انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

دموکراسی

دیوید گربر برگردان رضا اسکندری

این بحث می‌تواند این فرصت را به خواننده بدهد تا به طور اجمالی دریابد سازمان‌یابی آنارشیستی، یا ملهم از آنارشیسم، عملا چگونه است –برخی از پایه‌های دنیای نو در صدف دنیای کهنه ساخته می‌شود- و برای نشان دادن چشم‌انداز تاریخی-قوم‌نگارانه‌ای که کوشیده‌ام در این کتاب بسط دهم، علم ناموجودِ ما ممکن است به کار بیاید.نخستین چرخه‌ی خیزش جهانی نوین –آن چیزی که رسانه‌ها هم‌چنان اصرار دارند تا به صورت تمسخرآمیزی از آن با نام «جنبش ضد جهانی‌شدن» یاد کنند- از شهرداری‌های خودمختار در منطقه‌ی چیاپاس آغاز شد و به شوراهای محلی در بوئنوس‌آیرس و دیگر شهرهای آرژانتین کشیده شد. تعریف تمام داستان در حوصله‌ی این بحث نیست: شروع سرباز زدن زاپاتیستاها از تسخیر قدرت و در مقابل تلاش‌شان برای ساختن شکلی از خود-سازمانی دموکراتیک برای الهام‌بخشی به تمام نواحی مکزیک؛ تاسیس شبکه‌ای بین‌المللی (عمل جهانی خلق یا PGA) که فراخوان‌هایی را برای روزهای اعتراض علیه سازمان تجارت جهانی (در سیاتل)، سازمان جهانی پول (در واشنگتن، پراگ و …) و نظایر آن صادر کرد؛ و نهایتا، فروپاشی اقتصاد آرژانتین، و خیزش‌های روزافزون مردم که در اینجا هم، به نفی این ایده می‌پرداختند که صرفا با جابه‌جایی یک مجموعه از سیاست‌مداران با مجموعه‌ای دیگر می‌توان مشکلات را حل کرد. شعار جنبش آرژانتین از همان روز نخست این بود: همه‌شان بروند به جهنم! به جای یک حکومت جدید، آنان شبکه‌ای گسترده از نهادهای جایگزین ایجاد کردند که شوراهای مردمی حاکم بر محلات شهری (تنها محدودیت موجود برای مشارکت در این شوراها این بود که اعضای آن نباید در هیچ حزب سیاسی عضو باشند)، صدها کارخانه‌ی اشغال‌شده و تحت مدیریت کارگران، و مجموعه‌ای پیچیده از مبادلات پایاپای و جایگزین‌های جدیدتر سیستم پولی را در بر می‌گرفت؛ به بیانی خلاصه‌تر، تنوعی بی‌پایان از بن‌مایه‌های دموکراسی مستقیم.

و این همه خارج از دیدرس صفحه‌ی رادار رسانه‌های بزرگ اتفاق می‌افتاد؛ رسانه‌هایی که لحظه‌ی زایش جنبش‌های بزرگ مردمی را هم از دست داده بودند. سازمان این کنش‌ها تصویر زنده‌ای بود از آن‌چه یک جهان واقعا دموکراتیک به آن شبیه است؛ از عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی مضحک، به سازمانی دقیق از گروه‌های هم‌بسته، که همگی بدون ساختار رهبری عمل می‌کنند، و همیشه بر اساس مبانی دموکراسی مستقیم مبتنی بر اجماع شکل گرفته‌اند. این همان شکلی از سازمان است که بیشتر افراد، زمانی که صرفا چنین سازمانی به آنان پیشنهاد داده می‌شود، آن را به عنوان خیال و رویا کنار می‌زنند؛ اما این سازمان در عمل نتیجه داد، و آن قدر خوب هم نتیجه داد که نیروهای پلیس، شهری پس از شهر دیگر، در یافتن راهی برای مقابله با آن عاجز ماندند. البته این ناتوانی، تا حدی به خاطر تاکتیک‌های غیرمنتطره‌ی مردم بود (صدها کنشگر اجتماعی در لباس پری، نیروهای پلیس را با پرها گردگیر قلقلک دادند، یا پیچیده در تیوپ‌های بادشده‌ی داخل تایر ماشین‌ها و بالشتک‌های لاستیکی، درست مثل آدمک لاستیکی نماد کارخانه‌ی میشلین، روی سنگرهای خیابانی ایستادند در حالی‌که به هیچ کس آسیبی نمی‌رساندند اما متقابلا در برابر باتوم‌های پلیس هم ضربه‌ناپذیر شده بودند)؛ تاکتیک‌هایی که مقولات سنتی خشونت و عدم خشونت را تماما به هم ریخت.

