“کاش یه جایی یه جزیره ای بود که آدمای این جوری می تونستن برن توش راحت زندگیشون رو بکنن خیلی خوشه آخه! ”
بیماری او را «بای پولار»(دو قطبی) تشخیص داد هاند. پنج-شش نفر از خویشان بیمار، او را دوره کردهاند یا به عبارت بهتر دور زده اند و برای بستری به بیمارستان آورده اند.همسرش به آرامی گریه میکند، کاغذها و مدارک را می گیرند و وارد راهرو و آسانسور می شوند. مردها و زنها از هم جدا می شوند.با خانمها همراه می شوم که برای تحویل لباسها رفته اند.در آسانسور خانمش به خانم همراهشان که پزشک است می گوید: “کاش یه جایی یه جزیره ای بود که آدمای این جوری می تونستن برن توش راحت زندگیشون رو بکنن خیلی خوشه آخه ” خانم پزشک همراه هم می گوید: ” خیلی روحیش خوب شده” اما خواهر بیمار می گوید:” نه! چیه، این وضعیت”
نوشتههای مرتبط
خانم پزشک همراه مشغول چانه زنی با متصدی است و از او لباس خوب، مناسب و خوش فرم می خواهد.این بخش با باقی بخشها متفاوت است. قفل و کلید می شود و سر و صدایی در آن نیست.بخش مردان است اما به اعتبار خانم پزشک همراه، او، بیمار، همسر بیمار و من وارد می شویم. دیگر کسی گریه نمی کند. همسر بیمار کمتر حرف می زند چون صدایش کاملا گرفته شده است و به زور و زحمت شنیده می شود. بیمار لباسهایش را عوض می کند و لباسهای گشاد بیمارستان را به تن می کند. پیراهن آبی و زیر شلوار خاکستری و دمپایی با لباسهای قبلی او خیلی متفاوتند. گویی از پوست نقش اجتماعی قبلیاش به پوستی دیگر رفته.هنگام ورودمان، پسر جوانی در بخش تلو تلو خوران راه می رود ، بیمار به من می گوید: “بیچاره رو بس که قرص دادن گیجه”
خانم پزشک و همسر بیمار در اتاق پرستاری مشغول صحبتند، بیمار لباسهای بیمارستان را پوشیده و نزدیک من می آید، سعی می کنم لبخند اطمینان بخشی به او بزنم، اما دارم به تفاوت لباسها فکر می کنم.پسر جوانی که ابتدای ورودمان دیدیم دوباره پیدایش می شود و با صدایی کشدار که با تلاشی بیشتر از حد معمول تولید می شود به بیمار می گوید: “اگه چیزی خواستی خودمو بگو”
من خنده ام می گیرد نمی دانم از معرفت پسر جوان یا این موقعیت پیچیده،اما بیمار تشکر می کند و نامش را می پرسد ، او هم انگار بخواهد چیزی را هجی کند با تاکیدی بیش از حد می گوید:”محمد” ، بعدا فهمیدم ممد صدایش می کنند.من با خنده به بیمار می گویم: “فک کنم لیدرتونه”.
توی اتاق پرستاری تصاویر زیبایی به دیوار کشیده شده است و دو بسته سیگار هم روی میز است. خانواده بیمار دارند به پرستارها تاکید می کنند که بستری شدن بیمارشان باید مخفی بماند چون بیمارشان بیمار عادی نیست و موقعیت اجتماعی خاصی دارد. پرستار از همسر بیمار می پرسد: “سیگار می کشه؟ چیز خاصی استفاده می کنه؟”و جواب می شنود: “نه هیچی.”
بیمار وارد اتاق پرستاری می شود و شکایت می کند از اینکه در اتاق ۹ نفری بستری شده است و می گوید اتاق بغلی که خالی است را به او بدهند، سرپرستار قبول می کند که اتاقش را بعدا ز خوردن شام و تکمیل پرونده عوض کند، اما خانم پزشک همراه می گوید تختش واجب تر است و مصرانه کارها را ردیف می کنند.
یکی از بیماران که مرد چاقی است از در اتاق که باز است به ما خیره شده است،او بعدا از سرپرستار سیگار گرفت. محمد هم سیگار گرفت.
