انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

دولت‌ها اغلب علوم اجتماعی و انسانی را برای خود خطرناک می‌دانند

  1. کارکرد دانشگاه را ـ به طور عام در رشته‌ی علوم انسانی و رشته‌های علوم اجتماعی و به طور خاص ـ درایران امروز چگونه می‌بینید؟

به گمانم در پرسش شما ابهامی وجود دارد. یعنی دقیقا متوجه نمی‌شوم منظورتان از «کارکرد»، آیا واژه function   است که به کارکرد در معنایی درونی در یک نهاد یا دستگاه مربوط می‌شود؟ یا منظورتان کارکرد به معنای فایده و سودمندی این دستگاه و نهاد است که امروز ما عموما به آن کاربرد هم می‌گوییم؟ اگر منظور نخستین مورد باشد فکر نمی‌کنم بتوان در گفتگویی کوتاه از این دست که داریم به آن پاسخ روشن و قابل استفاده‌ای داد زیرا دانشگاه دارای پیچیدگی‌های بسیار زیادی هم درون خود و هم در رابطه‌اش با سایر نهادهای یک پهنه اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و غیره است. اما به نظرم اگر به دنبال پاسخ به چنین پرسشی هستید، کتاب دو جلدی که من درباره «بوردیو و میدان دانشگاهی» منتشر کرده‌ام(در پژوهشکده مطالعات فرهنگی و  اجتماعی وزارت علوم) و کتاب دیگرم «دانشگاهی که بود…» که شامل مقالات و گفتگوهایم راجع به مسائل دانشگاه است (آن هم با همان ناشر) و همچنین در کتاب خود ِ بوردیو با عنوان «انسان دانشگاهی» که به فارسی هم ترجمه شده شاید بتوانید پاسخ‌هایی نسبتا مناسب بیابید.

اما با توجه به مخاطبان شما، فکر می‌کنم بیشتر مد نظرتان کاربرد دانشگاه باشد، یعنی  سود و فایده‌ای که دانشگاه در رشته‌های علوم اجتماعی و انسانی می‌تواند در یک جامعه مثلا جامعه ما داشته باشد. از این رو به همین پرسش پاسخ می‌دهم. دانشگاه در ایران همچون در همه جای جهان پس از انقلاب‌های صنعتی و سیاسی قرن نوزدهم و بیستم که دولت- ملت‌ها را به وجود آوردند،  برای تربیت  نیروهای متخصص این دولت‌ها به وجود آمد. البته دانشگاه‌ها پیش از آن به خصوص در جهان مسیحیت، در قالب مدارس دینی وجود داشتند و کشیش و روحانی تربیت می‌کردند اما انقلاب های بورژوایی  این نهادها را تسخیر و به خدمت خود در آورد. دولت- ملت‌ها نیز در ابتدا به دنبال  علوم انسانی و اجتماعی نبودند زیرا این  مسائل را مربوط به دین و عرف جامعه و بنابراین در حوزه امر دینی تصور می‌کردند. اما زمانی که  جامعه مدرن تلویحا به این نتیجه رسید که برای ساختن جهان مدرن نیاز به یک اخلاق و گروهی از باورهای  مشروعیت دهنده دارد، تلاش کرد این نیاز را از طریق ایجاد فضایی  کمابیش قدسی بر محور «علم»  و در مکان‌/‌زمان دانشگاه ایجاد کند. از اینجا بود که دانشگاه مدرن بیشتر از ابتدای قرن بیستم و در کشورهای استعماری بزرگ (فرانسه و انگلستان)  و با کمی فاصله در قاره جدید (آمریکا) تاسیس شدند و سلطه ابزار دینی را در دست گرفتند و چنان  به صورت سیستماتیک این کار را کردند که هنوز بعد از گذشت صد سال هژمونی ِِ کاملا غالب در سراسر جهان در دستشان است. زبان انگلیسی به زبان میانجی به ویژه در علم تبدیل شد و نظریه پردازان دو زبان فرانسوی و انگلیسی  تقریبا به طور  کامل حوزه علوم اجتماعی و انسانی را یا مستقیما از طریق نظریه پردازان و اساتید خودشان یا غیر‌مستقیم از طریق دانشجویان پیشین و اساتید فعلی‌شان از جهان سوم که بسیاری از نخبگانشان را جذب خود کرده‌اند و در خدمت زبان و فرهنگ خویش در آورده‌اند، در دست داشته و تقریبا بر آنها نوعی اختیار انحصاری دارند.

