه تجسم بسیار متأخر است. در بخش بزرگی از این تاریخ، بدن به سادگی به مثابه یک موضوع زیستی در میان موضوعات دیگر مفهومسازی شده است، بخشی از یک طبیعت زیستی که دانشگاهها به لحاظ منطقی آن را از یکدیگر جدا و همچنین ابزاری برای توجه و خاستگاه ممکنی برای کنترل ناآرامی ساخته بودند. به شکل پیچیدهای، فمینیستها، تضاد میان ذهن و بدن را به تضاد میان مرد و زن، با درنظرگرفتن زن به شکل گرفتارشده در بدنش مرتبط دانستهاند که در شیوهای که باعث دستیابی به عقلانیت پرسشبرانگیز میشود…
نوشتههای مرتبط
دیدگاههای فمینیستی بدن
نشر اول : دوشنبه ۲۸ ژوئن ۲۰۱۰
بازنگری اساسی: سه شنبه۱۱ سپتامبر ۲۰۱۴
در فلسفه غرب، فلسفه تجسم(embodiment) بسیار متأخر است. در بخش بزرگی از این تاریخ، بدن به سادگی به مثابه یک موضوع زیستی در میان موضوعات دیگر مفهومسازی شده است، بخشی از یک طبیعت زیستی که دانشگاهها به لحاظ منطقی آن را از یکدیگر جدا و همچنین ابزاری برای توجه و خاستگاه ممکنی برای کنترل ناآرامی ساخته بودند. به شکل پیچیدهای، فمینیستها، تضاد میان ذهن و بدن را به تضاد میان مرد و زن، با درنظرگرفتن زن به شکل گرفتارشده در بدنش مرتبط دانستهاند که در شیوهای که باعث دستیابی به عقلانیت پرسشبرانگیز میشود. “زنان به طریقی تأملبرانگیز زیستشناختیتر، بدنمندتر و طبیعیتر از مردانند” (گروز، ۱۹۹۴ ، ۱۴). چنین اکتسابی در بدنمندی به استعمار بدنها و طبقات پایین نسبت داده میشود(مککلیتوک، ۱۹۹۵، الکوف، ۲۰۰۶ ، ۱۰۳). چالش چنین فرضیاتی فمینیستها را به مواجهه با بدنمندی برای روشنکردن ساختارهای تفاوت جنسی مجهز کرد.
در توسعه چارچوبهای فلسفی برای ایجاد فهم تفاوت جنیسیتی، فلاسفه فمینیست آمادگی مواجهه با ارتباط میان سوژهمندی، بدنمندی و هویت را [طوری] فراهم کرده بودند که برای سایر جنبههای هستی جسمی ما مناسب باشد. بنابراین نظریهپردازان فمینیست اخیراً با نظریهپردازان انتقادی نژاد (الکوف، احمد، گیلمن، گودینگ-ویلیامز)، نظریهپردازان (نا)توانی (ایناهرا، گارلند تامپسون، توماس، وندل)، و نظریهپردازان مرتبط با [مسئله] سالخوردگی، سلامتی و بیماری (ایناهرا، ماریس، تومبز) در گفتگوی فعالی وارد شدهاند. نگرانیهای آنان نیاز به یک تعامل با فلسفه زیستشناسی برای طبیعی شمردن تجسم مقاومت کرده است، در حالی که مادیت متمایز از وضعیت تجسم ما در جهان با این حال مورد توجه بوده است (بیرک، بلییر، فاستو استرلینگ، گروسز، هاراوی، توآنا).
فهرست مطالب:
پیشینه تاریخی
جنس دوم
تفاوت جنسیتی
بهرهوری گفتمان؛ نمایش و فرایندهای مادهگرایانه
بازگشت به پدیدارشناسی
نتیجهگیری
کتابشناسی
پیشینه تاریخی
تعجبآور نیست که فمینستهای متأخر غربی، به مسئله تجسم با دیده شک مینگریستند. به جای آن تأکید بر عقلانی بودن قدرت ذهن زنان را انتخاب کردند؛ ادعای مشهور فرانسیس پولان دلا بار، در ۱۹۷۳ این بود که “ذهن جنسیت ندارد”.
