انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

خشونت خانگی

خشونت خانگی در گذار فرهنگی بین نسلی و در متن ایگوی جلدی و ایگوی متفکر آنزیو[۱]

در نبرد میان خودت و دنیا طرف جهان را بگیر.   فرانتس کافکا

یادداشت

در ابتدا لازم به توضیح است متن مقدماتی این مقاله را در فرودین ۱۳۹۸ در «سومین کنگره روانکاوی و رواندرمانی پویشی ایران (پرخاشگری، ویرانگری و مرگ در میانه زندگی)» در پنلی در مورد خشونت خانگی ارایه دادم. طبیعی است مقاله هایی مانند این مقاله که قصد ترجمه ی مفاهیم پیچیده ی روانکاوی برای علاقمندان به روانکاوی یا سایر رشته ها را دارند بخواهند نقطه نظرهای روانکاوانه را گاهی جدای از سطح دانش روانکاوی مخاطبان ارایه دهند. با این وجود، من همه تلاش خود را خواهم کرد تا مطالب غامض را به زبان ساده بیان کنم. از جمله اهداف این مقاله می توان به معرفی آنچه من «مدل پوستی تحول ایگو» (The Skin model of Ego Development, SMED) نامیده ام (Mohammadpour-Yazdi & Jandl, 2019) به جامعه پارسی زبان و نیز ترغیب اشتیاق مخاطب برای تحقیق و مطالعه بیشتر در حوزه ی رو به رشد «پوست در روانکاوی» اشاره کرد. امیدوارم صاحب نظران درون رشته ای و بین رشته ای من را از نظرات و انتقادات خود بی بهره نگذارند. این مقاله یک مقدمه، چهارچوب نظری، بحث و نتیجه گیری دارد.

مقدمه

فروید با مرکزیت دادن به نهاد (id) به عنوان هسته ی مدل ساختاری (structural model)، ایگو یا «من» را برآمده از دل نهاد می دانست. در واقع بخشی از نهاد در رویارویی با الزام ها و محدودیت های دنیای واقعی بیرونی از آن جدا شده و به عنوان ایگو به کار خودش ادامه می دهد( Freud, 1923/1961a). بنابراین جایی که نهاد هست ناگزیر ایگو هم هست و این یک اصل فرویدی است. برای همین ایگو از دید فروید از آغاز یک ایگو تن محور است یعنی خاستگاه بدنی (زیستی) دارد. سپس بخشی از ایگو از رهگذر درون فکنی ایگوی ایده آل (ego-ideal) درون ایگو یک ساختار ناظر به نام فرامن تشکیل می دهد. آنا فروید (A.Freud, 1937/1993) نشان می دهد چگونه ایگو در برابر خواسته های اید و شدت آنها در حالتی از درماندگی گرفتار می آید و به دامان سوپرایگو یا فرامن پناه می برد و در نتیجه ایگو تحت فشار اضطراب، درهای قلعه ی خودش را به روی سوپرایگو باز می کند. در این وضعیت استقلال ایگو از دست می رود و نقش آن در حد یک ملعبه ی دست فرامن تقلیل پیدا می کند. بر این اساس ایده آل ایگو یک منادی سوپرایگو است که به خودشیفتگی اولیه نزدیک است. ایده آل ایگو در واقع یک «سلف کامل توهمی» است (Britton, 2003) و نتیجه همانند شدن سلف سابجکتیو با ایگو ایده آل مورد طلب یا مورد آرزو است. ایگو ایده آل یا آرمانی همان چیزی است که سوپر ایگو از بچه انتظار دارد که باشد. ایگو ایده آل یک نقشه درونی است ولی هرگز قادر نیست قلمروی درونی را به ما نشان دهد و برای برآوردن خود نیازمند ایگو به عنوان بنیاد اجرایی است. شکاف بین ایگو و آنچه که باید باشد به صورت یک جراحت خیلی عمیق تجربه می شود که در قالب همانند سازی های ناقص و نصف و نیمه خودش را نشان می دهد. به عبارت دیگر، ایگو ایده آل و در پی آن فرامن بدخیم وظیفه ارضای خودشیفته وار فرد را در ناکامی ها بر عهده دارند، حال آنکه فرامن رشد یافته تمایل بیشتری به واقعی دیدن امور دارد. نوع و کیفیت پر کردن  یا پر شدن این شکاف بسیار سرنوشت ساز است اینکه هنر و ادبیات آن را پر کند یا خشونت و مصرف مواد یا ایدئولوژی های فرقه گونه ای که منجر به حذف دیگری دگر اندیش می شود (Chasseguet-Smirgel, 1984).

می توان اینگونه گفت که قلب تپنده ی شکل دهنده ی فرامن همانند سازی است. همانطور که کریستال (Krystal,  ۱۹۸۸) می گوید کار همانند سازی تنظیم سلف (خود یا خویشتن) و عاطفه است یعنی کار کردی با هدف خود تنظیمی دارد. به دیگر سخن، همانند سازی به شکل تن پرورانه تحمل ناکامی را راحت تر می کند. دقت کنید می گویم تن پرورانه نه خلاقانه. در اینجا خشونت خانگی یا هر راه حل خشنی نتیجه ی همین همانند سازی های ناقص و از سر استیصال و انفعال است که می کوشد دو سر شکاف عمیق درونی را از طریق هویت انقیادی و توهمی به هم نزدیکتر کند.

