در تعریف قدرت باید گفت که قدرت مفهومی است که در رشته های علمی زیادی مورد استفاده قرار می گیرد از علوم طبیعی مثل فیزیک گرفته تا فلسفه، ولی در علوم انسانی این واژه بیشتر در رشته های جامعه شناسی (در اکثر گرایش های آن به ویژه جامعه شناسی سیاسی) و علوم سیاسی کاربرد دارد. هر چند در فلسفه هم به کار رفته است. به هر حال، تعاریف زیادی از این مفهوم با توجه به حوزه های مختلف شده است.
از مهمترین و معتبرترین تعاریف قدرت که در بین اکثر اندیشمندان پذیرفته شده است تعریف ماکس وبر است. از نظر او، قدرت یعنی توانایی اعمال ارادۀ یک فرد یا یک گروه بر نفر یا گروهی دیگر علی رغم میل آنها. همچنین وبر قدرت را از اقتدار جدا می سازد و اقتدار را قدرتی می داند که سازمان یافته و یا به طرق مختلف مانند سنت، قانون، کاریزما مشروعیت یافته و نهادینه شده است. و نیز اینکه از دید وبر قدرت چندبعدی است و از این نظر بر کارل مارکس که توزیع قدرت را عمدتاً در اقتصاد می بیند، انتقاد می کند، هرچند وبر نیز یکی از منابع مهم قدرت را به پیروی از مارکس، اقتصاد و نیروی بازار در نظر می گیرد.
نوشتههای مرتبط
فوکو در قضیه قدرت از نیچه به شدت تأثیر گرفته است، در واقع، بحث قدرت از نظر فوکو بسیار متأثر از قضیۀ قدرتی است که نیچه مطرح کرده است. در حالیکه نیچه حقیقت را خواست قدرت میداند، فوکو در همین راستا دانش را پدیدآورنده قدرت می داند و نیز اینکه به نظر فوکو قدرت دارای منبعی متمرکز نیست و از این رو در برابر آن همواره مقاومتی وجود دارد. منظور فوکو این است که قدرت در یک جامعه و یا در یک گروه و حتی در یک خانواده نیز متمرکز نیست و با اینکه هر رابطه ای یک رابطۀ قدرت محسوب می شود و قدرت به صورت نابرابر توزیع می شود ولی باز هم قدرت در بین عناصر مختلف در یک جامعه پخش شده است و به همین دلیل هم نسبت به رشد روزافزون عقلانیت آنچنان که اندیشمندانی همچون ماکس وبر معتقدند، بدبین نیست و در برابر پیامدهای منفی عقلانیت مدرنیته، مقاومت هایی را از جانب افراد و ساختارهای جامعه در نظر می گیرد چرا که همانطور که گفته شد از نظر وی قدرت متمرکز نیست. به عبارتی دیگر، فوکو با اینکه انتقادات تندی بر مدرنیته وارد می سازد و حتی آن را به عنوان یک متفکر پست مدرنیست در نظر می گیرند، باز هم به دلیل نوع دیدگاهش نسبت به مناسبات قدرت و دانش، پیامدهای مدرنیته را یکسره منفی در نظر نمی گیرد و از این رو به آینده مدرنیته به طور خاص بدبین نیست و حتی در مواردی خوشبین است و شاید بتوان گفت بدبینی وی نسبت به کل تاریخ است و نه صرفاً نسبت به مدرنیته.
از نظر فوکو، دانش ایجادکنندۀ قدرت است. یا به عبارتی دیگر، قدرت تابع دانش است. ولی همین قدرت بر دانش چیرگی می یابد. مصداق این نظر، علم باوری و علم گرایی در عصر مدرن است که قدرت را نیز به دنبال داشت ولی پس از به دست آمدن قدرت، همین قدرت بر علم و دانش موجود مسلط شد. از این رو، فوکو دانش را ابزاری برای دستیابی و حفظ قدرت می داند و این رابطه را او به ویژه پس از رنسانس و نیز با انقلاب صنعتی در اروپا تشدید شده تصور می کند؛ زیرا بعد از این دوران است که بر دانش بیش از پیش تأکید می شود و علم را مبنای گفتمان های غالب قرار می گیرد. در این میان، منظور از دانش به طور کلی همۀ علوم و به طور خاص علم پزشکی است که فوکو آن را مبنای گفتمان های علوم انسانی فرض می کند که البته بر آن انتقادات تندی نیز وارد می کند. به همین علت فوکو را در جامعه شناسی پزشکی در جبهه تضادگرایان قرار می دهند.
در باستان شناسی دانش از سوی فوکو، که در واقع تلاشی است برای فهم افکار، شیوه های مباحثه و دانش بشری که در طول تاریخ شکل گرفته است، رابطه ای بین قدرت و دانش نیز نمایان است. فوکو پیشرفتی در جامعه و تاریخ علم بشری نمی بیند چرا که از نگاه او تاریخ تنها جابجایی قدرت است و پیشرفت ظاهری علم به جای آنکه به کمک بشر بیاید موجب محدودیت و سرکوب انسان شده است و برای چنین نظری را گسترش بیمارستانهای روانی و افزایش تکنیکهای نگهداری از بیماران روانی و نیز زندانیان و مجهز کردن زندان ها به دوربین و نگهبانان مشرف به صحنه مصداق می آورد.
