تصویر: تابلوی «نومید» کوربه (۱۸۴۳-۴۵)، خود چهره نگار
نمی خوام تو ذوقتون بزنم ولی من خیلی حرفم نمیاد زمان و مکان رو از دست دادم از توضیح دادن به دیگران خستم دیگران بی رحم و نفهمن از نظر من، البته می تونستم کلمات بهتری پیدا کنم ولی حوصله فک کردن به کلمات رو ندارم روش کار شما اینه که همش من باید حرف بزنم ولی علاقه من اینه شما با سوال برا من چالش ایجاد کنید
نوشتههای مرتبط
مصاحبه اول با همسر بیمار
تاریخ ۸/اسفند/۹۲ مکان: محل کار همسر بیمار
نمی خوام تو ذوقتون بزنم ولی من خیلی حرفم نمیاد زمان و مکان رو از دست دادم از توضیح دادن به دیگران خستم دیگران بی رحم و نفهمن از نظر من، البته می تونستم کلمات بهتری پیدا کنم ولی حوصله فک کردن به کلمات رو ندارم روش کار شما اینه که همش من باید حرف بزنم ولی علاقه من اینه شما با سوال برا من چالش ایجاد کنید تا بتونم برای جواب دادن به اون سوال ذهنم رو بکاوم. آشفتگی های ذهنم رو نمی تونم جمع بندی شده و مرتب به شما تحویل بدم. سعی کردم توی طول ۱۲ سال خیلی چیزها رو تو زمان گم کنم و دیگه هم دنبالشون نگردم، من خودمو تحسین می کنم چون دنبال افسوس خواری و ناله کردن و مظلوم نمایی نرفتم راه دیگه ای برای زندگیم پیدا کردم، مثل بعضی مادرهای قدیمی بچه ام رو با افسوس خوردن برای من و نفرت از پدرش بزرگ نکردم، تخم کینه رو تو دلش نکاشتم. مطمئن نیستم این حرفایی که می زنم برا چیه . برا اثبات خودم یا تقویت کردن جنبه های مثبت شخصیتیمه.لبخند می زند.
راجع به بیماری همسرتون بگید؟
چیز زیادی نمی دونم، دکترها اطلاعات کافی در اختیارم نمی ذارن و قضییه برام مبهمه.
همسر بیمار نمی توانست به مصاحبه ادامه دهد بنابراین مصاحبه موکول به ۲۱/اسفند/۹۲ شد
مصاحبه دوم با همسر بیمار:
تاریخ:۲۱/اسفند/۹۲ مکان: منزل همسر بیمار مدت زمان ۱۰صبح تا ۱ بعد از ظهر
بعضی دوستام تاریخ همه چیز زندگیشون رو دقیقا به یاد میارن مثلا دوستی دارم میگه ۸ سال پیش توی خونه ای که تو خیابون فلان بود که همیشه هم بش می گاه خونه فلان(اسم خیابون رو می گه) شوهرم یک ماه و مثلا ۱۰ روز بام قهر کرد ولی اتفاقای زندگی من توی ذهنم نه مکان دارن نه زمان بخصوص. خیلی دوس دارم علت این تفاوت رو بدونم شاید یه فرار ناخودآگاهه.اگه اسم بذارم و جدول بندی کنم و زمان و مکان و آمار و ارقام ارائه بدم، حجم مصبیت با تمام اشکال و ابعادش نمایان میشه، ولی الان می تونم همش به خودم نهیب بزنم که نه شاید اونقدرها هم گنده نیست.من تو زندگین دوبار احساس کردم دیوونم، یه بار وقتی بود که برادرم به من گفت: “من تو رو تحسین می کنم که توی این همه مشکل، هنوز هم قدرت خندیدن داری”
اون موقع من سخت یکه خوردم اون فک می کرد من قوی و محکمم ولی من فک کردم من یه دیوونه متوهمم که درک درستی از محیط اطرافم ندارم توی ذهن و افکارم زندگی می کنم بنابراین مشکلات رو اونجور که باید نمی بینم.برادرم به من گفت می خوای بمونی و به زندیگت ادامه بدی؟ تصمیمت چیه؟شاید آینده زندگیت پرستاری از یه آدم بیمار باشه.
منم جواب دادم: به نظرم اخلاقی نیست که تو این شرایط بخوام ولش کنم
برادرم گفت: بازم به تو که اینقدر اخلاقی فک میکنی
ولی دوستم میگه تو به فکر منافعتی همه آدما به فکر منافعشون هستن، به محض اینکه ببینی اون طرف منافع بهتری برای تو داره، اونورو انتخاب می کنی، حرفای ما بیهوده است چون تو هنوز به این انتخاب نرسیدی باید برسی.تو آدم محافظه کاری هستی و ریسک پذیری پاییینی داری.