چهارچوب نظری

اهمیت تن در روانکاوی وقتی بهتر درک می شود که تغییر جهت مطالعه روانکاوانه از روی بزرگسالان به کودکان و سپس نوزادان را مد نظر قرار دهیم. در این میان به ویژه مطالعه های پیشگامی چون مشاهده ی نوزادان توسط بیک (Bick, 1968) که بر اهمیت حیاتی تماس پوستی بین مادر و نوزاد تاکید دارد از اهمیت به سزایی بر خوردار است. در اینجا بدن نه تنها به عنوان یک خاستگاه نهاد و ایگو بلکه آنطور که دیدیه آنزیو (Anzieu, 1995/2016) روانکاو فرانسوی در قرائت خود از فروید می گوید: تن سخنگوی ناخودآگاه است و ناخودآگاه جز بدن آشیانی ندارد. این بدان معناست آنچه از ابتدای تولد بر سر بدن می آید، و مراقب اولیه از نوزاد بانی آن است، در سرنوشت او سهم تعیین کننده ای دارد. بر این اساس از دیدگاه آنزیویی وقتی در مورد روان صحبت می کنیم باید ببینیم این روان خانه اش کجاست و در دل چه چیزی جای گرفته است. اینکه ایگو مانند یک پوشینه، پاکت یا در برگیرنده روان را می پوشاند مساله قابل توجهی است. به موازات این صورت بندی، آنزیو استعاره ی پوست را به خدمت می گیرد تا کنش دربرگیرندگی ایگو برای اید (یا با احتیاط می توانیم بگوییم سلف) را به تصویر بکشد. همانطور که پوست بدن را می پوشاند و در خود {مانند کیسه یا پاکتی} جای می دهد و محاط می کند ایگو هم همین کار را برای روان انجام می دهد. پس چرا نگوییم ایگوی پوستی یا جلدی همانطور که آنزیو آن را به کار می برد. در اینجا مفهوم پوست همان تقاطعی است که درون و بیرون، فرد و جامعه و فرهنگ را به هم وصل می کند.

وقتی از مفهوم پوست در روانکاوی صحبت می کنیم نام سه روانکاو برجسته تر از بقیه است: وینی کات، آنزیو و بیک. برای وینی کات (Winnicott, 1958/1945) پوست همان مرز سابجکتیوی است که فضایی برای روان فراهم می کند. کارکرد این فضا این است تا روان را در تن جاگیر یا مستقر کند. این استقرار روانی از جنس بود شناسانه به ماهیت بودن از رهگذر جای گیر شدن اشاره می کند. اینکه مادر یا مراقب چطور بدن را تیمار و نگهداری می کند از نگاه وینی کات تعیین کننده ی بود و نبود «خود» است که در قالب شخصیت سازی و شخصیت زدایی می تواند فهمیده شود. به عبارت ساده، شخصیت سازی یا شخصی سازی کردن همان از آن خود ساختن و از خود دانستن شخصی، چیزی یا مفهومی است. ممکن است فردی کسی یا چیزی را برای مدت مدیدی داشته باشد اما از نظر عاطفی آن را از خود نداند یا خود را متعلق به آن درک نکند. درست مثل زوجی که سالها ممکن است فیزیکی با هم باشند اما همدیگر را از خود ندانند. یا آنالیزان مدت طولانی در روانکاوی باشد اما در فرآیند جلسه هایش به هر دلیلی سکنی نگزیده باشد. مثل این می ماند که شما سالهاست ساکن تهران هستید اما تهران را شهر خود نمی دانید. از همین جا به تاکید آنزیو بر نقش محیط مراقبتی می رسیم که چقدر گرمابخشی و امن بودن اولیه ی پوست و بدن و در چشم اندازی وسیعتر جامعه می تواند به یک حس بود شناسانه از تعلق برای فرد در رابطه با خود، دیگری و جامعه بینجامد. پوست در اینجا به عنوان یک سطح حائز اهمیت است زیرا که به عنوان یک میانجی بین دنیای درونی و بیرونی عمل می کند. به خاطر این است که ایگوی پوستی یا جلدی بین واقعیت بیرونی و درونی یا دنیای بیرونی یا درونی مستقر شده است و میدانی برای کنش و واکنش نهاد، ایگو، فرامن و دنیای بیرونی یا اجتماع است. در همین راستا، استر بیک هم پوست را به عنوان یک تمیز دهنده ی واقعیت درونی و بیرونی در نظر می گیرد و تاکید بی چون و چرایی بر ارضای واقعی نیازهای دلبستگی و تنی نوزاد دارد. یعنی این نوزاد باید در دستان مادر امن شود و سکنی بگزیند دقت کنید در اینجا صحبت از موقعیتی هایدگری نیست که باید در زبان سکنی بگزینیم تا هستی مند شویم بلکه صحبت از موقعیتی پیشا زبانی است که بدن و نیاز آن به امن شدن بر هر چیزی مقدم است. همین صورت بندی را می توان به جامعه و موقعیت روانی-اجتماعی فرد تعمیم داد.

