نقدی بر فیلم هجوم بربرها The barbarian invasions
کارگردان: دنیس آرکاند Denys Arcand محصول فرانسه و کانادا، سال ساخت: ۲۰۰۳
این فیلم را از دو جهت شخصی دوست دارم: یکی اینکه قهرمانش معلم، و دو اینکه به قول خودش یک سوسیالیستِ حِسّانی است، دو همسنخیِّ اساسی با نویسندهی این جستار. این را گفتم تا اعتراف کرده باشم که دوستداشتن یا نداشتنیِ هم ورای نقد در کار است که پیشنیازِ قلمبهدستگرفتن است که اگر در کار نباشد یک جای مهمِّ کار میلنگد.
نوشتههای مرتبط
هجوم بربرها، ردّیهای است بر نگاهِ شرقشناسانهی متخصصین غربی و نگاهِ پر از کینهو نفرتِ شرقیها به غرب، فیلم هوادار ذوبشدنِ افراطیگری است در دیگ جوشانِ حسّ، شور و عاطفه.
قهرمانِ این کمدیِ سیاه – چه ژانرِ مهجورمانده امّا دلنشین و تفکربرانگیزیست این کمدی سیاه- استاد دانشگاهی است که به دلیل ابتلا به تومور مغزی در بیمارستان بستری است. در این روزهای پایانی، او که با پسرش – مردی متموّل و مدیر بازاریابیِ شرکتهای نفتی یک بورسباز، مدیر ریسکهای بازار- میانه و سنخیّتی ندارد محتاج دوستانی شده که یکبهیک از راه میرسند تا چندصباحی نزد او دیدار تازهکنند و در گذار به جهان دیگر همراهش باشند. چه سعادتی از این بالاتر که به وقت مرگ تنها نباشیم، ورطهی هولناک و لحظهی غریبی است پر از تناقض. تناقضی که از بطن کشاکش میان شورهای زندگی و رخوتِ جهان پس از مرگ، جدال میان شوالیهی روشنایی و فرماندهی تاریکی برمیخیزد. تنهایی در طول زندگی یک طرف دَمِ مرگ طرف دیگر.
کارشناسی در تلویزیون از هجوم بربرها به امپراطوری تمدّن، متعاقب ۱۱ سپتامبر، سخنسرایی میکند. گفتمان مجعولی که خاک عراق و افغانستان را به توبره کِشید. همهنگام، در راهروهای بیمارستانی در مونترال کانادا ازدحام بیماران آنقدر زیاد است که جای سوزنانداختن نیست. هماتاق مردِ قهرمان اثر، در بیمارستان، خانوادهای پرجمعیّت، هندی یا پاکستانی هستند، آنها شلوغاند و همگی دور بیمار حلقه زدهاند، فیلم طعنه میزند، چه طعنههای شیرینی. در شهرِ من هم همین است یا در کل کشورم. عیادتیهای مریض زیادند و هرکدام با پلاستیکی پر از کمپوت میوه و چیزهای دیگر از راه میرسند. کدام را ترجیح میدهید: در بیمارستان تنها یا میان حلقهای از دوستان؟ در ادامه، فیلم پاسخ خواهد داد.
در میانهی تصورات شرقشناسانه از شرق که ۱۱ سپتامبر به آن دامن زده و فرق میان عربها و ایرانیها، افغانستانیها و پاکستانیها، و چینیها و کرهایها را از میان برداشته و همگی را ذیل واژهی “بربر” جمع کرده، یا در بطن این تصور که کلِّ نظام اداریِ خاورمیانه بر پایهی رشوه بنا شده، فشلبودنِ نظام بیمارستانیِ را میبینیم، و رییس بیمارستانی که رشوه میگیرد، و بیمارانی مستاصل و تنها در حسرت عیادت یا ملاقاتی از سوی بستگان خویش. این تنهایی ِ رهاوردِ مدرنیته، مورد انتقاد تندوتیز کارگردان اثر است. مدرنیتهی معتاد، معتاد به هرویین، هرویینی که بربر اصلی است در ترکیب با آزادیهای بیقوارهی جنسی و قدرت ترسناک و مهیب پول. غرب با چراغ جادوی مدرنیته، خود را بر پیکر مشرقزمین فرامیافکند. سرمایهداریِ متجسّد در پسر قهرمان فیلم و سوسیالیزمِ تنیده در افکار پدرش هردو متهماند، سوسیالیزم نیز میشود که تخیّلی باشد، استوار بر نظامی ماشینی که کمکاریها را رفتوروب کرده زیر فرشِ رنگورورفتهای از عدالت قایم میکند.