دومین بار اما وقتی بود که شوهرم،…همین یه مدت پیش که براش تشخیص بای پولار دادن و سرخوش شده بود و پر انرژی، به نظرم یه جورایی خوب بود ولی بقیه می ترسیدن بعد من فک کردم دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.همین الانم دنبال دادن تاریخ نیستم، شاید یک ماهه یا کمتر از یک ماه. روزهای خیلی سختی بود.
خوبه که شما گوش می کنید و چیزی نمی گید، نقش بازی می کنید یا واقعا قضاوت نمی کنید؟
لبخند می زنم: هم خیلی پیشترها،تو زندگی یاد گرفتم کمتر قضاوت کنم و هم تو دانشگاه خوندم. دوستام خیلی از تجارب متفاوتشون رو بی واهمه برای من میگن که من دور اون تجارب هم ممکنه نپلکم، اما من گاهی یه چیز ساده رو با اصرار خودشون بشون می گم و اوناکلی گارد می گیرن. حالا شما از قضاوت دیگران تجربه خاصی دارید؟
من از قضاوت شدن متنفرم. اما صبرم هم کم نیستم ولی وقتی صبرم تموم میشه مثل آتشفشان منفجر میشم.این لفظ “دیگران” بیشتر وقتها آدمهای از خودراضی رو برام تداعی میکنه که فک می کنن دانای کلن ولی در واقع هیچ درکی هم از شرایط ندارم.
یکی از این آدما فک می کرد مدیر کل دنیاست و میتونه برا همه ایده و نظر بده و با این سمت خلق شده.تو شرایطی که من نیاز به حمایت و دلگرمی داشتم شروع کرد به سرزنش کردن من و اینکه همه چی رو سر من خراب کنه.آدما تو شرایط سخت همیشه دنبال یک مقصر واحدن این کار بهشون آرامش میده چون فکر می کنن علت رو پیدا کردن و یه پا کاراگاهن. البته یه علت دیگش هم تبرئه کردن خودشون و اطرافیانشونه. همه دوست دارن پشت یه چیز سنگر بگیره و فرافکنی کنن.من سالها نقش سنگر شوهرمو بازی کردم چند وقت پیش اونقدر عصبانی شدم که بش گفتم: “می ذارم می رم این سنگر رو خراب می کنم ببینم تو و دور و بریهای بزدلت پشت کی و چی می خواین سنگر بگیرین.” اونم گفت: “می خوای بری؟” از این مساله می ترسه.
می دونید، مشکلت وقتی مال خودته، مشکله وقتی به اطرافیان کشیده میشه هزار حاشیه پیدا می کنه که از خود مشکل آزار دهنده تر میشن.ممکنه به زعم خودشون کمک می کنن ولی بابت هر کمکی ،آزار و دخالتشون رو هم دارن.خیلی از افرادی که وارد مشکل ما شدن به خواست من نبوده و هیچ علاقه ای به اینکه دیگران دورتر این مساله رو بدونن نداشتم.
آب می خورد و برای مدتی به لیوان خیره می شود و بدون اینکه سرش را بلندکند در حای که به لیوان خیره شده است ادامه می دهد: جالبه که این آخریا که شوهرم خیلی مشکل پیدا کرده، من همه کس اون شدم من نزدیکترین آدم زندگیش شدم و در نتیجه این مسایل منم که باید بیشترین کمک رو بش بکنم، ولی من سالهای اولیه ازدواجمون می خواستم این نقشو داشته باشم و دیگران به این نقش بشناسنم، ولی همون دیگران همیشه دوست داشتن بین ما فاصله بندازن، هیچوقت یادم نمی ره، با فامیل که بیرون می رفتیم سعی می کردم نزدیکش باشم و باش راه برم همونا میومدن اعتراض می کردن و می گفتن که نباید اینجوری باشه ولی الان همونا بم میگن تو بش نزدیکتری، تو سلایقش رو می دونی، تو باش زندگی می کنی، تو زنشی،هوم، الان دوست دارن نقش منو پررنگ کنن، ولی من الان اینو نمی خوام.آدما یه جاهایی خیلی موجودات….ولش کن!
چرا اینقدر از ضمیرهای مبهم استفاده می کنید و مستقیم حرف نمی زنید؟
برای اینکه شما اینا رو رو اینترنت می ذارین و اگر کسی از اون دیگران ببینه می تونه بفهمه.حوصله¬ی شر درست کردناشونو ندارم.