زمانی که معترضین در سیاتل شعار می‌دادند که «دموکراسی این شکلی است»، منظورشان معنای دقیق همین واژه‌ها بود. آنها، در چارچوب بهترین سنت‌های عمل مستقیم، نه تنها مخالفت خود را با شکل مشخصی از قدرت سیاسی نشان دادند، بلکه سازوکارهای درونی آن را آَشکار ساختند و به معنای واقعی کلمه کوشیدند تا آن را از مسیر خود خارج سازند: آنها این کار را به طریقی انجام دادند که آشکار می‌ساخت چرا این‌قبیل روابط که آن شکل قدرت بر آنها مبتنی است، روابطی زاید و غیرضروری محسوب می‌شوند. به همین دلیل است که همه‌ی آن ایرادگیری‌هایی که جنبش را تحت سیطره‌ی مشتی جوان فاقد انسجام ایدئولوژیک می‌دانند کاملا به بیراهه می‌روند. تنوع از کارکردهای این شکل مرکززدایی‌شده‌ی سازمان‌دهی است، و این شکل سازمان‌دهی، خودِ ایدئولوژی جنبش محسوب می‌شد.

واژه‌ی محوری در این جنبش نو، واژه‌ی «فرآیند» بود که منظور از آن، فرآیند تصمیم‌سازی است. در آمریکای شمالی، این فرآیند به صورت تغییرناپذیری به واسطه‌ی شکلی از اجماع صورت می‌گیرد. این فرآیند، آن‌گونه که پیشتر نیز نشان داده‌ام، به مراتب کمتر از آنچه به نظر می‌رسد به سرکوب ایدئولوژیک می‌انجامد، زیرا پیش‌فرض موجود در پس تمامی فرآیندهای صحیح مبتنی بر اجماع، آن است که هیچ‌کس، حتی نباید بخواهد چشم‌انداز عمومی دیگران را به سمت ایده‌ی یک نفر متمایل سازد؛ نکته‌ی اساسی در فرآیند اجماع آن است که اجازه دهیم یک گروه مسیر عمومی عمل خودش را تعیین کند. بدین‌ترتیب، به جای دادن رای‌های مثبت یا منفی به یک پیشنهاد، پیشنهادات اجرا و باز-اجرا می‌شوند، متوقف می‌شوند یا از نو طراحی می‌شوند، تا زمانی که به سازواره‌ای برسیم که همه با آن کنار بیایند. زمانی که این فرآیند به مرحله‌ی نهایی خود، یعنی عملا به مرحله‌ی «رسیدن به اجماع» می‌رسد، دو شکل ممکن از اعتراض وجود خواهد داشت: می‌توان «کنار ایستاد» که به این معناست که «من از این خوشم نمی‌آید و در آن مشارکت نخواهم کرد»؛ یا می‌توان «راه را سد کرد» که تاثیری همانند حکم وتو دارد. یک نفر فقط در صورتی می‌تواند راه را بر تصمیمی سد کند که احساس کند یک پیشنهاد، تخطی به اصول بنیادین یا علل وجودی آن گروه است. می‌توان گفت کارکردی که در قانون اساسی ایالات متحده به دادگاه‌ها سپرده است، تا تصمیمات تقنینی را در صورت تعارض با مبانی قانون اساسی نسخ کند، در اینجا به یکایک افرادی تفویض شده است که شجاعت لازم را برای ایستادن در برابر اراده‌ی مجموع گروه داشته باشد (هرچند همواره راه‌هایی هم برای مقابله با سد کردن‌های غیراصولی وجود دارد).

