نگاهی به داستان « مناسک کرونا» نوشته رویا پورتقی
نوشتههای مرتبط
داستان کوتاه “مناسک کرونا ” با همان عنوانش ، به مفاهیم و ذهنیاتمان حملهور میشود. جمع واژه مناسک و یک ویروس کشنده ، ترکیب غریبی است. دراین روزهای کرونایی هرکسی از نگاه خود و بروفق فهم خویش از این ویروس میگوید و به تقریب، هیچ گفتگو و محاورهای نیست که درآن به نام ویروس ارجاعی نشده باشد و ناگزیر پر از تکرار مکررات. اما داستان کوتاه “مناسک کرونا” سر آن دارد که خواننده را به تفکر و پرسش وادارد .
داستان “مناسک کرونا” پر از ارجاع به مفاهیم اجتماعی ، فلسفی، باورها و اسطوره است و از این روی به نوعی با یک مقاله – داستان مواجه هستیم و شاید به همین دلیل به مذاق هر مخاطبی خوش نیاید ولی حرفهای مهمی دارد. صحبت از ویروسی است که مناسک ساز است. به طور معمول آنچه ما از مفهوم مناسک میدانیم یک جریان مدت دار ثابت و تکرار شونده ، واجد بار ارزشی و نیازمند به تغییر اجتماعی است.
از نظر گی روشه (Guy Rocher) «تغییر اجتماعی ،تغییری قابل رؤیت است که در طول زمان…. بر روی ساخت یا وظایف سازمان اجتماعی یک جامعه اثر (دائمی) گذارد و جریان تاریخ را دگرگون نماید ». کلام آخر و مغز داستان مناسک کرونا شاید به این نکته اشاره داشته باشد که این ویروس جدید در شمایل یک پدیده اجتماعی به اندازهایی قدتمند است که در یک بازه زمانه چندماهه تغییرات شگرفی ایجاد نماید.
هومن زندوکیلی
آخرین روز دانشگاه قبل از شروع قرنطینه، ازاتاق مدیرگروه برمیگشتم. همه حواسم پیش صدف بود و نگران اینکه تا کی قراراست نبینمش؟ زامیاد درحالی که ساندویچ گاز میزد از دم در سلف آمد بیرون ؛ من را که دید آمد سمتم: «واقعا داری میری؟»
فکر کردم: بله که میرم! تمام کارای عقب افتادهام رو هم انجام می دم. بدون نگرانی از دید و بازدیدای اعصاب خرد کن و ماچ و بوسه های تکراری عید ، بیداری اول وقت و آماده شدن برای پذیرایی از آن همه آدمی که فقط سالی یه بار می دیدیمشان. «آره می رم…» به دهن سُسیاش نگاه کردم: «گفتن غذای بیرون هم نخوریما؟»
با پشت انگشت گوشه دهنش را پاک کرد: «اعصاب داری ها!… مادربزرگم معتقده خشک بودن وسایل مانع انتقال ویروس میشه، مثل نجسی و پاکی…پدربزرگم می خنده و می گه زهی خیال باطل! فقط الکله که نجسی این ویروس رو پاک می کنه…امیرعلی اگه قرار بود برم ازشون پرستاری کنم دهنم سرویس می شد.»
گفتم: «خب روشنشون می کردی؟!»
-کلا ناامید شدم… هرچی من بیشتر باهاشون علمی حرف می زنم، بیشترارتباطم باهاشون قطع می شه.
– با اتوبوس می رم…آنلاینم، جمع شدید خبرم کنید…
بعد از چند ساعت مچاله شدن تو اتوبوس، بالاخره رسیدم خانه مادربزرگ. از کنار حوض وسط حیاط گذشتم و خودم را رساندم به اتاقی که پنجرهای رو به حیاط داشت. کفاش یک فرش لاکی قدیمی پهن بود و توش یک میز و صندلی چوبی بود و دو تا پشتی فرش. قاب عکس پدربزرگ که چندسالی از فوتش می گذشت روی دیوار کنار میز آویزان بود و البته کمی آنطرفتر، چوب لباسیای که مادربزرگ برای لباسهای مشکوک به کرونا با پارچه پوشانده بود درگوشه اتاق با فاصله از دیوارها قرار داشت. مادربزرگ مدیر مدرسه پسرانه بود و بعد از بازنشستگی سالها ناظم یک مدرسه غیرانتفاعی شد. از قدیم می دانستم عاشق اسطورهها بود[۳]. این علاقه را از اجدادش به ارث برده بود، همانها که شاهنامه و رادیو، مرهم شبزندهداریهای تابستانشان بود. تو کتابخانه مادربزرگ پر بود از همین کتابهای اسطورهشناسی، کارهای جلال ستاری و مهرداد بهار و چندین ترجمه از عباس مخبر کنار شاهنامه نفیس چاپ مسکو و نسخه قدیمی ایلیاد و اودیسه ترجمه نفیسی. کیف و کتابهام، لپ تاپ، گوشیهام ،هارد و شارژرهای مربوط به هر کدام شان را کناری گذاشتم و رفتم سراغ بقیه وسایل که مادربزرگ را در قاب در دیدم. همان پیرزن مهربان با لباس گلگلی بلند و یک سینی در دستش. توی سینی، ظرف سوهان عسلی و چای کمر باریکی که غنچه گل محمدی وسطش شناور بود… سینی چای را گرفتم: «ممنونم مامان بزرگ» برای بغل کردنم خیز برداشت ولی عقب رفتم وبا فاصله ایستادم. کمی نگاه نگاهم کرد و گفت:
_ چه خبر از مامان بابا؟ یعنی واقعا امسال عید هیچ کدوم نمیان؟دلم می پوسه به خدا… همه امیدم اینه که عید بشه و شماها همه از تهران بیاید و دور هم جمع شیم. وسط حرفش پریدم: «امسال اوضاع فرق می کنه…من هم که اینجام، واسه کمک به شماست.»