آنزیو (Anzieu, 1995/2016) برای ایگوی جلدی در ابتدا هشت کارکرد قایل شد: الف) نگهداری یا هولدینگ، ب) دربرگیرندگی ، پ) حفاظت، ت) فردیت، ث) درون حسی  یا میان حسی، ج) جنسی سازی، چ) تخلیه لیبیدینال، و ح)  حک و ثبت (نگاه کنید به Mohammadpour-Yazdi & Jandl, 2019) تمام این کارکردهای تحولی به گونه ای به رانه ی زندگی مرتبط هستند. آنزیو باور داشت پوست کارکرد حیات بخشی دارد و اگر تنها یک ششم آن به گونه ای تخریب شود انسان قادر به ادامه ی زندگی نیست، اما او می تواند بدون چشم ها یا گوش هایش همچنان زنده بماند. موضع آنزیو خیلی روشن است بدون إحساس، ادراکی هم در کار نیست .همانطور که بدون میتوس نمی توان لگوسی را متصور شد (Mohammadpour-Yazdi, Jandl & Esmailpour-Motlagh, 2020). بدون اینکه دریافت کنندگی و گیرندگی دروازه های حسی، ادراک ممکن نیست. اگر داده های حسی در سطح تالامیک گیر بیفتند و بالاتر نروند کرتکس چه چیزی را می خواهد در قالب ادراک تفسیر یا قضاوت کند؟ شاید فقط تحریک های درونی بی معنای مغزی در غیاب محرک های واقعی را بتواند بازتاب دهد. پس پر واضح است که اگر ایگو جلدی نباشد ایگوی اندیشمندی هم نخواهد بود. ایگوی متفکر یا اندیشمند ادراک و فرا ادراک را بر عهده دارد و به نوعی بر روی تفکر اولیه، یک فرآیند ثانویه تفکری را اعمال می کند. درست مثل فرآوری یک ماده ی خام اولیه که با پرورانده شدن تبدیل به امری نمادین و نه تصویری می شود. وقتی محیط نگهدارنده (خواه والدینی یا اجتماعی) بنا به دلایلی به جای تامین امنیت و دربرگیرندگی و برآوردن نیازهای تحولی و امنیت فرد، به ناکام کردن و صدمه زدن روانی او کمر همت ببندد آنگاه با جریان مخرب درونی رانه محور دورن فردی یکی می شود-جریانی  که میل به به نابودی دارد. در نتیجه،  کارکرد نهمی شکل می گیرد که ایگوی جلدی را در موقعیتی دشوار مقابل خودش قرار می دهد. در این معنا، پوست به جای یک دربرگیرنده، نقشی سمی و مخرب را ایفا می کند و کارکرد خود تخریبی پیدا می کند. این همان بازنمایی رانه ی مرگ است که نه تنها به رانه ی مرگ به عنوان یک عامل درونی وابسته است بلکه به آنچه که در بیرون و بین فرد و محیط اطرافش (والدینی-اجتماعی) روی می دهد نیز واکنش مستقیم نشان می دهد. پس برای آنزیو نقش مراقبِ بی تفاوتِ تخریب گرِ غافلِ افسرده ی طرد کننده و رها کننده یا بیش مراقب به همان اندازه ی رانه ی مرگ مهم است. او در خوانش مجدد خود از فروید رانه های مرگ و زندگی را در قالب صیانت ذات و رانه های دلبستگی و تسلط بازخوانی می کند. از این روی، آنزیو تن زیستی و اجتماعی را در رابطه ای غیر دو بن نگر و مکمل هم تفسیر می کند (Lafrance, 2013).

اگر بخواهیم نظریه وینی کات و آنزیو در باب زوال شخصیت (depersonalization) را در یک ترکیب جدید باز چینی کنیم، هر ناکوکی بیرونی و آشفتگی درونی کارکرد در بر گیرندگی را مختل می کند و متعاقباً شدت رانه ی مرگ را بیشتر. در نتیجه، ایگوی جلدی دیگر نمی تواند از پس نقش خود به عنوان دربرگیرنده ی سلف بر آید. ابتدا درمانده و سپس منزوی می شود یا فقط جدا افتاده می ماند. در پی آن، ایگو جلدی کنش واقعیت سنجی بهینه را هم نمی تواند عهده دار شود (Mohammadpour-Yazdi & Jandl, 2019; Mohammadpour-Yazdi, Jandl & Esmailpour-Motlagh, 2020).

از نگاه آنزیو (Anzieu, 1995/2016) فرامن به عنوان یک زیر ساخت فرصت طلب که تا آن موقع به درون فکنی ایماگوهای والدینی و نقشینه ای قدرت بسنده می کرد، حالا از این آشفتگی و آشوب بهره برداری می کند و می کوشد تا زمام اُمور ایگوی جلدی تضعیف شده را در دست بگیرد و خودش به شخصه ارضای نهاد را عهده دار شود. این دقیقاً همان نقشی است که فروید (Freud, 1938/1961b) برای فرامن در نظر گرفت یعنی فرامن مایل است یک جایگاه میانی بین نهاد و دنیای بیرونی و الزام هایش اختیار کند. جایگاهی که از نظر ساختاری متعلق به ایگو است. در واقع می توان گفت فرامن دارای یک اراده ی معطوف به قدرت و چیرگی است و بر آن است تا یک پوست جایگزین ایده آل را ارائه دهد. پوستی که جای ایگوی جلدی تضعیف شده را پر کرده و ارضای اید و نیازهایش را گردن بگیرد. هنگامیکه فرامن با پوستی زمخت و خشن به مثابه ی فیلتری برای عواطف، در صدد جایگزین کردن خود به جای ایگوی جلدی تحولی بر می آید معلوم است چه بر سر احساس ها و در پی آن ادراک ها می آید. در نتیجه، ایگوی اندیشمند زیر سایه ی سنگین ایده آل ایگو و ایگوی ایده آل (که به مثابه ی دو دست فرامن عمل می کنند) ظرفیت اندیشه ورزی خود را تسلیم همانند سازی های ناقص فرامن می کند. این مهم هسته ی اصلی رساله ی دکترای من در رواندرمانی را تشکیل می دهد[۲]. همانطور که پیشتر گفتم این دست همانند سازی های شلخته و از سر استیصال راهی تن پرورانه برای خود تنظیمی عواطف باز می کند. یعنی یک فرآیند ضد اندیشه ی ضد تحولی که وعده ی حل مسایل را بدون تفکر و به زحمت افتادن به سلف وحشت زده می دهد- گاهی این دست وعده ها از سمت سیاست مداران پوپولیست به مردم درمانده داده می شود.

