پیر بوردیو برگردان ناصر فکوهی
در واقع اگر خواسته باشیم از واژگان ماکس وبر استفاده کنیم، با یک فضای امکانهای عینی (۱) سروکار داریم که در آن برخی از کارها را میتوان انجام داد و برخی را نه. این کارهای شدنی به هیچ عنوان به اغراض مربوط نمیشوند: تمثیلی که من برای فهمپذیر شدن این نکته به کار میبرم وضعیت بازیگر تنیس است که بخواهد ضربهای در جهت خلاف انتظار به توپ وارد کند: کاری هست که «باید انجام شود» اما تصمیمگیری در این مورد در یک ثانیه انجام بگیرد: مسئله آن نیست که بازیگر مقابل در یک جهت بدود و توپ را در جهت دیگر پرتاب کنیم؛ در اینجا کاری هست که «باید انجام شود» و این در حرکت بازیگر است اما این بدان معنا نیست که ما با یک حرکت خودکار و ابلهانه سروکار داشته باشیم؛ برعکس چنین حرکتی بسیار پیچیده است، بسیار سامانیافته است. کسانی هستند که با حماقت تنیس بازی میکنند. همانطور که کسانی هم هستند که با حماقت دست به بازی در نقاشی میزنند.
نوشتههای مرتبط
باید مطلقا این تقابل میان امر نظری ناب، انتزاعی و اشرافی و غیره از یک سو و امر عملی که ظاهرا امری ابلهانه و خودکار و غیره باشد را کنار گذاشت. جمله بسیار زیبایی از لایبنیتز وجود دارد درباره«ذات مفرد» به مثابه «یک آدم کوکی معنوی» که میگوید ما نوعی آدمهای عروسکوار خودکار و معنوی هستیم. ما در سه چهارم کارهایمان صرفا آدمهایی تجربی هستیم – تجربی در معنایی که ما به پزشکی تجربی می دهیم »(۲) و به همین دلیل است که کارها انجام میشوند. اگر ما غرضگرا بودیم، اگر ما از فلسفه غرضگرا تبعیت میکردیم، فکر نمیکنم میتوانستیم پنج دقیقه هم در ترافیک خودروهای میدان کنکورد دوام بیاوریم. این همان شوخی معروف درباره راه رفتن است: جالب است که در بحثی با دریدا، سرل مثال پیادهروی را میآورد. دریدا که کاملا در فلسفه غرضگرا قرار میگرفت (میتوانم شما را به نقدی استناد بدهم که درباره متن دریدا درباره هدیه(۳) نوشتهام) تمایزهایی را مطرح میکند که او را به تضادهایی بر پایه یک فلسفه غرضگرا میکشاند. سرل از مثال پیادهروی استفاده میکند و میگوید که در این عمل به شدت پیچیده، ما یک صدم از کار را هم بر اساس اغراضمان انجام نمیدهیم. و این بدان معنا نیست که ما غرض راه رفتن نداشته باشیم. اگر کسی حرکت شما را متوقف کند و بپرسد: «چه کار میکنید؟» پاسخ می دهید: «راه میروم». اگر از مانه می پرسیدند: « چه کار میکنی؟» او هم پاسخ میداد: «یک تابلو میکشم». او میتوانست پاسخش را طولانیتر کند و بگوید: «میخواهم کاری بکنم که یک اثر بشود، میخواهم نشان دهم که میتوانیم با الگوهای قدیمی، کارهای معاصر انجام بدهیم.» او میتوانست چنین چیزهایی بگوید. حتما وقتی زولا به کارگاه او میآمد چنین چیزهایی به او میگفت. اما [این امر از او (یا از ما) یک] آدم کوکی کاملا بدون آگاهی نمیسازد همانگونه که از ما یک سوژه کاملا روشن نمیسازد. ما گزارههایی در انسانشناسی عمومی داریم که بسیار پراهمیت هستند.