اما به قول گوته، مسیح همواره در بطن زوال قیام میکند. “ناتالی” راهحلی است که اثر برای محو ایسمهایی که بشر را به بردگی میکشانند ارایه میدهد، هموست که این لحظات آخر را برای قهرمان فیلم قابل تحمّل میکند. او سر میرسد، برای خط بطلانکشیدن بر قرونی که تاریخ بشر را با خون نوشتهاند. باید پای ادبیات را به وسط معرکه باز کرد، ناتالی چهرهای ادبی است، نور ادبیات در دل تاریکی نضجیافته در تنهاییهای مدرنیته تنهاییهایی شهر.
موسیقی وهمانگیز آغاز میشود و ناتالی آن دختر جوانِ همبازی پسر بورسبازی که تجسم سرمایهداری ارتدوکس است از دل تاریکی هویدا میشود؛ از زیر پوست شهر و از گوشههای خفتهی بیمار، لیکن آگاهش. چهرهاش مغموم و درهمکوفته از هرویین، لیک هنوز زنده و درتقلا از بابت عشق، نخستین عشق. ناتالی را دوست میدارم او در فضایی سورئال، نواقص شخصیت قهرمان اثر را بتونهکاری میکند، مصمم است، اهل کتاب، صبور و فروتن. اهل ابتذال روزمرّه نیست، و هزاربار توفیر دارد با آن دانشجونماهای امروزی. گرچه ناتالی اژدهارانی است در چنگال هرویین اما باید دید سنخ رفتار مادر در گذشه با او چه بوده، مادّهی مخدر و اعتیاد در اینجا همچون ژانوس، دووجهی و دومعنایی است همچون به خلاءوارد شوِ گاسپارنوئه. این یعنی پذیرش انسانها آنسان که هستند نه آنطور که میپسندیم، فانتزیهای قهرمان فیلم نسبت به اوریس اورسینی، فرانسیسکو هاردی (با آن ترانهی زیبای تقویمه Träumeیا رویا، ماریا گورتی، جولیا کریستی،کریس اورت، و بی خبری او از شغل دقیق پسرش: هی پسر تو دقیقا چیکار میکنی؟ همهوهمه تصویگرِ آدمی است با تمام ضعفها و قوّتهای او. خُب انسان همین است، استعلایی هم اگر هست پیچیده و ذومراتب است و معنا و تعریفش به این سادگیها نیست.
تمامی تعصبات از همینجا شروع میشود از اینکه مایلیم جهانی بر طبق خواستههای خودمان بنا کنیم و پذیرش هستی را آنچنانکه هست دشوار مییابیم.
جهان چونان همان جنگل کنار دریاچه رنگارنگ است. جداییطلبها هستند استقلالطلبها، اقتدارگرایان، انجمنطلبها، اگزیستانسیالیستها، فانونیستها، کاموئیستها، مارکسیستلنینیستها، مائویستها، ساختارگاها، فمینیستها، همه و همه ، و به قول شاعر آنکه جای کافی برای دیگران دارد صمیمانهتر میتواند با دیگران بخندد با دیگران بگرید. رِمیِ معلّم تنها لبخند دوستانش را با خود به جهان ابدی خواهد بُرد.
از مرگ تلخیها و پوچیهایش که درگذریم، هجوم بربرها در ستایش زندگی دوستی و رفاقت است، پدیدهای که همهچیز را در خودش ذوب میکند، و همهچیزی را دربرمیگیرد حتّی عشق را، ایسمها پیشکِش.
پس از تماشای چندبارهی این فیلم ایدهآلیستی هجوآلود، طی سالیانِ اخیر، از خود میپرسم راستی اینروزها اگر استادی بیمار شد دانشجویی برای عیادت خواهد آمد؟ فیلم را باید ببینید تا دردی که زادآور این جملهاست را دریابید. خّب البتّه به نوع استادش نیز مربوط است.