انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

خوشبختی یک نفره

نقد و بررسی داستان «طوطی» اثر سوزانا تامارو ، ترجمه بهمن فرزانه

آنسلما، زن پیری است که به تنهایی در آپارتمان خود زندگی می‌کند. خانم معلمی بازنشسته‌ و دارای استقلال فکری که بنا بر تأکید سوزانا تامارو مدتی است این استقلال از سوی دختر و پسر وی حتا با وجود دوری راه و داشتن خانواده به خطر افتاده است آنهم به بهانه‌ی پیری. یا بهتر است بگوییم به بهانه‌ی نگرانی از بابت پیریِ آنسلما. مطابق برداشت تامارو (نویسنده‌ی داستان)، پیری همان موقعیتی است که فرزندان مترصد آنند تا به وسیله‌اش بتوانند بر والدین مسلط شوند. باری، آنسلما سالها پیش همسر خود را از دست داده و از آن زمانی هم که فرزندان مستقل شدند و تشکیل خانواده دادند، یکه و تنها روزگار ‌گذرانده است. هر چند به مرور درمی‌یابیم به هچ وجه از بابت مرگ شوهر و تنها شدن‌ متأسف نیست، چون با خلق و خوی شکننده‌‌ و انعطاف‌ناپذیری که دارد (و اصلا هم قصد تغییر خود را ندارد) هرگز نتوانسته بود دو دروغ بزرگی را که همسرش به وی گفته بود ببخشد. مثلا وقتی فهمید لنگیدن وی ناشی از جراحت در جنگ نیست بلکه یادگار حماقت جوانی اوست یعنی موتورسواری‌ به هنگام مستی (ص۶۰)، و یا شعرهایی که زمان عشق‌ و عاشقی به وی می‌داده متعلق به خودش نبوده و به دروغ آنها را به نام خود جا می‌زده است (ص ۶۸)؛ ظاهراً کشف این دروغ‌ها برای آنسلما، ضربه‌ی به مراتب بیشتر از روزی داشته که پس از سالهای سال زندگی مشترک متوجه شده بود همسرش در سن شصت و پنج سالگی به دختری جوان ابراز عشق کرده و برای به دست آوردن دل دختر جوان از ترفند اهداء شعرهای جعلی استفاده کرده بوده (ص۶۹). اینگونه که تامارو نقل می‌کند در این زمان او با احساسی از ترحم و نفرت برای شوهر خود دل‌سوزانده بود (مردی که برای به دست آوردن جسم جوان زنانه‌ای‌ خود را به گدایی عشقی و حماقت دچار کرده بود)، حال آنکه در زمان کشف آن دروغ‌های نابخشودنی، به تمامی از شوهرش برید یا شاید بهتر است بگوییم در واقع شوهرش در همان ایام برای او مرد….

بهرحال این زندگی خشک و یکنواخت بر اثر حادثه‌ای به کلی دگرگون می‌شود. یک شب آنسلما در میان زباله‌های محله طوطی از رمق افتاده‌ای پیدا می‌کند و مطابق جریان داستان، حضور طوطی در زندگی زن پیر و تنهایی که سالهای سال به سکوت و انزوا عادت کرده بود، باعث تحولی بزرگ می‌شود. رسیدگی به طوطی، ناخودآگاه باعث می‌شود که آنسلما به روح و روان خود جان تازه‌ای ‌دهد. می‌توان گفت، تامارو تلاش می‌کند از راه وجود طوطی در زندگی آنسلما و رسیدگی و دلمشغولی به آن، به نوعی داستان خود را به اندیشه‌ی خوشبختی از راه دیگری و پیامدهای شفابخش آن پیوند دهد. چرا که هرچه رسیدگیِ آنسلما به طوطیِ جان و رمق گرفته بیشتر می‌شود، خود وی هم ناخودآگاه از سکون زندگی گیاهی‌اش فاصله می‌‌گیرد. مثلاً گویی تازه به یاد می‌آورد که آدم زنده می‌تواند از رفت وآمد و مهمانی‌ دادن لذت ببرد. پس مهمانی می‌دهد و همکارانی را که سالها ندیده بود به خانه‌اش دعوت می‌کند. و یا به یاد می‌آورد زمانی از شنیدن موسیقی و رقص لذت می‌برده است ، پس با طوطی خود که شیرین‌کاری‌های زیادی بلد است به موسیقی گوش می‌دهد و می‌رقصد. طوطی‌ای که می‌داند چگونه بابت مهمان‌نوازی‌های آنسلما سپاسگزاری کند یعنی به جای بوسه‌، لاله‌ی گوش آنسلما را به آهستگی در لحظه‌ای کوتاه به منقار گیرد و صورت آنسلمای پیر را از شرم سرخ کند. و یا با نشان دادن استعداد خود نام آنسلما را هجی کند و یا چند کلمه‌ای حرف بزند و…