روشن است که این وضعیت که سال‌هاست ادامه دارد و برغم آنکه  مطالعات استعماری و  پسا‌استعماری نشان دادند که چگونه زیان‌های  ِاستعمار و مدرنیزاسیون جوامع غیر‌غربی بسیار بیشتر از امتیازاتشان بوده است، اما هنوز حتی خود این منتقدان نیز نتوانسته‌اند ساختار عمیقا ریشه کرده حتی در علوم انسانی و اجتماعی را  که یک ساختار مرکز – پیرامونی به سود  کشورهای توسعه یافته مرکزی و به زیان کشورهای در حال توسعه پیرامونی است، دگرگون کنند. زمانی که این ناتوانی  با اراده سیاسی مبنی بر  نگه‌داشتن فرایند رشد کشورهای در حال توسعه در زمینه سیاسی، حفظ رژیم‌های فاسد و دیکتاتور‌منش در آنها، جلوگیری از توزیع مناسب ثروت و  ایجاد یک طبقه متوسط  گسترده، نظم‌گرفتن و  قانونمندی و … در این کشورها، همراه می‌شود، ما به فاجعه‌ای می‌رسیم که امروز می‌توان نام‌های زیادی بر آن گذاشت: از  گسست شمال‌/‌جنوب تا گسست شرق‌/‌غرب‌، یا توسعه‌/‌عدم‌توسعه… بهر‌رو نتیجه یکی است‌: اینکه جهانی آرمانی و به دور از تنش و حتی جهانی که در آن به صورت نسبی صلح و آرامش و آزادی نسبی وجود داشته باشد را ناممکن می‌کند.

امروز دیگر همه می‌دانند که امر محلی و امر جهانی به یکدیگر پیوند خورده‌اند و اینکه کشوری بخواهد با تکیه‌زدن بر  یکی، دیگری را نادیده بگیرد، ممکن نیست. اما سخن‌گفتن از اینکه این وضعیت ناعادلانه و غیر‌عقلانی، باید هر‌چه زودتر از میان برود‌، درست مثل سخن‌گفتن از نیاز به تغییر رادیکال سبک زندگی و مصرف‌گرایی همه مردم زمین و فاصله‌گرفتن آنهااز خشونت‌های درونی و برونی درون و برون از هر فرهنگ، به خودی خود کافی نیست. آنچه ضروری است کُنش‌هایی است که این افکار خوب و پسندیده را به واقعیت بدل کند. و اینجاست که دانشگاه و یا آنچه در آینده جای دانشگاه را می‌گیرد و می‌توانم بگویم بیشتر شبکه‌های علمی در سطوح مختلف‌ هستند، رسالت و کاربرد خود را می‌یابند.

  1. چگونه دانشجویان علاقمندی که در رشته‌ی جامعه‌شناسی تحصیل می‌کنند در کنار آموزش‌هایی که در دانشگاه می‌بینید، می‌توانند به بینش جامعه‌شناختی دست پیدا کنند، توصیه‌ی شما در این زمینه چیست؟

توصیه من، پرهیز از شتابزدگی در ارائه کار پیش از مطالعه و تمرین به اندازه کافی است. در بسیاری موارد می‌بینیم که دانشجویان رشته‌های علوم اجتماعی و انسانی، دچار وسوسه شده و ناشران از آنها سوء‌استفاده می‌کنند و به سوی ترجمه کتاب سوقشان می‌دهند. ترجمه کتاب یک کار تخصصی است و در آینده با توجه به هوش مصنوعی و لزوم رقابت انسان با آن، باز هم تخصصی‌تر می‌شود. کاری که ناشران می‌کنند، سوء‌استفاده از حس شهرت‌دوستی جوانان است؛ به این صورت که آنها را  تشویق کنند بدون آنکه تسلط کافی نه به زبان مبداء نه به زبان مقصد، داشته باشند، کار یک نویسنده معروف و «پُر‌فروش» خارجی را ترجمه کنند. این کار عموما نه درآمدی برای این دانشجویان دارد، نه آینده‌ای. اما اگر این دانشجویان با انجمن‌های علمی یا مدنی وارد همکاری شوند، می‌توانند از تجربه این انجمن‌ها و فعالیت‌های مختلف آنها بهره برده و راه و حوزه مورد علاقه خود را بیابند. متاسفانه برغم آنکه ترجمه در ایران کمک زیادی به رشد فرهنگ ایران کرده به گونه‌ای این توهم را نیز به وجود آورده که می‌توان جای کار علمی و جدی و یا حتی تالیف و تفکر را بگیرد. از این رو اگر کسی  به این سو برود، باید بیشتر آینده خودش را به مثابه یک «مترجم» ولو یک «مترجم تخصصی» در نظر بگیرد و نه کسی که کارش را چه به صورت حرفه‌ای چه به صورت داوطلبانه و مستقل در کار علمی و شناخت جامعه‌شناسانه ببیند.