می‌توان به تفصیل از روش‌های دقیق، و به طرز شگفت‌آوری پیچیده‌ای سخن گفت که بسط یافته‌اند تا سلامت عمل‌کرد این فرآیندها را تضمین کنند؛ از روش‌های تعدیل‌یافته‌ی اجماع که در گروه‌های بزرگ‌تر مورد نیاز خواهند بود؛ از طرقی که اجماع با استفاده از آنها، و به واسطه‌ی تضمین این مساله که هیچ کس پیشنهادی به گروه ارائه نخواهد کرد مگر آن‌که حقیقتا پیشنهادی برای ارائه کردن داشته باشد، و با ضمانت برابری جنسیتی و حل و فصل تنازعات، به تقویت الگوی تمرکززدایانه می‌پردازد… مساله اینجاست که این، شکلی از دموکراسی مستقیم است که با آن اشکالی از این عبارت که ما پیشتر با آن آشنا شده بودیم تفاوت بسیار دارد؛ یا دست‌کم، با آن شکلی که عموما توسط آنارشیست‌های نسل‌های پیش در اروپا و آمریکای شمالی به کار گرفته می‌شد، و هنوز در جاهایی، مثلا در شوراهای شهری آرژانتین مورد استفاده قرار می‌گیرد. فرآیند اجماعی در آمریکای شمالی، بیش و پیش از هرچیز در جنبش‌های فمینیستی، و به عنوان بخشی از یک واکنش شدید به به الگوی رهبری زیان‌بخش، خودمحور و مردانه‌ی جنبش‌های چپ جدید در سال‌های دهه‌ی ۱۹۶۰ ظاهر شد. بخش عمده‌ای از این فرآیند اصالتا توسط کواکرها، و گروه‌های ملهم از کواکرها به کار گرفته شد؛ کواکرها هم به نوبه‌ی خود مدعی تاثیرپذیری از الگوهای عمل سرخپوستان بومی آمریکا شدند. دشوار بتوان صحت این ادعا را در بستری تاریخی تایید کرد؛ اما به هر حال، تصمیم‌گیری‌های بومیان آمریکا عموما به همین شکل از اجماع صورت می‌گرفت. عملا شوراهای مردمی بسیاری امروزه در گوشه و کنار جهان از این روش استفاده می‌کنند: از اجتماعات تزل‌تال، تزوتزیل، و توجولوبال در چیاپاس، تا فوکون‌اولونا های مالاگاشی. پس از دو سال زندگی در ماداگاسکار، زمانی که برای اولین بار به جلسات «شبکه‌ی کنش مستقیم نیویورک» (DAN) رفتم، از دیدن این سطح شباهت وحشت‌زده شدم؛ تفاوت اصلی در آن بود که فرآیندهای DAN به مراتب رسمی‌تر و روشن‌تر بودند. این باید به این دلیل باشد که همه‌ی اعضای DAN یادگرفته بودند که چطور به این روش تصمیم‌گیری کنند و همه چیز ناگزیر می‌باید به دقت تشریح می‌شد؛ در حالی‌که در ماداگاسکار، همه این روند را از زمانی که آغاز به سخن گفتن می‌کردند، در پیش می‌گرفتند.

در حقیقت، همان‌طور که انسان‌شناسان هم به خوبی می‌دانند، تقریبا تمامی اجتماعات انسانی که به صورت گروهی تصمیم‌گیری می‌کنند، اشکال مشابهی از آن رویه‌هایی را مورد استفاده قرار می‌دهند که من آن را «فرآیند اجماعی» می‌نامم؛ و این در برگیرنده‌ی تمام افرادی است که تمایل ندارند به سنت یونان باستان تکیه کنند. دموکراسی اکثریت‌گرا، در شکل رسمی آن، شبیه به آن چیزی که در کتاب «انتظام قانونی رابرت» آمده است، به ندرت در توازنی درونی به وقوع می‌پیوندد. عجیب است که هیچ‌کس، از جمله انسان‌شناس‌ها، هیچ‌وقت به ذهن‌شان نرسیده است که از خودشان بپرسند چرا اوضاع باید چنین باشد.

