جعفر والى از آن نامهایی است که با تاریخ تئاتر نوین ایران گره خورده است .
دیگر اینجا نیست.زمان براى آنها، هشت ساعت و نیم عقبتر از زمان ماست. اما حواسش هست. غروب که تماس میگیرم تازه اول صبح آنها است که براى من آرزوى شبى خوش دارد. هشت، نه سالى میشود که رفته است. خیلیهایشان رفتهاند. شاید به خاطر همین رفتنهاست که بین آن نسل تئاتریها و نسل فعال امروز گسست عجیبى دیده میشود………….
نوشتههای مرتبط
۱۳۱۲: تولد در تهران
۱۳۲۹: ورود به هنرستان هنرپیشگى
۱۳۳۲: فارغالتحصیلی از هنرستان هنرپیشگى، حضور در باله نفت کار مادام اسکپنى
۱۳۳۵: حضور در کلاسهای آموزش تئاتر دیوید سن در دانشگاه تهران و بازى در نمایش «باغوحش شیشهای» به کارگردانى وى و آشنایى با شاهین سرکیسیان
۱۳۳۶: حضور در کلاس کوئین بى در دانشگاه تهران و بازى در نمایش «بیلى باد» به کارگردانى او
۱۳۳۷: حضور در کلاس بلچر در دانشگاه تهران و ورود به اداره تئاتر و استخدام در آن
۱۳۳۸: استعفا از اداره تئاتر و همکاری با گروه آناهیتا اسکویى
۱۳۳۹: کنارهگیری از گروه اسکویى و ورود دوباره به اداره تئاتر و انجام فعالیتهای تئاترى
کارگردانى نمایشهای بسیار و اکثراً متنهای غلامحسین ساعدى ازجمله «چوب به دستهای ورزیل» ، «دعوت» ، «گاو» ، «بهترین باباى دنیا» و … تا سال ۱۳۵۷
۱۳۷۳: مهاجرت به کانادا
– در سال ۹۳ مستندی با نام «یک حضور» از زندگی و خاطرات جعفر والی به کارگردانی مجتبی سعادت ساخته شد که این اثر به پیشنهاد جعفر والی «یک حضور» نام نهاده شد.
جعفر والى از آن نامهایی است که با تاریخ تئاتر نوین ایران گره خورده است .
دیگر اینجا نیست.زمان براى آنها، هشت ساعت و نیم عقبتر از زمان ماست. اما حواسش هست. غروب که تماس میگیرم تازه اول صبح آنها است که براى من آرزوى شبى خوش دارد.
هشت، نه سالى میشود که رفته است. خیلیهایشان رفتهاند. شاید به خاطر همین رفتنهاست که بین آن نسل تئاتریها و نسل فعال امروز گسست عجیبى دیده میشود. دورهای که یکدفعه، همه تجربیات نسلهای پیشین محو میشود و هر فرد، خود شروع به آموختن و تجربه میکند. انگارنهانگار که تئاترى هم بوده است پیشازاین! اما جعفر والى، آنقدرها هم تند و سریع نرفت. اصلاً مانده بود که کار کند. کار هم کرد. اما نشد که ادامه پیدا کند. متوقف شد و حالا ده،نه سالى میشود که به کانادا هجرت کرده است.
مهاجرت! کلمهای که با نام و زندگى بسیارى از تئاتریهای هم نسل او مأنوس شده است.نمیخواست برود. حتى قصد داشت سینماى کنار سینما رویال را بخرد و تبدیل به یک تئاتر خصوصى کند. هنوز هم خیابانهای تهران را مثل کف دستش میشناسد. «این تئاتر ـ سینما هم در زیرزمینى کنار سینما رویال بود. خیابان انقلاب، روبروى لالهزار نو! صحنه گود داشت و از همان موقع که آنجا را میساختند، قولش را به سرکیسیان داده بودند، اما نمیدانم چرا بعد از ساختنش، آقاى جعفرى تصمیم گرفت آن را به تیمسار باتما نقلیچ بدهد و سینما شود که بعدها هم مصادره شد. بعد از انقلاب من آنجا را گرفتم که تئاتر خصوصى داشته باشیم اما ارشاد به ما مجوز نداد. دلم میخواست تئاتر کار کنم.» گفتم که! اصلاً مانده بود به خاطر همین تئاتر! یک دورهای هم «مهمان ناخوانده» را با نصرت کریمى و گروهى از دانشجوها در سالن نمایش کانون پرورش فکرى کودکان و نوجوانان، در پارک لاله کار کردند. استقبال خیلى خوبى هم شد.
