تصویر: اصفهان ـ پل فلزی، ۱۳۹۰
پاسخ به دعوتِ «ویژهنامههای نوروزیِ» انسان شناسی و فرهنگ، قبل از هر چیز ابزار ارتباطیِ قابل اعتماد و فارغ از تشریفاتی به نظر میرسد که از قابلیت خوبی برای اتصال تعداد کثیری از انسانها (با هر نگرشی) برخوردار است. خصوصاً چنانکه میبینیم، مطالب این ویژهنامهها همگی حفظ میشوند تا دسترسیِ آسان و راحت به آنها را همواره برای ما امکانپذیر سازد. درست مثل دم دست بودن آلبومهای تصویری و یا مجموعه نوشتههایی که به آنها علاقهمندیم و در طول سالها جمعآوری کردهایم. در هر دو مورد کافی است دست دراز کنیم و چیزی را که همواره آماده برای ورق زدن است، برداریم و یا کلیک کنیم تا با مرور تجربیات، به فضای جدیدی از موقعیت رشد خویش رسیم. فضایی که تنها به واسطهی تجربهی «گفتن» و «شنیدن» به دست میآید. و «انسانشناسی و فرهنگ» همان جایی است که این فرصت را برای تک تک ما فراهم میکند…..
نوشتههای مرتبط
بگذریم، چه ایدهی خوبی است که گاهی هم بتوانیم از «خوبی»ها بگوییم! و به اصطلاح گویندهی «خبرِ خوب» باشیم. فکر میکنم حداقل سالی یکی دو بار باید اینطور عمل کنیم تا طریق مثبتدیدن و مثبتاندیشی را از یاد نبریم؛ نه خاطرِ به اصطلاح «فوائد مثبت اندیشی در زندگی روزمره»! آنهم آنطور که نویسندگان کتابهای «چگونه انسان خوشبخت و موفقی باشیم» کلیشهوار به خورد خوانندهی بینوا میدهند! نه به این دلیل؛ بلکه فقط به این دلیلِ واقعی که عمرمان خیلی خیلی کوتاهتر از آنیست که فکرش را میکنیم. هایدگر دیدگاه بسیار ملموس و واقعی در اینباره دارد، (اگر فرصتش پیش آمد حتماً آنرا بخوانید، بسیار لذتبخش است)، نگاه او به «مرگ» طوریست که آدمی از طریق آن به کشف «هستی» میرسد. چون آنرا اصلی و واقعیترین امکان آدمی میبیند. و خوشا به حال کسانی که در جوانی به درک این نگاه برسند؛ چرا که در همان ایام طراوت و سرزندگی میفهمند که «زندگی» و «هستی»، فقط میتواند «معجزه»ای غیر قابل وصف باشد…. و از آن شگفتانگیزتر اینکه: این فقط انسان است که قدرت کشف این معجزه را دارد! و اینها همان چیزهاییست که عارفان را سرگشته و حیران این جهان و عالم وجود کرده است: درک «عالم وجود» تا ذره ذرهی آن. عالمی که میشد، «نباشد» ولی «هست»!!!!! و رابطهی این «هستن» با هر آنچه که هست، حتا با خود؛ تا جایی که منصور حلاج را از فرط شور وادار به گفتن اناالحق کرد….
