انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

جوانی بدون جوانی

از آن همه تنها یک گل سرخ باقی مانده

فرانسیس فورد کاپولا زمانیکه جوانی بدون جوانی را به تصویرمی کشیده ۶۸ سال سن داشته است. سنی نزدیک به دومینیک شخصیت اصلی فیلم. این برهه از زمان فرصت خوبی برای انسان است تا بدون دغدغه سفری به دنیای درونی خودش داشته باشد. کاپولای داستان گو که با آثار جاودانش به خصوص پدر خوانده ها توانست بسیاری را در تمام نقاط دنیا جذب جادوی سینما کند، امروز با سبکبالی به دنیایی خصوصی روی می آورد و به روایت شخصیتی می نشیند که بین دو زمان و دو دنیا در تعلیق است.

موقعیت انسان در جامعه، رویارویی او با قدرت و …. تم های واحدی بوده اند که در تک به تک آثار کاپولا جاری بوده است. اینکه انسان از پس همه حرکت های خوب و بد اجتماعی یک جا مکث می کند تا خود را بهتر ببیند. ببیند آیا می تواند همه چیز را پاک کند یا اینکه به جبر زمانه چاره ای جز ادامه راه ندارد. آدم های او بیشتر شبیه به قهرمان اصلی داستان برف های کلیمانجارو ارنست همینگوی هستند که اگرچه امروز زخم می خورند اما رد آن را باید در گذشته جست و جو کنند.

«جوانی بدون جوانی» آخرین ساخته به نمایش در آمده کاپولا شبیه دیگر فیلم های اوهم هست و هم نیست. او مجالی می خواهد تا بیشتر به دنیای درون سفر کند. در سن و سالی هم هست که چندان نیازی به حادثه جویی ندارد. با طمانینه هم می توان داستان شگفت انگیز دومنیک را برای مخاطبان امروز سینما روایت کرد. از همین رو انرژی که کاپولا برای نمایش شخصیت دومنیک می گذارد بیشتر مایه های داستان گویی فیلم است.