یک فرضیه

دموکراسی اکثریتی، در اصل خود، یک نهاد ذاتا نظامی بود.

بی‌شک این پیش‌فرض منحصر به فرد تاریخ‌نگاری غرب است که این نوع از دموکراسی را به طور کلی تنها شکل دموکراسی در نظر می‌گیرد. عموما به ما گفته شده است که دموکراسی در یونان باستان ریشه دارد؛ مثل اختراع علم یا فلسفه. هیچ‌وقت به روشنی معلوم نبوده است که این به چه معناست. آیا قرار است بپذیریم که پیش از آتنیان، هیچ‌وقت در هیچ‌کجا به ذهن هیچ‌کس خطور نکرده بود که تمام اعضای اجتماع را گرد هم بیاورد تا به شکلی یک تصمیم مشترک اخذ کنند که در آن به همگان فرصتی برابر برای حرف زدن داده شود؟ این مسخره است. روشن است که جوامع برابرگرای بسیاری در تاریخ وجود داشته‌اند –خیلی‌هایشان به مراتب برابری‌خواه‌تر از آتنی‌ها بوده‌اند و خیلی‌هایشان پیش از سال پانصد قبل از میلاد وجود داشته‌اند- و بدیهی است که آنها، برای رسیدن به تصمیم‌هایی با اهمیت جمعی رویه‌هایی داشته‌اند. با این وجود، همیشه به طریقی فرض بر این بوده است که این رویه‌ها، هرچه هم که بوده‌اند، نمی‌توانسته‌اند به معنای کلمه «دموکراتیک» بوده باشند.

حتی متفکرانی که در سوی دیگر، اعتبار خدشه‌ناپذیری مبتنی بر رادیکال بودن و دفاع از دموکراسی مستقیم دارند، افکار خودشان را عموما به صورتی می‌پیچانند که توجیه‌گر چنین رویکردی باشد. مورِی بوکچین اجتماعات برابری‌خواه غیرغربی را «مبتنی بر خویشاوندی» می‌داند (و یونان چنین نیست؟ مسلما آگورای آتنی خصلتا مبتنی بر خویشاوندی نبوده است، اما فوکون‌اولونای مالاگاشی یا سه‌کای مردمان بالی نیز چنین نیستند. پس چه؟). کورنلیوس کاستوریادیس می‌گوید «ممکن است کسانی از دموکراسی‌های ایروکوا یا بربر سخن بگویند، اما این سوء استفاده‌ای از این واژه است. این‌ها جوامعی بدوی هستند که باور دارند نظم اجتماعی را خدایان یا ارواح به آنان داده‌اند، به جای آن‌که آن را همانند آتنی‌ها، امری ساخته‌ی دست خودشان بدانند» (واقعا؟ واقعیت این است که «اتحادیه‌ی ایروکوا» یک سازمان قراردادی بود؛ یک توافق عمومی و تابع شرایط زمانی که همواره مورد بازنگری قرار می‌گرفت). چنین بحث‌هایی هیچ وقت قابل درک نیستند. اما در حقیقت نیازی هم ندارند که قابل درک باشند؛ چون اصولا در اینجا کاری به کار چنین بحث‌هایی نداریم.