لبخندی زد: «فکر کردم داری میای تو خلوتی عید به کارات برسی…کاش می اومدن همه؛ باهم می موندیم تو خونه؛کرونا هم که نمی تونه در رو باز کنه و بیاد تو…»
_ مادربزرگ این ویروس ناشناخته ست! هنوز نمی دونن چی کارش کنن… می گن باید تو فاصله دو سه متری هم باشیم، خیلی عجیب غریبه.
_عجیب غریبتر از شما جوونا؟ چاییتو بخور.
چای را سر کشیدم وغنچه گل محمدی ماند ته استکان.
_ حالا قراره چه کار کنی واسه من؟
_اول باید وسایل ضدعفونی رو سروسامون بدیم و یه جای مشخص براشون در نظر بگیریم.
شیشه های الکل را که برای مادربزرگ خریده بودم از چمدانم -که به محض ورود با اسپری الکل ویروس زدایی شده بود- بیرون آوردم.
_ اینا چیه امیرعلی؟
_الکل خالص… باید با آب قاطی کنیم.
_ می دونم مادر… منظورم اینه که چرا این همه؟ بابا مردم در به در دنبال مواد ضدعفونیاند!
روی پیشخوان آشپزخانه، وسایل پیشگیری از بیماری تلنبار شده بود. بسته های دستکش و ماسک، ژل و دستمال مرطوب، دبه چهارلیتری وایتکس، شیشههای الکل هفتاد درصد و چند تا شیشه اسپری خالی که آماده بودند با همین مواد پر شوند…
مادربزرگ اشاره کرد:«ماسکا واسه مواقع ضروریه… قرار نیست برای آشغال بردن سر کوچه ازشون استفاده کنیم!»
پیشونیم را پاک کردم: «اینا رو خودتون خریدید؟»
خندید: «نه اجنه خریدن…بذار از الکلها به لیلی خانم بدم؛ بنده خدا خودش و خواهرش دربه در دنبال چند لیتر الکل اند…»
شرمنده بودم. بسته های ماسک ودستکش یک بار مصرف را از چمدان بیرون نیاوردم.گفتم: «اگه چیزی لازم بود بگید من براتون تهیه کنم.»
لیلی خانم، عروس آقای صدری، همسایه روبه روی مادربزرگ بود. به قول مامان همیشه میزانپلی[۴] داشت. مامان می گفت: «نمی دونم چه جوری اینقدر وقت می کنه به خودش برسه؟!»
این فکرها را ول کردم. برای دفاع فوقم باید مقالهای در ارتباط با “مواجهه با خشکسالی با رویکرد تاب آوری” تهیه میکردم. با اینکه برای ارائه پایاننامه وقتی نمانده بود و همین روزها باید تحویل میدادم، مثل بچهای که برای فرار از امتحان خودش را به ناخوشی بزند پایاننامه را بوسیده بودم و گذاشته بودم کنار و مدام داشتم به ارتباط مارکسیسم[۵]، داروینیسم[۶]، عدالت اجتماعی[۷] و کرونا فکر می کردم.
صدای مادربزرگ را شنیدم: «الو… سلام لیلی جان خوبی؟یه تک پا وقت کردی بیا اینور و…»
همانطور که شیشه های الکل را توی کیسه جا میکرد گفت: «می دونی امیرعلی… این درد بی درمون غنی و فقیر نمی شناسه… می خواد به کله هامون فرو کنه با هم بودن و فاصله داشتن از هم یعنی چی؟ اجازه نزدیک شدن به همدیگه رو نداریم اما اگه خیلی هم دور ازهم باشیم نابودیم…الان عروس کریم آقا میاد؛ الکلها رو بده بهش. گفتم نوهام در رو باز می کنه. من میرم یه شیشه بدم حاج خانم سعیدی ته کوچه ؛ بنده خدا نتونسته الکل گیر بیاره.»
_بذارید من ببرم.
_ نه تو رو یادش نیست،آلزایمر خفیف داره.