بحث

با این مقدمه اجازه بدهید به مفهوم خشونت خانگی در بستر شکل گیری فرامن و ایده آل من به عنوان جایگزینی برای ایگوی جلدی و ایگوی متفکر بپردازم. آنزیو (Anzieu, 1984) در مطالعه های خود روی گروه ها به این نتیجه رسید که یک پوست مشترک بین اعضای گروه به آنها حس گروه بودن می دهد. همانطور که ما یک خویشتنِ فردی داریم دارای یک خویشتنِ گروهی- اجتماعی هم هستیم که هر دوی آنها در تعامل با هم هویت بخش و حسی از خود بودن یا نبودن را مهیا می کنند. این نکته حائز اهمیت است که اُبژه ی(موضوع برای سرمایه گذاری روانی) گروهی از ابتدا دو پاره است یعنی در یک پاره اش آرمانی شده و در پاره ی دیگر گزند و آسیب رسان است. یعنی بر اساس یک کلیت و تمامیت اُبژه پی ریزی نشده است و بر عکس بر پایه ای وهمی استوار است. تجربه ی بالینی ما نشان می دهد که زوجین  نیز رابطه ی خود را بر اساس همین اُبژه ی وهم آلود شروع می کنند و این حباب ایمن ساز، دارای وهمی خیال انگیز است که پس از دوره ای ماه عسل گونه ترکیده می شود. جالب اینجاست زوج ها به عنوان یکی از کوچکترین هسته های گروه می کوشند این پوسته یا حباب وهم اندود شده را با ترفندهای مختلف حفظ کنند. پر واضح است که پوست وهم آلود هرگز ویژگی های پوست زنده ی واقعی را ندارد و از قوانین خیالی تبعیت می کند تا حکم واقعیت. سرنوشت یک رابطه ی عاطفی بین زن و مرد دقیقاً سر بزنگاه ترکیدن یا رو به افول رفتن این حباب یا پوست توهمی رقم می خورد. اینکه آنها چطور به واقعیت رابطه یا شخصیت عیان شده ی طرف مقابل و یا واقعی نبودن توقع های خودشان واکنش نشان می دهند سرنوشت یک رابطه ی عاطفی را تعیین می کند. در تجربه ی بالینی شاهد هستیم که چطور یکی از زوجین پس از پی بردن به برخی واقعیت ها ی طرف مقابل که آنها را از اساس نادیده می گرفته است، واکنش هایی نشان می دهد که فقط پس از سوگ شاهد آنها هستیم. انگار عزیزی را از دست داده و چه عزیزی عزیز تر از پوست توهمی که با قدرت جادویی خیال انگیزش فرد را ایمن نگه می داشته است. حال آنکه تا پیش از آنکه جاروی واقعیت فرود آید و این خانه ی عنکبوتی را ویران کند مهربان تر، لیلی وش تر یا مجنون وار تر از همسرش روی کره ی خاکی وجود نداشته است. اینجا همان برهه ی حساسی است که در هر رابطه ای چه زوج و چه گروه احتمال پناه بردن به فرامن بدخیم به مثابه ی پوستی جایگزین به شدت وجود دارد. زیرا که در اینجا واقعیت مساوی محدودیت است و دردناکی آن انسجام سلف فرد را به هم می ریزد. از همین نقطه است که یکی از زوجین یا هر دوی آنها برای تامین دوباره یا احیای مجدد انسجام از دست رفته ی شخصیت خود به هر کاری دست می زند، از روابط خارج از حیطه ی زناشویی تا تحقیر کلامی و خشونت فیزیکی.