بهرحال نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد لوئیزیتو است. مذکر شده‌ی لوئیزیتا یعنی مذکر شده‌ی نام بهترین دوست و همراز خود در دوران تربیت معلمی. اما چرا نامی مذکر؟ هر چند که بعدها با دیدن تخمی در میان نازبالشها در می‌یابد طوطی‌اش ماده است…. در حقیقت باید گفت انتخاب نام مذکر طوطی کلید ورود به فضای عاطفی آنسلما است. زنی که باور داشته در ازدواج شکست خورده است. و در عین حال هرگز نمی‌تواند بهترین دوران زندگی خود را که با لوئیزیتا سر کرده، از یاد ببرد. دختر باهوش و بسیار حساسی که ظاهراً توقعش از زندگی بسی بیشتر از چیزی بود که به باور او به نام زندگی جعل ‌شده است. شیفتگی آنسلما به تفکرات دوست خود از یکسو و ناکامی از ازدواج از سوی دیگر، احتمالاً دلیل انتخاب نام مذکر طوطی است. به معنایی دقیق‌تر ترکیبی از تمنای عشقِ به تعلیق درآمده و همچنین نیازی شدید به رفیقی شفیق و همراز؛ بهرحال لذت زندگی با لوئیزیتو چندان طولانی نیست. چون سروصدای بی‌مهابای آپارتمان آنسلما که فی‌المثل بی‌توجه به همسایه‌ی پیر صدای گرامافون را بلند می‌کند و یا با مهمانی و مجلس رقصش آرامش سرهنگ پیر و بازنشسته‌ی دیوار به دیوار خود را برهم می‌زند، باعث می‌شود در اثر شکایت همسایگان، طوطی را به دلیل نداشت مجوز نگهداری و کمیاب بودن به شهری دور فرستند. در اینجا تامارو به نحوی بسیار خوب دیوان‌سالاری معیوب و از کار افتاده‌ای را افشاء می‌کند که کورکورانه فقط تابع مقررات است. قوانین و مقرراتی که در اساس سرکوب کننده‌اند بی‌آنکه کمترین امکانی برای بهینه کردن شرایط داشته باشند. بنابراین طبیعی است که در «مرکز حمایت از حیوانات منطقه‌ای» آن شهر دور افتاده که بیشتر به بازداشگاه شباهت دارد، طوطی بشاش به سرعت فرتوت و ناتوان ‌شود. آنسلما با زحمت فراوان به شهر تبعیدی طوطی خود می‌رود و با دیدن حال و روز او به دلیل ناامیدی تصمیم به خودکشی می‌گیرد چون فکر می‌کند هرگز قادر نخواهد بود بدون وجود طوطی عزیزش زندگی کند. او که به طور واقعی معجزه‌ای لذت‌بخش از زندگی با طوطی را تجربه کرده است، دیگر نمی‌تواند به شیوه‌ی زندگی قبلی خود بازگردد. از اینرو در لحظه‌ای که آماده است تا خود را روی ریل قطاری که با سرعت در حال گذر است پرتاب کند، ناباورانه و معجزه‌آسا طوطی را می‌بیند که از گوشه آسمان به سمت او در حال پرواز است….