چند وقته که همسرتون مشکل داره؟
خیلی، شاید۱۲ سال، به شکلهای مختلف، کمتر از یکسال بعد از ازدواجمون مشکلش شروع شد و توی ده سال به شکلهای مختلف چرخیده.این آخری که بردیم بستریش کردیم، خیلی پر حرف شده بود، شبها تا صبح بیدار بود، می خواست بره ایده هاش رو به مسئولین رده بالای کشوری بگه و با همه فوق العاده گرم می گرفت. کلمات رکیک به کار می برد و به شدت هم عاشق من شده بود تازه منو پیدا کرده بود و همه جا ازم تعریف می کرد. در حالیکه می خندد می گوید: یه نفر به من گفت:” بمیرم الهی برا خودمون،مگه اینکه یکی دیوونه بشه که ما رو بخواد.”
چه چیزی یا بهانه ای باعث می شد که دیگران شما رو مقصر جلوه بدن؟
من توی این سالها کسب و کار خودمو راه انداخته بودم و مجبور بودم سفرهایی به تهران داشته باشم علت بیماری رو به این مساله ربط می دادن. سالها سکوت کردم. یکی دوسال پیش یکی از روانشناسهای شوهرم به من گفت: شوهرت یا بایستی مقابل این مساله وایمیساد و می گفت نه. یا اگه قبول کرده، دیگه چرا هی این مساله رو عنوان می کنه؟ اون موقع حرفش رو زیاد جدی نگرفتم ولی الان معنی حرفش رو می فهمم.
بعضی وقتا فک می کنم اگه جای ما با هم عوض می شد چه اتفاقی می افتاد؟اگر شوهرم به زندگی با من ادامه می داد همه به چشم یه فرشته بش نگاه می کردن اگرم جدا می شد همه می گفتن زنش بیمار بوده، چیکار کنه مرد بیچاره؟ از اولم مریض بوده بش انداختنش، مریضیش رو پنهان کردن تا شوهرش بدن. الان اما که وضعیت برعکسه من همش برا شوهرم می پوشونم و آبرو داری می کنم وقتی هم کسی البته از اون طرف فهمید همه چی رو میندازه رو دوش من.
من تو جبهه های مختلفی مشغول جنگم یا شایدم مشغول دفاع، جامعه خیلی بی رحمه خیلی، باید مشکلاتت رو ازش پنهان کنی تا تو رو حذف نکنه تا موقعیتهای احتمالیت رو ازت نگیره، تا ازت سلب اعتماد نکنه، تا نگه حتما یه کاری کردی که اینجور شدی، اگر هم ازش کمک خواستی ،ضمن کمک کردن لهت می کنه.شوهرم دندونپزشکه فکر می کنید اگه دیگران بفهمن برای یه پرکردن ساده دندون بش اعتماد می کنن؟
موقعیت من دشواره چون موقعیت اجتماعی با المانهای تعریف شده داریم، اما شوهرم در حالیکه کلمه دکتر رو برای هدیه دادنهاش یدک می کشه درآمدی در خور عنوانش نداره، البته این بیماری هم باعث میشه دست به خریدهای بی حساب بزنه، مثلا سالی ۳ تلویزوین بخره، یه روز بیاد خونه در حالیکه یه باکس کامل خودکار خریده، یا سر راهش از یه پلاسکو می گذره و یه عالمه آت و آشغال می خره.
شوهرم فک می کنه علت هرچیز منفی منم اما مثل یه معتاد که می دونه تریاک براش مضره ولی تریاک رو از ته دل می خواد کابوسش نبود منه، منم حالا که بریدم فکر نمی کنم علتش شوهرمه، فکر می کنم علتش منم، من ذاتا آدم ازدواج و زندگی خانوادگی نیستم دوست دارم از دست همشون رها شم، ولی الان دارم به خودم میام من درمورد خودم خیلی بی رحم بودم، من برای زندگیم خیلی سعی می کردم تلاش کنم، ولی تلاشم به در بسته می خورد. شوهرم دلش پیش دور و بریهاش بود که فک می کرد از زندگی بهره ای نبردن و این وظیفه اونه که بشون برسه. اون پیش خودش فک می کرد “پرنیان” می تونه از پسش برمیاد و برای اینکه متهم نشه که طرف زنش رو می گیره، طرف زنش رو نمی گرفت. شوهر من یه آدم بزدل بود.منم به دنیای کارم پناه بردم تا بتونم توی این وانفسا دَووم بیارم، ولی بازم متهم شدم. حتی خودمم فکر کردم که من خیلی مشتاق زندگی خانوادگی نیستم من زندگی غیر نرمال خودم رو به همه زندگی های خانوادگی تعمیم دادم و فک کردم که حتما همه زندگیها اینجورن. ولی واقعیت اینه که تو خیلی از زندگیا تمرکز مرد و زن روی زندگی خودشونه.مرد حمایت کننده است و…ولی برا من اینجور نبود.حالام که به ضرب و زور قرصا لاجون شده و اضطراب داره ولی این آخریا خیلی شیرین شده بود مثل یه خواب گذشت. دلم برای اون موقع که اسمش نورالله بود، تنگ میشه. سلام احوال پرسی گرم می کرد. وراج و خوش برخورد هم شده بود. به نظرش همه باهوش و شریف بودن.الان دوباره داره به سمت افسردگی می ره .