اما هنوز هم دلش پیش ماست! این را خودش میگوید. وقتى که از دانشگاه تهران و تدریس کارگردانى در دوره ریاست ناظرزاده کرمانى در گروه نمایش هنرهاى زیبا میگوید. دورهای که محمد رحمانیان و فرهاد مهندس پور، دانشجو بودهاند آنجا. تنها دورهای که دانشجویان باید در طول سال کار روى صحنه میآوردند و کلاس کارگاه عملى بود. اما وقتى ناظرزاده را از ریاست آنجا برداشتند والى هم امکان ادامه نداشت. والى از سال ۱۳۲۹ به هنرستان هنرپیشگى میرفت.
والى بعدها در کارگردانى نمایشنامههای ساعدى حرفهای شد، آنقدر که جلال آل احمد هم در نقدهایى که بر نمایشهای آن روزگار نوشته به این نکته اشاره کرده است.
والى بچه پنجم خانواده است و تهتغاری! پدرش کارمند بانک عثمانى بود. ۲۲ دى ماه ۱۳۱۲ به دنیا آمد. در محله پامنار، کوچه قائممقام فراهانى! دوره دبستان را در مدرسه امیر اتابک گذراند و در دبیرستان مروى ادامه تحصیل داد تا کلاس نهم که از آن پس، ضمن رفتن دبیرستان، غروبها هم به هنرستان هنرپیشگى میرفت!
تا خرداد ۱۳۳۲ و پیش از ۲۸ مرداد فارغالتحصیل شد. در کنار آن، یک سال و نیمى هم شاگرد تئاتر سعدى بود و نظریات و نگاههای نوشین را زیر نظر خانم لرتا، خیرخواه و… آموزش میدید.
«تئاتر سعدى پیشرفتهترین و نوگراترین تئاتر آن زمان بود و همه جوانها دوست داشتند در آنجا آموزش ببینند. مبارزات طبقاتى و وجه روشنفکرى این تئاتر، به ما هم هویت میداد. اما به لحاظ بار آموزشى، تئاتر سعدى اصلاً قابلمقایسه با هنرستان هنرپیشگى نبود. ما در هنرستان خیلى بیشتر یاد گرفتیم. اولین کتک مفصل را در همان تئاتر سعدى خوردیم. هنگامى که عدهای از چماق دارهای حزب زحمتکشان بقایى و پاسبانها ریختند و عوامل تئاتر سعدى را دستگیر کردند و بردند. ما بیرون تئاتر ایستاده بودیم. شب اجراى پیس «شنل قرمزى» بود. خاشع، جعفرى، کریمى و لرتا در آن بازى میکردند. آنها را بردند، اما ما فرار کردیم. پا به گریزمان خوب بود.»
پسازآن در دانشکده ادبیات سه دوره آموزشى تئاتر، توسط دیویدسن، جورج کوئین بى و بلچر برگزار شد. دکتر فروغ مترجم دیویدسن بود و بیژن مفید، مترجم کوئین بى!
در سال ۱۳۳۵ با بیژن مفید و خانم ملوک مینو، نمایشنامه باغوحش شیشهای تنسى ویلیامز را به کارگردانى دیوید سن، بهصورت صحنه گرد در دانشگاه تهران اجرا کردند، همان سال بود که از طریق شاملو و فهیمه راستکار با شاهین سرکیسیان آشنا شدند، سپس «بیلى باد» را با چهل بازیگر به کارگردانى کوئین بى اجرا کردند.