در نزد برخی از فمینیستهای متأخر این به معنی حمایتی پرشور از دوانگاری میان ذهن و بدن بود، با ویژگیهای بدنی به عنوان مشخصات احتمالی از خود مرتبط شده و ذهنهای عقلانی هسته آن به شکل بالقوه بودند. برای آنان، چنان چه فمینیستهای بعدی هم چنین بودند، شکستن هر پیوند پیشنهادی جبرگرایانه میان ویژگیهای جسمی، واقعیتهای ذهنی و نقشهای اجتماعی ضروری بود. به همین دلیل آنان اغلب مدعی [وجود] یک ظرفیت مستقل بشری فراگیر در مورد تفاوتهای جسمانی بودند (ولستنکرافت، میل و تایلور میل). دلیل دیگر در نزد این فمینیستهای متأخر مانند ولستنکرافت در قرن ۱۸ و هریت تایلور و میل در قرن ۱۹ نگاه تردیدآمیز آنان به مسئله بدن بود. در زمینهای که آنان به عنوان زنان طبقه متوسط زندگی میکردند، بدنهایشان کالاهایی برای آراستن و برقراری بود و آنان را برای اغوای مردان در ازدواج توانمند میکرد، بنابراین برای آنان معنایی مادی در زندگی داشت. در این صورت توجه زنان به بدنهایشان، شکل تولیدشدن آنان به عنوان اشیایی برای ارزیابی دیگری را داشت و خطراتی که ولستنکرافت نیز دیده است که در کارهای فمینستی که تا زمان حال تکرار شده است. یادداشتی که در ۱۷۹۲ ولستنکرافت، با عنوان “دفاعیه حقوق زنان” تهیه کرد، مانند نوشتههای بوردو (۱۹۹۳)، مثالی واضح از انضبط بدن زنانه بود، چنان چه ما، پس از فوکو تاکنون، آن را تشریح کرده ایم. “برای حفظ زیبایی و عظمت شخصی زنانه! اعضای بدن و قوای ذهنی با باندهای چینی و بدتر از آن محدود شدند و زندگی کمتحرک آنان را به حیات محکوم کرد، در حالی که پسران در هوای آزاد جست و خیز و عضلات را تضعیف میکنند … از ابتدا مفاهیم قراردادی از زیبایی و توصیفات غلط از هوش و ادراک با محرکهای کنش وی در هم میپیچد”( ولستنکرافت، ۱۹۸۸، ۵۵). همچنین بدن منبعی برای آسیبپذیری است. جان استوارت میل و هریت تایلور میل از قبل با شیوهای درک خود را از بیماری تفسیر کردند و تواناییشان را برای انجام یک کار فلسفی و طرحریزی ردپای مرگ زودرس [که] خارج از برنامههای زندگی[ اتفاق میافتد] مشغول بودهاند. علاوه بر این هر تجلیلی از بدن به عنوان منبعی برای لذت شهوانی به وسیله خطر بارداری به انقیاد کشیده میشود.