اکنون که با نگاه نسبتاً رمانتیک حاکم بر داستان طوطی آشنا شدیم، لازم است بررسی کوتاهی بر جنبه‌های انفعالی آن داشته باشیم: به عنوان مثال پرداختن به این مطلب مهم که معجزه‌ی حضور طوطی در زندگی آنسلما، خوشبختی او را از چهار وجبی موقعیت خودش فراتر نمی‌برد. زیرا آنسلما با خوشبختی در معنایی اصیل‌ مواجه نمی‌شود یعنی خوشبختیِ خود را از راه دوست داشتن انسانهای دیگر درنمی‌یابد؛ حتا اگر آنها را غیر قابل دوست داشتن بداند (که می‌داند) کمترین اعتنایی به رعایت حال آنها ندارد و الزام‌های انسانی را زیر پا می‌گذارد. به عنوان مثال نه تنها به آرامش همسایه‌ی بد اخلاق و ترش روی خود فکر نمی‌کند و با سر و صدای تمام رعایت‌های معمول آپارتمان‌نشینی را نادیده می‌گیرد بلکه حضور طوطی و معجزه‌ی احیای زندگی آنسلما، در او ذره‌ای شفقت نسبت به فرزندان و نوه‌هایش به وجود نمی‌آورد. بنابراین رسیدگی و مراقبتهایی که وی از طوطی می‌کند، با آن فلسفه‌ای که «دیگری» را مقدم بر من قرار می‌دهد (و از این طریق به «منِ» گشوده‌ به روی درکِ امکانات نهفته در زندگی دست می‌یابد) ، سنخیتی ندارد: شیوه‌ی درکی از جهان، آدمها و چیزها که فی‌نفسه به مثابه عظیم‌ترین گنجینه‌های خوشبختی است. حال آنکه همانگونه که گفته شد، رفتار آنسلما با اطرافیان خود حتا پس از یافتن طوطی به‌مثابه امکان درک خوشبختی، همچنان پا در گِل فردیتِ انفعالیِ خویش (بخوانیم نگرش‌های بنیادگرای مدعی وحدت و یک‌پارچگی) است: کسانی که تنها به کسانی که مثل خود هستند آری می‌گویند: آری برای دوست داشتن و ارتباط گرفتنِ شباهت‌های خود….

از اینرو به لحاظ روان‌شناختی، طوطیِ آنسلما نمی‌تواند نماد آگاهی و بیداریِ وی باشد، بلکه به نظر می‌رسد فرافکنی غریزه‌ی ناخودآگاهی باشد که پس از عمری زهد و انزوا، در غروب عمر به یکباره به طلبکاری از لذات زندگی برآمده است. بنابراین عشقِ برخاسته از این وضعیت، نمی‌تواند فراتر از خود آنسلما و امیال بیدار شده‌اش عمل کند؛ بر این اساس طبیعی است که تا پایان داستان او را همچنان در موقعیتی انعطاف‌ناپذیر نسبت به «غیر» (کسی یا چیزی متفاوت و حتا مخالف با خود) ببینیم. یعنی بدون هر گونه تلاش برای رسیدن به تفاهم و گفت‌وگو با «دیگری»؛ چه سرهنگ بازنشسته‌ی منفور باشد و چه فرزندان و نوه‌ها؛ بنابراین با وجودیکه سوزانا تامارو تلاش می‌کند تا به جایگاه وجودی وی موقعیتی برتر از اطرافیا‌ن‌اش بدهد، (چه آنزمان که با بغضی فرو خورده سر در گریبان زندگی انزواجویانه‌ی خویش دارد و چه آن‌گاه که با ولع به جهان و زندگی روی‌ می‌آورد)، نگرش نامهربان آنسلما به دنیا و آدمها، خود به خود این برتری را تحلیل می‌برد و چهره‌ی خشن او را حتا در اوج لطافت روحیِ احیاء شده‌اش، برملا می‌کند و شاید همین دلیلی است در واکنش محتاطانه‌‌ی ناخودآگاه‌مان‌ نسبت به سردی رفتار وی با اعضاء خانواده‌اش؛ هرچند تامارا با شیوه‌ی داستان پردازی خود ترجیح می‌دهد، قضاوتی یک‌ جانبه به خوانندگان خود القا کند.

بهرحال گمان نمی‌شود کسی در این دوره و زمانه ادعای ایده‌آل بودن کار و بار جهان را داشته باشد، اما اگر بر این باوریم که زمانه‌ی حاضر خود به خود بد و غیرقابل اعتماد است و یا نسل جوان نیز خود به خود سهل‌انگار و بی‌مسئولیت‌اند و یا به طور کلی بر این باور باشیم که آدمهای این دوره و زمانه بد و نابخرد هستند، در این صورت باید بدانیم که قضاوتمان بسیار سطحی است و با چنین تصوراتی نه تنها جهان و کار و بارش بهتر نخواهد شد، بلکه بعکس به تخریب بیشتر آن کمک کرده‌ایم. به عنوان مثال سوزانا تامارو از جانب عالم تأملات آنسلما می‌نویسد:

“در جهان وفور نعمت است و همین باعث شده ملت بی‌ادب بشوند. امروزه، هر کسی توقع دارد که صاحب همه چیز باشد. آن کلمه‌ی جادویی یعنی «متشکرم» که او به شاگردانش یاد داده بود، …. از زبان جهان متمدن محو شده بود… جهان داشت به لبه‌ی پرتگاه می‌رسید؛ وحشی شده بود… نسل جدید، همه چیز را حق مسلم خود می‌دانست؛ با کمال وقاحت طلبکار بود” (ص۲۹).