بعد از ناامیدیهای ۲۸ مرداد ،۱۳۳۲ اینها اولین گروهى بودند که شروع به کار کردند. جوانمرد، پرویز بهرام، بهمن فرسى، بیژن مفید، لایق، داورفر، لطیف پور و… بعدها سرکیسیان و خانه کوچکش را پیدا کردند که مأمنى بود براى آنها! وقتیکه پردهها را میکشیدند و تئاتر میخواندند، اما در آن فضاى سیاست زده، شاید تعجببرانگیز هم نباشد که سازمان امنیت، از این رفتوآمدها تعبیر تشکیل جلسات حزبى را داشته باشد. به همین دلیل هم بود که شبى به خانه سرکیسیان ریختند و او و کتابهایش را بردند. چهل روز هم نگهش داشتند تا فهمیدند کار سیاسى نمیکند و محمدعلى مسعودى، مسئول ژورنال دو تهران که سرکیسیان در آن کار میکرد، او را بیرون میآورد! اما با تشکیل اداره تئاتر در سال ۳۷ از همه گروهها دعوت شد که به اداره تئاتر بروند گروه آنها هم رفت. سرکیسیان هم! اما دیگر نتوانست با شاگردان قدیمش کار کند. در اداره تئاتر، کسى سرکیسیان را بهعنوان کارگردان قبول نداشت. به خاطر همین هم بود که قهر کرده و رفت و آن گروه ارامنه را تشکیل داد. «من آنقدر سرکیسیان را دوست داشتم که اسم پسرم را شاهین گذاشتم. هیچکدام از استادانم بهاندازه شاهین روى من تأثیر نگذاشت. یکتکه نور بود، یک بلور! چیزى شبیه کلماتى که در شعر مینشیند و هیچ جایگزینى ندارد.»
والى خاطرات تئاتر کارکردنشان با سرکیسیان را با ذوق تعریف میکند. اصلاً صدایش میخندد وقتى که میگوید: «مواقعى که بچههای گروه خوب کار میکردند، یکدفعه سرحال میآمد و بچهها را به شام دعوت میکرد. همه باهم به کافه شمرون میرفتیم. آن موقع هنوز، ویگن، ویگن نشده بود، سرکیسیان میخواست بچهها دور هم باشند و خوش بگذرانند، دستور انواع و اقسام غذاهاى خوب را میداد، اما یادش نبود که پول ندارد! بعد من را صدا میزد که؛ جعفر! من پول ندارم!» این رفتار و منشش شعر بود! شبهای اجرا، دلش نمیخواست بچهها به خانهشان بروند، هول بود. کارهاى عجیبى میکرد. مثل یک عاشق بیقرار معشوق!» در اداره تئاتر که به ریاست دکتر مهدى فروغ کار میکرد، جعفر والى بهعنوان کارمند استخدام میشود. هرچند که بعد از یک سالى متوجه میشود، با این مدعیان تئاتر نمیتواند کار کند و استعفا میدهد. همان زمان بود که مصطفى اسکویى به ایران آمد و تئاتر آناهیتا را در یوسفآباد راه انداخت و والى به گروه اسکوییها پیوست.
«ابتدا گروه در سالن نمایش دارالفنون کار میکرد. اسکویى قصد داشت نمایش امیرکبیر را روى صحنه ببرد و همینطور دورهم بودیم تا سینمایى خرابه در یوسفآباد گیر آوردند. بچههای اسکویى آنجا را ساختند و تبدیل به سینما تئاتر آناهیتا شد. آن موقع یوسفآباد خارج از شهر بود و هنگام اجراها، میترسیدیم که مبادا گرگ تماشاگران را پاره کند. در نمایش اتللو با ترجمه به آذین، من دستیار کارگردان و ایفاکننده نقش یاگو بودم. اتللو را هم پرویز بهرام بازى میکرد.»
پس از آن والى، در نمایشخانه عروسک به کارگردانى مهین اسکویى نقش دکتر رانک را ایفا کرد و بعد شروع مشکلات والى با اسکویى بود تا اینکه سال ،۱۳۳۹ به این نتیجه رسید که بههیچوجه نمیتواند با او کنار بیاید. از آن گروه بیرون آمد و دوباره به اداره تئاتر رفت. در آن زمان، بچههای اداره تئاتر هر چهارشنبه در تلویزیون برنامه اجرا میکردند و گروه شهر، گروهى بود که سالهای بسیارى با هم کار کردند و افرادى نظیر فنى زاده، فرید، کشاورز، نصیریان، مشایخى، کسبیان، خوروش، شیخى و … در آن حضور داشتند.
