انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

دماغ مادر بزرگ، «نماد مرگ و زندگی»

اثر رابرت کووِر؛ ترجمه احمد اخوت

داستان کوتاه «دماغ مادربزرگ»، اثر رابرت کووِر (۱۹۳۲ ـ )، از نگاه کودکی خردسال به بغرنجی‌ مرگ می‌پردازد. داستان، حول نگاه و نحوه‌ی ارتباط دختر خردسالی است که همزمان با آگاهی جدایی خود از جهان و چیزها، از وجود مرگ نیز با خبر می‌شود. این نویسنده‌ی آمریکایی، در همان چند سطر نخست به طرز شگفت و جذابی نشان می‌دهد که برای درک مرگ، می‌باید در وهله‌ اول فاصله‌ی هستی‌شناسانه بین «خود» و «چیزها» و یا خود و جهان را درک کرد. فاصله‌ای که کودک تا زمانی که درکی از این فاصله‌ی هستی‌شناسانه نداشته باشد، قادر به درک این «جدایی برای همیشه» (مرگ) نیست. کووِر می‌نویسد: “تا این تابستان او و دنیا کم و بیش یکی بودند… اما اکنون دنیا از او بریده و دیگر نه خودش، بلکه محل زندگی خودش بود” (ص۱۷۱). ظاهراً این دو پارگی شناخت‌شناسانه، نه فقط به نفع دنیا و دیگر چیزها (به مثابه دیگری)، تمام نمی‌شود، بلکه به فرایند ارتباطی در حال شکل‌گیری دخترک نیز آسیب می‌زند. چرا که به اصطلاح، پاره‌ی دیگر را به منزله‌ی چیزی غیر قابل اعتماد جلوه می‌دهد. به قول کووِر از دید دخترک این پاره، چیزی است همچون “یک دیگریِ بدیمن و گهگاه غریب که آدم باید به خاطر خودش در آن دقیق می‌شد و مثل یک کتاب آن را می‌خواند” (همان‌جا). اما اگر بدانیم در عالم کودکانه‌ی دخترک که همانند کاشفی بزرگ در حال کشفِ جهان و چیزها بود، خاستگاه این بی‌اعتمادی و بد یمنی، به ناپایداری هستی (چیزها و آدم‌ها) مربوط می‌شود، آن موقع شاید به درک بهتری از موقعیت گسست عاطفی وی و بدبینیِ حاصل از آن برسیم: “چیزهایی که زمانی زنده بودند و با او حرف می‌زدند و انگار جزئی از او بودند (عروسک، خانه، ابر و چاه) اکنون همه خاموش و جدا افتاده بودند و چیزهایی که هنوز به زندگی خویش ادامه می‌دادند (گل، پروانه، مادر و مادربزرگ) اکنون می‌دانست که آن‌ها نیز مردنی‌اند؛ نوع دیگری از فاصله”.

به نظر می‌رسد رابرت کووِر قصد دارد، از معضلی فلسفی سخن بگوید، از سخت و دشوار بودنِ هضم نیستی برای آگاهیِ ناظر به جدایی از جهانی که علارغم آن که خود ازلی و ابدی‌ست، اما هستیِ ناپایدار نصیب چیزهایی می‌کند که در آن سکونت کرده‌اند. اکنون دخترک می‌تواند، نگرش‌های بدبینانه‌ای را نمایندگی کند که به دلیل مرگ و نیستی، بودن و هستی داشتگی را بیهوده تلقی می‌کنند (ص ۱۷۶). اما از سویی دیگر، برای کودکی که از نیروی سرشار و پرتوان زندگی‌ برخوردار است، واقعیت نیستی و مرگ، می‌تواند این انرژی و شادابی را به منزله بالاترین سرمایه‌ی وجودی شناسایی کند. چیزی که فی‌المثل مادربزرگ پیر و بیمار در برابر دارایی سرشار از سلامتی و شادابیِ نوه‌ خود بسیار فقیر و ناچیز جلوه می‌کند. پس از نظر دخترک، واقعیتِ محتوم «مرگِ دیگریِ» پیر، بیمار و شکننده، علارغم غم انگیز بودنش، اطمینان خاطری بود برای آسودگی از وحشت بالقوه بودن مرگ خویش. پیوند با پرنده‌، پروانه‌ و یا مادربزرگ پیر و بیمار و یا حتا مادری که از وی به مراتب سن‌دارتر است؛ و نه با خود سرشار از زندگی و نشانه‌های آن. و نکته جالب این‌که کوور موفق می‌شود فرایند ذهنی و عاطفی چنین درکی را از چارچوب تفسیری خود دخترک بیرون کشد. به عنوان مثال تصویری که کوور از مادربزرگ و بستری بودنش ارائه می‌دهد، همه‌ی‌ توصیفات، برخاسته از نگاه دخترک است. به طوری که بی‌آن که توضیحی درباره بیماری دهد، ما را با ذهنیات و خیال‌بافی‌های دختری خردسال یکه و تنها می‌گذارد. اصلا شاید بیماری مادربزرگ فقط یک سرماخوردگی باشد، نه آن چیزی که دخترک به منزله سایه مرگ شناسایی می‌کند….