در خشونت خانگی یکی از زوجین یا هر دوی آنها به پایان ماه عسل و ویرانی یا مخدوش شدن آرمان های از پیش فرض شده ی رابطه، واکنشی خشن نشان می دهند. در اینجا یک ساز و کار دفاعی به شکل مسلط تر به خدمت گرفته می شود که در روانکاوی به آن همانند سازی فرافکنانه می گوییم. در این فرآیند پیچیده زوجین یا همسران می کوشند تا با فرافکنی کردن بخش های بیشتر نامطلوبشان (و گاهی به شدت ایده آلشان) درون همسرشان، حسی از همسانی با اُبژه مورد فرافکنی پیدا کنند. به دیگر سخن، در این فرآیند پیچیده بخش هایی از سلف به شکل وهم گونه ای در دیگری جای گذاری می شود به گونه ای که در فانتزی، حس یکی بودن با فرد مورد فرافکنی احساس می شود. زوجین با به خدمت گرفتن این مکانیزم دفاعی طرف مقابل را مجبور می کنند تا با همانندسازی و یکسان شدن با ایده آل ایگو یا سلف تمام و کمال درونی (که خاستگاهش خودشیفتگی نوزادانه و همه توانی و همه دانی است) -که حالا پس از فرو ریختن حس یکی بودن تهدید آمیز تلقی می شود -خودِ آسیب دیده ی آنها را تنظیم کنند. به عبارت دیگر، از طرف مقابل می خواهد برای جلوگیری از تجربه ی بخش های تهدید آمیز سلف که ممکن است خودآگاه شوند نقش پوست خیالی جایگزین را بازی کند. بدین ترتیب یکی از زوجین یا هر دوی آنها در این فرآیند تحت فشار است تا همسو با فرافکنی فکر کند، عمل کند و حتی احساس کند. درخواستِ روان آزرده ی یکی از زوجین خیلی واضح است از طرف مقابل می خواهد حتی به ظاهر هم شده فرافکنی بخش های تهدید کننده ی درونی او را تحمل کند و تظاهر کند که شبیه همان تصویر ایده آل و پوست توهمی ابتدای رابطه است. سپس او فرصت می یابد محتوای ناخواسته ی فرافکنی شده را ،پس از فرآوری توسط اُبژه مورد فرافکنی، درونی کند. فقط در مقام مقایسه لازم به ذکر است که در فرافکنی سوژه از نظر ذهنی از اُبژه دورتر می ایستد حال آنکه در همانندسازی فرافکنانه سوژه به شدت با اُبژه حس نزدیکی دارد. به عبارت دیگر، من اینگونه نتیجه گیری می کنم که تفاوت فرافکنی و همانند سازی فرافکنانه در مسیر حرکت از غرابت در رابطه با اُبژه تا قرابت با او مشخص می شود. تعادل روان پویشی بین این دو حس دوری و نزدیکی سرنوشت یک رابطه زناشویی را رقم می زند. اگر طرف مقابل میزبان فرافکنی شود که هیچ، اگر نه سیل تحقیرها و تهدیدها که می تواند به آن خشونت خانگی مبتنی بر بهره کشی روانی لقب داد شروع می شود. در قدم بعدی وقتی یکی از زوجین یا هر دوی آنها از اینکه طرف مقابل نقش پوست توهمی را دوباره بازی کند و شبیه رویاهای اولیه او شود ناکام و مغموم می شوند به خشونت فیزیکی روی می آورند. در هر رابطه ای به ویژه روابط عاطفی، قرار گرفتن در جایگاه یکی شدن با یک تصویر غیر واقعی و از اساس وهم آلود و در خدمت ارضاء کردن نیازهای خویشتن کامانه طرف مقابل، حسی از تقلیل یافتگی، حذف شدن، خودِ واقعی نبودن یا قربانی و مفعول واقع شدن به فرد می دهد. در همین نقطه ی بحرانی است که یکی از زوجین که زیر فشار روانی شدید برای تغییر در راستای تصویر آرمانی طرف مقابل است (حالا ممکن است یک بچه در رابطه با والدین این حس را داشته باشد یا یک کارمند در رابطه با رئیسش) به هر دری می زند تا از این چرخه خارج شود. خالی از لطف نیست که در نظر داشته باشید سلف فرافکنی کننده پس از نسبت دادن بخش های غیر قابل تحمل به طرف مقابل به گونه ای حس انسجام بیشتری می یابد ــ حتی به صورت موقت و شکننده. به ویژه وقتی که خشم درونی فرافکنی می شود با عصبانی شدن طرف مقابل حس التیام به فرد فرافکنی کننده باز می گردد زیرا حالا این دیگری است که حس بد او اعم از حسادت، نفرت و انزجار را حمل می کند. در این معنا، خشونت یکی از زوجین برای آن است که همسر خود را به ریل یکی شدن و همانند شدن با فرافکنی هایش بر گرداند یا از خود در برابر فرافکنی های مداوم محافظت کند، حال با حمله ی کلامی یا با حمله ی فیزیکی. یکی از مثال های بارز این دست روابط بین همسرانی مشاهده می شود که یکی از آنها سوء مصرف مواد دارد. همسر یک فرد معتاد باید که در یک هم وابستگی گسترده عزت نفس او را به شکل مداوم تامین کند و جراحت هایی که به سلف شکننده ی او به هر حال وارد می شود (جدای از واقعیت رابطه) را مدام پانسمان کند، به زبان ساده فرد هم وابسته به یک فرد ناقص و به شکل عمیق صدمه دیده وابسته می شود و سرنوشت عزت نفس خود را به خوب کردن و رتق و فتق حال یک آدم به شدت شکننده و ناقص گره می زند. به عنوان مثال، فرد الکلی به خویشتن متلاشی شده خود از رهگذر مصرف الکل یا اعمال خشونت خانگی سر و شکل می دهد و همواره نگران است دیگران به این گسستگی و تهی بودن درون او پی ببرند. در این معنا خشونت واکنشی به فضای خود نبودن یا زوال شخصیت است. به همین علت است که مراجعانی که آسیب های عمیق سلف دارند و جراحت های خودشیفته ی گسترده ای را با خود حمل می کنند ازدواج واقعی را به عنوان تهدیدی گسترده درک می کنند و تنها از همسر خود انتظار همدلی و همسویی کامل دارند و هر نوع تغییر تصویر ذهنی خود را به شکلی پارانویید دال بر ناکارآمدی همسر خود قلمداد می کنند تا شکننده بودن خودشان. برای همین تنها همسری (یا روانکاوی) می تواند آنها را راضی نگه دارد که خودش نباشد و ذوب در آنها بماند. به دیگر سخن، فقط در صدد تامین خودشیفتگی آنها بر آید نه اینکه جراحت های عمیق سلفشان را که دایم فرافکنی می کنند فرآوری کرده و به آنها برگردانند تا بتوانند یکپارچگی بیشتری از خود را تجربه کنند. به این دست همسران می توان لقب همسران مجرد نوزاد وش داد که همواره در رابطه ماه عسلی می خواهند باقی بمانند. به همین خاطر برخی بیماران از یک رابطه ی عاطفی به رابطه ی عاطفی دیگر اسباب کشی می کنند به امید اینکه زوجی (یا روانکاوی) را بیابند که صد در صد آنها را بفهمد و به آنها توجه تمام و کمال داشته باشد. درست مثل ییلاق و قشلاق کردن از جایی که شرایط آب و هوایی برای عزت نفسشان نامساعد است به جایی خوش آب و هواتر. در واقع، رابطه ی آنها با حقیقت به شدت توسط یک مراقب (مادر یا جایگزین آن) اهمال کار و ناکوک صدمه دیده است و دیدن و دیده شدن زخم هایشان برایشان بسیار دردناک است . آنهابه جای تغییر خود در صدد دستکاری خشن محیط و شریک زندگی خود بر می آیند. در سطح تحلیل اجتماعی، نمونه ی بارز واکنش انکاری به از دست رفتن پوست توهمی را در واکنش های خویشتن کامانه دونالد ترامپ به نتایج انتخابات آمریکا می توان مشاهده کرد. جاییکه پذیرش واقعیت مساوی از دست رفتن انسجام سلف و تهدید آن به فروپاشی است. وقتی همه از شکست پیاپی ترامپ در ایالتهای مختلف حرف می زدند او به زمین گلف خود به مثابه ی یک پوست توهمی پناه برده بود و گلف بازی می کرد و در توییتر شکست خود را انکار می کرد! او امیدوار بود آنقدر به فرافکنی ادامه دهد تا به یک ورژن خوب از همانندسازی در دنیای بیرون و توسط اُبژه های بیرونی دست پیدا کند (در اینجا ابطال انتخابات) تا آنگاه بتواند آن را در جهت تنظیم سلف صدمه دیده اش دوباره درونی کند.