جالبیه قضییه اینه که من برای شوهرم آبرو داری می کنم اما خونوادش هر موقع تصمیم بگیرن مسائلش رو به فامیلشون می گن که حمایت اونا رو جلب کنن که البته عمده این حمایت در جهت حمایت از خودشونه نه شوهر من و جالبتر اینکه از بین مسائل متنوعی که داره اونایی رو انتخاب می کنن و می گن که مشکلی متوجه خودشون نشه، مثلا یه سری مسایل رو که خودشون هم به شکی درگیرشن یا پدر و مادرشون هم از طرف فامیل قبلا متهم می شدن که این مساله رو دارن،با احتیاط از کنارش می گذرن و پنهانش می کنن و فقط مثلا افسردگی رو مطرح می کنن که بشه مقصرش رو هم زنش معرفی کنن، منم تا الان سعی نکردم این مساله رو به فامیلشون بگم، ولی شاید هم یه روزی بگم، از دستشون ناراحتم نه تنها به دلیل این اتهامهای واهی دو قرونی، بلکه به دلیل اینکه یواشکی می رن یه قسمتهایی که دوس دارن رو به فامیلشون می گن و سعی هم می کنن که من نفهمم که بقیه می دونن،مبادا اصل داستان رو بگم، البته من می دونم ولی خودمو از این داستان بیرون کشیدم . همه متوجه منافع خودشون هستن، قابل درکه این اما یه جاهایی هم انصاف باید داشته باشیم که البته به نظر می رسه تقاضای زیادیه. من متجاوزین به حریمم رو نمی بخشم، یه بار براشون با آرامش توضیح می دم ، دوبار ندیده می گیرم بار سوم تنبیهشون می کنم. من از متعلقاتم دفاع می کنم حتی شوهرم. برای همینه که نمی خوام ضعفش رو دیگران بدونن.
ایراد اصلی متوجه شوهرمه. اون بایستی تقسیم انرژی می کرد بایستی می دونست خودش و خونوادش تو اولویتن بعد اگه شد به دیگران برسه ولی اون در مقابل خانوادش احساس عذاب وجدان می کرد. فکر می کرد چون به یه سری چیزا نرسیدن اون باید براشون جبران کنه.اون آدم فقیری بود چون هیچ دوستی نداشت، با هیچ کس نمی تونست حرف بزنه تا تخلیه بشه. پیش مشاورهم که می رفت فقط یه ترجیع بند رو تکرار می کرد که زنم کار خودش رو داره و بعد هم می اومد شاید به دروغ به من می گفت که مشاور گفته بله این مساله مهمیه.سعی می کرد برا من عذاب وجدان درست کنه، شاید به دلیل اینکه اینطوری میتونست به خیال خودش مانع رفتن من بشه.موقعیت پیچیده ایه.
من مشکل رو پذیرفتم با حذف یه سری چیزا تو زندگیم دارم به زندگی ادامه می دم گاهی مشکل رو دور می زنم گاهی تو دل مشکل می رم من خودم تحسین می کنم من زنی هستم که بهترین انتخاب رو کردم به جای بازی کردن نقش یه آدم مظلوم و بدبخت و به جای بارآوردن بچه ام با کینه و نفرت، ایستادم، خندیدم و جلو رفتم . انتخاب کردم که در این شرایط هم پیشرفت کنم. کسایی هم که به من خرده می گیرن یا آدمهای حسود و چشم تنگی ان که نتونستن چنین فضایی برای خودشون درست کنن یا آدمایی که منو تجسم خواسته های از دست رفتشون می بینن، حالا که به عقب نگاه می کنم.خیلی خودمو دوست دارم، اونقدر که دوست دارم دختری مثل خودم داشته باشم، قوی، با اراده، اهل مبارزه.