به نظر می‌رسد این روش توصیفی ضمن مفرح بودن، می‌تواند برای آدم بالغ ایجاد فشار کند. زیرا با غیبت تفسیرهای «نویسنده» (به عنوان انسان بالغ)، فضای حاکم بر داستان خواننده را مجبور می‌کند تا با مادربزرگ، فقط از دریچه نگاه کودکانه و شیطنت‌آمیز دخترک ارتباط برقرار سازد. و اتفاقاً همین موضوع باعث می‌شود به «تفسیری» بودن واقعیت پی ببریم. و شاید بزرگترین هنر کوور در همین باشد: این که برساختگیِ «تفسیر» را به یادمان می‌‌آورد؛ فهم و قضاوتی متکی بر پیش‌فهم‌ها و تجربیات. و برای آن که این تأثیرگذاری کاری‌تر و سریع‌تر باشد، تفسیرهای دخترک را جایگزین تفسیرهای انسان بالغ می‌کند. نوعی از تفسیر بدون کدگذاریِ پیشاپیشیِ موقعیت «سلامتی و بیماری»، که معمولاً از راه نام‌گذاری بر بیماری‌ها صورت می‌گیرد و بدین ترتیب به ساختن جغرافیای مرگ و زندگی و مرزبندی و فاصله‌گذاریِ برخاسته از آن می‌رسد. حال آن که نگاه عاری از تجربه‌ی دخترک، ناچار است، این جغرافیا را تنها به بستری بودنِ بی‌موقع مادر بزرگ و محدوده‌ی زمانی آن در جهان روزمره حاصل کند. به بیانی دخترک که به تنهایی به خانه مادربزرگ می‌آید و او را در آن ساعت روز بستری می‌بیند، بر اساس نشانه‌هایی که به نظرش جدید می‌آید به این نتیجه می‌رسد که در رختخواب بودنِ بی‌موقعِ وی، نشانگر مرگ اوست. این نشانه‌ها، سوای «تیرگی و بزرگی دماغ» مادربزرگ که به دلیل پوشیدگی اندامش در زیر رواندازها، بزرگ‌تر و تیره‌تر به نظر میآید، بوی بدن او نیز هست که شاید ناشی از تعرق بدنش باشد، اما دخترک آن را حمل بر بوی مرگ می‌کند. وانگهی برای وی نشانه‌هایی که دلالت بر مرگ مادربزرگ دارند، همگی زشت و یا حتا نفرت انگیزند. گویی از نظر او مرگ و زشتی رکاب در رکاب یکدیگرند. هر چند سعی می‌کند برای دل‌خوشی پیرزن از زشتی‌ای که همچون خود مرگ در حال احاطه جسم اوست، چیزی نگوید و یا حتا آن را انکار کند:

“«خانوم جوون، چه چشای گنده‌ای داری. زل زدی به چی»؟

«به …. دماغ بزرگتون مامان‌بزرگ».

«مگه چشه؟» مادربزرگ یک دستش را از زیر لحاف بیرون آورد تا دماغش را بخاراند. دستش هم مثل دماغش سیاه و مودار بود و ناخن‌هایش شبیه پنجه‌های زشت شده بودند.

«نه، دماغِ قشنگینه اما … خیلی … مامان بزرگ، بالاخره دارین می‌میرین؟»” (ص ۱۷۵).

از پاسخ‌های طنزآمیز مادربزرگ به پرسش‌های کودکانه و در عین حال بیرحمانه‌ی دخترک در می‌یابیم، با زنی شوخ طبع سر و کار داریم. زنی که می‌داند در ایفای نقش ترسناکی که نوه‌اش به اجبار به او داده، چگونه بازی کند. گفت‌و گویی که بین پیرزنی که از چشم دخترک در حال احتضار است و کودک خردسال سر می‌گیرد، تمام درباره مرگ و زندگی است. دخترک که مرگ را بسیار نزدیک به زن پیری می‌بیند که در مقابلش بستری است، با رضایت خاطر خود را بسیار دور از آن می‌بیند. به طوری که می‌تواند از قیافه مضحکی که شب کلاهش او را به دلقکی لوچ شبیه کرده بود، بخندد.

“«هی زرنگ خانوم، به چی می‌خندی؟ می‌دونی، تو هم می‌میری. راه فراری هم نداری.»

«می‌دونم می‌میرم. اما نه به این زودی.»” (ص ۱۷۶).

