شاید به نظر برسد عدم وجود احساس درد به دلیل یک نقص مادرزاد، موقعیت باشد، اما [بدون شک] پیامدهای نبود احساس درد چندان مطلوب نیستند. فردی که دردی اخساس نکند دائماً مورد تهدید است. جنین فردی نمیتواند خطراتی که بدنش را تهدید می کنند، تشخیص دهد زیرا باید تاثیر آنها را [به صورت درد] احساس می کرده است. او ممکن است زخمی شود، یکی از اندام هایش ممکن است بشکند بی آنکه کمترین احساسی داشته باشد. بدین ترتیب او [فردی خواهد بود که] بدون هیچ احساس ناراحتی که یک سوپ داغ را سرمیکشد [و دهان خود را خواهد سوزاند] و یا با استخوان شکستهای در پا به راه رفتن ادامه میدهد. تنها یک آزار کارکردی میتواند او را به خود آورد. [اگر دچار] آپاندیسیت یا پیشرفت یک بیماری حاد شود، هیچ دردی را احساس نمیکند. [البته] عدم احساس درد به صورت مادرزاد پدیدهای بسیار نادر است اما فرد را به صورت خطرناکی در معرض تهدید های بیرونی قرار داده و معمولاً سبب مرگ زودرس میشود. درد برای چنین فردی یک معما (۱) باقی میماند. ریچارد سلتزر جراح، داستان زنی را روایت میکند که کمی پیشتر او را عمل کرده بود. این زن در بیمارستان استراحت میکرد، زمانی که جراح به دیدارش میرود زن در دستشویی بود و یک مایع تیره از زیر در دستشویی بیرون میآید. و او بیمار خود را در خود در هم تنیده و در حالتی مییابد که دستش را درون شکم پارهشدهاش فرو کرده است. پزشک شگفتزده او را به تختش باز میگرداند و زخمها را پانسمان میکند. زن ناگهان از او میپرسد:«این کار باید درد وحشتناکی داشته باشد، نه؟ میخواهم بگویم: اگر واقعاً این بدن من بود باید درد میکشیدم. اما هیچ حسی ندارم»(۱۹۸۷،۱۵۱). و سلتزر میفهمد که زن در جستجوی درد بوده است. تناقض درد دقیقا در آن است که به انسان حس زنده بودن میدهد. مرزی مشخص میان خود و جهان ترسیم میکند. فرد هرکجا که درد به سراغش بیاید، وجود دارد و اگر هیچ کجا دردی نکشد احساس میکند دیگر وجود ندارد.
در جوامع ما از دوران بسیار گذشته نوعی دوگانگی میان بدن و جان( یا روح) وجود داشته است. در چنین حالتی درد ([وضعیتی] فیزیکی) و یک ([حالتی] روانی) به وجود میآید. دردی که به بدن ضربه میزند از رنجی که بر روح وارد میشود، جدا شدهاند. این تمایز که بدن را در برابر روح به مثابه دو واقعیت متمایز قرار میدهد، بدین ترتیب از فرد محصولی شبیه به کلاژ سورئالیستی میسازد. اما دوگانگی درد- رنج همچون دوگانگی بدن روح بیپایه و اساس است. سرنوشت انسانی از ابتدا و به شکل بازگشتناپذیر، سرنوشتی بدنی بوده است.(لوبروتون،۲۰۰۸).
حتی دکارت با [این] دوگانه مؤثر بر درد سخن گفته است. در کتاب «تأملات» او توضیح میدهد که درد تأثیری نمیداشت اگر «همچون ملوانی که در کشتی خود قرار گرفته درون بدن من جای نمیگرفت. زیرا اگر چنین نبود زمانی که بدن من زخمی میشد به خاطر آن دردی احساس نمیکردم، و تنها آن را درمییافتم همچون ملوانی که میبیند چیزی در کشتیاش از کار افتاده است.[…] زیرا در واقع همه احساسهایی همچون گرسنگی، تشنگی، درد و غیره چیزی نیستند جز اشکالی آشفته از اندیشیدن که حاصل پیوند و آمیزش روح و بدن بوده و بدان وابستهاند»(۲) . دکارت به عنوان یک انسان در بدن خود ذوب شده است، و بدون کالبدی که او را ساخته قابل تصور نیست. پزشکیِ درد دائماً با این دوگانگی برخورد میکند که آن را به یک دانش بدن و فرایندهایش و نه دانشی درباره انسان به طور کامل بدل میکند. گروهی از تقابلها که ناشی از بازنماییای دوگانه هستند اغلب نزدیک شدن به افراد دردمند را پیچیده میکند: تقابلهایی همچون کالبدی/ روحی؛ اندامی/ روانی؛ اندامی/کارکردی؛ اندامی؛ روانجسمانی؛ بدن/جان یا روح؛ عینی/ذهنی؛ واقعی/ خیالی؛ و غیره. و برای بسیاری از پزشکان تنها آن چیزی که با «بدن» امری «واقعی»، «امر اندامی»، «امر عینی» و … مربوط باشد ارزش علمی و پزشکی دارد. اما درد دقیقاً نوعی واژگونی این مقولات بیش از حد عقلانی است.
