«داستان استریت»، فیلمی به کارگردانی دیوید لینچ، کارگردان معاصر آمریکایی، ساخته ۱۹۹۹ است. این فیلم داستانی واقعی را روایت میکند از سفر آلوین استریت با ماشین چمنزنی به ایالت ویسکانسین. درباره این فیلم گفتهاند که در نام فیلم ایهامی وجود دارد: استریت هم میتواند نام شخصیت اصلی فیلم، آلوین استریت، باشد و هم کنایهای از ساختار خطی فیلم. به نظر میرسد داستان استریت داستانی ساده است درباره زندگی. داستانی ساده که در عین سادگی و بیتکلفی عمیقترین معناها را در خویش پنهان کرده است. زندگی شاید همینقدر ساده و پرمعناست.
آلوین استریت پیرمردی هفتادوسه ساله است که با دخترش رز زندگی میکند؛ رز در چشم دیگران کمی کندذهن به نظر میرسد و کارش ساختن لانۀ پرنده است. الوین بیمار است و حتی چشمهایش درست نمیبیند و به توصیه پزشک بایستی دیگر به درمان خود بپردازد. اما او آدمی است که گویی همیشه به شیوۀ خود زیسته است. در همین زمان آلوین باخبر میشود که برادرش لایل بیمار است و تصمیم میگیرد به دیدارش تا ایالت ویسکانسین برود، جایی که کیلومترها با او فاصله دارد. آلوین گویی میخواهد با تمام وجود برای برادری که از او دور افتاده خود را به زحمت بیندازد. از همین رو، با اینکه در این سنوسال نمیتواند رانندگی کند، تصمیم میگیرد این راه بیپایان را با ماشین چمنزنی طی کند، تا بار دیگر برادرش را ببیند و با همان شور و شوق روزهای دور گذشته به تماشای ستارههای آسمان بنشینند.
نوشتههای مرتبط
گویا لینچ قصد دارد با به تصویر کشیدن سفر آلوین مخاطب را به سفری عمیقتر به درون ذهن انسانهایی ساده و بیآلایش ببرد. در پلانی که پیرمرد با همه پساندازش که ۳۲۵ دلار است ماشین چمنزنیاش را ارتقا میدهد و از میان ماشینهای کشاورزی غولپیکر به سمت افق میرود این حس اوج میگیرد که آدمی هر چند در دنیای مدرن و پیچیده امروز غرق شده باشد، هنوز امکان آن را دارد که به شیوه خود به مقصد برسد، شاید تنها اگر عزمش را جزم کند. یا شاید سادگی سلاحی بشود که بشود به پیچیدگیهای این دنیا فکر نکند، نگاههای استهزاآمیز و ترحمآمیز را نادیده انگارد و در نتیجه به این برسد که «من به راه خود باید بروم» و البته به شیوه خود. صبر و تأملِ مرد به مخاطب سرایت میکند تا در این راه با الوین همراه شود، آدها را نظاره کند و به تماشای مناظر چشمنواز بپردازد.
طرح کلی داستان در نگاه اول ساده به نظر میرسد؛ پیرمردی که سعی دارد با هر مشقتی پس از سالها به دیدار برادر بیمارش برود. هرچند در درون این روایت ساده، داستانهای بسیاری نهفته که هرکدام بیننده را به این فکر میاندازد که بهراستی این داستان ساده در دل خود چهها دارد؟ در مسیر جادهای که آلوین در آن رهسپار است، شاهد این داستانها هستیم. سفر جادهای و متفاوت آلوین، به گونهای نمادین یادآور سیر و سلوک معنوی است که مردی با بصیرتِ سالخوردگی و دور از شور و هیجان جوانی را بر آن داشته تا از صحراها و تپهها بگذرد تا به ایالتی دیگر برسد و در مسیر راه نه فقط با موانع طبیعی مواجه شود بلکه فرصت این را داشته باشد تا با غریبههایی از هر سنخ وقت بگذراند. زن جوان هیچهایکر در کنار او احساس امنیت کند، کنار آتش بنشیند و از زندگیاش بگوید. شبی را در کمپ جوانان دوچرخهسوار بگذراند و به درخواست آنان که در اوج جوانیاند، سالخوردگی را برایشان تشریح کند: «بدترین قسمت پیری اینه که یادت میاد یه وقت جوون بودی». نکته در این جاست که آلوین با ماشین چمنزنی سرعتی به مراتب کمتر از یک اتومبیل عادی و حتی دوچرخهسواران دارد. در همین راستاست که با سرعت و بیتفاوتی مدرن از کنار هیچ چیز نمیگذرد؛ آدمها، طبیعت، حوادث. به آهستگی عبور میکند، مشاهده میکند و فرصت تأمل دارد.