اما واقعیت این است که علارغم تمامی آسوده‌خاطری، در کُنه وجود دخترک مانند همه انسان‌هایی که آشنا به مسئله‌ مرگ هستند، دلهره‌ نسبت به مرگ و نیستی نیز دیده می‌شود. دلهره‌ای که معمولا هر کس با تلاش خود و تعبیر و تفسیر خاصی آن را به عقب می‌راند. و در این مورد روشی که دخترک به کار می‌گرفت، پناه بردن به حیطه‌ی زبان و سخن بود. پس تا جای ممکن پر حرفی می‌کرد و یا گاه با شادی تمام آواز می‌خواند، چرا که «سکوت» را هم‌خانه‌ی «مرگ» می‌پنداشت (ص ۱۷۲). گاهی این تلاش‌ها فایده‌ای نداشت؛ چون هیچ کدام نمی‌توانستند واقعیت مرگ را برای همیشه دور سازند. پس برای او هم، مانند همه انسان‌ها، پیش می‌آمد که با وجود کم تجربگی‌اش، ناگزیر بود به مرگ اعتنا کند و پاسخی بیابد. بنابراین در برابر مرگ قریب‌الوقوع مادربزگ که به نظرش آماده، در دسترس و در عین حال سخت می‌رسید، آن هم به منزله کاری بسیار دشوار که طبیعی است آدمی را بداخلاق ‌کند (ص ۱۷۸)، نه تنها می‌توانست به مادربزرگ آگاهی خویش از ماهیت مرگ را به رخ کشد، بلکه حتا می‌توانست همچون آدم‌های بالغ، از درک تراژیک آن نیز خبر دهد:

“«مامان بزرگ من تقریباً می‌دونم مردن چیه. یه پرنده‌ی بال شکسته داشتم که مُردو بدنش سردشد و بعدش دیگه هیچ کاری نکرد. ولی زندگی همیشه همین بوده. در کل ازش خوشم میاد. اما فایده‌ش چیه اگه به هر حال باید بمیری، دیگه نباشی و همه چیزو فراموش کنی؟” (ص ۱۷۶).

دخترک از خود همدلی فیلسوفانه‌‌ای بروز می‌دهد که مسلماً برای شرایط بی‌حوصلگی ناشی از بیماری اصلا جالب نیست. پس پیرزن با عصبانیت پاسخ می‌دهد «از کجا بدونم فایده‌ی کوفتی‌ش چیه؟» (…) بالاخره سکوت را شکست و گفت،«اشتها. و پایان اشتها. تمامش فقط همینه»” (ص۱۷۶).

پس، از نظر این پیرزن، عمل زندگی به مثابه اشتهای سیری‌ناپذیری است که تنها با مرگ، پایان می‌یابد. ظاهراً این پاسخ، به اندازه کافی برای دخترک قانع کننده است، چون نه تنها با قصه‌هایی که قبلا از خود مادربزرگ شنیده بود و به منزله تجربه، در پیش‌فهم خود داشت جور در می‌آمد، بلکه با شخصیتی هم که از مادربزرگش سراغ داشت، همخوانی می‌کرد. همان پیرزنی که قصه‌های جور وا جور بسیاری می‌دانست و می‌توانست به خیلی از پرسش‌ها پاسخ‌های عجیب و غریب اما قابل قبول بدهد. اما در حال حاضر این پاسخ، با وجود «شناسایی» مادربزرگ، ظاهراً هنوز هم باعث نمی‌شود مسئله‌ی دماغ سیاه و ورم کرده وی از ذهن دخترک پاک شود.

آیا ذهنیت سمج او درباره دماغ مادربزرگ می‌تواند بیانگر «نافرمانی» ذهن دخترک از نشانه‌های قراردادیِ ناگفته‌‌ای باشد که پیش‌تر به منزله نشانه‌های شناسایی، بین او مادربزرگش برقرار بوده!؟ در هر حال ما با نوعی نافرمانیِ ارتباطی مواجه‌ایم. نافرمانی‌ای که خبر از ساختن دنیای جدید دخترک می‌دهد،؛حتا اگر از سوی این نافرمانیِ ذهنی، در عالم تخیل، گرگی مادربزرگ را خورده باشد و خود به جای او در رختخواب خوابیده باشد (ص ۱۷۸). ظاهراً در این عالم ذهنی، هیچ کدام از این‌ها برای دخترک اهمیتی ندارد. تنها چیزی که می‌تواند مهم باشد، واقعیت مرگی است که او نشانه‌هایش را در مادربزرگ دیده بود و به آن باوری عمیق داشت، تا جایی که ذهنش برای یافتن پاسخ به هر راهی کشیده می‌شد….

به‌ هر حال رابرت کوور درباره این ذهنیت می‌نویسد:

“این بود آنچه اتفاق افتاد؟ شاید بله، شاید هم خیر. دختر مطمئن نبود. اما این هم راهی بود برای به خاطر آوردن ماجرا، هر چند شاید بهترین راه برای به خاطرآوردن مادربزرگ بیچاره نبود (با آن دماغ). به‌هرحال مادربزرگ داشت می‌مرد یا شاید هم تا حالا مرده بود، و بنابراین خیلی اهمیتی نداشت” (ص۱۷۸).

اصفهان ـ اسفند ۱۳۹۳

مشخصات داستان: دماغ مادربزرگ، اثر رابرت کووِر؛ ترجمه احمد اخوت، نشر ماهی، ۱۳۸۹