با دیدن لیلی خانم شوکه شدم. سلام علیک که کردیم دیدم مژههای یک چشمش ازچشم دیگرش بیشتر است. روسریش عقب رفته بود و اختلاف رنگ مشکی ریشه های مو با زردی بقیه جاها که تقریبا رفته بود، بدجور تو ذوق می زد. موقعی که شیشه الکلها را ازم می گرفت دیدم وسط ناخنهای خیلی دراز قرمز رنگش برآمدهتر از انتهای ناخنهای بی رنگش هست. دم ابروهاش هم دو شاخه شده بود . شاخه بالایی تتو و شاخه زیرین موی طبیعی ابرو…نفهمیدم چه مدلی بود اما ترسناک بود. وقتی به مادربزرگ گفتم از دیدن لیلی خانم زهره ترک شدم گفت: «بیچاره چند هفته است از ترس کرونا آرایشگاه نرفته.»گفتم: «متوجه ام اما مژه هاش!!!» توی حرفم پرید:«آره…کاشته و نیاز به ترمیم داره نه می تونه جلوی ریزشش رو بگیره نه می تونه خودش از چشمش جداش کنه طفلکی فکر نمی کرد آرایشگاه تعطیل شه…از کجا بلدی این چیزا رو؟»
«از بحثهای مامان و مهتاب و میانجیگری های پی در پی خودم..» و زدم زیر خنده. مادربزرگ اخم کرد: «زهرانار…»
گوشی به دستم، روی مبل هال لم دادم. مادربزرگ سبزههایی را که هر سال خودش برای هفت سین می ریخت آب میداد. گفتم: «مامانبزرگ یادتونه وقتی بچه بودیم قصه می گفتید؟ اسطوره خدایان شهید شونده و حاجی فیروز رو…و می گفتید آتیش بازی چارشنبه سوری واسه اینه که فروهرهای مردگان بتونن راه خونه مون رو پیدا کنن؟»
_بله یادمه.
_بگید دوباره؟
_ این ویروس از همه بیشتر منو یاد داستان پشه ای میندازه که رفت تو دماغ نمرود.
دل و دماغ نداشت مادربزرگ،زانوهاش را مالید:«خدایان شهید شونده خدایان گیاهی عصر کشاورزیه به رویش و زایش،تناوب مرگ و زندگی ربط داره…و به اسطوره سیاوش…امیرعلی یادت باشه یه کم پرسیاووشان[۸] بدم ببری برای بابات عجیب ضدسرفه ست از جای مطمئنی برام اوردن»[۹].
_ بابا باید سیگار نکشه همین.
_کرونا براش سمه! کاش عقلش می رسید…فروهرهای مردهها وقتی می خوان ازآسمون آروم آروم بیان پایین با آتیشی که چارشنبه آخر سال روشن می کنیم راه خونهمون رو پیدا می کنند.خونه تکونی میکنیم و وسایل پذیرایی رو آماده می کنیم ولباس نو می پوشیم واسه خاطر همین فروهرها که لحظه تحویل سال، مهمون خونه هامون میشن و آرزوهامونو میشنون تا برآوردهش کنن. اینا رو پدرم خدا بیامرز برای ما تعریف می کرد منم برای شما می گفتم.(آهی کشید:)امسال که این کرونا چارشنبه سوری نذاشت؛ اینقدرکه کشته داد!
_مامان اینا چارشنبه سوری شمع روشن کردن و رو بالکن گذاشتن واسه سوگواری کشته شده های کرونا…مامانبزرگ امسال هفت سین نچینیم؟
_وا!
_والا.
_پاشو پاشو… سبزی پلو ماهی از دهن افتاد… کاملا بهداشتی همه چی رو خریدم وضد عفونی کردم. هم آداب خرید رو رعایت کردم هم آداب ضدعفونی رو. جای شلوغ نرفتم،دستکش پوشیدم… فقط کارتمو با خودم بردم، وسایل رو گذاشتم تو راهرو تا یکی یکی ضدعفونی کنم و بیارم تو خونه…اونوقت تو می گی هفت سین نچینیم؟
زیر لب گفتم آداب که نه مناسک و پرسیدم: ماسک رو از کدوم طرفش زدید؟
_ماسک نزدم… مریض نیستم که.
فکر کردم واقعا دوران پسامدرنیته[۱۰] وعدم قطعیت همینه! گفتم: «آخر نفهمیدیم بالاخره… مریضا باید ماسک بزنن یا سالما؟»
میز شام را چیدم مادربزرگ. مثل هر سال عید سبزی پلو زعفرانی و ماهی شکم پر پخته بود با این تفاوت که سالهای پیش همه بچهها و نوههاش کنارش بودند ولی امسال فقط من بودم و او.
گفت: «این ویروس غیر من، اعضای خانواده رو دورهم جمع کرد…چه خوبه که همه تون مجبورید غذای خونگی بخورید کبدای بیچاره تون استراحت می کنه.»
_ بله از اول کرونا حتی یه بار هم غذا از بیرون نگرفتیم… مامان بنده خدا از سر کار که بر می گرده خسته و کوفته همه کاراشو خودش می کنه! فعلا زیبا خانم رو مرخص کرده. خونه تکونیام امسال با خودمون بود. کرونا با سنت وعدالت اجتماعی رابطه خوبی داره مادربزرگ.
یه لحظه فکر کردم وقتی من حق ندارم حتی برای خداحافظی صدف را بغل کنم پس چه بهتر که ممنوعیت برای همه اطرافیانش باشد حتی اعضای نزدیک خانواده اش. بهتر بود راجع به خوبی های کرونا بنویسم. بساط کارگر گرفتن شب عید را جمع کرد؛ رستوران رفتنها، هتل رفتنها و سفرهای داخلی و خارجی را کنسل کرد؛ راه فرار به آنور آب را تخته کرد!!! اما خب پیرها و افراد ضعیف را؛دیابتی ها و بیماران قلبی_تنفسی را؛ حتی سیگاریهایی مثل بابا را به شدت تهدید می کرد.
_نه مادربزرگ چرت گفتم؛آخه من با اونی که کارتونخوابه وضعمون یکیه؟
_ نه والا.اونم با این قیمتای وحشتناک. الکل و ماسک و دستکش که کلا نیست؛ قیمت سیر و لیموترش هم که وحشتناک گرون شده. واسه هرخریدی هم باید پول جون آدمیزاد رو بدی.
