انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

دغدغه های روزمرگی(۲): آیا من یک پیاده رو هستم؟

خوانده ایم و می خوانیم شهر هنگامی که فضای خود را با نظامی از عناصر همساز کند، هویت خود را می باید. پیاده رو وقتی هویت مسقلی دارد که سوای یک نام، با فعالیت و و ذهن کاربرانش همساز شود. اگر یک نام در تضاد با رفتارها و فعالیت های مرتبط با آن خود را نمودار سازد، آن وقت چه باید کرد؟ آیا هویت فردی ما در ارتباط با هویت پدیده ای که خلاف خود را نمودار می سازد، به خطر نمی افتد؟ قرار است نام «پیاده رو» شاخص فضایی باشد که در برابر «خیابان» از سویی و فضای خصوصی ار سوی دیگر، به کاربرش معنای فضای عمومی می دهد، بخشی از زندگی شهری اش را معنا دهد. اما گویا این اتفاق در پیاده روهای شهرهای ما نیافتاده است.

اگر آن گونه که در شهرسازی معاصر پیاده رو فضایی عمومی تصور شده است که رشته ای از عناصر مربوط به شهر و شهروند و فضای شهری را در خود تعریف می کند، پس من کیستم؟

این پرسشی است که من به عنوان پیاده رویی در خیابان رزمندگان اصفهان یکی از این روزها از خود کردم. هویت ناگوارم از آن روز که خانمی داشت با گام های تند به سمت چهارراه می رفت، و ناگهان خودرویی به سرعت در گستره ی سه متری ام خود را جا داد و راه را بر ایشان بست، بیش از پیش برایم روشن شد. این خانم با اعتراض به راننده گفت: پیاده رو که جای پارک ماشین نیست؟

راننده گفت: جلوی در خانه ام است.

در خانه مالِ شهرداری است.
مرد با اعتراض گفت: خوب از آن ور برو.

منظور او از «آن ور» البته خیابان بود. خانم هم برای درگیر نشدن بیشتر مجبور شد به خیابان برود و به مسیر خود ادامه دهد.

از آن روز از خود می پرسم، من چیستم؟ آیا نباید شهرداری هنگام مفتخر کردن من به «پیاده رو»، اصولی هم برای حفظ هویتم تعریف می کرد؟

هر روز شاهد اینم که بنده را به عنوان دم خانه ی این آقا و آن آقا، دم مغازه ی فلانی، فضای خالی کردن مصالح ساختمانی فلان ملَاک و مهندس پیمانکار و آت و آشغال های دوستان دیگرمعرفی کنند. از آن زمان هر روز دارم به سرنوشت فلاکت بار خود و همنوعانم می اندیشم. چه عناوینی توخالی هستیم، «پیاده روی خیابان مهرداد»، «پیاده روی با افتخار خیابان جلفا» و … بیشتر چیزی هستیم برای هر نوع خطر و سوء استفاده. هرگونه زمینه ی ارتباطی را با عابران از دست داده ایم. پر از چال و چوله ایم. فضایی هستیم که مادران با کالسکه ی بچه هایشان از فرط موانعی که بر روی ما است، پناه به خیابان می برند. کافی است صاحب مغازه ای عنوان «مبلمان مجلَل» را بر بالای سرمان بگذارد، از فردای آن روز شاهد خالی و پر شدن مبلمان ها و میز و صندلی هایی هستیم که عابران را به خیابان می فرستند. شاید هم عنوان «میوه فروشی فصل» افسر سرمان شود و از فرداست که پر از جعبه های میوه های فصل می شویم و میوه های به دردنخور را در گوشه و کنارمان گرد می آورند و برخی را بر سطحمان ولو می کنند و باعث لیز خوردن این و آن می شوند. از همه بهتر مغازه های تعویض روغن و تعمیرکاری خود روها است که همه ی عرضمان را می بندند.

همین چند روز پیش که برف آمده بود، همین دم در خانه ی فلانی ها و دم در مغازه ی بهمانی ها، زحمت ریختن کمی نمک یا شن را که البته و صد البته وظیفه ی شهرداری است به خود نداده بودند، هیچ، یک پارویی هم نکشیدند. این بود که سه سانت برف ناقابل تبدیل به چنان زمین یخی شد که هر روز چند نفر روی ما سرمی خورند و نفرین و آه نصیبمان می شود.

نمی دانم ژست چه کاری را باید به خود بگیرم. ژست خشونت ها؟ بی نظمی ها؟ هیاهوها؟ خطرها؟ همه چیز هستیم جز فضایی امن و عمومی برای پیاده روی! آیا هرگز امنیت من در پیوند با نابینایان، ناشنوایان، سالمندان و کودکان تعریف شده است؟

به چرک و تف دهن ها که می اندیشم، حالم به هم می خورد. به بوی ته سیگارهایی که روی ما خاموش می شوند. وای به حال بچه های تازه راه افتاده ای که بر روی این سطح چرکین زمین بخورند.

ما نمودار دور شدن از فضایی شرافتمدانه و خادم به سمت خودخواهی و ناامنی هستیم. در ما ردپای سودجویی های بسیاری دیداری می شود. به چه دلخوش باشیم؟ آیا در خاطرات کسی ما لحظه ای زیبا را از آن خود کرده ایم؟ آیا اصلا کسی دیگر به آنچه قرار بود باشیم، می اندیشد؟ دیروز که با دوستانم گپ می زدیم، قرار شد برویم ببینیم چه قوانینی برای ما تعریف شده است.

با این همه تا وقتی وجود داشته باشیم، احتمال نجاتمان هست. گرچه، نمی دانیم امن شدن ما به چه چیزهایی وابسته است؟

تعریف فضای عمومی و خصوصی صرفا با نامگذاری ها عینیت نمی یابند. عینیت آنها درگرو اجرای قوانینی است که هربار نیاز به نظارت دارد.