انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

جهان دیجیتال، تضادی با جهان فیزیکی ندارد!

 

۱- دنیای دیجیتال روز به روز گسترده تر می شود. اما شیوع کرونا این امر را بارزتر کرد و کم کم افق دید انسانها را در قاب چارچوب موبایل و کامپیوتر محدود کرد. انسانها را تبدیل به عکس و کلمه کرد. آیا این تعبیر را قبول دارید؟

من هرگز جزو کسانی نبوده و نیستم که نسبت به نوآوری‌های فناورانه مشکوک بوده و آرزوهای طلایی یک «گذشته بهشت‌گونه» را تبلیغ کنند. زیرا در این گفتمان نوعی ریاکاری ولو ناخودآگاه می‌بینیم. اگر تنها به اطرافمان نگاه کنیم، می‌بینیم که چه بسیار آدم‌هایی که دائم از گذشته‌هایی دم می‌زنند که همه روابط میان آدم‌ها «رو در رو‌» و «چشم در چشم» بودند؛ روابط «انسانی» بودند و غیره. اما همین آدم‌ها یک روز بدون برق، بدون آب، بدون گوشی‌های موبایل و شبکه‌های اجتماعی نمی‌توانند، زندگی کنند. فیلسوف فرانسوی و بسیار برجسته «میشل سر» (Michel Serres) کتاب مهمی در این مورد دارد با عنوان : «گذشته‌ها بهتر بودند!»(۲۰۱۷) که در آن این استناد به «گذشه طلایی و زیبا» را کاملا و بر اساس همه اسناد موجود، بی‌پایه می‌داند و مثال‌های بی‌نهایتی می‌زند که این امر را نشان می‌دهد.
به قرن نوزده «قرن زیبا» نام داده بودند و بسیاری هنوز این قرن را در قالب نقاشی‌های امپرسیونیست‌ها: مزارع زیبای وان گوگ، افق‌های دوردست گوگن، نقاشی‌‌های خیالپردازانه مونه و مانه برای آن‌ها تصویری حقیقی از این قرن است، بی آنکه بدانند یا نخواهند بدانند این هنرمندان چه زندگی پر رنج و دردی داشتند و آثاری که امروز چون متعلق به این «گذشه طلایی» هستند هرکدام میلیونها دلار به وسیله دلال های هنر ردو بدل می شود و در آن موقع هنرمندان چون وان گوگ حاضر بودند آنها را با کاسه ای سوپ تاخت بزنند تا زنده بمانند؛ اینکه آنها در جامعه‌ای زندگی می کردند که خود را بسیار با فرهنگ می دانست و کار آنها را اوج بی فرهنگی تا حدی که نام «فوو» (fauve) به آنها داده بودند، یعنی حیوان وحشی و بعدها همین نام بر آنها ماند و سبک «فوویسم» مطرح شد، اما در آن زمان پشیزی برای کارهایشان ارزش قائل نبودند. بسیاری فکر می کنند قرن نوزدهم را باید در کنسرت‌های پرشکوه در کلیساها یا قصرها بازشناخت و یا در مجالس روشنفکرانه خانه‌های بانوان اشرافی فرهیخته پاریس و لندن و برلین و رم. اما در واقعیت این قرن، نه در این خیالپردازی‌ها، یا در ظرافت روح نویسندگانی پرشور اما اشرافی چون «پروست»، بلکه در کارخانجات کثیف و شهرهای کثیف‌ترش بود که کودکان چهار پنج ساله باید روزی شانزده ساعت در اماکن آلوده یا معادن ذغال سنگ کار می‌کردند و میانگین سن انسان‌ها به زحمت به پنجاه سال می‌رسید. تلخ است اما قرن زولایی بود تا یک قرن پروستی، و هرچند حق داشته باشیم پروست را بیشتر از زولا دوست داشته و ارزش ادبی بالاتری برایش قائل باشیم. اما واقعیت این قرن، مسکن‌های زشت و بی‌هیچ گونه وسیله رفاهی و نبود بهداشت و مرگ ِ شمار بزرگی از نوزادان در سنین پیش از پنج سالگی بود. همان قرن سیاهی که انگلس در کتابش «وضعیت طبقه کارگر در انگلستان»(۱۸۴۴) در ابتدای قرن توصیف می کند. بنابراین همانگونه که عده ای از گذشته‌هایی بسیار دوردست تر مثلا دو یا سه هزار سال پیش برای خویش تصاویر ابلهانه‌ای می‌سازند، بدون آنکه به واقعیت‌های تاریخی و سختی زندگی و فقر و درد و رنج انسان‌ها در آن دوران توجه کنند. ما نباید نسبت به گذشته‌هایی که به ما خیلی نزدیکتر هستند نیز چنین بکنیم. «حسرت گذشته» فرایندی است که هم جامعه‌شناسان، هم فرهنگ شناسان، هم دین شناسان و تاریخ‌دانان بر آن مطالعه کرده‌اند که از جمله ما می‌توانیم به آثار میرچیا الیاده در این موضوع اشاره کنیم که بهتر از هر کسی ریشه‌های هستی‌شناختی این توهم نسبت به گذشته را نشان می‌دهد. شاید هم لازم باشد از خود بپرسیم واقعا خسرت چه چیز را در گذشته می خوریم بیماری‌های واگیر دار، فلج شدن کودکان، زمانی که یک ویروس کوچک میلیونها نفر را به کشتن می‌داد، یا زمانی که همه بی سواد بودند و سالی ده بیست عنوان کتاب در همه حوزه‌ها آن هم به زبانی که حتی باسوادها به سختی می‌توانستند بخوانند در می‌آمد. وقتی شنیدن یک اجرای موسیقی کلاسیک یک رویا بود، یا دیدن یک نمایشنامه و فیلم به خوابی دوردست می‌مانست.