دلیل واقعی بی‌تمایلی بیشتر پژوهشگران به «دموکراتیک» دانستن روستاهای سولاوزی یا تالنسی –البته صرف‌نظر از نژادپرستی صرف آنان، و امتناع از اعتراف به این که یکایک افرادی که به دست غربی‌ها و نسبتا بدون احساس گناه سلاخی شده موجودی هم‌طراز و هم‌نوع پریکلس بوده است- این واقعیت است که مردم این روستاها رای نمی‌دهند. باید اعتراف کرد که این واقعیت جالب توجهی است. اما چرا؟ اگر این ایده را بپذیریم که بلندکردن دست در صورت موافقت با یک چیز، یا ایستادن در یک سوی میدان در مقام موافقت و در سوی دیگر آن در مقام مخالفت با یک چیز، ایده‌هایی فوق‌العاده پیچیده نیستند که اگر نوابغی باستانی آنها را «ابداع» نمی‌کردند، هیچ‌گاه به ذهن هیچ‌کس دیگری هم خطور نمی‌کردند، پس چرا این روش‌ها تا این اندازه کم مورد استفاده قرار می‌گرفته‌اند؟ در اینجا هم به نظر می‌رسد با شکلی از نفی صریح یک ایده مواجهیم. بارها و بارها، در تمام نقاط جهان، از استرالیا تا سیبری، اجتماعات برابری‌خواه نشان داده‌اند که اشکالی از فرآیندهای اجماعی را به الگوهای رای‌گیری ترجیح می‌دهند. اما چرا؟

توجیه پیشنهادی من چنین است: در اجتماعاتی با روابط چهره به چهره، بسیار ساده‌تر است دریابیم که بیشتر اعضای یک اجتماع می‌خواهند چه کاری انجام دهند، تا این‌که بفهمیم چطور می‌شود آنها را قانع کرد تا آن کار را کنار بگذارند. تصمیم‌گیری اجماعی مشخصه‌ی جوامعی است که در آنها هیچ راهی برای وادار کردن یک اقلیت به موافقت با تصمیم‌های اکثریت وجود ندارد؛ چه این مساله به دلیل نبودن حکومتی باشد که انحصار استفاده از قوای قهریه را در اختیار داشته باشد، یا به دلیل حکومتی که در تصمیم‌گیری‌های محلی مداخله نمی‌کند. اگر هیچ راهی وجود نداشته باشد که به واسطه‌ی آن بتوان اقلیت‌ها را به کنار آمدن با تصمیمات اکثریت واداشت، در این صورت آخرین چیزی که ممکن است کسی به دنبال آن باشد رای‌گیری خواهد بود: مسابقه‌ای عمومی که نهایتا کسی بازنده‌ی آن خواهد بود. رای‌گیری، بدین‌ترتیب، مطمئن‌ترین ابزار برای تضمین تحقیرها، خشم‌ها، نفرت‌ها، و در پایان، فروپاشی اجتماعات است. آنچه فرآیندی پیچیده و دشوار برای دست‌یابی به اجماع تلقی می‌شود، در عمل فرآیندی طولانی است از اطمینان حاصل کردن از این که هیچ کسی با چنین احساسی که رای او به تمامی نادیده گرفته شده است خارج نمی‌شود.

می‌توانیم بگوییم که دموکراسی اکثریتی تنها زمانی ظاهر می‌شود که دو اتفاق به صورت هم‌زمان رخ دهند:

۱. وجود این احساس که مردم باید بیانی برابر در تصمیم‌گیری گروهی داشته باشند؛ و

۲. وجود سازوبرگی قهری که بتواند تصمیمات اخذ شده را پشتیبانی کند.

در بخش عمده‌ای از تاریخ انسانی، وجود این دو در یک زمان و مکان شدیدا نامعمول بوده است. هم‌چنین در جاهایی که جوامع برابری‌خواه وجود داشتند، معمولا اعمال نظام‌مند قدرت قهریه ناپسند دانسته می‌شده است. در جاهایی هم که ماشین اعمال زور مشغول به کار می‌شد، حتی به ذهن گردانندگان آن نیز خطور نمی‌کرد که مشغول تقویت هر شکلی از اراده‌ی عمومی هستند.