در اینجا قاعده ای وجود دارد که هر چه فضای اشتراکی مبتنی بر عشق و علاقه و احترام بین زوجین کمتر شود فضای اَکت کردن یا گذار به عمل فربه تر می شود و خشونت و رفتار متخاصم بین همسران بیشتر می شود. این قاعده در هر رابطه ی دیگری از جمله روابط اجتماعی یا روابط بین گروه ها یا احزاب درون یک جامعه هم قابل تعمیم است. در نتیجه خشونت خانگی راهی جایگزین برای پوست خیالی از دست رفته است که زوجین به جای کمر همت بستن برای پذیرش واقعیت های رابطه و نقایص طرف مقابل به آن متوسل می شوند. در اینجا لازم است با ذکر یک مثال بالینی بحث را روشن تر کنم. در این مثال می بینیم چطور وقتی یک زوج مرزی (بردرلاین)-خودشیفته آرمان ها و انتظارهای خود را از دست رفته می بینند با فرامن بدخیم خود ازدواج می کنند و تشکیل یک زوج ایده آل می دهند و به این ترتیب آنچه که من «زوج جایگزین فرامنی» می نامم جای رابطه ی ایده آل از دست رفته را پر می کند.

مردی میانسال با یک ازدواج ۱۸ ساله و یک فرزند دختر ۱۲ ساله با شکایت خشونت خانگی به من مراجعه کرد. قبل از مراجعه با روانشناسان و مشاوران متعددی چه به صورت فردی چه زوج کار کرده بود. او در همان جلسه اول توضیح داد که چطور در یک مشاجره با همسرش کنترل خودش را از دست داده و دستش را به دیوار کوبیده است طوری که مچ و ساعدش مویه کرده بود. در اینجا با توجه به اهداف این بحث به قسمتی از درمان فردی اشاره می کنم که فرافکنی های بیمار بیشتر در درمان پویشی یک بار در هفته فهمیده شده و باز یابی شده بود و نیز رابطه انتقالی سادو-مازوخیستکی با درمانگر تا حدودی تعبیر شده بود. همچنین رابطه ای استعماری-استثماری مبتنی بر آزار طلبی در رابطه با پدر تنبیه گر آشکار شده بود و مشخص شده بود چطور پدر حتی گاهی برای لذت او را تنبیه بدنی می کرده است. درست همان موقع که شوهر پرخاشگری هایش به شکل قابل ملاحظه ای کم شده بود به موازات آن همسر او که تشخیص بردرلاین گرفته بود با وجود چند درمان ناموفق به تخریب وسایل منزل و پرخاشگری های فیزیکی و کلامی گسترده خود ادامه می داد. روزی مرد در جلسه ای گفت «جالبه وقتی زنم پرخاشگری فیزیکی می کنه تا چند وقت همه چی خوب می شه» و همینطور تعریف کرد که چطور یک بار توانسته لبخند رضایت زن خود را ببیند درست وقتی که بعد از یک پرخاشگری فیزیکی و کتک خوردن، از زنش عذر خواهی کرده است. در ادامه مرد خاطر نشان کرد که «اصلا هر ماه شاید بهتر باشد بنشینم تا او مرا یک دست کتک مفصل بزند تا همه چی آروم بمونه.» یعنی اگر شوهر با همانندسازی های زنش یکی شود و همان مرد بی عرضه ای شود که او می گوید لبخند رضایت خواهد آمد مگر نه او برای زنش وجود خارجی ندارد. تاکید مرد در جلسه ها بر این بود که زنش او را یاد پدر پرخاشگرش می اندازد. همانطور که پدرش دایم به او می گفته تو بچه من نیستی چون مرا نومید کردی زنش هم به او می گفته تو سر من کلاه گذاشتی تو یک مرد واقعی نیستی بی عرضه ای و نمی توانی مرا خوشبخت کنی. در واقع، یکی از جرایم مرد که او را مستحق تنبیه و تحقیر از سمت زن می کرده است خیانت او به پوست توهمی زن است. به عبارت دیگر، زن در اینجا فقط آنچه را می خواهد ببیند که فرافکنی کرده نه رشد و تغییر گسترده ی شوهرش را. همچنین، پناه بردن به هرزه نگاری واکنش مرد به این رابطه ی زناشویی به شدت ناکام کننده بود که مسیرش بر خلاف تمام ایده آل های او حرکت می کرد. او تصویر ایده آل از دست رفته خود را در این دست فیلم ها جستجو می کرد و در واقع با پیوند با یک تصویر انحراف دوستانه در تلاشی ناموفق می کوشید تا پوست تخیلی را دوباره احیاء کند و در پناهگاه هرزه نگاری دمی بیاساید. نکته تناقض نما در درمان ایشان لذت ناخودآگاهی است که همزمان از قرار گرفتن از آنچه خودش «بچه ای که کتک خورش ملس بوده» می برد. یعنی لذت بردن ناخودآگاه از نشانه!