بعد از شام مادربزرگ با بابا تماس تصویری گرفت.
_بیا امیرعلی…اینم مامانت اینا.
غافلگیرشدم. روی صفحه گوشی مادربزرگ، تصویر زنده مامان و بابا و مهتاب بود و من و خودش که در یک قاب کوچیکتر آن بالا جا شده بودیم. همه باهم سلام علیک می کردیم و من داشتم قاطی می کردم که در آن واحد جواب کی را بدهم. بعد همه سکوت می کردیم و هرکس خودش را تماشا می کرد. همه موافق بودند امسال اینطوری عید دیدنی کنند و به محض شنیدن صدا و هماهنگ شدن با تصویر که به علت سرعت پایین نت تاخیر داشت همدیگر را تائید می کردند .من داشتم قالب تهی می کردم اول صبحی! توان مواجهه با کل فامیل را نداشتم گفتم: «حالا اول صبحی ملت رو از خواب بیدار نکنید… سیزده روز وقت هست واسه تبریک.» مهتاب لایک داد و مادربزرگ خندید.کلهم را بوسید. بابا دستپاچه گفت:«کرونا کرونا.» و بعد همه باهم شروع کردند مسلسل وار حرف زدن راجع به مناسک کرونا…داشتم سرسام می گرفتم. اون وسط صدای مامان آمد: «امیرعلی نری چنپره بزنی روی کامپیوترت اصلا سرساعت نخوابیدن و بیدار موندن تا بوق سگ واسه سیستم ایمنی آدم مضره و… .»
بالاخره از کابوس تماس تصویری و هماهنگ نبودن صدا و تصویر خلاص شدم.
چشمام را مالیدم و سعی کردم دوباره متمرکز شوم.باید امشب گزارشم را ایمیل می کردم.«تکامل به یک سری تغییرات وابسته بود مثلا جهش در[۱۱]DNA موجودات ابتدایی همزمان با مناسب شدن شرایط محیطی باعث تکامل می شد…و عده ای زنده می ماندند و بقیه می مردند»[۱۲].این بار اما جهش در یک چیزی مثل ویروس رخ داده بود؛چقدر حرفم مستند بود؟نمی دانستم. البته بجز ضعیفها که نمی توانستند خودشان را با شرایط محیطی تطبیق دهند و لاجرم از بین می رفتند؛ همیشه کسانی هم بودند که حرف حساب سرشان نمی شد و اگر خودشان نمی مردند باعث مرگ بقیه می شدند؛ مثل زامیاد که اعتقادی به اصول بهداشتی نداشت.حتی گاهی می ترسیدم[۱۳]HPV بگیرد؛بهش می گفتم: «خودت به جهنم واسه خانما این ویروس سرطان زاست.» یکهو درباز شد و زامیاد وارد شد:«سلام.»
با تعجب نگاهش کردم:« اینجا چیکار میکنی؟»
_ یادت رفته؟ امروز دم اتاق مدیرگروه بهت گفتم منم میام!
داد کشیدم: «چی کار می کنی؟ نشین اونجا با اون لباسای کرونایی!»
مادربزرگ با سینی چای تو قاب در پیداش شد: «عه داد نزن! امیرعلی این بنده خدا یه روپوش یه بار مصرف مثل مال دکترا پوشیده بود که همون دم در از تنش درآورد انداخت تو سطل زباله»
زامیاد پیروزمندانه دستش را بالا آورد و مادربزرگ چندتا پاف الکل اسپری کرد کف دستهایش. زامیاد در حالی که دستهایش را بهم می مالید وتک تک انگشتهاش را ماساژ می داد؛می شمرد: هزارو بیست،هزارو نوزده،هزارو هجده…
مادربزرگ سرش را بوسید و بیرون رفت. سینی چای روی میز بود با چهار پنج تا استکان کمر باریک وغنچه های گل محمدی شناور و ظرف سوهان عسلی.
زامیاد گفت: «مگه تو جهش ژنتیک داروین و جریان تکاملش رو بلدی که می خوای تو این زمینه مقاله بنویسی؟»
اعصاب نداشتم از دهنم پرید: «پ نه پ تو بلدی؟ تو که هنوز فرق بین لامارک و داروین رو نمی دونی؟» تو دلم ادامه دادم: بیشین بینیم بابا.از بی ادبی خودم متعجب بودم.