بر همین اساس، این مساله یونان باستان یکی از رقابتی‌ترین جوامع در تاریخ بشر بوده است، ارتباطی چشمگیر با بحث می‌یابد. یونان باستان جامعه‌ای بود که تمایل داشت همه چیز را به مسابقه‌ی عمومی بگذارد؛ از ورزش‌ها تا فلسفه یا نمایش‌های تراژیک یا هر چیز دیگری. بنابراین چندان جای شگفتی نخواهد بود اگر آنها، تصمیم‌گیری سیاسی را نیز به مسابقه‌ای عمومی مبدل ساخته باشند. اما با این‌حال، واقعیت تاثیرگذارتر این است که تصمیم‌ها در یونان توسط افراد مسلح گرفته می‌شد. ارسطو در کتاب سیاست خود یادآوری می‌کند که مبنای دولت‌شهرهای یونانی عموما به نیروی غالب در میان نیروهای نظامی آن شهر بستگی داشته است: اگر سواره‌نظام غالب باشد، آن جامعه یک آریستوکراسی خواهد بود، چرا که اسب گران است. اگر پیاده‌نظام سنگین غالب باشد، حکومت الیگارشی خواهد بود چرا که فقط آنها می‌توانند از پس هزینه‌های تمرین و تجهیز چنین ارتشی برآیند. اگر قدرت ارتش در اختیار نیروی دریایی و پیاده‌نظام سبک باشد، می‌توان انتظار یک دموکراسی را داشت، چرا که هرکسی می‌تواند پارو بزند یا از یک فلاخن استفاده کند. به بیان دیگر، اگر یک نفر سلاح به دست دارد، دیگران موکدا ناگزیرند که رای او را به حساب آورند. کیفیت عملکرد این قاعده را، در خشک‌ترین شکل آن، می‌توان در کتاب آناباسیس، نوشته‌ی گزنفون دید که داستان ارتشی از مزدوران یونانی را روایت می‌کند که ناگهان خود را بدون فرمانده و جایی نامعلوم در سرزمین پارس می‌یابند. آنها افسران جدیدی بر می‌گزینند و سپس به آراء عمومی رجوع می‌کنند تا ببینند چه کار باید بکنند. در چنین شرایطی، حتی اگر آراء شصت به چهل هم باشد، می‌توان موازنه‌ی قوا را دید و دریافت که چه روی می‌داد اگر امور عملا به ضربات شمشیر می‌کشد. در این شرایط، هر رای، در معنای واقعی کلمه، یک فتح محسوب می‌شد.

لژیون‌های رومی هم متشابها می‌توانستند دموکراتیک باشند؛ درست به همین دلیل است که هیچ‌وقت به آنها اجازه‌ی ورود به شهر رم داده نمی‌شد. و زمانی که ماکیاولی مفهوم جمهوری دموکراتیک را در طلوع دوران «مدرن» احیا کرد، به سرعت به مفهوم جمعیت‌های مسلح بازگشت.

این مسایل به نوبه‌ی خود به تشریح خودِ واژه‌ی دموکراسی کمک می‌کند؛ واژه‌ای که به نظر می‌رسد توسط مخالفان نخبه‌گرای دموکراسی جعل شده است: از لحاظ لغوی، دموکراسی به معنای «زور» یا حتی «خشونت» مردم است. استفاده از کراتوس به جای آرکوس. نخبگه‌گرایانی که این واژه را جل کرده‌اند همیشه دموکراسی را چیزی می‌دیدند نه چندان دور از حکومت یک شورش یا یک غوغاسالاری؛ هرچند بی‌تردید گزینه‌ی پیشنهادی آنان سلطه‌ی همیشگی یک نفر دیگر بر مردم بود. طعنه‌آمیز آن‌که هرگاه این افراد موفق می‌شدند با اتکا به این دلیل، یک دموکراسی را سرنگون کنند، که اتفاقی معمول محسوب می‌شده است، باز هم تنها راه شناختن اراده‌ی عمومی برپایی آشوب و شورش بوده است؛ عملی که در امپراطوری روم یا در انگلستان قرن هجدهم شکلی کاملا نهادینه به خود گرفته بود.