  1. در ایران پیوند رشته‌های علوم‌انسانی و به ویژه علوم‌اجتماعی با جامعه و حوزه‌ی عمومی را چگونه می‌بینید؟

این پیوند بسیار ضعیف است. و این امر باعث شده که اهمیت این علوم ناشناخته باقی بماند. اما  دلیل این موضوع را نباید در یک سرچشمه جُست و من دستکم سه دلیل برای آن می‌بینم. نخست اینکه در سطح بین‌المللی علوم  انسانی و اجتماعی نفوذ خود را در سطح دانشگاهی تا حد زیادی از دست داده‌اند: کرسی‌های موجود اندک هستند و رو به کاهش هستند و دولت‌ها حاضر به سرمایه‌گذاری برای دانش اجتماعی نیستند. تنها بخش‌هایی که از نظر این دولت‌ها و یا بخش خصوصی دارای ارزش هستند بخش‌های کاربردی‌اند: مثلا نظرسنجی‌ها که برای بازاریابی  اقتصادی و سیاسی  استفاده دارند. در سایر موارد جز دانشگاه‌هایی که دارای منابع خصوصی  بالایی باشند که معمولا دانشگاه‌های بزرگی هستند که حمایت‌کنندگان ثروتمند علاقمند دارند (مثل دانشگاه‌های برجسته آمریکا و بریتانیا) مشاغل چندانی تولید نمی‌کنند بیشتر مشاغل در حوزه رسانه‌ها است که آن هم رو به مدرن شدن می‌رود زیرا  قدرت موتورهای جستجو و سایر ابزارهای اطلاعاتی به افراد این امکان را می‌دهد که بتوانند نیازهای خود را به «تحلیل و دانش اجتماعی» از طریق این  شبکه‌ها تامین کنند. این یک دلیل می‌توان گفت فناورانه و بیرونی و جهانی است.  دلیل دیگر  به موقعیت خاص کشورهای در حال توسعه بر می‌گردد که به دلیل عدم رشد دموکراسی و ضعف آن به همان میزان ظرفیت دموکراتیک برای نقد اجتماعی  و لذا دانش اجتماعی و انسانی محدود است. کتاب‌های فلسفی و اجتماعی، یا کلاس‌ها و سخنرانی‌ها در این زمینه‌، «سرگرم‌کننده» نیستند. بنابراین  نمی‌توان انتظار داشت که استقبال زیادی از این علوم بشود. در همین حال دولت‌ها اغلب این علوم را برای خود خطرناک نیز می‌دانند و ترجیح می‌دهند که  کمتر به آن‌ها بها بدهند.