پیرمردی وارد اتاق شد،سرش پایین بود و داشت اسپری الکل روی دستش را ماساژ می داد .زامیاد مودبانه ایستاد:سلام استاد. باورم نمی شد، داروین[۱۴] بود با ریش انبوه ولی کلهاش مثل عکسها طاس نبود و موهایش بلند شده بود. زبانم بند آمد. یک راست آمد سمتم واستکانی چای برداشت و یک نفس سرکشید. زیرلب گفتم: نوش… ادامه دادم: «جناب داروین خودتونید؟» دستش را روی شانه ام گذاشت: «من داروین نیست جانم! من مارکس[۱۵]ام! یعنی تو فرق بین منو داروین رو نمی دونی؟!» از خجالت آب شدم. زامیاد به دادم رسید: «نه جناب مارکس، الان مبحث تکامل گرایی داروینیسم در جریان بود و انتظار حضور شما رو نداشتیم، وگرنه شهرت بیشتر شما نسبت به جناب داروین که پرواضحه.» یهو دیدم داروین روی تخت خواب، پشت سر زامیاد نشسته. دستپاچه از جا بلند شدم: «سلام بزرگوار.» و زامیاد با ترس سلامی داد و استکانی چای برایش برد. استکان را برداشت: «ببین مارکس، من معتقدم…» مارکس پرید توی حرفش: «ببین داداش، بحث انتخاب اصلح و مصلح رو بذار کنار… الان این کرونا داره آگاه سازی می کنه! این ویروس بدبخت داره مردم رو بیدار می کنه داره می گه ای مردم سراسر دنیا سرمایه هاتون رو به اشتراک بذارید، پول من، مال من و پول تو مال تو نداریم،تحریم علیه هیچ کشوری مجاز نیست. آقا جان اگه همه به داد هم نرسیم ممکنه بلای خانمان سوزی سرمون بیاد.نباید فقط به فکر خودمون باشیم چون بنی آدم اعضای یکدیگرند؛می فهمی؟این تفکر جبری تکاملگرایانه روکنار بذار،که با انتخاب طبیعی باید ضعیفها از بین برن و قویها ادامه حیات بدن.» داروین جرعهای از چایش نوشید: «خب پس چی درسته؟ نظریه توهم که همینو می گه؟ این ویروس داره تار و مار می کنه و کسایی که مسلح به وسایل بهداشتی و ماسک و الکل و دستکش نیستن رو از بین می بره. زیر بنای اقتصادی مال توئه نه من؟می بینی که نظریه تو همه جا داره حرف اول رو می زنه بعد تو می خوای منکر این شی که همین زیربنای اقتصادیی که خودت طرحش کردی باعث ادامه حیات قوی ترها شده؟ میخوای فراموش کنیم که به زودی مرگ و میر مال اوناییه که ضعیف ترند؟ مرد حسابی من با تو و نظریه غیر قابل اجرات که خاندان رومانوف[۱۶] روسیه رو متلاشی کرد کنار اومدم، اونوقت تو منکر دوره های زمین شناسی و فسیل های کشف شده مربوط به نظریه منی…»
رو به داروین با احتیاط گفتم: «استاد البته یه حلقه گم شده داریدا؟حلقه مفقود بین نئاندرتال[۱۷] ها و کرومانیون[۱۸] ها که بسیار به انسان امروزی نزدیک بودند.» مادربزرگ وارد بحث شد: «من که می گم کرومانیونها همون آدم وحوای خودمونن یا مشی و مشیانه[۱۹]؛ باورکن! چون در دوره کشاورزی روی زمین پرتاب شدن وهیچ ربطی هم به انسان های نخستین ندارن چرا بی خود به پرو پای جناب داروین می پیچید؟ اصلا چه حلقه مفقوده ای؟» داروین لبخندی به مادربزرگ زد و مادربزرگ با عشوه ازاتاق خارج شد و من داشتم غیرتی می شدم. بحث بین داروین و مارکس بالا گرفته بود که زامیاد آرام مرا صدا زد و تو حیاط فوکو[۲۰] و بوردیو[۲۱] را نشانم داد.
_چی می گن زامی؟
_فرانسه نمی دونم؛گمونم بحث پساساختارگراییه[۲۲].
سرم داشت گیج می رفت: «ببین اینا نباید مارکس رو ببینن! ازوقتی پروژه مارکسیسم با شکست مواجه شده میشل فوکو رد داده.»
_این کرونا عشق میشل فوکو ست؛چون یه جورایی عاشق فردگراییه. می گه« این انسان با فرد متفاوته و ترجیح میده از فرد در برابر انسان دفاع کنه» (فکوهی:۳۱۷).
_فوکو رویکرد رادیکال[۲۳] داره بعید می دونم اون فردگرایی که تو می گی و فوکو طرفدارشه ربطی به این فردیتی که کرونا تعریف می کنه داشته باشه.اما میگه «نقش یک روشنفکرتغییرچیزی درذهن مردمه»(همان).راستی این کوید نوزده نکنه نقش روشنگر رو داره آخه کل ساختاراجتماعی رو بهم ریخته؟!
_می شه فعلا از ساختار[۲۴] و ساختارگرایی[۲۵] حرفی نزنی امیرعلی؟باورت نمی شه تو راه لکان[۲۶] رو دیدم داشت آینه هایی رو که سر چارراه می فروختن واسه هفت سین زیرو رو می کرد و با ماهیفروشها از نظریه آئینه ایش حرف می زد. تو لعنتی به هرچی فکر می کنی سروکله نظریه پردازاش پیدا می شه. الان جای اشتروس[۲۷] و فروید[۲۸] و دوسوسور[۲۹] خالیه که بدبخت شیم.
یکی روی شونه ام زد برگشتم؛ شوکه شدم. فروید را خوب می شناختم : سسسلام…
لهجه آلمانی داشت: «ببینم توعاشق روانکاوت شدی؟»
_ مممن نه من عاشق صدفم.
_ بله صدف خانم هم عاشق کارش بود اما تونذاشتی! وادارش کردی بره دنبال جغرفیای سیاسی! اون دختر پیش من داره تحلیل می شه و به روانکاو شدن علاقمنده…کمکت کرد خودتو تحلیل کنی اما تو ازش خواستگاری کردی. تو راجع به ممنوعیتهای روانکاوی چی می دونی پسره جعلق؟
گیج شده بودم مطمئن بودم صدف دانشجوی پزشکی ست به زامیاد گفتم: لعنت بهت؛ تو این دروغا رو گفتی؟
زامیاد سرش را تکان داد: «نه،ایشون روانکاو سوپروایزر[۳۰] صدف هستن.»