اینطور که دستگیرم شده، در این ویژهنامهها (نوروزی و سالگرد انسانشناسی و فرهنگ)، میشود راحتتر با دوستان و مخاطبان عزیز ارتباط برقرار کرد (و مسلماً با رعایت چارچوب ساختاری سایت). به عبارتی میشود با «قلم اوقات فراغتی» نوشت. قلمی که میشود حرفهای «دل» را راحتر به زبان آورد. بر همین اساس میخواهم بگویم انتخاب یک خبرِ فرهنگی (اجتماعیِ) خوب و مهم از بین خبرهای خوب و مهم دیگر، و گفتوگو دربارهی آن، به نظرم کار مشکلی است. وقتی خوب فکرش را میکنیم به این میماند که از بین فرزندان و یا اعضاء خانواده، و یا دوستان با فرض اینکه همگی هم خوب و گرامیاند، یکیشان را «انتخاب» کنیم. و یا حتا وقتی خوبِ خوب فکرش را میکنیم، دست کمی از مشکل انتخاب تنها «یک کتاب» از بین کتابهای خوبی که خواندهایم یا انتخاب «یک قطعه موسیقی»، «یک فیلم»، «یک پرده نقاشی» و یا تنها و تنها «یک ….» ندارد. برای همین هم پیشنهاد میکنم به جای معرفی و گفتگو دربارهی کتابها، سراغ «پشتصحنه»های کارهای ارائه شده در سال ۱۳۹۰ برویم. مثلاً شاید برایتان جالب باشد بدانید، در مصاحبهای که با آقای «رضا نصر» (صیفیکار و فروشنده در جمعهبازار پارک ناژوان اصفهان)، داشتم، مردم و فروشندهها به محض دیدن میکروفون و ضبطصوت چه واکنشی از خود نشان میدادند!؟ (در همینجا بگویم، این مصاحبهها به رشد فکری و تجربیام در شناسایی نگاهی که کنشگرانِ اجتماعی از خود دارند، خیلی کمک کردهاند و قابل توجه دانشجویان عزیز جامعهشناسی، همین نگاه است که فوراً دست به کار تنظیمِ مصاحبهکننده در طریق مصاحبه و نوع رابطه میشود). بگذریم، شاید به دلیل فضای باز و در عین حال شور و حال رقابتی «جمعهبازار» باشد که بیشتر فروشندگان دوست دارند سراغشان برویم و گپی با آنها بزنیم. و جالب اینکه مردم هم مایل به مشارکت در مصاحبه هستند. قبلاً این علاقه را به شیوهای دیگر، در مردم کوچه و بازار کشف کرده بودم ولی در جمعهبازار برایم محرز گشت و فکر کردم، چه خوب است بدون آنکه به ساختار مصاحبه صدمه بزنم، اجازه بدهم به طور طبیعی آنچه را که به طور «واقعی» در حین مصاحبه میگذرد، در گزارشم منعکس کنم. اینطوری نه تنها از تحریف و سانسورِ گزارش خودداری کردهام، بلکه به خواننده این امکان را میدهم تا با «مصاحبهشنوندگان»، بهمثابه «انسان»هایی واقعی که از «موقعیت» (اجتماعی، مکانی و فضایی) برخوردارند، مواجه شوند. باری، این را هم کشف کردم که «مردمِ کوچه و بازار» (منظورم از این اصطلاح، کنشگرانی است که به طور موقت از جایگاه رسمیشان جدا شدهاند. فیالمثل شاید تا حدی شبیه به احساسِ راحتیِ موقعیت مثالیِ «استاد دانشگاهِ» موردِ استنادِ اروینگ گافمن در نظریهی«پشت صحنه»)، بسته به محیطی که در آن قرار دارند، واکنشهای متفاوتی نسبت به «میکروفون» و همچنین «مصاحبه»، بروز میدهند.
به عنوان مثال در محیطهایی مانند «جمعهبازارها»، آنرا به ابزاری خودمانی و تفریح تبدیل میکنند و دوست دارند در مصاحبهها مشارکت کنند و «موقعیتِ اجتماعی» را به شوخی برگزار کنند. حال آنکه فیالمثل در اطراف دادگستری، چنین اتفاقی رخ نمیدهد، و هم میکروفون و هم «مصاحبه» هردو به ابزاری انتقادی ـ اجتماعی تبدیل میشوند و بدین ترتیب توقع انجام «کار و وظیفه»ای از آنها میرود؛ و یا به عکس، به دلیل پیشداوریهای منفی، از مشارکت در گفتگو خودداری میکنند. و با پس زدن و بیاعتنایی نسبت بدانها از امکان به تعلق خود درآوردن آنها (بهمنزلهی ابزارهای رسانهای) با بدبینی، صرفنظر میکنند. بهرحال فکر میکنم شاید برای دانشجویان عزیز جامعهشناسی بد نباشد، روی این «ابزارهای ارتباطی» با توجه به «مکان اجتماعیِ» آن کار کنند.
