انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

داغ اجتماعی بیماری روانی (قسمت سوم): نقش ترس در درمان بیماری

فوکو این عبارات در تاریخچه­ ی تولد آسایشگاه ذکر می­کند،گرچه به نظر می رسد دنیای مدرن مشکلات روانی را به عنوان بخشی از ذات خود بداند، اما پارادوکس طرد و پذیرش چونان دوگانه های دیگر حل ناشده زندگی ما پاره­ای از تجربه­ ی زیسته بیمار و همراهانش و نیز مشاهدات من بود.

تاریخ مصاحبه: ۱۹/فروردین/۹۳

…مراد آن بود که برای دیوانه محیطی فراهم شود که به جای احساس امنیت مداوما دچار اضطراب و بی وقفه در معرض قانون و ترس از خطا باشد( فوکو، ۱۳۸۵: ۲۴۱).

عامل ترس که به ندرت در وجود دیوانگان ضعیف می شود برای درمان جنون اهمیت بسیار دارد(Tuke,1813:50 به نقل از فوکو،۱۳۸۵: ۲۴۱) در بازی روابط موجود در آسایشگاه شخصیت اصلی ترس بود( فوکو، ۱۳۸۵: ۲۴۱).

فوکو این عبارات در تاریخچه­ ی تولد آسایشگاه ذکر می­کند،گرچه به نظر می رسد دنیای مدرن مشکلات روانی را به عنوان بخشی از ذات خود بداند، اما پارادوکس طرد و پذیرش چونان دوگانه های دیگر حل ناشده زندگی ما پاره­ای از تجربه­ ی زیسته بیمار و همراهانش و نیز مشاهدات من بود.

ترسیده بودم، نمی تونستم اونجا بمونم.یکی از سخت ترین شبای زندگیم بود شب اولی رو که اونجا گذرونده بودم، پرسنلش آدمهای بسیار خوبی بودن مثلشون هیچ جا پیدا نمی شه، خیلی با حوصله و شریف بودن.قیافه دوتاشون یادم مونده زیاد خاطرات اونجا یادم نیست مثل یه شبح یادم میاد شب اول رفتم اتاق پرستاری بشون گریه کردم و گفتم من نمی تونم اینجا بمونم با رضایت خودم می خوام برم.زنگ زدم به فامیلی که تو اهواز داریم، شوهرش گوشی رو برداشت و گفت هنوز نیومده، شوهرش هم پزشک متخصصه بش گفتم شب میام خونه شما صبح برمی گردم اینجا که دکتر ویزیتم کنه نگفت بیا یا نیا در مورد این حرف زد که درهای اونجا رو آهنی می سازن و فلان و بهمان می خواست بگه تحمل این محیط سخته.

سرپرستار گفت آروم باش نگران نباش، دکتر فلانی و دکتر فلانی( بش می گفتم اسم نبر، اسمشون رو نبر) هم میان اینجا بستری می شن بعد میرن دنبال کار و زندگیشون، صبر کن برم برات آب بیارم، رفت آب اُوُرد، ولی کور خونده بود خر خودش بود، آب رو خوردم بش گفتم چیزی توش ریخته بودی، گفت آره. نمی دونم چی توش ریخته بود ولی مهم نبود من می خواستم بخوابم اون آب گواراترین آبی بود که توی زندگیم خورده بودم، شاید ۴تا کلونازپام توش حل کرده بود.

من گفتم: مزه اش عوض نشده بود؟

گفت: یه طعمی می داد من خوب زیاد سر طعما حساس نیستم، چایی رو خوردم و خوابیدم

پرسیدم: چایی یا آب؟

گفت: یا چایی بود یا آب، چایی شاید.خیلی بهمون رسیدگی می کردن. یک روز بعدم یه روانکاو اومد ویزیتم کرد، قدری چرت و پرت گفت بعدا که هزینه ها رو نگاه کردم، ۵۵ تومن هزینه ویزیتش بود.از فرصت استفاده کردم بشون گفتم قلبم درد می کنه لازمه یه متخصص قلب ویزیتم کنه، کلی عکس و نوار و آزمایش گرفتم.گفتم تا اونجام کارامو بکنم. قلب فوتبال بازی می کردیم، پینگ پونگ بازی می کردیم، یه بار تو فوتبال افتادم زمین، خدا رحم کرد نزدیک بود کمرم بِبُره. یه پرستار چهارشونه ی جوونی بود اونم خیلی بچه خوبی بود، یکی از دیوونه های اونجا سر مادرش خیلی حساس بود نمی دونم به مادرش چی گفتم پرستاره کشیدم کنار گفت این سر مادرش خیلی حساسه نه که اون لحظه بفهمه پسره سالها میومد اونجا، ۱۲ سال می اومد اونجا دیگه می شناختنش.بعد پسره اومد گفت به مادرم چی گفتی، من سر مادرم خیلی حساسم، بش گفتم می خواستم ازش تشکر کنم که چنین پسری تربیت کرده.شبها می ترسدم توی اتاقی که بودم از ترس اینکه دیونه ها بهم حمله نکنن در اتاق رو می بستم و یکی از تختها رو می ذاشتم پشت در، تا صبح از سرما می لرزیدم سرما هم خوردم.حتی توی بخش آیینه هم نبود. که یه بار دیونه ها کاری نکنن، دستشویی ها قفل نداشتن وقتی می رفتیم دستشویی، پرستارا می اومدن دنبالمون.تجربه بدی بود، تجربه سختی بود.

همسر بیمار هم معتقد است: بستری شدن او در بیمارستان شوک خیلی بزرگی برای همه ما بود اما ترسی که از بستری شده دوباره داره باعث شده توی خوردن قرصهاش دست نبره و حرف گوش کن تر باشه در روند بیماریش.

بیمار در انتها گفت: دیوونه ها حال منو فهمیدن، به من می گفتن جای تو اینجا نیست تو حالت خوبه برای چی اینجایی، اونا فهمیدن…