فروید موهام را چنگ زد و کلهام را عقب داد: «تو فقط با هدف لاوترنسفرنس[۳۱] می تونستی به فانتزی[۳۲] هات بها بدی اونم فقط تو اتاق درمان، نه تو ملاقاتهای خارج از جلسات. صدف قوانین رو زیر پا گذاشت باید گردنشو بزنم.»
زیرلب به زامیاد گفتم: «لکان،لکان…» و امیدوار بودم با تفکر پساساختارگرایانه لکان؛ فروید توجیه شود. زامیاد شانه بالا انداخت. سروصدا زیاد بود. همه داشتند بحث می کردند. مارکس و داروین تقریبا دست به یقه شده بودند و من می دیدم که درِاتاق از جا کنده شد و همه فامیل با لباسهاینوی شان البته با دستکش و ماسک وارد شدند. بلند بلند خوش و بش میکردند و با ماسک همدیگر را می بوسیدند. بابا و مامان و مهتاب هم بودند و مادربزرگ الکل هفتاد درصد را توی کمر باریکها ریخته بود و به انبوه جمعیتی که نمی دانم چطور تواتاق جا شده بودند تعارف می کرد. دو نفر که کلاه خود و زره داشتند و شمیرشان روی کمرشان بود زیر بغلهای صدف را گرفته بودند و صدف با لباس دکولته آبی رنگی که خیلی بلند بود و روی زمین می مالید با قدمهای بلند دو تا زره پوش تقریبا روی زمین کشیده می شد و لحظه به لحظه بهم نزدیکتر می شد. موهاش سفید بود؛عین مادراژدها[۳۳] و من تعجب کردم چرا موهاش اینقدر بلند شده است. وقتی نزدیکتر آمد و چشمم به زخم شکنجههای روی بدنش افتاد لرزیدم. «تو چنگال فروید اسیر بودم…» صدف مرا دید و با شجاعت لبخندی زد و من اشکهام سرازیر شد. وسط آن هیاهو داد زدم: «دوسِت دارم.» نشنید.فریاد زدم:«عاشقتم…» و به دستور فروید با ته نیزه کوبیده شدم روی زمین. صدایی گفت:«لرد شمال…ند استارک…»[۳۴] دیدم ند استارک شمشیرش را فرود می آورد روی گردن صدف که به زور زره پوشها خم شده بود و آماده بود برای اعدام. فروید به آلمانی فریاد زد: «استارک نه رستم[۳۵] رو بیارید.» با خوشحالی فریاد زدم: «جناب فروید، اون صدفه؛ سودابه[۳۶] نیست.» فروید هولم داد و جلوی پای زره پوشها پرتاب شدم. گفت: «بگید رستم پوست این پسره رو بکنه.» به پایش افتادم: «استاد اون سودابه نیست.» با نوک پایش چانه ام را بالا گرفت: «تو سودابه ای؛اون سیاووشه[۳۷]؛رویاهای مزخرف تو اونو صدف یا سودابه تداعی می کنه.» بعد فریاد زد:«آتیش بزرگی درست کنید باید از ور[۳۸] گرم عبور کنه و بی گناهیش ثابت شه.»صدف روی اسب سیاهی سوار بود و چهارنعل می رفت که از بین شعله های آتش عبور کند. ضجه میزدم و اشکهام جلوی چشمهام را تار کرده بود. مادربزرگ تو گوشم گفت:«بهتره امشب کشته شه؛ اون از خدایان نباتیه! خونش بچکه روی زمین کلی گیاه پرسیاووشان سر از خاک درمیاره که درمونه سرفههای خشک مریضای کروناییه.» اشکهام را پاک کردم. مادربزرگ محکم کوبید پشت دستم: «نکن کرونا می گیری…» و الکل هفتاد درصد را توی چشمم پاشید. ضربان قلم به شدت بالا رفته بود. نگاهی به اطراف انداختم. اتاق خالی بود. مادربزرگ گفت: «پاشو پسرم… پشت میز مگه جای خوابیدنه؟ الان سال تحویل می شه.. بیا کنار هفت سین.»
[۱] .Rituals
[۲] .Corona
[۳] .Mythology
[۴]. میزان پلی: [ پ ِ ] (فرانسوی ، اِ) (اصطلاح آرایشگری ) تاب دادن مو. حالت جعدی و تابداری دادن موی سر را با وسائل…(برای اطلاع بیشتر ر.ک:فرهنگ دهخدا).
[۵] .Marxism
[۶] .Darwinism
[۷] . «واژه عدالت اجتماعی که معادل واژه انگلیسی «Socil Justic» است، از جمله مفاهیمی است که در فلسفه سیاسی مورد بحث قرار گرفته، دیدگاه ها و برداشت های متعددی از آن ارائه شده است. این واژه ترکیبی، بیانگر مفهوم خاصی از عدالت است که با اقسام دیگر آن از قبیل، عدالت طبیعی، عدالت سیاسی، عدالت اقتصادی، عدالت فردی و اخلاقی، تفاوتهایی دارد.عدالت اجتماعی به عنوان یکی از مهمترین آرمانهای بشری از دیر باز مورد توجه اندیشمندان و صاحب نظران قرار گرفته است. در اندیشه شرق باستان عدالت اجتماعی از جایگاه والایی برخوردار بوده است. یکی از قدیمی ترین آثاری که به مسأله عدالت اجتماعی پرداخته است، مجمع القوانین حمورایی است»(منبع: مجله معارف بهمن ۱۳۸۵، شماره ۴۳ عدالت اجتماعی).