با وجود این و برغم این محیط نهادینه نامناسب، با توجه به رشد جماعت‌ها و انجمن‌های مدنی، به مثابه پایه و اساس دموکراسی در جهان آینده، نقش علوم اجتماعی و انسانی اهمیت بالایی دارد. اما نه به شیوه‌ای دانشگاهی. تاکید من بر آن است که میان «علم» و «دانشگاه» در رشته‌های علوم‌انسانی و اجتماعی چه در خود دانشگاه و چه بیرون از آن، چه در کشورهای توسعه‌یافته و چه در کشورهای در‌حال‌توسعه، ما شاهد جدایی هر‌چه بیشتر آنها هستیم که به دلایل فناورانه، انقلاب هوش مصنوعی، تغییر رابطه با زمان و مکان، روابط اجتماعی و میانکنش‌های علمی‌-‌کاربردی و  کاربردهای و شکل و محتوای شناخت در جهان امروز باز می‌گردد. تنها یک نمونه برای شما بیاورم. بزرگترین دانشمندان علوم اجتماعی و انسانی در قرن حاضر،اما بیش از پیش در بیست سال اخیر، کسانی بوده‌اند که حضور دانشگاهی ضعیفی داشته یا اصولا نداشته‌اند.و یا حضورشان در دانشگاه، شکل خاصی داشته،همچون متفکران اندیشه فرانسوی که بیشتر در کلژ دوفرانس ( نهادی بدون هیچگونه ثبت نام، امتحان، حضور و غیاب و  خواستن تکلیف) مشغول به کار هستند.  باز همین  اندیشمندان بیشترین تاثیر را در بیست سال اخیر از طریق رسانه‌ها، مطبوعات و شبکه‌ها داشته‌اند و نه به صورت متعارف از طریق «کلاس» دانشگاهی و یا ابزارهای دانشگاهی نظیر کتاب‌ و مجلات علمی دانشگاهی. در حوزه فنی گاه مسئله از این هم روشن‌تر است تقریبا هیچ یک از رئوسای بزرگترین موسسات فناورانه جهان  که امروز بزرگترین میلیاردرهای جهان هستند ( گوگل، یاهو، و …) تحصیلات فوق‌العاده‌ای نکرده و گاه در نیمه کار، اصولا دانشگاه را رها کرده‌اند. بنابراین باید با چشمانی نو به جهان جدید که پیش روی ما است نگاه کرد و به جای آنکه صرفا نومید بود و یا توهمات  بی‌پایه داشت  از امکانات و شانس هایی که به ما عرضه می‌شود ولو کوچک استفاده کنیم.

 

  1. به نظر می‌رسد شما بر این باورید که رشته‌های علوم انسانی به ویژه علوم‌اجتماعی به سمت هنر گرایش دارند. در صورت امکان این مسئله را بیشتر بشکافید و منظورتان از تبدیل به هنر شدن علوم‌اجتماعی چیست؟

رشته‌های علوم‌انسانی در بالاترین رده‌های خود، یعنی در نزد فیلسوفان و جامعه‌شناسان بزرگ، همواره چنین بوده‌اند، ژان ژاک روسو، موسیقیدانی برجسته بود، همانگونه که ادوارد سعید و تئودور آدورنو چنین بودند. میزان دانش هنری شخصیتی چون فوکو و یا فیلسوفی چون دریدا و جامعه‌شناسی چون پیر بوردیو از هنر  نه فقط بسیار بالا بود، بلکه به صورت دائم و سیستماتیک از این شناخت در کارهایشان استفاده می‌کردند. بوردیو یک سال کامل را صرفا به تشریح و تحلیل یک نقاشی  ِمانه در کلژ دو فرانس اختصاص داد. هنر از ابتدای انسان‌شناسی یکی از مهم‌ترین راه‌های درک جوامع غیر‌اروپایی به شمار می‌آمده زیرا در آن‌ها شیوه رابطه با زبان با جوامع اروپایی متفاوت بود. اما همچنین بدون درکی از هنر نمی‌توان بسیاری از تمدن‌هایی که شفاهی بوده و یا استفاده چندانی از امر مکتوب و زبان به معنای متعارف کلمه نمی‌کرده‌اند، را درک کرد، نمونه این را می‌توان در آمریکای پیش از کلمب و در ایران باستان دید.

اما آنچه من به ویژه بر آن تاکید دارم، ورود بسیار گسترده‌تر و سیستماتیک‌تر ِامر زیبا (استتیک) در تحلیل امر‌اجتماعی است. شاید در این مورد بتوانم به آنچه درآمریکا امروز «اتنوگرافی مدرن» و در اروپا «نوشتار آلترناتیو» می‌نامند، اشاره کنم. استفاده از نثری که دیگر یک نثر کلاسیک «علمی» نیست، استفاده از روایت، استفاده از «اجرا» مثلا در «اجراهای علمی» که خود ما نیز با دوستانی همچون خانم پاپلی یزدی و آقای عمران گاراژیان در زمینه باستان‌شناسی در موسسه انسان‌شناسی و فرهنگ داشتیم وآنها سخنرانی‌های خود را در قالب یک «اجرا» (پرفورمانس)انجام دادند، از این جمله‌اند. در زمینه سینمای مستند، این  موضوع بسیار روشن‌تر است، زیرا ما شخصیتی چون ژان روش داشته‌ایم که فیلم‌هایش هم در زمره بزرگترین آثار تاریخ سینما هستند و هم برجسته‌ترین آثار انسان‌شناسی. همین را درباره کلود‌لوی‌استروس به ویژه کتاب «گرمسیریان اندوه بار» او می‌توان گفت که می‌توانست به سهولت برنده جایزه بسیار معتبر گونکور فرانسه شود. اما او خود این را نمی‌خواست چون در آن زمان طبقه‌بندی یک اثر علمی اگر در هنر انجام می‌شد،اعتبار علمی‌اش رااز دست می‌داد.