تلاقی میان عادتواره و فضای ممکنها
با حرکت از این تلاقی میان عادتواره و فضای ممکنها، یعنی فضای امکانهای عینی، باید جهانی را که مقابل کنشگری با کنشی خاص، قرار دارد، مجسم کرد. البته کار علمی اغلب ایجاب میکند که ما چنین نقشهای که صرفا احساسی مبهم از آن داریم با یک نقشه دقیق تعویض کنیم. شما میگویید: «این جوان دیپلمش را گرفته است. سال دیگر چه خواهد کرد؟» این یک مسئله است. بنابر اینکه ما در چه موقعیت[اجتماعی] باشیم، افراد فضای ممکنهای کمابیش گستردهای دارند، فضایی کمابیش سامانیافته، کمابیش کمّی. برای نمونه، برای پسر یک فارغ التحصیل دانشکده پلیتکنیک، رفتن به این دانشکده بهتر از آن است که به دانشسرای عالی [مدرسه خیابان اولم] برود. جامعهشناس برای آنکه بفهمد این یا پسر با این یا آن عادتواره چه خواهد کرد، او باید بفهمد با چه فضایی از ممکنها به مثابه فضایی قابل رقومی شدن شانسهای عینی، با چه فضایی از امکانهای عینی سروکار دارد. او میگوید: «با توجه به وضعیت، اگر به این جهت بروی سرت به سنگ میخورد زیرا یک سربالایی ۹۹ درجه انتظارت را میکشد، اما اگر در آن جهت بروی خوب است و خود به خود راهت را می یابی». آنچه در اینجا میگویم تا حدی معادل چیزی است که نقاش نه با آگاهیاش، بلکه با عادتواره خود در برابر خویش میبیند: او بر اساس تعهد عملی که به ساختن یک تابلو[خاص] دارد نقاش است. بنابراین او دارای یک غرض عملی است، که به هیچ عنوان یک غرض آگاهانه و عمدی نیست که در برابر یک فضای امکانهای عینی که یک میدان به او عرضه کرده باشد، مسائلی عملی برایش ایجاد کند. ما هنوز در نوعی اندیشهگرایی هستیم. مسئله اساسی، مسئله ریاضی است که سریع به فکر آن میافتیم در حالی که در عمل وقتی به کار یک صنعتگر نگاه میکنیم، میبینیم که او دور خود میچرخد، جابهجا میشود، یک پیچ را امتحان میکند، بعد پیچی دیگر: او دائما با مسائلی روبروست که خود را به مثابه مسئله مطرح نمی کنند، که مضمون یافته نیستند.
در برابر این مسائل عملی ما باید راه حلی عملی پیدا کنیم و برای این کار نیاز به نوعی تحلیل زایشی(ژنتیک) ( نه در معنایی که افراد به [نقد] زایشی میدهند و به این موضوع می پردازم)(۳) بلکه یک جامعه شناسی زایشی در معنای عملی مانه داریم. اگر مسئله ما آن باشد که وی تلاش کرده در «نهار روی چمن» حل کند، باید به سراغ برخی از تابلوهای پیشینش برویم که گویاترین آنها «حوری شگفتزده» است که مضمون آن نیز یک آبتنی است. بازسازی این مسیر فکری («او پیش ازاین چه کرده است؟» )ایجاب میکند که ما وارد جزئیات شویم و ببینیم در هر اثر چه مواردی وجود دارند و غیره. با حرکت از این تحلیل زایشی میتوان دریافت که او غرضی بسیارعام داشته است و این را میتوان بر اساس کارهایی که پیشتر کرده متوجه شد، هدف او ایجاد یک معادل مدرن برای یک صحنه کلاسیک بوده است که او را در یک تنش به شدت سخت قرار می دهد: در یک سو وفاداریاش به استادان قدیمیاش و از سوی دیگر وفاداریاش به مدرنها، موقعیتی که او را به سمت یک عادتواره لایهلایه هدایت می کند.
ادامه دارد…