[۸] . «پرسیاوشان با نام علمی Adiantum capillus veneris گیاهی است علفی، سرخسی و پایا که در مناطق شمالی از جمله مازندران، گیلان و در تهران در مناطق شرق، غرب و جنوب غربی قابل مشاهده است. پرسیاوشان از نظر طبّ قدیم ایران، معتدل است. در طب گذشته از گیاه پرسیاوشان در درمان سرفه و علائم سرماخوردگی و ریزش منطقهای مو استفاده میشد» (منبع: سایت اینترنتی طب سنتی بیتوته).
[۹] . برای اطلاع بیشتر ر.ک: مقاله بررسی تطبیقی اسطوره خدای شهید شونده در اساطیر ایرانی و سامی؛شناسه (COI) مقاله: SHAHNAMEH01_009منتشر شده در همایش علمی شاهنامه و پژوهش های آیینی در سال ۱۳۹۲؛ پدیدآورنده: فاطمه اکبری.
[۱۰] . Postmodernity.برای اطلاع بیشتر ر.ک: تاریخ اندیشه و نظریه های انسان شناسی ؛ پدیدآورنده: ناصر فکوهی؛۱۳۹۰؛نشر: نی؛ تهران.
[۱۱] . Deoxyribonucleic acid
[۱۲] . برای اطلاع بیشتر ر.ک: انسان شناسی و کشف تفاوت های انسانی؛ پدیدآورنده:کنراد فیلیپ کتاک؛ ترجمه: محسن ثلاثی؛۱۳۸۶؛نشر: علمی؛تهران.
[۱۳]. Human papillomavirus
[۱۴] . Charles Darwin
[۱۵] . Karl Marx
[۱۶] . «خاندان رومانوف به روسی: Рома́новы به انگلیسی: House of Romano یک دودمان اشرافی قدرتمند در روسیه بودند که پس از دودمان روریک، قدرت را در روسیه به دست گرفتند. این خاندان از سال ۱۶۱۳ میلادی تا ۱۵ مارس ۱۹۱۷ میلادی بر روسیه حکومت کردند. انقلاب روسیه در سال ۱۹۱۷ میلادی سبب شد که آخرین پادشاه دودمان رومانفها در ۱۵ مارس ۱۹۱۷ مجبور به کنارهگیری از قدرت شود. خاندان رومانوف تا زمان انقلاب فوریه در سال ۱۹۱۷ میلادی بر روسیه حکومت کردند. در اثر این انقلاب، نیکلای دوم به نفع برادرش میخائیل الکساندرویچ از سلطنت کنارهگیری کرد. اما وی سلطنت را نپذیرفت و به این ترتیب حکومت خاندان رومانوف بر روسیه پایان یافت. با اعدام نیکلای دوم و همسر و فرزندانش به دست بلشویکها در سال ۱۹۱۸، شاخه اصلی این خاندان ادامه نیافت و در حال حاضر اعضای شاخههای دیگر، ریاست خاندان را برعهده دارند»(منبع: ویکی پدیا).
[۱۷] . Neanderthal
[۱۸] . Cro-Magnon
[۱۹] . «مَشی و مَشیانه نخستین جفتِ بشر در تاریخِ اساطیری ایران و از نطفه کیومرث هستند که پس از کشته شدنِ وی بهدستِ اهریمن بر زمین ریخته میشود. مشیومشیانه از آغاز بر روی زمین زاده میشوند و هیچ گناهِ نخستینی مرتکب نشدهاند و وظیفه دارند جهان را از شرّ اهریمن برهانند.پس از چهل سال شاخهای ریواس میروید که دارای دو ساق و پانزده برگ است. این پانزده برگ برابر با سالهایی است که آیودامن (مشیا) و مشیانه – نخستین زوج آدمی – در آن هنگام دارند. آیودامن و مشیانه، همسان و همبالایاند و تنشان در کمرگاه چنان به هم پیوند خورده است که شناختِ این که کدام نر و کدام مادهاند ممکن نیست.مشیه و مشیانه دارای هفت جفت فرزند میشوند و هر جفتی یک نر و یک ماده است. هر کدام از جفتها با هم آمیزش میکنند و روانهئیکی از هفتکشور میشوند. از آنان فرزندانِ دیگر به وجود میآیند و نسلِ بشر ادامه مییابد. آیودامن و مشیانه در صد سالگی میمیرند. فرزندانِ آیودامن و مشیانه آغاز و مبدأ بسیاری از نژادهای گوناگون را در بر میگیرند»(منبع: ویکی پدیا).
[۲۰]. Michel Foucault
[۲۱] . Pierre Bourdieu
[۲۲]. Post-structuralism
[۲۳] . Radical.برای اطلاع بیشتر ر.ک: تاریخ اندیشه و نظریه های انسان شناسی ؛ پدیدآورنده: ناصر فکوهی؛۱۳۹۰؛نشر: نی؛تهران.
[۲۴] . Structure
[۲۵] . Structuralism
[۲۶] . Jacques Lacan
[۲۷] . Claude Lévi-Strauss
[۲۸] . Sigmund Freud
[۲۹] . Ferdinand de Saussure
[۳۰] . Supervising analyst.