فیلم در تولید و حتی تعیین وقوع داستان هم همین رنگ را به خود می گیرد. کاپولا هم نویسنده است. هم کارگردان و هم تهیه کننده. داستان هم که در اصل در رومانی می گذرد. یک تولید جمع و جور از کارگردانی که پیش تر عظمت سینما را در تصویر پردازی های پر خرج و تولیدات عظیم می دید.
کاپولا از زمانی به فکر ساخت داستان زندگی دومنیک می افتد که داستان کوتاه میرچا الیاده نویسنده رومانی را می خواند. داستان چند عنصر جذاب دارد که مایه های تبدیل فیلمنامه ای بلند را در ذهن کاپولا به جریان می اندازد. تغییرماهیت زمانی، سفر و نوعی خود آگاهی و اشراق که می تواند دستمایه خوبی برای کنکاش موقعیت یک انسان باشد. اما پس از تبدیل شدن داستان به فیلمنامه ظاهرا انچنان که باید داستان کوتاه الیاده در قابل یک فیلمنامه به بار نمی نشیند و در حد همان ایده اولیه جذاب باقی می ماند.
بسیاری از جمله راجر ابرت می نویسند کاپولا آنچنان که باید نتوانست توقع علاقمندانش را پس از سال ها سکوت به خوبی پاسخ دهد. او داستان را در بسیاری از مواقع آنچنان کش می دهد که مایه تمرکز بر شخصیت دومنیک به فراموشی سپرده می شود و برخی نشانه ها که تعداد انها هم در فیلم کم نیست ناشناخته باقی می مانند. استاد ارتباط با مخاطب که آثارش توسط اساتید مختلف سینما در رشته مطالعات سینمایی از جنبه شیوه ارتباط با مخاطب بررسی می شود این بار در تعاریف پیشین خود کمی ضعیف تر ظاهر می شود.
فیلمنامه جوانی بدون جوانی بدون تصاویر فیلم چندان قابل طرح نیست. فیلم و فیلمنامه با هم پیوندی نا گسستنی دارند. بسیاری از نماد های متن در کارکرد تصویری معنا می دهند و می توان انها را مورد تعبیر قرار داد. بد نیست بحث فیلمنامه آن را هم از همین شناخت نماد ها شروع کنیم. فیلم با موقعیتی متناقض آغاز می شود. دومنیک که پیرمردی با تجربه و استاد دانشگاه است تصمیم می گیرد به علت ترس از مرگ در فراموشی دست به خود کشی بزند. اما صاعقه ای او را از نو متولد می کند و در حالیکه بر دیالوگ های زمینه می شنویم که خداوند او را مورد غضب قرار داده که در شب کریسمس بر او صاعقه نازل کرده به تولدی دوباره دست می یابد. فیلم فصل های بسیاری را برتولد دوباره دومنیک تاکید می کند. رویه اولیه داستان بر تعجب پزشکان پافشاری بسیاری دارد و در باطن نویسنده دائم گوشزد می کند فرصتی استثنایی در اختیار دومنیک قرار گرفته تا دوباره از تمامی فرصت هایی که برای آنها نگران است به خوبی استفاده کند. در این برهه نگاه تصویری کاپولا شکل گرفته و آرام آرام نزج می یابد. اما در همین حین سفر های درونی دومینک هم آغاز می شود. ما با نشانه های مختلفی رو به رو هستیم که انها را بارها در ادبیات داستانی و ادبیات نمایشی مرور کرده ایم. دومنیک در ابتدا دل به دخترکی آلمانی می بازد که بعد ها متوجه می شویم او جاسوس نازی ها بوده است. این ارتباط برای شخصی که آرام آرام به کشف و شهود می رسد عبور از مرحله جسمانیت به شمار می آید. در داستان جود گمنام اثر توماس هاردی نیز با چنین وضعیتی رو به رو هستیم. جود برای اینکه بتواند عشق سو را درک کند باید با آرابلا ازدواج کند تا با رها یافتن از قید جسمانیت به عشقی معنوی دست یابد. دراین فیلم هم برای اینکه دومنیک بتواند به عشق اساطیری زندگانی اش لورا که بعد ها در قالب فردیت ورونیکا تبلور می یابد دست پیدا کند از قالب علاقه به دختر آلمانی می گذرد تا به ورونیکا برسد.
مسئله پیر نشدن او هم شباهت های بسیاری به شاهکار اسکار وایلد یعنی تصویر دوریان گری دارد. مردی که همیشه جوان است و پیر نمی شود. درحالیکه تصویرش دائم چهره واقعی اش را نشان می دهد و در انتها نیز زمانیکه می میرد به چهره واقعی خود باز می گردد. یعنی تغییر جهان برای او چهره ای تازه به ارمغان می آورد که نوعی تولد معکوس است. این دو اثر ادبی در عمل هیچیک چندان به پیچیدگی اثر کاپولا نیستند. داستان فیلم جوانی بدون جوانی می کوشد تا دائم شخصیت خود را در رمزو راز بیشتری فروببرد، پس زمانیکه او را در مقابل ماهیت های طبیعی قرار می دهد چون آنچنان پیچیده اش کرده که غیر قابل دسترسی می نماید تماشاگر را با تضاد مواجه می کند. همان نگاه عاشقانه می توانست بسیار ساده تر از جاسوسه آلمانی به ورونیکا برسد. اما چنین نمی شود. درحالی که تماشاگر در حال کشف و شهود دنیای دومنیک است ناگهان کاپولا وارد بازی تعقیب و گریز آلمانی ها با دومنیک می شود. حاصل این کار ما را به دنیایی پرتاب می کند که با فضای نخستی اثر تفاوت می کند. اینجا بالا و پایین شخصیت دومنیک به تعلیق تعقیب و گریز او با آلمانی ها سپرده می شود. بعد هم چون زمان زیادی صرف این بخش داستان شده دوباره خیلی سریع از زندگی دومنیک پس از فرارش می گذریم و با ورونیکا و داستان های او آشنا می شویم. در اینجا نیز محوریت داستان تغییر می کند. ورونیکا اگرچه رویه دیگر سکه شخصیت دومنیک است؛ اما در نهایت انرژی روایت را از یک نفر به دو نفر معطوف می کند. البته در اینجا بازهم کاپولا اجازه پیدا می کند تا نشانه های تصویری خود را بسط دهد. ما در نماهای بسیاری که ورونیکا از مواجهه با روح دختر هندی در عذاب است، رویارویی دومنیک و ورونیکا را با طبیعت می بینیم. آنها در نماهای بسیاری از جمله فصل کنار صخره ها در دریای طوفانی و یا گردش در دل طبیعت دائم در طبعت حقیقی/مجازی حل می شوند. گویا آنها را توان مقابله با این طبیعت نیست و در نهایت دومنیک ، ورونیکا را ترک می کند تا بتواند رابطه جدا از جسمانیت را به جاودانگی برساند. اما همین طبیعت که معنویت درونی آنها را جاودانه می کند جانش را می ستاند و تنها گل سرخ آن روزگاران را در دستانش باقی می گذارد.
فیلم داستانک هایی دارد که اگرچه پیرنگ مشخصی ندارند ، اما در نهایت ذهن را به خود معطوف داشته و از تمرکز لازم اولیه می کاهند. یکی از آن نمونه ها تاکید بر زبان هاست. اینکه نویسنده قصد داشته نوعی تاریخ نگاری را از طریق زبان انجام دهد و آدم ها را با ریشه ای باستانی به یکدیگر پیوند دهد. آدم هایی که کنار یکدیگرند و در باطن نمی توانند با هم باشند.
فرانسیس فورد کاپولا جذب فلسفه شرق نیز شده است و چون کلید های فیلم به دلیل چند پارگی داستان آشکار نمی شود در بیان نا توان می ماند. در پایان نمی خواهم بگویم که کاپولا باید به طور یقین پدر خوانده، اینک آخرالزمان و…. بسازد. کاپولا می تواند فیلم خودش را بسازد. فیلمی که متعلق به سینمایی باشد که او در این سال ها آموخته است.

این نوشته پیش از این در فیلمنگار به چاپ رسیده و به وسیله مسئول صفحه انسان شناسی تصویری برای تجدید چاپ در اختیار «انسان شناسی و فرهنگ» قرار داده شده است.

روی اینترنت:

جوانی بدون جوانی در ویکیپدیا