«ما به تئاتر بهصورت یک هنر جدى و با مسؤولیت اجتماعى نگاه میکردیم، نه تفنن بود و نه تئاتر براى تئاتر. مسؤولیتى بود که ما آن را بهصورت اصل زندگى پذیرفته بودیم و به عقاید هم احترام میگذاشتیم. هرکس سبک و سیاق خودش را داشت و هیچکس مزاحم دیگرى نمیشد. البته باهم رقابت هم داشتیم اما همهچیز در حد شرافتمندانه و درست بود. اندیشه هنرى پابرجا بود و باعث میشد که همیشه بتوانیم باهم کار کنیم
و اعضاى این گروه از سال ۳۷ تا ،۵۷ بیست سال تمام باهم کار کردند.»
جعفر والى اولین نمایشنامه از بیضایى، ۱۷ ، ۱۸ ساله را با بازیهای انتظامى، نصیریان، کشاورز و فنى زاده و جمشید مشایخى کارکرد به نام «مترسکها در شب»!
«بیضایى از آن جوانهای شیفته روزگار بود که به اداره تئاتر میآمد. به نسبت سنش خیلى جلوتر و باسوادتر بود. بسیار علاقهمند، مشتاق و پویا! آن زمان خیلیها به سراغ ما میآمدند، اداره تئاتر، قطب جوانان ایران بود. اما بیضایى، انسان دیگرى بود.»
آن زمان هنوز تئاتر ۲۵ شهریور ـ سنگلج ـ امروز ساخته نشده بود. گاهى در تالار فرهنگ و گاه در تالار کوچک اداره تئاتر با ۵۰ ، ۶۰ نفر گنجایش، نمایشهایی اجرا میشد. اما بیشتر فعالیت گروههای تئاترى در نمایشهای تلویزیونى متمرکز بود.
«شش کارگردان بودیم و هریک ماه و نیم یکبار، هرکدام از ما باید کارى را جلوى دوربین میبرد. اما تلویزیون امکان ضبط این کارها را نداشت و اجراها زنده بود. خودمان هیچوقت نمیتوانستیم کارمان را ببینیم. اما همان تئاترهاى تلویزیونى، باعث شد که تئاتر در جامعه ما شناخته شود و این هنر به میان مردم رفت. به همین دلیل بود که با شروع کار تئاتر ۲۵ شهریور، تماشاگر داشتیم و مردم با تئاتر آشنا بودند.»
اما در همین زمان درگیریها با ریاست اداره تئاتر شروع شد. دیگر حضوروغیاب امرى مهم تلقى میشد و حقوق کارمندان اداره تئاتر که حالا دیگر بازیگران سرشناسى بودند، به موقع پرداخت نمیشد. هرچند فرهنگ و هنر، بودجهای به آن اختصاص داده بود که بر مبناى آن به کارگردان: ۴۰۰تومان، بازیگر: ۲۵۰ تومان و نویسنده: ۳۰۰ تومان حقوق تعلق میگرفت.
به این ترتیب بود که دکتر فروغ از اداره تئاتر رفت و گروهها باقى ماندند. پسازآن کار اداره تئاتر شورایى شد و شش ماه بعد، فستیوال نمایشهای ایرانى را در تالار ۲۵ شهریور به راه انداختند.
با نمایشهای: پهلوان اکبر میمیرد، نوشته بهرام بیضایى و کارگردانى عباس جوانمرد، کالسکه زرین؛ به نویسندگى و کارگردانى خلیل موحد دیلمقانى، بهترین باباى دنیا به نویسندگى ساعدى و کارگردانى انتظامى، کورش پسر ماندانا؛ نوشته کورس سلحشور به کارگردانى رکن الدین خسروى و چوب به دستهای ورزیل نوشته غلامحسین ساعدى و کارگردانى جعفر والى، البته در کنار اینها مجموعهای از نمایشهای سنتى ایرانى ازجمله تعزیه، نقالى، خیمهشببازی، روحوضى و … با گردآورى پرویز صیاد ارائه شد.
اما داستان آشنایى و همکارى غلامحسین ساعدى و جعفروالى، خود روایت دیگرى است. براى والى دلیل آوردن در این زمینه، کار بیهودهای است، فقط میگوید: «چرا شما از بین هزار جوان، عاشق یک نفر میشوید؟!» بعد سکوت تو را که میشنود، میگوید:
«دقیقاً در مورد ساعدى هم همین سکوت صدق میکند. او آدمى نبود که بهسادگی بتوانم دربارهاش توضیح دهم.»