[۳۱] . Love Transference.انتقال عشق؛ برای اطلاع بیشتر ر.ک: انستیتو روانکاوی تهران، دیکشنری روانکاوی دکتر سلمان اختر، ترجمه: فرهنگ نامه جامع روانکاوی.
[۳۲] . Fantasy.پنداره، خیال پردازی، فانتزی؛(همان).
[۳۳] . «دِنِریس تارگِرین به انگلیسی: Daenerys Targaryen یک شخصیت خیالی در سری رمان فانتزی ترانه یخ و آتش اثر جرج آر. آر. مارتین است.مشهور به دنریس طوفانزاد یا دَنی، وی آخرین عضو تأیید شده سلسله باستانی تارگرین و یکی از شخصیتهای اصلی در مجموعه کتابهاست. جرج ریموند ریچارد مارتین به انگلیسی: George Raymond Richard Martin، که گاهی به اختصار GRRM نوشته میشود، نویسنده و نمایشنامهنویس آمریکایی سبکهای فانتزی، علمی–تخیلی و وحشت است. مارتین بیشتر به خاطر مجموعه فانتزی پرفروش و موفق «ترانه یخ و آتش» شناخته میشود. در سال ۲۰۱۱ شبکه تلویزیونی HBO سریالی با نام «بازی تاج و تخت» را از این مجموعه اقتباس کرد»(منبع:ویکی پدیا)
[۳۴] . «ادارد «ند» استارک انگلیسی: Ned Stark شخصیتی ساختگی در اولین کتاب جرج آر. آر. مارتین از سری رمانهای تخیلی ترانه یخ و آتش و فصل اول اقتباس تلویزیونی آن است»(منبع: همان).
[۳۵] . رستم چهره ای تخیلی_آرمانی است، ولی ممکن است در پرداخت چهره او از شخصی اساطیری و تاریخی مختلف نیز الگو گیری شده باشد و این دو با یکدیگر جمع ناشدنی نیستند…از این رو چهره رستم آمیزه ای غریب و در عین حال منسجم از اساطیر،تاریخ و تخیل خلاق حماسه پردازان است»(منبع:درآمدی بر اندیشه و هنر فردوسی، پدیدآورنده: سعید حمیدیان، ۱۳۸۳:۲۴۹نشر: مرکز، تهران).برای اطلاع بیشتر ر.ک: فصلنامه تخصصی ادبیات فارسی دانشگاه آزاد اسلامی مشهد،شماره۲۸،زمستان ۸۹، ژرف شناسی شخصیت «رستم».
[۳۶] . «قصه سیاووش و سودابه : این قصه از آغاز داستان و، یا دقیق تر از تولد سیاوش تا پیروزی او در آزمایش ور را شامل می شود. سیاوش بی مادر که یک چند تحت پرورش رستم در زابلستان بوده است، از رستم می خواهد که او را به دربار پدر بازگرداند و چیزی از بازگشتن او به دربتر نمی گذرد که سودابه پرنگار را شیفته عاشق خود می کند. سودابه، نامادری سیاوش به ترفند و چاره گری بسیار قصد کامیابی از جوان زیباروی را دارد و چون از همان آغاز با مخالفت سیاوش روبه رو می گردد، بنای نیرنگ نهاده و با داد و قال ، تهمت ها بر سیاوش می بندد و چون در تهمتهای خود ناموفق می ماند از زنی جادو کمک می گیرد و پس از سقط جنین آن زن بچه مرده او را فرزند خویش می خواند و گناه کشتن نوزاد را به سیاوش نسبت می دهد. این ماجرا که جدال میان سودابه و سیاوش را به نقطه اوج می رساند، موجب می شود که موبدان رای به آزمایش ور (آزمایش آتش) دهند. سیاوش این آزمایش افتخارآمیز را با موفقیت پشت سر نهاده و سودابه را رسوا می کند…»(منبع: مقاله ساختار پیرنگی داستان سیاوش،پدیدآورنده،اسدلله جعفری،نشریه پیک نور_علوم انسانی،شماره بهار ۱۳۸۲، دوره ۱، شماره ۱،صص۶۴تا ۷۰). «سیاوش نیز برای دور ماندن از پایتخت در جنگ با افراسیاب شرکت کرده و طی اختلافی که با کیکاووس پیدا میکند به توران پناهنده شده و پس از رویدادهایی به فرمان افراسیاب به قتل میرسد. انتشار خبر قتل سیاوش رستم را سوگوار و خشمگین کرده به پایتخت آمد و پس از نکوهش بسیار کیکاووس، سودابه را از شبستان بیرون کشیده با خنجر به دو نیم میکند»(منبع: شامنامه فردوسی، داستان سیاوش).
تهمتن برفت از بر تخت اوی سوی خان سودابه بنهاد روی
ز پرده به گیسوش بیرون کشید ز تخت بزرگیش در خون کشید
به خنجر بدو نیم کردش به راه نجنبید بر جای کاووس شاه
[۳۷] . منبع: همان
[۳۸] . «آزمایشی بوده است که در محاکم ایران قدیم از دو طرف دعوی می کرده اند تا راستگویی یکی معلوم شود و هر کسی موفق میشد او را محق میدانستند. از جمله این آزمایش ها نوشانیدن آب آمیخته به گوگرد و گذشتن از میان آتش بود»(منبع: فرهنگ فارسی معین).