پهنه تمدنی ایرانی که از افعانستان تا زاگرس و از خلیج فارس تا جنوب قفقاز با نام «ایران فرهنگی» شناخته می شود، یک میراث بشری است و به قوم و نژاد و فرهنگ واحدی در زمان و مکان مشخص، تعلق ندارد: این یادگار برجسته تاریخ انسانی، حاصل گر هم آمدن هزاران ساله اقوام، زبان ها، مردمان، فرهنگ ها و هنرها و مهارت های بی شماری است که در طول این زمان، بر یکدیگر انباشته شده و شاید بهتر باشد، با الهام گرفتن از موضوع سخن در این جلسه، بگوییم درهم تنیده شده اند. این فرهنگ ِ متکثر تمدنی را نه باید با «فرهنگ ملی» و تاریخی در قالب یک دولت – ملت اشتباه گرفت و نه به خصوص با توهمات ننگین نژادپرستانه ای که وسوسه های آن، هر بار بشریت به سقوط خود نزدیک می شود، بالا می گیرند. به باور اکثر قریب به اتفاق ایران شناسان، این پهنه را مردمانی تشکیل داده اند که نقطه مشترکشان در «شفاهی» و «غیر نوشتاری» بودنشان بوده است، نه اینکه قادر به نوشتن نبوده باشند و از این ابزار بی بهره باشند، بلکه به این دلیل که در سنت های انسانی «نوشتار» تنها یکی از ابزارهای مبادله اندیشه و انباشت حافظه و انتقال شناخت بوده است که حتی امروز نیز انحصاری در این زمینه ندارد و تصویر و رسانه های از جنس حس های دیگر، نظیر حس بساوایی، بویایی و چشایی و شنیداری، در بسیاری از موارد بر آن برتری دارند.
در ایران نیز، این تکثر فرهنگی و تمایل به حفط و تداوم بخشیدن به هویت های فردی و محلی از یک سو، اما درهمان حال نیاز به داشتن «زبان» ی مشترک برای مبادله و با هم زیستن از سوی دیگر و به دست آوردن یک انسجام جمعی، سبب شد که گروهی از رسانه ها که باید آنها را رسانه های غیر کلامی نامید موقعیتی خارق العاده برای رشد وشکوفایی بیابند. مهم ترین این نظام ها، که محور اساسی شان «تکرار» است و با یکدیگر نیز در هم آمیخته اند و در نهایت یکی از بهترین نمودهای خود را در فرش ایرانی می یابند، عبارتند از:
نوشتههای مرتبط
– نظام های ضرب آهنگی شنیداری از خلال صدا، موسیقی، شعر
– نظام های ضرب آهنگی دیداری- حرکتی از خلال رقص، ریتمیک های کُوبشی چه در هنرهای تجسمی چه در نظام های موسیقیایی
– نظام های گرافیک از خلال طراحی های خطی و فضایی و زمانی در معماری، باغ ها، شبکه های آب، حوض ها، نقش های برجسته، اشیاء تزئینی و جواهرات …
– و سرانجام آنچه اینجا موضوع بحث ما است: نطام های بافندگی : یعنی سازه های بافته شده در مسیرهای عمودی و افقی، با گره هایی که می توان آنها را گره هایی معنایی به حساب آورد.
فرش ایرانی و اشکال دیگر بافته ها از گلیم، چیغ، گبه گرفته تا انواع بافته های پارچه ای و زربافت ها، ملیله دوزی ها و … پیشینه هایی چند هزار ساله دارند و در آنها نه فقط یک ضرب آهنگ خاص تکرار در سوراخ کردن ها، دوختن ها، کوبش ها و و دستکاری در رنگ ها و درهم آمیختن نخ ها دیده می شود، بلکه بنا بر فرهنگی که از آن سخن می گوییم، انعکاس و گویایی خاصی از اقلیم و کارکردهای فرهنگی برای انطباق یافتن با آن را نشان می دهند. این چنین است که می بینیم فرش کاشان و قم و مشهد و اصفهان و بختیاری و ترکمن و گلیم های عشایری و چیغ های زاگرس و دست بافت های کوچ نشینان و سوزن دوزی و سکه دوزی های بلوچستان، هر کدام معانی و روش ها و شیوه های مبادله فکری و تفسیر پذیری های خود را دارند.
نظام غیر نوشتاری، در اینجا، در پیچیدگی خاصی قرار دارد که تقریبا تمام نظام های پیش گفته را در خود جاری دارد: از موسیقی و گرافیک و رنگ و صدا و فضا گرفته تا معماری و اسطوره های شفاهی و باغ های ایرانی و روایت هایی که می توان بنا بر مورد و گاه به صورت همزمان آنها را در خط افقی، عمومی ، چرخشی خواند و تفسیر کرد. هم از این رو، شاید نزدیکترین رسانه ای که بتوانیم با فرش ایرانی مقایسه کنیم، شعرِ ایران و به ویژه شعر حافظ در رده نخست و شعر مولوی در رده بعدی است. لایه های انباشته شده و گره خورده در هم در واژگان حافظ، که با ساختارهای زبانی و نحوی و معنایی در هم آمیخته می شوند، و ضرب آهنگ های صوری و معنایی مولوی، که هزارتوهایی پیچیده و ژرف ایجاد می کند.