باوجود همه این سکوتها، اولین بار والى نمایشنامه «قاصدکها»ى ساعدى را در مجله صدف خوانده بود، پرسوجو که کرده بود، گفتند دانشجوى پزشکى دانشکده تبریز است. تا روزى که سیروس طاهباز طى تماس تلفنى به والى خبر میدهد که دکتر در سلطنت آباد سرباز صفر است.
«که به سلطنت آباد رفتیم و آشنا شدیم باهم و هنوز هم هستیم.»
«هنوز هم هست» این اصطلاح یا نمیدانم ترکیب را جعفروالى براى سه نفر به کار میبرد فقط! شاهین سرکیسیان، بیژن مفید و غلامحسین ساعدى! اما ساعدى بخشى از زندگى جعفر والى است. ۱۵ سال باهم زندگى کردند. از بین ۱۴ نمایشنامه ساعدى، ده تا را والى کارکرده است. بگذریم از آنکه دختر کوچک والى ـ فروز ـ را ساعدى به دنیا آورد و پدرخواندهاش بود.
والى میگوید: «اصلاً قرار بود اگر من نماندم، ساعدى براى فروز پدرى کند» و صدایش میلرزد.
«ساعدى را با پس گردنى سیاسى کردند. با دروغها، با فشارها! مگر میشود اسم خودت را هنرمند بگذارى و در پستو زندگى کنى! هنرمند باشى و مسئول نباشى! ساعدى هم با حکومت مخالف بود. به همین دلیل گرفتندش، پهلوش را سوراخ کردند، دندانش را شکستند، ابرویش را.. آدم آزادهای بود. روحش، ذهنش، عاطفهاش! اما حزبى نبود. عجیبوغریب بود. خارج از استانداردهاى زمانه خودش بود. طرز تفکرش، اخلاق، خلوص و روابطش براى من جالب بود. و در اثر آنهمه تبادل فکرى، پیوندى عمیق و ریشهدار به وجود آمد که ساعدى بخشى از زندگى و هستى من شد و ریشههایی که به هم گره خوردند…»
والى از میان کارهاى ساعدى، «دعوت» را بسیار دوست دارد به خاطر نوستالژى غربت و تنهایی و بیاعتباری دنیا و «چوب به دستهای ورزیل» که بسیار حماسى و اجتماعى است و البته «بهترین باباى دنیا» که تمام جامعه ایران را با تمام ابعادش در آن میدید. استقبال عجیبى از اجراى این کار شد. معمولاً همه کارها یک ماهى در تالار ۲۵ شهریور اجرا میشدند اما «بهترین باباى دنیا» با بازى جعفرى، پرویز فنى زاده، على نصیریان، منوچهر فرید، عزتالله انتظامى، جمشید مشایخى، مهین شهابى، محرابى، شجاع زاده و محمد مطیع و کارگردانى جعفر والى، سه ماهى روى صحنه بود تا اینکه گرما باعث تعطیلى اجراها شد. مشکلى که تا روزگار ما هم با این تالار همراه بوده است. اما «گاو» را اولبار جعفر والى در تلویزیون کار کرد و خودش هم نقش کدخدا را بازى کرد. همان پیرمرد ابله را!، پس از آن چوب به دستهای ورزیل در تلویزیون اجرا شد و بعد «آى باکلاه، آى بى کلاه» در همین هنگام بود که رضا بدیعى از همدورهایهای هنرستان هنرپیشگى که در آمریکا مشغول کار فیلم و مجموعهسازی بود، مهرجویى را به اهالى تئاتر معرفى کرد و پس از سه، چهار ماه، گاو با همان شخصیتها، فضاسازی و دیالوگها جلوى دوربین رفت. هیچکدام از عوامل دستمزد نگرفتند و حدود ۲۷۰ هزار تومان، هزینه مخارج فیلم شد. و پسازآن داستانهای توقیف فیلم و موفقیتش در فستیوال ونیز و…
اما آخرین نمایش والى، اردیبهشت سال ۵۷ در تالار ۲۵ شهریور به روى صحنه رفت و به نام «نمایش طولانى»! چیزى شبیه چوب به دستهای ورزیل که داستان جامعه ما بود و اعلیحضرت همایونى را با عنوان، آقاى سلطى، که البته فلج هم بود به روى صحنه آوردند.