نوشتههای مرتبط
فرد درمانگر البته ممکن است با درد به گونهای دیگر برخورد کند و هرگز فراموش نکند که بیمار چه خصوصیاتی دارد، اما برای پارادایم پزشکی بیماری یک تمامیت بیولوژیک جهانشمول است که خود را در گروهی از نشانههای بالینی بروز میدهد. این الگو فراتر از هرگونه استناد اجتماعی خارج از مکان و خارج از تاریخ شکل میگیرد. از این رو بیماری یا زخمها به گونهای تاریخ طبیعی و یک بیولوژی تقلیلشده به وسیلهی طبیعت مربوط میشود. برعکس برای انسانشناس پزشکی، علم پزشکی یک عملکرد فرهنگی است با شیوههای خاص تفسیر خود و روشهای خاص در درمان و اشکال بروز یا نشانههای بیماری.(انگل،۱۹۹۷؛ گود،۱۹۹۸؛ لپلونتین،۱۹۹۲؛ لوبروتون،۲۰۰۸الف وب؛ پیزا ۲۰۰۵). پزشکی بر نوعی بینش خاص از انسان و بدن او تکیه میزند و گونهای از بازنمایی جهان را ایجاب میکند. ولوآنکه این بازنمایی خود درون شبکهای از وارسیها، عقلانیتها، تأثیرگزاریها و غیره قرار میگیرد. این بازنمایی به دلایل بسیار دیگر حقیقتی در کنش نیست. و پیشپاافتادهترین مسئله در این میان آن است که یک پزشک را نباید با پزشکی یکی گرفت و از این گذشته تحت درمان قراردادن یک بیمار متغیرهای بیشماری را درگیر میکند که میتوانند به صورت گستردهای بر رابطه و خود بیماری چه در ماهیت آن و چه در تحولش تأثیر بگذارد. به همین صورت فرد دردمند را نباید با درد یکی گرفت. انواع دیگر پزشکی از پارادایمهای متفاوتی استفاده میکنند و به صورتهای دیگر بیمار را در دست میگیرند.(لوبروتون، ۲۰۰۸الف) .
توضیحات:
(۱). شخصیت دو لاتور در رمان ن.فروبنیوس با عنوان خدمتکار ساد( آرل، اکت سود،۱۹۹۸ ) هیچ دردی را احساس نمیکند و عمر خود را صرف آن میکند که درد را بفهمد و برای این کار دست به جنایاتی میزند که در نهایت با تشریح بدن قربانی پایان میگیرند تا شاید اندام درد را بیابد. در پایان کار، او دست چپ خود را روی کنده چوب با یک تبر قطع میکند تا تلاش کند درد را بفهمد این نیز حاصلی ندارد.
(۲). – Descartes, Meditations metaphysique, Paris,PUF, 1970,123.
پایان بخش دوم
مشخصات فرانسوی کتاب
Expériences de la Douleur ,David Le Breton, Éditions Métailié, ۲۰۱۰
متن منتشر شده « تجربههای درد در میانه نابودی و نوزایی » در سایت در برخی از موارد برای جلوگیری از سرقت علمی، نشانه گزاری شده و برخی از جملات تغییرات کوتاهی کرده اند تا سرقت علمی مشخص شود. همچنین قابل ذکر است که هر گونه استفاده و بازنشر این متن به صورت جزئی یا کلی، باید با اجازه مکتوب موسسه انسان شناسی و فرهنگ انجام بگیرد و در غیر این صورت بر اساس قوانین تحت تعقیب قضایی قرار خواهد گرفت.
بخش های پیشین:
در آمدی بر انسان شناسی درد و رنج (۱)