این یک امر تصادفی نیست که ما در رشته‌هایی چون جامعه‌شناسی و انسان‌شناسی می‌بینیم نه فقط شاهد چرخشی روش‌شناختی یعنی استفاده از ورودی‌هایی که ما «هنر» می‌نامیم و در بسیاری موارد بخشی از زندگی روزمره مردمانی است که بر آن‌ها مطالعه می‌کنیم،استفاده می‌کنیم، بلکه باید خود نیز به نوعی هنرمند تبدیل شویم،زیرا در سبک نوشتاری، سبک گفتاری و در سبک  معیشتی خود نیاز به تجدید نظرهای اساسی داریم.در قرن نوزده اگر یک نقاش مایل بود «آوانگارد» باشد و از  مسیر اصلی هنر فاصله بگیرد، باید نخست معیشت خود را از جای دیگری تامین می‌کرد. این امر امروز نه فقط در مورد علوم‌اجتماعی و انسانی صادق است بلکه فقط به آوانگاردیسم و یا رویکردانتقادی این علوم بر نمی‌گردد. تصور کنید اگر شاعران و شعر تا امروز  تداوم یافته و رشد کرده‌اند،آیا به دلیل عشق شاعران به شعر بوده و یاعلاقه فرادستان به شنیدن چاپلوسی. در  دوران کلاسیک این امراخیر بسیار زیاد بود و حتی  پاره‌ای از هنرها بدون سرمایه صاحبان قدرت نمی‌توانستندهرگز به وجود بیایند،همچون قصر های پرشکوه و معماری فاخر و تابلوها و مجسمه‌هایی که برای ساختنشان نیاز به  حمایت قدرت حاکم بود. اما دقیقا به دلیل آنکه انقلاب‌های سیاسی قرن هجده تا بیستم، دولت- ملت‌ها را به وجود آوردند و جوامع انسانی را برای نخستین بار  دموکراتیزه کردند،امروز نیز باید ما به سوی نگاهی «عاشقانه» نسبت به حرفه‌مان برویم. البته بدون آنکه  تلاش کنیم به جامعه تفهیم کنیم که بدون شناخت درست و منتقدانه از خودش دیر یا زود باید بهای بسیار سنگین‌تری از دستمزدی که می‌تواند به عالمان اجتماعی بدهد، به آن پرداخت کنند. پس در یک کلان حرکت به سوی هنر در همان جریان عمومی افزایش آزادی و دموکراتیزه شدن و خلاق‌شدن آن قرار می‌گیرد که یک حرکت خودکار، یک سویه و بدون بازگشت نیست، بلکه باید هر روز آن را خلق کرد و برای حفظ و تقویتش مبارزه کرد.

  1. پولی‌شدن دانشگاه و تعدد دانشگاه‌های پولی در ایران چه آسیب‌هایی و مسائلی را برای جامعه ایران به وجود آورده است؟