این همه برای آن نیست که بگوییم دموکراسی‌های مستقیم –مانند آنچه مثلا در شهرهای قرون‌وسطایی یا در نشست‌های شهرک‌های نیوانگلند عمل می‌شد- رویه‌های هنجارمند، منظم و شرافت‌مندانه‌ای نبوده‌اند؛ چرا که می‌توان چنین گمان کرد که در اینجا هم، در عمل، پایه‌های متعینی از اجماع وجود داشته است. با این وجود، این پی‌رنگ نظامی بود که به مولفان اوراق فدرالیسم، هم‌چون غالب مردان قلم به دست آن روز، این امکان را داد تا چنین پیش‌فرضی را در نظر بگیرند که آن چه «دموکراسی» می‌نامیدند –و مقصودشان از آن کلمه دموکراسی مستقیم بود- صرف‌نظر از این که حقوق اقلیت‌ها را به مخاطره می‌اندازد، در طبیعت خود بی‌ثبات‌ترین و آشفته‌ترین شکل حکومت است (اقلیتی که در این مورد خاص مد نظر بود اغنیا هستند). واژه‌ی دموکراسی فقط آن زمانی توانست به تمامی معنای خود را به اصل نمایندگی مبدل سازد که در منظر نظریه‌پردازان سیاسی اصیل‌زاده‌ی دنیای جدید از نو صورت‌پردازی شد و معنای امروزین خود را به دست آورد (هرچند واژه‌ی نمایندگی نیز تاریخ جالبی دارد، زیرا همان‌گونه که کورنلیوس کاستوریادیس نیز نشان می‌دهد، این واژه در اصل به نمایندگان مردم در برابر شاه اشاره داشته است، در حقیقت نوعی سفیر داخلی و نه به کسانی که خود به هر نحوی قدرت را به دست گرفته باشند).

بر همین اساس، آنارشیست‌ها بر این باورند که داعیه‌ی نظریه‌پردازان سیاسی دست راستی که معتقدند «آمریکا یک دموکراسی نیست؛ یک جمهوری است» در یک معنا درست است. تفاوت میان این دو گروه در اینجاست که آنارشیست‌ها با این مساله مشکل دارند. آنها باور دارند که حکومت باید دموکراسی باشد. هرچند افراد به صورتی فزاینده پذیرفته‌اند که نقد سنتی نخبه‌گرایانه از دموکراسی مستقیم اکثریتی نیز کاملا بی‌پایه نیست.

من پیشتر نیز اشاره کرده‌ام که تمامی نظام‌های اجتماعی در یک معنا درگیر جنگ با یکدیگر هستند. آن نظام‌هایی که از استقرار سازوبرگ قهری برای تضمین تصمیمات سر باز می‌زنند به ناگزیر می‌باید سازوبرگی برای خلق و صیانت از اجماع اجتماعی ایجاد کنند (دست‌کم در معنایی حداقلی برای کسب اطمینان از این که ناراضیان هم‌چنان می‌توانند احساس کنند که آزادانه انتخاب کرده‌اند تا با تصمیمی بد کنار بیایند)؛ نتیجه‌ی آشکار این امر آن است که جنگ‌های درونی پایان می‌گیرد در حالی‌که به بیرون و به نبردهای بی‌پایان شبانه و اشکال موهومی از خشونت فرافکنی می‌شوند. دموکراسی مستقیم اکثریت‌گرایانه همواره تهدیدی است به آشکارسازی این خطوط قدرت. به همین دلیل است که این شکل حکومت به سمت بی‌ثباتی متمایل می‌شود: یا به بیان دقیق‌تر، اگر استوار باقی می‌ماند، به این دلیل است که اشکال نهادی آن (شهرهای قرون وسطا، شوراهای شهری در نیوانگلند، نظرسنجی‌های گالوپ، رفراندوم‌ها و …) تقریبا همیشه در چارچوب حکومتی بزرگ‌تری پناه می‌گیرند که در آن، نخبگان مسلط از هر عدم‌ثباتی بهره می‌گیرند تا انحصار تام و تمام خود را بر ابزارهای اعمال خشونت توجیه کنند. در نهایت، تهدید بی‌ثباتی به بهانه‌ای مبدل می‌شود برای شکلی از «دموکراسی» که آن قدر حداقلی است که در عمل، چیزی جز اصرار بر این نکته نیست که نخبگان مسلط باید هر از چندگاهی برای تثبیت دوباره‌ی حق‌شان در تصمیم‌گیری برای مردم با «جمهور» مشورت کنند؛ آن هم در مسابقاتی به دقت صحنه‌پرداز‌ی‌شده، و سرشار از مبارزات و زورآزمایی‌های بی‌معنا.