و اکنون شاید بد نباشد نیم نگاهی هم به پشتِ صحنهی نقد و بررسی کتابها بیندازیم. خوب به یاد دارم وقتی تعطیلات نوروز سال ۹۰ ۱۳مشغول خواندن کتاب «امپراطوری نشانهها»ی رولان بارت بودم به طرز عجیب و غریبی از خواندن آن لذت میبردم. بعضیها تصور میکنند، آدمی فقط با عزیزاناش (افراد خانواده و دوستان) زندگی میکند، در حالیکه بدون اینکه با خبر باشیم «همخانه»ی خیلی چیزها هستیم. مثل کتابهایی که میخوانیم. موسیقیهای دلنوازی که میشنویم و یا کوچهها و محلههایی که دوستشان داریم و هر روزه از آنها عبور میکنیم. اصلاً هر چیزی که بشود باهاش زندگی کرد، خود به خود، به مقام «همخانگی» دست مییابد. و باید بگویم رولان بارت در این اثرش همخانهی بسیار خوبی است. به طوری که دلمان میخواهد تا با کُند و یا دوباره و یا حتا چندباره خواندن هر مطلب، مدت اقامتمان را با وی طولانیتر کنیم. به یاد دارم زمانی که کتاب پروست را هم میخواندم همین حال را داشتم. حال عجیبی است، منظورم وجد ناشی از دیدن قدرت نویسندگی و خلاقیتِ نویسندهای تواناست، تا جایی که جلوی چشم خوانندگان و در اوج حیرت آنها از «کلمه»، اثری هنری خلق میکند: کلماتی به دقت پیچیده شده، در مجموعهی مخفیانهای از پیشفهمهای زیباشناختی که به طور پنهان و غیر علنی آنها را به مخاطب انتقال میدهند. درست مثل شعر که از طریق همین پیشفهمهای غیر قابل رؤیت، قادر است در یک «آن» از مخاطب خود، «عاشق» بیافریند….
بهرحال این اثر بارت فوقالعاده است. برای خوانندهی آشنا با مارسل پروست، شاید نخستین چیزی که در این اثر بارت، بیشتر از هر چیز دیگر اثر بگذارد، نزدیکی سبک وی در برخی جهات به مارسل پروست و کتاب پر آوازهاش «در جستجوی زمان از دست رفته» است. لطفا توجه شود، میگویم نزدیکی سبک و نه تقلید.
باری، تنها این کتاب نبود که از خواندناش لذت بردم و دوست داشتم تا آنرا برای شما عزیزان به بحث بگذارم (که احتمالا به زودی آنرا در ویژهنامه ژاپن خواهید خواند)، کتابهای خوب و اثرگذار خیلی زیاد بودهاند که متأسفانه نمیتوانم همه را به یاد بیاورم و دلم هم نمیخواهد پای حساب و کتاب را به این متن باز کنم. میخواهم راحت حرف بزنم و اجازه بدهم تا عواطفم، خود، خود را بروز دهند. این کاری است که در برخی از ویژهنامهها میشود انجام داد: مثل نوروزنامهها. همانطور که گفتم اینجا فضایاش رنگ و بوی خودمانیتری دارد، انگار همه دوستان و نویسندگانِ «انسانشناسی و فرهنگ» به جشنی دعوت میشوند تا بسته به فرصت و ابتکار خویش، خود و خوانندگان عزیز را در تعطیلات نوروزی همراهی کنند.
پشتِ صحنهی، داستان «مئیپه» را هم خیلی دوست داشتم، و نویسندهاش امیل هرزوگ (۱۹۶۷ـ ۱۸۸۵) ، نویسنده و مورخ فرانسوی با نام مستعار «آندره موروا»، را جداً تحسین کردم. چون به طور غیر مستقیم به اصالت بخشیدن به صفای روحی و جسارت «فرانسواز» این دخترک جسور و به شدت تنها، دست میزند و به باورهای او در دنیای خیالیاش بهاء میدهد، به اتفاق به واپسین کلمات شاهکار هرزوگ این مورخ و نویسندهی خلاق فرانسوی نگاهی میاندازیم، اما فقط برای تجدید خاطرهی لذت پیشین:
“: ـ ولی مئیپه کجاست فرانسواز ؟ در فرانسه ؟
(فرانسواز): ـ اوه ! نه !
ـ : خوب ، خیلی از اینجا دور است؟
(فرانسواز) : ـ «مئی په !؟ [حتا] یک متر هم دور نیست. مئیپه در باغ ماست و در آنجا نیست ……»
گویی «خانه» در مرز مئیپه و زمین قرار دارد” (صص ۱۴۸ ـ ۱۴۹).