بیمار به مدت طولانی داروهای ضد افسردگی مصرف کرده بود و دکتر تشخیص داده بود که “سوییچ کرده است”، اما بیمار معتقداست: “دکتر و هفت جدش سوییچ کرده اند”. بیمار به من گفت:” دکتر افسرده است، می شه این رو در نگاهش خوند. خودش به من گفته که من دوسال در مطب رو بستم. چون افسرده بوده این کارو کرده، اصلا حرف نمی زنه فقط دارو می نویسه “.
بیمار دوست دارد همان داروهای ضد افسردگی را ادامه دهد که دکتر برایش قدغن کرده است. همان داروهایی که سطح سریتونین(هورمون خلق و خو) خون را بالا می برند و حالت سرخوشی به او می دهند برای همین وقتی همسرش می خواهد نام داروهایش را به پزشک شیفت بگوید وارد می شود و می گوید: “فلوواکسامین”. همسرش سخت نگران است که او دیگران را گول نزند و برای پرستار و دکتر توضیح می دهد که: ” این دارویش نیست دکتر برایش قدغن کرده و لیتیوم نوشته ولی او سرچ کرده و عوارض لیتیوم را دیده و نمی خواهد لیتیوم را مصرف کنه، می گه عوارضش خیلی زیاده آدم باید مدام تست خون بده”. پزشک بخش می خندد و می گوید: “اینو راست می گه .”
همسرش می گوید: “خیلی باهوشه، مواظبش باشید قرصهاشو حتما بخوره، ما چون نمی تونستیم قرصاشو بش بدیم اوردیمش اینجا”.سرپرستار می گوید: “خیالتون راحت کار ما همینه، میاریمشون تو اتاق و قرص رو جلوی خودمون باید بخورن به اونایی هم که شک داریم زیر زبون و و اینور و اونور دهنشون رو نگاه می کنیم.”
موقع خداحافظی است. همسر بیمار با او دست می دهد و روبوسی می کند. خانم پزشک همراه به او می گوید “هریک از اینها داستانی دارد که بعدا باید برایمان تعریف کنی” من می گویم: “کاش می شد بنویسید اینها به درد من می خوره” او جواب می دهد: “باشه حتما” در گوش همسرش نه آنقدر یواش که من نشنوم می گوید: “یادت باشه راجع به گالیله چی گفتم، یادت که نمی ره. خوب؟ یادت بمونه.”
با هم می رویم پایین برای بیمار خوراکی می خرند .همسرش خوراکی های مورد علاقهاش را انتخاب می کند و یک مسواک و خمیردندان هم به آنها اضافه می کند.خواهر بیمار برای همه رانی می خرد، همسرش هم برای خودشان نسکافه می خرد.قرار می شود، خوراکی های بیمار را خانم پزشک همراه که ساکن اهواز است به دست او برساند(و البته خودش هم پول خوراکی ها را حساب می کند) و همراهان دیگر راهی شهرشان شوند. همه با هم سوار یک ماشین می شویم، از شهرشان با دو ماشین آمده اند اما وقتی تصمیم بستری شدن را با بیمار مطرح کرده اند برای اینکه از پسش بربیایند یک ماشین را در پارکینگ گذاشته اند. تا پارکینگ همراهشان می روم بعد می بینم که همسر و باجناق بیمار با یک ماشین می روند و خواهر و مردی که وابستهی بیمار است با ماشین دیگر.می روند و من برایشان دست تکان می دهم، مدت زیادی نمی گذرد که همسر بیمار برایم اس ام اس می فرستد که:” عیسی را به صلیب کشیدیم و داریم برمی گردیم، هیچ کس پیامبران و شاعران را درک نمی کند”
اس ام اس بعدی اش این است: هر که هرچی می خواد بگه به نظر من” نورالله رهگذر” از “مهدی دانش پژوه” آدم خیلی بهتری بود.
همه رفته اند و من به مردی فکر می کنم که گمان می برد نوری از خداوند به قلب او هدیه شده است و در این دنیا رهگذری بیش نیست.
روزهای آینده را قرار است به مصاحبه با آنها بگذرانم.
ادامه دارد….
دکتر نسیم خواجه زاده مدیر گروه فرهنگ خوزستان انسان شناسی و فرهنگ است.