انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

درسگفتارهای کلژدوفرانس، مانه: یک انقلاب نمادین(۳۸)

تصویر: پل دولاروش

پیر بوردیو برگردان ناصر فکوهی

رویکرد تفسیری

من در بخشی از صحبت‌های قبلی‌ام به نسبت‌های طلایی در یک نقاشی از جمعیت اشاره کردم که نمی‌توان آنها را با ماشین حساب به دست آورد: ابزار محاسبه ما باید در چشمهایمان باشد و تعداد آنها را در چشم‌هایمان داشته باشیم. در یک کلام ما از زبان مفهوم به زبان طرح‌واره خلاق می‌رسیم، طرح‌واره شکل‌دهنده، قدرتی که شکل را به وجود می‌آورد. بنابراین دیگر از چیزها و مسئله‌ها صحبت نمی‌کنیم، بلکه حرفمان بر سرکاری است که باید «انجام بگیرد». یک نقاش که نقاشی می‌کند در برابر کاری «برای انجام دادن» قرار گرفته است. برای آنکه به موضوع قبلی یعنی «پای اسب» در نقاشی ولاسکز برگردم، باید بگویم ولاسکز بوده که از پای اسبی که کشیده خوشش نیامده است، زیرا او برای دیدن این «پا» دارای یک طرح‌واره خاص بوده که برایش تعیین می‌کرد چه کاری باید «انجام بدهد».

(من در اینجا به فلسفه عمل‌گرا به طور خاص پرس اشاره می‌کنم؛ البته در این زمینه بیشتر ویلیام جیمز را می‌شناسند اما به نظر من شارل س. پرس و جان دیویی مهم‌تر هستند و همین‌طور ما یک سنت بزرگ فلسفه عمل‌گرای آنگلوساکسون داریم که بدیهی است در فلسفه قاره‌ای جدی گرفته نشده است. من در کتاب «تاملات پاسکالی» به متن‌های بسیار زیبایی از دیویی اشاره کرده‌ام که به «نظریه‌گرایی» مربوط می شوند. این گرایش چندان توجهی به درک تجربه و عمل ندارد، ولو تجربه و عمل خود ِ نظریه‌پردازان. البته نباید فراموش کرد که نظریه‌پردازخود نیز تجربه خویش را به خوبی درک نمی‌کند(۱) و اگر می‌بینیم که پدیدار‌شناس هم آنقدر بد، عملکردهای خود را درک می‌کند، دلیلش آن است که قابلیت‌های مدرّسی را باید به مثابه عاملی در تحلیل‌هایش قرار بدهد.)