به نظر می‌رسد منظور آنسلما از «جهان» و وفور نعمت‌‌اش، سیستم سرمایه‌داری و سبک زندگی مصرفیِ آن است، سیستمی که در فاصله‌ انداختن بین او، فرزندان و نوه‌هایش بسیار ‌تقصیرکار است. و طبعاً بخشی از این تقصیر زمانی گریبان ما را می‌گیرد و جهان را اینگونه «بی‌ادب» می‌کند که به جای متهم کردن «نسل جوان» و یا این و آن کودکِ بی‌تربیت و وحشی، از مسئولیت برخورد با سیستمی که این «وحشی‌گری» و «وقاحت طلبکارانه» را پرورش می‌دهد شانه خالی کنیم. به بیانی به جای درگیر کردن خود در قلمرو عمومی، از آن کناره گیریم و فقط به نق زدن اکتفا کنیم.

باید از سوزانا تامارو «متشکر» باشیم که ناخودآگاه داستانش را به یکی از چهره‌های خشن و مدعی درباره‌ی اصلاح جهان اختصاص داده است. یکی از همان‌ آدمهایی که به جای همت رویارویی با علت اصلیِ نابسامانی، خود نیز همچون همان جوانانِ مورد سرزنش خویش، دائما از این و یا آن چیز «طلبکارانه» ایراد می‌گیرند. چنانکه آنسلما با وجود پیرانه‌سری همچنان به خود می‌بالد که سالها پیش حتا به قیمت اخراجش از مدرسه برای ادب کردن دانش‌آموزی به گوش او سیلی زده است. عملی که به گفته خودش روزنامه‌نگاران را «مثل کوسه‌هایی که بوی خون می‌شنوند» (ص ۸۳)، به جان خود و خدمت صادقانه‌اش انداخته بود.

اکنون پرسش این است، آیا چنین شیوه‌هایی می‌تواند جایی در سکوی افتخارات بشری داشته باشد و یا می‌توانند راه‌گشا باشند؟ هیچ کس منکر وضعیت آشفته و عنان‌گسیخته‌ای که گریبان دنیا و آدمهای آنرا از پیر و جوان گرفته نیست، اما به نظر نمی‌رسد اصلاح‌اش به آن صورتی باشد که آنسلما می‌پسندد و تامارو پیروزمندانه به رخ می‌کشد:”مدیر مدرسه چند بار او را به نزد خود خواند. ابتدا با لحنی مؤدب و بعد هم آمرانه از او خواست تا رسماً عذرخواهی کند، و تصدیق کند که اعصابش خراب شده بود. ولی او محکم ایستاده بود: من اعصابم خراب نشده بود. آن کار را کردم و باز هم خواهم کرد. چون بالاخره یک نفر باید این بچه‌ها را تربیت کند” (ص۸۴).

چنانچه می‌بینیم، مشکل آنسلما در جهان‌بینی و شیوه‌ی تفکرش است. اینکه همچون دوران جوانی‌اش یعنی غرق در احساس‌های رومانتیک، چشم امید به قهرمانی دارد که «یک تنه» عهده‌دار تربیت بچه‌ها و شاید هم کار و بار جهان شود. کسی همانند خودش: مصمم و با اراده‌ای قوی برای ادب کردن فرزندان، شاگردان و نوه‌ها و یا حتا همسایه‌هایش. احتمالاً عده‌ای را از راه سیلی زدن و عده‌ای دیگر را با بی‌اعتنایی و کم محلی؛ زن مصممی که هرگز درباره‌ی خود و اعمالش در گذشته و حال دچار شک و تردید نمی‌شود و با چیزی به نام پشیمانی (البته به جز ازدواج با همسرش) کمترین آشنایی ندارد.