همچنین بدن در فمینیسم قرن ۱۹ از خلال کمپینی برجسته شد که آن را ژوزفین باتلر علیه قانون بیماریهای واگیردار رهبری میکرد(جردن، ۲۰۰۱). این قانون زنان را برای بررسیهای اجباری برای بیماریهای مقاربتی مجاز میشمرد. باتلر ایدههایش را برای حقوق فردی درون فلسفه سیاسی لیبرال برای حقوق فرابدنی انسان گسترش داد. این کمپین معاینه را به عنوان یک تخطی ظالمانه ویژهای از چنین حقوق در نظر گرفت و زنان را به عنوان قربانیان تصاحب مردانه و پزشکی بدن آنان به حساب میآورد. در این جا ما به آغاز مباحثی میرسیم که بعدها در کمپینهایی علیه تجاوز و خشونت جنسی، کمپینهایی برای دسترسی به کنترل موالید و سقط جنین و نیز در جنبشهای سلامت فمینیستی جنسی تسریع شد، که همگی بر حقوق زنان در کنترل آن چه برای بدنهایشان اتفاق میافتد، تأکید داشتند. این فقدان کنترل خود را در نمونهای افراطی یافت که طی آن بدن زنان برده، به معنای دقیق کلمه به تملک شخص دیگری درمیآمد، به شیوهای انضباط مییافت که ولستنکرافت آن را مشخص کرده است. “پشت و ماهیچههای وی، … در میدان کاری مورد فشار قرار میگیرد … شبیه مردان کار میکند. دستانش پرستاری و پرورش خانواده را مطالبه میکند … واژن وی برای لذت مردانه مورد استفاده است … رحمش … جایی برای سرمایهگزاری است … در نتیجه کودک … مازاد ارزش پول در بازار برده است.
در قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰، کمپین حق رأی زنان در فعالیتهای فمینیستی غربی توفق یافت. بیانیه کنوانسیون فالز، به بدن اشارهای نمیکند، اما سخنرانی معروف سوجورنر تروث در کنوانسیون زنان اوهایو در جنبشهای فمینیستی [که] به بدن به مثابه نشانگر تفاوت نژاد و طبقه توجه میکند. “من ماهیچههایی به مثابه مردان دارم و میتوانم مانند مردان کار کنم. من شخم زدهام، کاشتهام و در انبارها جمعآوری کردهام و هیچ مردی نمیتواند به من برسد! آیا من یک زنم؟ من مانند یک مرد کار میکنم و مانند یک مرد میخورم –وقتی که من میتوانم- تحمل شلاق را به خوبی دارم! آیا من یک زنم؟”(تروث ۱۸۵۱). به هر حال در نوشتههای الیزابت کدی استانتون، ما شیوهای از برجسته کردن بدن را میشناسیم که برای تداوم ظلم نژادی و جنسی استفاده میشده است. “پیشداوری علیه رنگ، که بسیار شنیدهایم، از مخالفت علیه جنس طولانیتر نیست و از علتی مشابه برخاسته و در مسیری شبیه به همان اظهار شده است. بدیهی است پوست سیاه و جنس زنانه هر دو شواهدی هستند که در نظر اول آنها به عنوان سوژهای در انقیاد مرد سفید ساکسونی در نظر گرفته شد”(استانتون، ۱۸۶۰ / ۱۸۸۱ ، ۶۸۱).
پس از جنگ جهانی اول و کسب حق رأی زنان، تلاش برای کمپین برابری جنسیتی زنان و تملک بدنهایشان ادامه یافت. موضوع تولیدمثل در فلسفه سیاسی چپ و راست پیش کشیده شد. در راست سیاسی، با از دست دادن زندگی در جنگ، مادربودگی به مسئله دولت و وظیفه عمومی بدل شد.علاوه بر این، نگرانی فزایندهای در اصلاح و خلوص نژاد به تمایلی برای کنترل موالید در گروههای معین جامعه منجر شد. در این زمان، در حلقههای فمینیستی، اتحادیه اصلاحات سقط جنین تشکیل شد و هر دو تمایلات ابتدایی و متأخر فمینیستی برای حقوق هر زن را در تصمیمگیری چیزی که میخواهد برای بدنش اتفاق بیفتد، تکرار کرد. اما یک دوانگاری ضمنی باقی ماند. بدن به مثابه چیزی دیده شدکه در تملک بود و بنابراین جدا از خود دیده شد، چیزی فراتر از خود که حقوق دارد.