«اما این روزها دیگر آدمیزاد از صحنه رفته است. آدم روز، مسائل امروز، دردهاى درونى روى صحنه بیان نمیشود. مدام به اسطوره و تصوف و حلاج و… میپردازند.
حالا ده سالى میشود که رفته است. با خاطراتش، با حرفهایش! با غلامحسین ساعدى! که شب مرگش مصادف بود با جشن تولد برادرزادهاش! به همین دلیل به برادرش نگفتند. گفتند بماند براى فردا! اما فردا هم که دیگر گفتن نداشت.
اما طاقت نیاورد. دو سال بعد که به پاریس رفت. کلهسحر عازم پرلاشز بود. هوا ابرى بود. روز بالا آمده بود و تازه درهای گورستان باز شده بود و والی فکر میکرد آن روز اولین نفرى است که به دیدار گوهر مراد میرود و چقدر عجیب بود برایش که پیش از او، فرد دیگرى آمده و دوشاخه گل سرخ روى قبر ساعدی گذاشته! کس دیگرى که بهاندازه والى، ساعدى را دوست دارد!
حالا هم در کانادا تئاتر کار میکند. دو سال بعد از سفرش تئاتر دونفرهای از متنهای میلو را اجرا کردند. به نام «در گوش سالمم زمزمه کن!» نمایش، روایت زندگى دو پیرمرد مهاجر است که به بنبست رسیدهاند و میخواهند خودکشى کنند و درنهایت معلوم میشود که این بازى هرروزهشان است. البته این کار را پیش از این براى تلویزیون ملى ایران هم کار کرده بودند. در فضاى باز پارک منظریه، دکور زده بودند. اما این بار با آقاى حسین زاده، سرهنگ اسبق شهربانى آن را اجرا کردند. والى میگوید: اجراى موفقى نبود اما دوستش داشتم. حالا با گروهى از هنرمندان مهاجر اروپاى شرقى، روسیه و… گروهى به نام «Broken English Theater» راه انداختهاند، چون هیچکدامشان به انگلیسى سلیس حرف نمیزنند.
در سال ۲۰۰۱ با چهار بازیگر زن حرفهای، نمایشى به نام خانه آزادى را کار کرد که قصه مهاجرت در کل فرهنگ بشرى است. که ابتدا عزیمتى به سوى تعالى و آمیختن تمدنهای بشرى بود و امروز تبدیل به تنهایى، بیریشگی و آوارگى شده است.
البته والى قصد دارد بعد از تعطیلات تابستان، متنى از اکبر رادى را به نام «شب به خیر آقاى کنت» و پیس زندانى شماره ۲۳۴۰ با ترجمه دکتر طباطبایى و داود رشیدى را روى صحنه ببرد. والى میگوید: «در تمام مدت کار هنریام از جایى جایزه نگرفتهام. تشویق هم نشدهام. عوض همه اینها در پرونده من توبیخنامه است. هفتاد سال سیاه، میخواهم برایم بزرگداشت نگیرند. دنیا، بزرگ است. خانم! فقط سعى کردیم آدم بمانیم. این بزرگترین هنر است و بقیه بهانه است.»
– این مقاله ابتدا در مجموعه «مهرگان» و در جشننامه مشاهیر معاصر ایران به سفارش و دبیری محسن شهرنازدار تهیه و منتشر شده است. پروژه مهرگان که در موسسه فرهنگی- مطبوعاتی ایران به انجام رسید؛ به معرفی نخبگان ایرانی متولد ۱۲۹۰ تا ۱۳۳۰ خورشیدی میپرداخت. بخشی از این پروژه سال ۱۳۸۳در قالب کتاب منتشر شده است.
– ویرایش نخست توسط انسانشناسی و فرهنگ: ۱۳۹۷
– آمادهسازی متن: فائزه حجاری زاده
-این نوشته خُرد است و امکان گسترش دارد.برای تکمیل و یا تصحیح اطلاعات نوشته شده، به آدرس زیر ایمیل بزنید:
elitebiography@gmail.com