چنین نگرشی اصلا خبر ندارد که ساختن جهان و تعلیم و تربیت سالم و صحیح یعنی اعتراف به اینکه خودِ تعلیم دهنده‌ نیز همواره و همواره نیازمند تعلیم و تربیت است. اگر بدانیم همانگونه که روش آموزش از خودِ آموزش تفکیک‌ناپذیر است، روش تعلیم و تربیت نیز از خود تعلیم و تربیت جدا شدنی نیست، آنگاه جایگاه تنبیه، بدلحنی و بداخلاقی و توهین برای همیشه مشخص خواهد شد. حال آنکه آنسلما تمایلی برای ساختن، اصلاح و ارتباطی دو طرفه با جهان و آدمها ندارد. چون به خوبی می‌داند برای این‌کار قبل از هر چیز باید همانطور که مدیر مدرسه خواسته عمل کند. یعنی تصدیق کند که خود نیز اشتباه کرده است. آری، برای درست شدن کار و بار جهان باید از خود شروع کرد. در مورد ارتباط‌گیری‌ با نوه‌هایش، نیز همین مسئله صادق است زیرا وقتی برخلاف آنچه وی انتظار دارد آنها به اسباب‌بازی‌های کهنه‌ی والدین خود (که احتمالاً آنسلما آنها را قبل از آنکه دختر و پسرش به اندازه‌ی کافی بزرگ شده باشند که تشکیل خانواده دهند برای فرزندانِ آنها کنار گذارده بود)، هیچ ذوق و شوقی نشان نمی‌دهند، به کلی از هر دو نوه‌ی خود ناامید می‌شود: “آنسلما به نظرش می‌رسید که نوه‌هایش از سیاره‌ی دیگری به زمین آمده‌اند: بی‌ملاحظه، حق‌ناشناس، طماع، بدون هیچگونه علاقه‌ای به چیزی جز آن جعبه‌های مکعب نورانی که مدام دستشان بود… زندگی آنها تدریجاً از هم مجزا شده بود، مثل زمانی که قاره‌ها از هم جدا شده بودند. تلفن‌های اجباری، ملاقات‌های اجباری، حرف‌های اجباری، عید‌های اجباری، همه چیز صرفاً از روی انجام وظیفه”(ص۴۲).

رنجی که آنسلما از اطرافیان خود می‌کشد به نحوه‌ی تلقی او برمی‌گردد. اینکه در وهله‌ی نخست برای تمامی احساس‌هایش حقی تمام و کمال قائل است. اما فقط برای احساس‌های خود؛ بدون ذره‌ای تلاش برای درک نوه‌های خود و یا جوانانی که به دلیل عدم رشد عقلی، اسیر جهان مصرفی و روش‌های غلط زیستی آن شده‌اند. او از آنها نا امید و بی‌اعتنا به آنهاست، زیرا می‌بیند قادر به بیرون کشیدن خود از منجلابی که در آن گرفتارند نیستند. خلاصه کنیم آنسلما حتا آنقدر تخیل ندارد که به جای کینه ورزی، این وضعیت را به جادوی جادوگر بد طینت قصه‌های دوران کودکی خود تشبیه کند. جادوگری (بخوانیم سلطه‌ی سرمایه‌دارانه‌ی زندگی) که جهان را به تیرگی فرو برده و عقل و هوش را از آدمها ربوده است. «آدمها»یی که در قصه‌های دوران کودکی می‌دانستیم در عین معصومیت‌اند و تنها باید آنها را به وسیله‌ی آب حیات (بخوانیم روشنگری) از زندان ذهنی‌شان نجات دهیم….

بهرحال سوزانا تامارو این راه را برای آنسلما رقم نمی‌زند و به جای آن، او را با طوطی‌اش یکه و تنها در اسارت تصور خوشبختی رها می‌کند….

اصفهان ـ بهمن ۱۳۹۱

مشخصات کامل کتاب:

سوزانا تامارو، «طوطی» (لوئیزیتو)؛ ترجمه بهمن فرزانه، فیرایش علی حسن آبادی، انتشارات کتاب پنجره،۱۳۹۱

مختصری درباره سوزانا تامارو:

در سال ۱۹۵۷ در شهر «تری یست» ایتالیا به دنیا آمد. برای تلویزیون چند فیلم مستند تهیه کرد و در همان دوران به نوشتن داستان کوتاه و رمان پرداخت. در ۱۹۸۹ به خاطر رمان «حواس پرتی» به شهرت رسید و جایزه‌ی ادبی «الزامورانته» را دریافت کرد. در ۱۹۹۱ به خاطر رمان «تک خوان»، جایزه «پن کلاب» را به دست آورد. «کاراماتیلدا»، «انیما موندی» ، «به صدایم گوش بسپار» پر فروش ترین کتاب قرن بیستم ایتالیا [بوده اند]. … (به نقل از پشت جلد کتاب).