یکی از مشکلات اعاده حیثیت – و کلمه دیگری برای این موضوع ندارم- به قابلیت‌ عملی که در عملکرد هنری وجود دارد، شاید بستگی به تغییرات بزرگی داشته باشد که در نظام‌های تدریس قرن نوزدهم یعنی دوره مانه اتفاق افتاده‌اند. یکی از دوستان من، لیونل گوسمن که متخصص تاریخ تطبیقی نظام‌های آموزشی و ادبیات و استاد دانشگاه پرینستون است، به شدت اصرار دارد بر انقلاب در حوزه آموزش در قرن نوزدهم در اغلب کشورهای اروپایی تاکید کند (۲): در این دوره ما از آموزش ادبیات و زبان‌های ملی با مصرف بلاغت گذر می‌کنیم: مثلا دیگر کسی فرانسه یاد نمی‌گیرد که سخنرانی کند، بلکه آموزش زبان و ادبیات با مصرف نیازهای تحلیلی و فکری انجام می‌شود. این همان چیزی است که به «تشریح متن» معروف شده و بدین ترتیب ما به خوانش‌هایی از مانه می‌رسیم که در آنها، مدرّس‌هایی که به این منظور تربیت شده‌اند، اثر هنری را بهانه‌ای قرار می‌دهند تا تفسیرهای خودشان را بر آن بگذارند. آنها در پی آنند که یادداشت‌های خود را درباره منابع و استنادهای خویش را در پانویس متونشان بیاورند و بدین ترتیب اثر هنری را به بهانه‌ای صرف برای یک رویکرد تحلیلی – فکری تبدیل کنند […] تمرین تقلید و رونویسی که هنوز در مدارس ابتدایی در این زمان رایج بود – اما در مدارس متوسطه از میان رفته بود چون معتقد بودند کار هوشمندانه‌ای نیست- ادعا داشت که باید «یک متن را گرفت و آن را به متن دیگری تبدیل کرد» (وقتی من آموزگار بودم، پسر بچه‌هایی در کلاسهایم بودند که به دلیل میراث اجتماعی‌‌شان قادر نبودند چیزی بنویسند. من به آنها می‌گفتم: یک صفحه از یک متن کانت مثلا از «بنیاد مابعدالطبیعه اخلاق» یا یک صفحه از نمایشنامه‌ای از مولیر مثلا «خسیس» را بگیرید یا چیزی مشابه آنها را، چند بار بخوانید و بعد سعی کنید متنی شبیه به آنها بنویسید و آنقدر این کار را تکرار کنید که به آن متن‌ها برسید. و بدین ترتیب آنها به صورت عجیبی در نوشتن پیشرفت می‌کردند. اما این رویه‌ای کاملا نامعمول بود. ما در شیوه‌ای از تدریس زبان فرانسه هستیم که آموزش برای اندیشیدن انجام می‌شود و بر رویکردی تفسیری و تشخیص استوار است و هدف از آن بالا بردن قابلیت‌های تمایزاست، اینکه مثلا دانش‌آموز بتواند راسین را از کورنیی تشخیص دهد.)

این رویکرد تفسیری و تاویلی که در رابطه با متون دینی و مقدس مطرح بود، دائما تجیدید شده است. متغییر دینی، در مبارزات معرفت‌شناسانه درباره آثار هنری دخالت می‌کند. مدافعان روش تفسیری، مدافعان فرانسوی گادامر(۳) از نوعی رابطه خلاق در خوانش آفرینش ادبی دفاع می‌کنند که رابطه‌ای حامل تقدس‌گرایی است. اسپینوزا برعکس در متن خارق‌العاده‌ای در تراکتاتوس درباره متون انجیلی از خود می‌پرسد: «چگونه می‌توان این متون را بدون آنکه ابتدا پرسش‌هایی را برای خود مطرح و پاسخ گرفت مطالعه کرد؟ چه کسانی این متون را نوشته‌اند؟ به چه زبانی؟ چگونه این متون به روایت‌های دینی تبدیل شده‌اند؟» و ما می‌دانیم که برخی از متون باقی و برخی از میان رفته‌اند(۴). ما در حال حاضر شاهد انتشار گروهی از مطالعات تاریخی به خصوص در کشورهای آنگلوساکسون هستیم. در فرانسه هنوز این اتفاق نیافتاده است. این کارها درباره روایت‌های دینی انجام شده مثلا فرانسیس هسکل، کار بسیار زیبایی را درباره زایش قواعد و قوانین در نقاشی انجام داده است. او بر روی نقاشی دیواری پل دولاروش که هنوز هم در مدرسه هنرهای زیبا(بوزار) هست، کار کرده است. «ایزدبانو که تاج‌ها را پخش می‌کند» (۱۱). این یک نقاشی دیواری متعلق به سال ۱۸۴۱ است که در آن نقاشان بزرگی چون رافائل و دیگران را می‌بینیم. پرسش این است که چگونه این شخصیت ها در این اثر گردآمده‌اند؟ و نمی‌توان گفت که از آسمان فرو افتاده‌اند(۵) این بینش ژنتیک، ضد تفسیرگرا که امر قدسی را به مثابه امری فی ذاته در نظر نمی گیرد بلکه تلاش می‌کند راه هایی را بیابد که پیدایش تاریخی آن را درک کند، اهمیت دارد: امری تقدس زدایانه و گویای روحیه‌ای «بدعت‌گذار» همچون اسپینوزا.