پولی شدن فرهنگ اصولا امری است که به جهان گذشته تعلق دارد؛ ولو اشکال مدرنی به خودش بگیرد. در  قرون وسطا و پیش از آن، هنرمندان ناچار بودند در خدمت حاکمان باشند، همانگونه که دانشمندان چنین بودند، زیرا برای گذران زندگی‌شان و اینکه بتوانند علم و هنرشان را به تحقق در بیاورند چاره‌ای جز آن نداشتند،اماامروزاگر بخواهیم می‌توانیم این امر را تغییر دهیم.این تغییر باید دو‌سویه باشد، یعنی از یک سو باید فرادستان را وادار کرد که علم و هنر – ولو در کوتاه‌مدت به نفعشان نباشد – حمایت کنند و از سوی دیگر باید هنرمندان و دانشمندان را تقویت و قوت قلب داد که با قانع‌کردن خود به ساده‌زیستی خویشتن را درون نوعی اشرافی‌گرایی که نتیجه‌اش از دست‌دادن آزادی و خلاقیتشان است، گرفتار نکنند. دولت‌هاهستند که بایدآنقدر کتابخانه عمومی بسازند و یا به تولید کتاب و علم و هنر برای مصرف عموم کمک کنند که هنرمند دیگر لازم نباشد وارد بازار سوداگران شود.اما باز هم تکرار می‌کنم،هنرمندان در اینجا وظیفه بالاتری داشته و دارند زیرا آنها هستند که می‌توانند با ساده‌زیستی و پرهیز از اشرافی‌گری، تن به فروش هنر و علم خود به کسانی که به آنها و به کارشان به مثابه کالا نگاه می‌کنند، ندهند. متاسفانه در کشور ما پولی‌شدن، در قالب نولیبرالیسم به دلیل نوعی گفتمان دروغین  ِاز بالا، که خود را  طرفدار فقرا نشان می‌دهد، اما در نهایت بدتر از هرگونه سرمایه‌داری عمل می‌کند، هنوز در قالب‌های  ِپیش‌صنعتی و باستانی دیده می‌شود و این بسیار متعارف است که بشنویم:حمایت این و آن فرد متمول از هنر و علم امری  بسیار در خور تحسین است. در حالی که این نه یک «حمایت» بلکه نوعی «صدقه‌دادن» و تحقیر‌‌کردن هنرمند است که باید خلاقیت خودش را فدای سلیقه عمومی مردم و یا صاحبان قدت کند.حذف بسیاری از دروس از دانشگاه‌ها  به دلیل آنکه «کاربرد» ندارند، مصداق فاجعه‌بار جامعه‌ای است که دیدگاهی سطحی نسبت به خودو آینده‌اش دارد و روشن است که از این لحاظ بهای سنگینی پرداخت خواهد کرد، حال هر‌اندازه هم «چهره»‌های درخشانی داشته باشد که در سراسر جهان بدرخشند.

  1. زنانه‌تر شدن فضای دانشگاه‌ها را در ایران چگونه ارزیابی می‌کنید و دلایل آن را در چه می‌بینید؟

در این باره بسیار سخن گفته‌ام. ایران پس از دهه ۱۳۴۰ دارای درآمدی نفتی شد که عملا ثروت زیادی را وارد جامعه کرد. از جمله قربانیان این امر زنان بودند، زیرا بازار کار مردانه باقی ماند، چون همان کار یک فرد در خانواده، برای تامین معاش خانوار کافی بود و وقتی حتی وقتی درآمدهای نفتی رو به کاهش گذاشتند، باز هم چون مردم با یک جامعه که در آن صرفا و در حد بیش از هفتاد درصد مردان بودند (و هستند) که کار می‌کنند،موقعیت زنان تضعیف شده باقی ماند. این در حالی بود که در کشورهای فاقددرآمد نفتی، زنان ناچار بودند وارد بازار کار شوند و این امر  بسیار در اجتماعی کردن و ایجاد مطالبات سیاسی و اجتماعی پس از مطالبات اقتصادی و تغییر جایگاهشان در جامعه موثر بود. البته در ایران زنان این هوشمندی را داشتند که نبود امکان کار را دلیلی برای کنار کشیدن خود ندانند و به شدت در عرصه‌هایی چون هنر و فعالیت‌های مدنی  مشارکت کردند و همین امر سبب شد که امروز زنان ما توانسته‌اندوضعیت به نسبت بهتری از زنان برخی کشورهای دیگ منطقه داشته باشند. حضور زنان در دانشگاه را نیز باید با همین انگیزه همراه و مستدل کرد که تحصیل دانشگاهی برای زنان،ایجادارتباطات و  سرمایه اجتماعی کرده و این امر آنها را از انفراد خارج می‌کرد و می‌کند و نقش مهمی در حرکت بیش از پیش و سخت جامعه در جهت زن‌ستیزی داشته است. این بدان معنا نیست که جامعه ما، مردسالار و زن‌ستیز نیست، اما اگر حضور اجتماعی زنان نبود، وضعیت، بسیار از این بدتر می‌بود.

 

گفتگوی مجله دانشجویی «پیام جامعه» سال ششم شماره ده،یزد، بهار ۱۴۰۱، با ناصر فکوهی، استاد انسان‌شناسی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران و مدیر موسسه انسان‌شناسی و فرهنگ