در اینجا میزان پیچیدگی معنایی (در حافظ) و میزان پیچیدگی حرکتی (فضایی) و موسیقیایی (شنیداری) در مولوی را می توان با در هم تنش گره ها و نخ های به هم آمیخته قالی مقایسه کرد که هر اندازه پیچیدگی بیشتر شود، تفسیر پذیری را بیشتر می کند و هر اندازه تفسیر پذیری بیشتر شود، ابهام بالا رفته و فرایندهای بیشتری از رمز گزاری و رمز گشایی ایجاد می شوند، که خود سبب تداوم یافتن شکل و معنا در فضا و زمان در بازه های فراوان تر، گسترده تر و ژرف تری می شوند. این چنین است که سادگی و یا پر بودگی ِ فرش پر نقش و نگار که خود باز تولیدی از باغ ایرانی است، از یک سو، و گبه تک رنگ را که بازتولیدی از مرتع های کوهستانی است، در همان طیفی از معنا و شکل جای داد که برای نمونه می توانیم میان شمار بی نهایت رنگ و طرح ها در یک تابلوی سِرافین دو سانلیس یا هانری روسو و حتی جکسون پولاک از یک سو و تمرکز و وحدت رنگ و طرح درآبی ِ ایو کلاین، زرد و نارنجی های مارک روتکو یا سپید بر سپید ِ کازمیر مالویچ، ببینیم. آوردن مثال هایی دیگر دیگر در این زمینه، از تمام هنرها کاری مشکل نیست، اما نیازی برای این کار به نظر نمی رسد زیرا منطق حرکت ساختاری مبادله رسانه گفتگویی (دایالوجیکال) میان فرهنگ های ایرانی و حاملان آنها یعنی نسل های پی در پی ایرانیانی که رابطه و پیوستگی خود را با فضا و به ویژه با زمین را از خلال فرش تنظیم می کنند و اصطلاح ادبی «فرش طبیعت» تنها یک نمونه از آن است، گویای همین اهمیتی است که انباشت لایه های تفسیرر پذیری بر شکل های گوناگون برای فرهنگ های متکثر ایرانی داشته است.
فرهنگ ایرانی، بدین ترتیب، امکان می دهد که هویت های ایرانی هم بتوانند تا بی نهایت در قالب های شکلی و معنایی پیچیده شده تعریف شوند و هم در قالب هایی شکلی و محتوایی تا بی نهایت ساده شده ، تا به این وسیله بتوان همه هویت ها را تداوم بخشید ولی ابزار اصلی انسجام را نه یک هویت میانجی همچون یک زبان میانجی بلکه گسترده ای از نظام های هنری لایه لایه و تفسیر پذیر قرار داد. اینچنین است که ایرانیان می توانند هم خود بمانند و هم به دیگری تبدیل شوند و هویت خود را از یزد به کرمان ، از کرمان به اصفهان از اصفهان به سنندج از آنجا به تبریز و قم و کاشان و مشهد و اردبیل و نایین و کوه های بختیاری و دشت های آذربایجان و کوهپایه های زاگرس و حاشیه های کویر و واحه های سبز و معجزه آسا و حاشیه دریاهای شمال و جنوب بگسترانند و فرش را در مناسکی چون قالی شویان مشهد اردهال به موقعیتی از تقدس برسانند که شاید تنها بتوان در کاتولیسیم و در مناسک مصیبت مسیح شاهدش بود.
فرش برای ایرانیان عاملی هویتی است زیرا هم هویت آنکه آن را بافته است را مشخص می کند،هم هویت آنکه مصرفش می کند و هم سرنوشتی که احتمالا ده ها و بلکه صدها سال داشته و حافظه خانواده هایی پی در پی و نسل اندر نسل را در خود انباشته و هم سرنوشت آتی این خانواده ها را. اما افزون بر این فرش برای ایرانیان، زبانی برای گفتگو میان فرهنگ های است که خود را در سبک ها، طرح ها و رنگ های گوناگون به نمایش می گذارند، بدین ترتیب است که می توان این فرهنگ ها را با یکدیگر مقایسه کرد، آنها را با یکدیگر مبادله کرد و از این راه فرهنگ خود را به فرهنگی دیگری و فرهنگ دیگری را به فرهنگ خودی تبدیل نمود. و سرانجام فرش برای ایرانیان، می تواند همچون پرده ای شفاف و شگفت انگیز باشد که به مثال فیلم «رویاها»ی کوروساوا (۱۹۹۰) درنقاشی وان گوگ، درونش فرو روند و آن را همچون شعر حافظ، به هر گونه تفسیر کنند و سرمستانه گویی با موسیقی مولوی با آن در کوچه باغ هایش به رقص در آیند. نمادشناسی فرش، این معجزه را ممکن می کند که خود را به سبکی پرندگانی یافت که بر شاخه های درختی نشسته اند و بر یکدیگر می نگرند، و سپس بال می کشند و جایشان را بر درختان این باغ به دیگری می سپارند و در تکرار رنگ ها، خط ها، منحنی ها، دایره ها، ضرب آهنگ ها، مستی صوفیانه ای را تجربه کرد.
خلاصه ای از سخنرانی ناصر فکوهی در همایش «فرش واره» ، موزه ی فرش ایران ، ۱۴ دی ماه ۱۳۹۵