فوکو تبار شناسی را تلاشی برای رسیدن به چهارچوب واقعی و اصیل زبان و گفتمانی که توسط قوانین و هنجارهای تشکیل شده توسط قدرت، تحریف شده است می داند و از این رو خواهان قلع و قمع کردن هویت ساخته شده ما است. نفوذ ساختارگرایی را می توان در اندیشه های فوکو مشاهده کرد. هرچند وی با اینکه در تمام آثارش ساختارگرایی وجود دارد ولی در اندیشه های متأخرش وی بیشتر به سمت پساساختارگرایی گرایش پیدا کرد. در هر حال، اندیشه فوکو به دلیل اینکه بسیار متنوع است به سختی می توان آن را در یک مکتب خاص جای داد.
اما به نظر من بین دو مفهوم قدرت و دانش رابطه تنگاتنگی وجود دارد به عبارتی دیگر، دانش به علت ماهیتش می تواند قدرت را به وجود بیاورد، ولی دانش با اینکه می تواند در خدمت قدرت قرار بگیرد ولی دارای استقلال نسبی هم هست چرا که در تاریخ بشر با اینکه دانش مکرراً در خدمت قدرت قرار گرفته است ولی مسیر تکامل خودش را فارغ از قدرت نیز توانسته است بپیماید. به این معنی که اگرچه دانشمندان به شدت تحت تأثیر قدرت قرار می گیرند ولی خود دانش کمتر وابسته به قدرت است از این رو در مسیر خودش رشد میکند. و نیز اینکه علوم طبیعی کمتر در ماهیتشان تحت تاثیر قدرت هستند ولی از این علوم برای چیرگی سیاسی و اقتصادی استفاده می شود مثلاً قدرت نمی تواند یک فرمول فیزیک را تغییر دهد ولی می تواند از دستاوردهای علم فیزیک استفاده کند. از سوی دیگر، تأثیر قدرت در علوم انسانی بر خلاف علوم طبیعی، حتی در ماهیت علوم انسانی نیز می تواند دخالت کند مثال بارز آن ایدئولوژی های سیاسی اند که مستقیماً با قدرت در ارتباط است. نتیجه اینکه قدرت در هر صورت از دانش و علم برای چیرگی و حفظ قدرت استفاده می کند ولی به صورت های متفاوت. همچنین اینکه قدرت یکی از مهمترین اهداف بشر بوده است. در واقع، داشتن قدرت خود یکی از مهمترین اهداف بشری است. البته این هم درست است که قدرت نیز می تواند ابزاری برای رسیدن به اهداف دیگری محسوب شود و مبنایی قرار بگیرد برای تولید دانش، به عبارتی دیگر، خود ماهیت قدرت، دانش را تولید نمی کند ولی می تواند زمینه را برای تولید دانش فراهم کند.
در نهایت، به نظر من یکی از ضعف های تحلیل های فوکو استفاده تعمدی از ادبیات مبهم و پیچیده در نوشته هایش است. به عبارتی دیگر، ما در تحلیلهای فلسفی یا جامعه شناختی و روان شناختی و این گونه تحلیلها، باید سعی شود حدالامکان از اصل ساده سازی مفاهیم استفاده کرد چرا که هدف شناخت بیشتر و روشنگری مسئلۀ مورد نظر است، و به همین دلیل، استفاده از آرایه های ادبی مثل ایهام، کنایه در ادبیات بسیار مناسب و تاثیرگذار است ولی در تحلیل های علمی باید سعی شود از چنین ویژگی هایی حدالامکان پرهیز شود چرا که موضوع همینطور هم مبهم و پیچیده است و نباید پیچیده ترش کرد، فوکو با این کار می خواهد زیبایی بیشتری به افکارش بدهد ولی بیشتر موجب شده است که کمتر کسی نوشته هایش را به طور کامل بفهمد و یا حتی بخواند. متاسفانه این خصیصه در تمام آثارش هم به نوعی مشاهده می شود و متنوع بودن افکار وی نیز این ابهام را بیشتر می کند. به هر حال، فوکو را باید جدی گرفت چرا که اندیشه های نوینی را ارائه کرده است و برای شناخت و فهم بهتر اندیشه ها و گفته های وی به شناخت همه جانبه ای از فلسفه، جامعه شناسی، روان شاسی، تاریخ نیز ریشه های متنوع فکریاش نیاز است. به نظر میرسد فوکو درباره خودش و اندیشه اش به خوبی اگاهی داشت آنجا که می گفت: از من نپرسید که هستم و از من نخواهید همان کس باقی بمانم.