حال زمانی که به کرونا (با عمری یک ساله) و یا شبکه های اجتماعی(با عمری حداکثر بیست ساله می‌رسیم) بازهم باید بیشتر متوجه خطر سطحی‌نگری و افتادن در تله «گذشته طلایی» باشیم. واقعیت آن است که اگر در طول دهه ۱۹۸۰ میلادی جوانان شورشگر کالیفرنیایی رایانه‌های خانگی را ابداع و از دهه بعد فرمول برنامه‌های شبکه را در اختیار همگان نمی گذاشتند و موتورهای جستجو و شبکه‌های اجتماعی را نمی ساختند، امروز هیچ یک از وسایل ارتباط جمعی که در دستمان است را نداشتیم. امروز تلفن های همراهی را در جیبمان می‌گذاریم که هرکدامشان صدها و بلکه هزاران برابر قدرت یک کامپیوتر عظیم را دارند که پنجاه سال پیش در دو اتاق بزرگ هم جا نمی‌شدند تعداد کسانی که به آنها دسترسی داشتند یک صد هزارم جمعیت پیشرفته ترین کشورها هم نبود. اکنون نیز که هوش مصنوعی به میدان آمده و انقلاب جدیدی در فناوری‌ها در راه است. باز گروه بزرگی در وحشت هستند که «نقاشان» چه بکنند و موسیقی دانان و ختی جامعه شاسان و مترجمان؟ پاسخ نیز روشن است باید آنها اگر می خواهند دوام بیاورند بتوانند خود را باجهان موجود انطباق دهند . در گذشته رسانه‌ای، ما لزوما در وضعیت بهتری نبودیم. من به جرات می‌توانم بگویم اینکه جوانان ما هنوز می‌توانند بنویسند و بخوانند (ولو نه به صورتی آرمانی) را ما مدیون گسترش سواد رسانه‌ای رایانه ای و شبکه‌های اجتماعی هستیم که افراد برای ارتباط از خلال آن نیاز به خواندن و نوشتن دارند. و این تصور که اگر رایانه ها نیامده بودد امروز همه کتابخوان و فیلسوف شده بودند آنقدر ابلهانه است که نیازی به پاسخ دادن به آن نمی‌بینم. بنابراین چندان اعتقادی به رومانتیسم قلم و کاغذ و حرکات دستی که می‌نویسد، بی آن‌که زیباشناسی حسی آن‌ها را نادیده بگیرم، ندارم. خلاقیت نه در زیبایی دستی است که امروز بر کاغر یا با شاسی های رایانه می‌نویسد، دیروز بر روی پوست ترسیم می کرد و یا بر روی سنگ حکاکی و فردا شاید حتی با چشمان نگاه و اندیشیدن صرف بنویسد: زیبایی خلاقانه این‌ها نیستند. مسئله در این‌ها نیست؛ مسئله در اصل خلاقیت یا به قول ژیل دلوز(Gilles Deleuze ) در داشتن یا نداشتن «ایده» است که یک فیلسوف و هنرمند می سازد یا نمی‌سازد. انسان با بازگشت به گذشته نمی‌تواند خلاقیت زیبایی و لذت هستی و بودن را احساس کند و خوشبختی را بار دیگر بیابد، بلکه با استفاده درست از فناوری‌ها است که چنین امری ممکن است. از این رو معتقد نیستم که شبکه‌های اجتماعی یا پیشرفت‌های فناورانه پزشکی و مهندسی سبب شده باشند که انسانها از یکدیگر دور بشوند یا بدتر بشوند و شیطانی‌تر: بُعد منفی و مثبت همیشه در وجود همه مابوده است و فعال شدن آ در یک جهت یا در جهت دیگر به جز حوادث دلایل اجتماعی و فرهنگی و تاریخی داشته است و هنوز هم دارد. اگر چنین اتفاقی افتاده (که افتاده) دلیل