تجربه هایی از این دست به ما نشان می دهند چطور فرامن خشن مانند یک هوو بین زن و شوهر قرار می گیرد و همانند سازی های ناقص به شکل گسترده به خدمت گرفته می شوند. فرامن بدخیم در اینجا برخلاف تصور مرسوم نه بر پایه وجدان و اخلاق که بر پایه خشم و نفرت استوار شده است و به فرد مجوز انجام کارهایی را می دهد که کمکی به درمان او و رابطه اش نمی کنند که هیچ بلکه، بیشتر اوقات اوضاع وخیم تر هم می شود. در عین حال، ایگو که مرکز خردمندی و دوراندیشی در روان است تحت قیومیت و حاکمیت فرامن خشن و بدخیم ضعیف تر شده و به جای حل مسایل، گیج و مدهوش، از هر اقدام موثر و سازایی عاجز می شود. خشونت خانگی در اینجا دو کارکرد بیمار گونه ی هم زمان دارد هم فرد را به شکل حتی موقت از آزار اُبژه های آسیب رسان و ترساننده ی درونی و گیجی گسترده محفوظ می دارد و هم طرف مقابل را وادار می کند تا با ذهنیت آرمانی و تصویر ایده آلش از زن یا مرد همه چیز تمام، که از دست رفته است، یکی شود.

نتیجه گیری

فرامن بدخیمِ فرصت طلب مترصد می ماند تا ایگو تضعیف شود و نقش در برگیرندگی اش را از دست بدهد. این نقص می تواند در پی یک تجربه ی تروماتیک، فشار روانی یا سوگ غیر قابل تحمل ایجاد شود.  همین جاست که فرامن بدخیم وارد عمل می شود تا امنیت سلف پریشان و ایگوی جلدی تضعیف شده و از هم گسسته را در رابطه ی بین همسران به عهده بگیرد. در اینجا ایگوی اندیشمند به جای اینکه کار اصلی خود را انجام دهد یعنی به فرد کمک کند تا واقعیت را بپذیرد و بر درد از دست رفتن ایده آل ها فایق آید به چیزی در حد پادوی فرامن تقلیل پیدا می کند. به چیزی در حد سایه ای که در شخصیت فرو افتاده است.

یک جنبه ی مهم فرامن انتقال بین نسلی آن در بستر فرهنگی است. فرامن با انتقال قوانین و فرامین پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها از نسلی به نسل دیگر اغلب اوقات به دلیل عدم همگامی با روح زمانه واپس نگری خشنی را حمل می کند که باری ایدئولوژیک دارد. تنها هارمونی درون روانی بین زیرساختهای سه گانه ی فرامن، نهاد و ایگو می تواند ما را در برابر ایدئولوژی مهاجم از انفعال خارج کند. در همین راستا باتلر (Butler, 2015) بر این باور است:

«فرامن ،با انتقال بین نسلی قوانین و قواعد؛ نهاد، جایی که بازنمایی های کشاننده آنچه سرکوب شده است را  ملاقات می کند؛ ایگو، که بین ایگوهای بی شمار میانجی گری می کند – همه مفاهیمی هستند که راهی به اندیشیدن در باب ایدئولوژی جلوی پای ما می گذارند که می خواهد به ما بگوید چطور خود را به عنوان موجوداتی تمایز یافته از نظر جنسیتی زندگی کنیم.»

این بدان معناست که نه تنها اضطراب از نسلی به نسل دیگر منتقل می شود بلکه راه های مقابله و کنار آمدن با آن هم در فرآیندی روانی-فرهنگی از نسلی به نسل دیگر منتقل می شود. در اینجا می خواهم این نتیجه را بگیرم که خشونت خانگی در انتقال بین نسلی می تواند یک راهکار ایدئولوژیک باشد که از سمت جامعه در اختیار فرد قرار می گیرد و در طول زمان در خلال فرآیند شکل گیری فرامن درونی می شود. در این معنا همانقدر که رانه  مرگ قدرتمند است فرهنگ و ملازمان آن نیز نیرومندند و نقش پر رنگی در تعیین سرنوشت انسان ها ایفا می کنند. در تجربه ی من ساختار پاتولوژیک چه در شخصیت فردی و چه جمعی از جایی دیگر خط می گیرد که گاهی فراتر از چارچوب روانی مرسوم است. قلب تپنده ی این پاتولوژی ها همان مولدی است که از دید ایدئولوژیک و باورمندانه به فرد از منظر فرهنگی اجازه ی خشونت خانگی و صدمه زدن به دیگری را می دهد. یعنی به این دست خشونت ها مشروعیت می بخشد و خشونت را به عنوان یک راه حل می بیند. در این معنا یک نسل می تواند بخشهای نامطلوب و غیر قابل تحمل خود را درون نسل بعدی تخلیه (فرافکنی) کند و از شر آن خلاص شود ولی با همین فرافکنی ها نسل دیگر را از درون کنترل کند. این مهم به خوبی نشان می دهد چگونه یک نسل به شدت آرمانگرا و اخلاقی می شود و نسل دیگر به شدت بر علیه تمام ارزش های اخلاقی می ایستد و به نوعی هرج و مرج دوستی می رسد. در واقع نسل فعلی از توپی گل می خورد که نسل قبلی به منظور تطهیر خود فقط شتاب زده از محوطه جریمه اش دور کرده است. این گونه فرا شناخت ها و استعاره های ایدئولوژیک فراتر از تعابیر درمانگر عمل می کنند و شناسایی هوشمندانه ی آنها سرنوشت هر تحلیلی را رقم می زند. به دیگر سخن، بیمار با یک رابطه ی مخفی نامشروع ناخودآگاه که در خفا با فرامن خود و فرافکنی های بین نسلی اش دارد وارد تحلیل می شود و تا پای جان می کوشد تا این رابطه را مخفی نگه دارد. مشکل در کار با آسیب شناسی روانی زوجین به ویژه این است که آنها رابطه مخفی نامشروع خود با فرامن و آموزه های بین نسلی شان  را به ندرت و به سختی در جلسه ها به اشتراک می گذارند. زیرا که از اساس نسبت به آن ناآگاهند یا فکر می کنند که اگر آن را آشکار کنند به آرمان های سلفِ صدمه دیده شان خیانت کرده اند. یا گاهی می بینیم که می پندارند اگر از آرمانهای پوسیده ی فرامن بدخیم فاصله بگیرند یا با فرافکنی های مادر بزرگ ها و پدربزرگ ها یکی نشوند بی دفاع می شوند یا ارزش تهی می گردند. در تجربه ی من بیمار چه در زوج درمانی چه در درمان فردی می کوشد ایده آل ایگو اش را به کرسی بنشاند زیرا آنرا مراقبی به مراتب بهتر و دلسوز تر از والدین یا همسر ناکوک و ناسازگارش می داند. در مقام تاکید، درمان خشونت خانگی وقتی دشوار تر می شود که فرد از نگاه باوری و نظام اعتقادی اش، خشونت را بخشی از راه حل می داند تا خود مشکل. تا زمانی که خشونت محدود و متوقف نشود (گذار به عمل محدود نشود)، و البته تا قبل از اینکه این نظام باوری ایدیولوژیک تحلیل نشود، امکان شفا بخشی و تعبیر سازنده وجود ندارد. از نمونه های این دست باورمندی ها به خشونت خانگی به عنوان راه حلی مهم در نظام روانی-اجتماعی می توان به مردی اشاره کرد که بر پایه باورهای فرهنگی اش بر این باور است که ابتدا باید بسترش را از زنش جدا کند و در قدم بعد مجاز است او را کتک بزند طوری که سیاه و کبود نشود. یعنی او به یک نظام تادیبی تنبیهی زناشویی باور دارد تا یک گفتمان سازنده! یا زنی که دایم از مادرش می شنیده که باید مردها را تحقیر کند مگر نه غیر قابل کنترل می شوند و ممکن است از آنها بی وفایی سر بزند. فهمیدن این پایه های فرهنگی ـ اعتقادی که ناخودآگاه را در خود مستتر و دور از تحلیل نگه می دارد کار تحلیلی را تسهیل می کند. این نوع نگاه که به دید وسیع تحلیلی روانکاو و رشد فردی او در تعلیم روانکاوی شخصی اش وابسته است، سحر و جادوی استعاره های میان نسلی و جمله های به ارث رسیده از نسلهای قبلی با زمینه ی فرهنگی-ایدیولوژیک-اسطوره ای را می تواند باطل کند. تنها پس از فرو ریختن ،هضم شدن و فرآوری شدن این دنیای خیالی یا پوست محافظتی توهمی درون جهاز هاضمه ی واقعیت و تحلیل است که درک دیگری به عنوان موجودی واقعی با ضعف ها و قوت های خودش امکان پذیر می شود و ملاقات با دیگریِ واقعی ممکن می گردد. در نتیجه، ایگوی متفکر تا وقتی در بند پوست تخیلی است عملکردی مختل دارد و نمی تواند از ایگوی جلدی بهنجار تغذیه کند و رابطه ای پویا با واقعیت برقرار نماید.