این یک دام است. پس و پیش رفتن میان دو گزینه، تضمینی است بر این که حتی اندیشیدن به این که مردم می‌توانند زندگی خودشان را بدون کمک «نمایندگان» مدیریت کنند هم ناممکن باقی بماند. به همین دلیل است که جنبش جهانی جدید راه خود را از ابداع دوباره‌ی معنای دموکراسی آغاز کرده است. این کار نهایتا بدین معناست که بار دیگر دریابیم که ما –چه به عنوان «غربی‌ها» (با هر معنایی که این واژه دارد) و چه به عنوان «جهان مدرن»، یا به هر عنوان دیگری- حقیقتا آن‌طوری که دوست داریم فکر کنیم خاص و منحصر به فرد نیستیم؛ که ما تنها افرادی نیستیم که دموکراسی را در جوامع خود پیاده کرده‌اند؛ این که در عمل، حکومت‌های «غربی» به جای انتشار دموکراسی در چهارگوشه‌ی جهان، وقت خود را مصروف آن داشته‌اند تا خود را به زندگی مردمانی تحمیل کنند که قرن‌هاست دموکراسی را در جوامع خود پیاده کرده‌اند، و به نحوی کوشیده‌اند تا آنها را وادارند که دموکراسی‌شان را کنار بگذارند.

یکی از نکات جذاب درباره‌ی این قبیل جنبش‌های تازه‌ی ملهم از آنارشیسم، آن است که این جنبش‌ها شکل جدیدی از بین‌الملل‌گرایی را پیشنهاد می‌کنند. پیش از این، بین‌الملل‌گرایی کمونیستی آرمان‌های بسیار زیبایی را در بر می‌گرفت، اما در بعد سازمانی، اساسا همگان در یک مسیر حرکت می‌کردند. بین‌الملل کمونیستی به ابزاری برای رژیم‌های غیراروپایی و مستعمرات مهاجرنشین اروپا مبدل شد تا شکل غربی سازمان‌دهی را یاد بگیرند: ساختارهای حزبی، مجامع عمومی، تصفیه‌های حزبی، سلسله‌مراتب دیوان‌سالارانه، پلیس مخفی و … اما این بار –که می‌توان آن را بین‌الملل‌گرایی دوم یا جهانی‌شدن آنارشیستی نامید- جنبش در صور سازمانی خود به مسیری کاملا متفاوت رفته است. این فقط یک فرآیند اجماعی نیست: ایده‌ی کنش مستقیم توده‌ای غیرخشونت‌بار نخستین‌بار در آفریقای جنوبی و هندوستان بسط یافت؛ الگوی شبکه‌ای کنونی اولین بار توسط مبارزان چیاپاس پیشنهاد داده شد؛ حتی مفهوم گروه‌های هم‌بسته هم نخستین‌بار از اسپانیا و آمریکای لاتین به گوش رسید. ثمرات اتنوگرافی –و تکنیک‌های اتنوگرافیک- می‌توانند کمک شایانی به این جنبش‌ها بکنند، اگر انسان‌شناسان بتوانند از تردید –هرچند قابل درک- خودشان عبور کنند، تاریخ عموما کثیف استعماری‌شان را تسویه کنند، و یاد بگیرند که آن چیزهایی را که بر آن چمبره زده‌اند، نه به عنوان رازهایی گناه‌آلود (که به هر روی اسرار گناه خودشان است و نه کس دیگر)، بلکه در مقام دارایی مشترک تمام بشر در نظر بگیرند.