از «فرانسواز» و دنیای خیالی او (مئیپه) یاد کردم، به یاد «موندو»، («شازده کوچولوی لایههای مرزی») افتادم. اثر درخشان ژان ماری گوستاو لوکلزیو، شاید برای آنکه او هم به نوعی دیگر و مسلماً فراتر موفق به تحسین زندگی شده است. همه کس قادر به ارائهی چنین هنری نیست. بیرون کشیدن «زندگی»ای که زیر تلنباری از روزمرگیهای برساختهی روابط سرمایهدارانه در حال نابود شدن است. و چه ساده لوکلزیو، نفس «زندگی» را در نگاه و شیوهی ارتباط «تیشین» و «موندو» توصیف میکند: “تیشین زیاد حرف نمیزد. شاید موندو برای همین او را دوست داشت. از همان بار اول، که تیشین اسم او و جایی را که او از آن آمده بود پرسیده بود، دیگر هرگز سئوالی از موندو نکرده بود. تیشین فقط به سادگی دست او را میگرفت و چیزهای تماشایی را در باغ و در خانه به او نشان میداد. سنگها را با شکلها و طرحهای غریبشان، برگ درختان را با مویرگهای ظریفشان، دانههای سرخ نخلها را و ….؛ و موندو در عوض، صدف و پر مرغان دریایی را که در ساحل پیدا کرده بود. برای او میآورد” (صص ۵۴ ـ ۵۵).
میدانم که معمولاً متنهای مخصوص «ویژهنامههای نوروزی» نباید خیلی بلند باشد، پس حرفهایم را خلاصه میکنم و در خصوص پشتِ صحنههای بحثهای فلسفی و جامعهشناسی به این بسنده میکنم که بگویم، انگیزهام برای نوشتن مجموعه بحثهای «فلسفه به زبان ساده» (که فکر میکنم تا زمانی که این ویژهنامه منتشر شود، به شماره ۲۲ آن یعنی «کانت» هم رسیده است)، این بوده که اهمیت تفکرات فلسفی را در سایر قلمروهای علوم انسانی نشان دهم. تفکراتی که تلاش شده است تا «اجتماعی» بودن بنیانهای آن آشکار گردد. و اما در خصوص فلسفهی اسلام در این مجموعه، حقیقت بگویم مایل بودم بهتر کار کنم و بحثهای بیشتری در آن جای دهم اما متاسفانه بنا به دلائلی و از جمله بضاعت کم دانش بنده در این زمینه، این خواست آنطور که دلم میخواست برآورده نشد …..
و اما در خصوص فیلمهای خوبی که دیدهام، مسلماً زیباترین فیلمی که از قضا سال ۹۰ را با آن آغاز کردم، «جدایی نادر از سیمین» است. شاهکاری که همین دیروز شنیدم در جشنواره «گلدن گلوب»، جایزهی اول را نصیب خود کرده است و در همینجا به آقای اصغر فرهادی، و تمامی دوستداران سینمای ایران این «خبر خوب» را تبریک میگویم. اما اخیراً فیلم تحسین برانگیز دیگری هم دیدهام که ساختهی آقای عبدالرضا کاهانی است، که نقد و بررسی هر دوی آنها در «انسانشناسی و فرهنگ» آمده است. و مسلماً فیلمهای خوب و تحسینبرانگیز دیگری هم هستند که اقبال دیدنشان برایم پیش نیامده است و از آن جمله فیلمهای مستندند که شاید یکی از دلائلاش زندگی در شهرستان باشد. اما خوشبختانه هستند دوستان دیگری که با علاقهمندی و همت قابل تقدیرشان آنها را نقد و بررسی میکنند.
بگذریم، پای «تحسین» کتاب و فیلم به میان آمد، به نظرم رسید که اگر آدمی تنها موجودی باشد که از قدرت «تحسین» و «لذتِ معنوی»، در مقابل «نفرت» و «درد و رنج» برخوردار است، پس میتوان گفت او تنها موجودی است که حد فاصل بین شوربختی و خوشبختی را درک میکند. صرفنظر از تحمیلاتِ اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگیِ رنجآور، معمولاً در جوامع تحت سطلهی فرهنگ سرمایهداری (از هر نوعاش)، درد و احساسِ بدبختیای هم وجود دارد که نشأت گرفته از، «از خود بیگانگی»هاست. این همان وضعیت روزمرگیایست که باید از آن رهایی پیدا کرد. وضعیتی که تا حد زیادی هنر، آگاهیهای فلسفی ـ اجتماعی و ادبیات، میتوانند ابزارهای رهایی از آن به شمار روند. مهم نیست که با کدامیک به مقابله با از خود بیگانگیهایمان میرویم، مهم آشتی کردن با خود و جهانمان است. فقط در چنین وضعیتی میتوانیم از زندگی لذت ببریم و «شنونده»ی خوبی برای «خبرهای خوب» باشیم.
سال نوی همگی مبارک، نوروزتان پیروز!
اصفهان ـ ۲۷ دی ۱۳۹۰