برخی مشاهداتش نیز بهغایت رازآلودند، مانند داستان زنی جوان که عاشق گوزنها است، هرچند در مسیر هر روزه رفت و برگشت به محل کارش بارها و بارها گوزنها را با ماشین زیر گرفته است. آلوین شاهد تصادف رانندهای است که در جاده به گوزنی برخورد کرده، او میایستد و پیشنهاد کمک میدهد. زن جوان بیان میکند که هیچ کس نمیتواند کمکش کند و چهره سراسر پرسش و آشفتهاش در این رخداد، گویی پرسشی است برای تمام رویدادهای شگفت زندگیمان که هیچگاه پاسخی برایشان نمییابیم. یا زمانی که آلوین در یکی از توقفهایش با پیرمردی همصحبت میشود که مانند خودش در جنگ جهانی بوده و داستان کشته شدن رفیقش کاتز را برای او بازگو میکند؛ داستانی که آلوین هرگز فرصت و جسارت بازگوکردنش برای کس دیگری را نداشت.
نکته جالب دیگر، زمانی است که ماشین چمنزنی آلوین در آخرین توقفگاهش خراب میشود و یکی از کسانی که با آلوین آشنا شده به او پیشنهاد میدهد که باقیمانده مسیر تا ویسکانسین را همراهش باشد، اما آلوین نمیپذیرد و میگوید: «میخواهم این سفر را جوری که خودم میخواهم تمام کنم». گویی این سفر همچون تمامی محبتی است که آلوین به برادرش دارد، یا مهری تمام و کمال که آلوین میخواهد به برادرش ببخشد.
موسیقی این فیلم را آنجلو بادالامنتی، آهنگساز آمریکایی که بیشتر فیلمهای دیوید لینچ با آهنگسازی او رنگ خاصی به خود گرفتهاند، ساخته است. این موسیقی در بخشهایی از فیلم، که تصویر آسمان پرستاره را میبینیم، و همچنین در پایان فیلم که دیدار لایل و آلوین به اوج خود میرسد.
در پایان فیلم، در هنگام دیدار آلوین و لایل، بین این دو برادر گفتگویی چشمگیر صورت نمیگیرد؛ تنها اشکهای لایل در گوشه چشمانش را میبینیم آنگاه که درمییابد آلوین تمام این راه دراز برای دیدار او را فقط با یک ماشین چمنزنی طی کرده است. سپس نگاههای خاموش آلوین و لایل در هم تلاقی میکنند. اما این نگاهها از بیشمار گفتگو پرمعناترند و از نگاههایشان به یکدیگر پیداست که ناگفته خوب همدیگر را میفهمند. نگاههایی که به یاد گذشتههای دو برادر به آسمان پرستاره پیوند میخورد و این تصویر مسحورکننده گویی ابدیتی میشود تا بیننده را در آغوش خویش غرق کند.
یکی از ویژگیهای آشکار این فیلم دیالوگهای به جا و واقعگرایانه و به دور از اغراق آن است که در کنار جذابیت بصری و روایت سرراست و ساده، یاداور زندگی واقعی در کنار آدمهایی واقعی است. افرادی که گاه فقط رهگذرند و بدون خداحافظی از الوین جدا میشوند. گاه نیز رابطه انسانی عمیقی میاانشان شکل میگیرد که گویا در زمان و مکان دیگری ممکن نمیبود. صمیمیتی از نوع گفتگوی دو پیرمرد از ناگفتههای جنگ، یا دلتنگی خداحافظی با مردی که حیاط خانهاش چند شبی محل اطراق آلوین شده بود. در کاروانی که به پشت ماشین چمنزنی بسته و جاده را با آن طی میکند، نه میتوان نشان کاملی از دنیای مدرن دید، نه دنیای کهن. بلکه ترکیب منحصر به فردی از انسانی است که گویا به شیوه جهان قدیم کولهباری به دوش گرفته و بی عجله به جاده زده است. با این همه فقط میتوان گفت، روایت لینچ نیز همانند سبکِ سفرِ قهرمانِ داستان در این فیلم دلنشین، منحصر به فرد، چشمنواز و جذاب است.