 

[۱] Ahmad-Reza Mohammadpour-Yazdi, Domestic Violence in Intergenerational Cultural Transmission and within the context of Anzieu’s Skin-Ego and Thinking ego. ahmadreza.mohammadpour@gmail.com

[۲] Superego Formation and Ideology: Seeing through Skin Model of Ego Development (SMED)

References

Anzieu, D. (1984). The group and the unconscious. London, UK: Routledge and Kegan Paul.

Anzieu, D. (2016). The skin ego (N. Segal, Trans.). London, UK: Karnac. (Originally published 1995)

Britton, R. (2003). Sex, death, and the superego: Experiences in psychoanalysis. London, UK: Karnac

Butler J. (2015). Ideologies of the super-ego: Psychoanalysis and feminism, Revisited. In R. Duschinsky & S. Walker (Eds.), Juliet Mitchell and the Lateral Axis (pp. 57-77). New York, NY: Palgrave Macmillan.

Chasseguet-Smirgel, J. (1984). The ego ideal: A psychoanalytic essay on the malady of the ideal (P. Barrows, Trans.). New York, NY: Norton

Freud, A. (1993). The ego and the mechanisms of defence (C. Baines, Trans.). London, England: Hogarth Press. (Original work published 1937)

Freud, S. (1961a). The ego and the id. In J. Strachey (Ed. & Trans.), The standard edition of the complete psychological works of Sigmund Freud (Vol. 19, pp. 3‒۶۶). London, England: Hogarth Press. (Original work published 1923)

Freud, S. (1961b). An outline of psycho-analysis. In J. Strachey (Ed. & Trans.), The standard edition of the complete psychological works of Sigmund Freud (Vol. 23, pp. 141‒۲۰۷). London, UK: Hogarth Press. (Original work published 1938)

Krystal, H. (1988). Integration and self-healing: Affect, trauma, alexithymia. Hillsdale, NJ: The Analytic Press.

Lafrance, M. (2013). From the skin-ego to the psychic envelope: An introduction to the work of Didier Anzieu. In S. L. Cavanagh, A. Failler, & R. A. J Hurst (Eds.), Skin, culture and psychoanalysis (pp. 16-44). London, UK: Palgrave Macmillan.

Mohammadpour-Yazdi, A.R., & Jandl, M. (2019). Superego and will to dominate over ego: a synthetic approach to ideology through encapsulated skin-ego. Language and Psychoanalysis, 8(2), ۶۱-۷۹. http://dx.doi.org/10.7565/landp.v8i2.1604

Mohammadpour-Yazdi, A.-R., Jandl, M., &  Esmailpour-Motlagh, A. E. (2020). Encapsulated Skin-Ego and Anti-Corporeal Manichaean Myth of Femininity in Transmission. Language and Psychoanalysis, 9(1), ۲۶-۴۵. https://doi.org/10.7565/landp.v9i1.1702

Winnicott, D. W. (1958). Primitive emotional development. In D. W. Winnicott, Through paediatrics to psycho-analysis: Collected papers (pp. 145‒۱۵۶). New York, NY: Basic Books. (Original work published 1945)