چیز دیگری است و آن نظام سرمایه‌داری و خشونت‌آمیز مالی است که به همراه خود نظام‌های سیاسی خفقان‌آور و دیکتاتوری مدرن و قبیله‌گرایی های جدید را نیز آورده و حرص و آز و عطش سیری ناپذیری که در مصرف به قول بودریار(Jean Baudrillard) در یک «جامعه مصرفی»(۱۹۷۰) و تمایل به خودنمایی به قول گی دوبور(Guy Debord) در یک «جامعه نمایش» (۱۹۶۷) ایجاد کرده به اصل و اساس جامعه مصرف کرده. مشکل در سرمایه داری به مثابه یک نظام نمایش و به رخ کشیدن و خودنمایی و تازه به دوران رسیدگی است که خیال را نه به مثابه خلاقیت، بلکه به مثابه ابزاری برای تحقیر دیگری مورد استفاده قرار می‌دهد. همه جوایز و افتخارات و مسابقات و بزرگداشت‌ها و نکوداشت‌ها و سلسله مراتب‌های فرهنگی و اجتماعی که در هنر و علم و فرهنگ امروز می‌بینیم نسخه‌های مختلف داروینیسم اجتماعی‌ای هستند که مدل زیباسازی شده(eugenisé) همین سرمایه داری خشن است که خشونت خود را با ظرافت نوعی «رقابت» برای خلاقیت بهتر و بیشتر نشان می‌دهد. همین اواخر(۲۰۲۱) یک تابلوی «مونه» در یک حراج خریداری نیافت در حالی که گاه پیش پا افتاده ترین کارهای سوپر مدرن همه حرتج ها را یر پا می گذارند، مشکل نه از مونه است و نه از هنرمندان آوانگارد مشکل در پولی شدن هنر است که از گذشته نیز وجود داشته ولی امروز با استفاده ابزاری که از فناوری می شود چنین رواج یافته است. پر‌فروشی و کم‌فروشی‌، «استقبال» افکارعمومی و مخاطبان، تنها زمانی برای اکثریت کنشگران اجتماعی معنا می یابد که قدرت «کالایی» آن‌ها ثابت شود: بله در بسیاری از زمینه ها نیز وضع بسیار بدتر شده اما نه به دلیل فاوری بلکه به دلیل باز گذشاتن دست حرص و آزی که در وجود همه ما هست و اگر امکان بیابد جهان را تسخیر می کند (و تا حد زیادی کرده است). از این نقطه نظر آنجا با «قحطی واکسن» کرونا روبرو هستیم این واکسن بدل به یک اثر هنری می شود که ممکن بیشتر از یک اثر برایش پول داده شود. در حالی که این کالایی شدن و نه فناوری است که اگر خلاقیت را در خود درونی نکرده باشیم جز معامله فاستوسی با شیطان بکنیم و پی‌آمدهای زندگی گناه‌آلود خود یعنی رفتن به سوی دوزخ را نپذیریم.بله راست است: شیطان از ما، از فناوری، از هنر، از عشق و زیبایی و همه چیزهای دیگر استفاده می کند تا دوزخ خودش را پرکند ولی در این میان مشکل در این ابداع های حیرت انگیز انسانی یا طبیعت نیست بلکه در وجود شیطانی مهارگسیخته است.
مثالی از کرونا بزنیم. چرا کرونا را تنها در ابعاد منفی آن می‌بینیم؟ آیا کرونا سبب نشد انسان‌ها متوجه ضرورت مطلق به تغییر رابطه‌شان با محیط‌‌ زیست بشوند؟ آیا انسان‌ها متوجه خطراتی نشدند که وجود آنها نه فقط خودشان بلکه همه موجودات دیگر را ممکن است تهدید کند. آیا کرونا شهرها را خلوت نکرد تا مردم نفسی بکشند؟ آیا کرونا سبب آن نشد که سیل توریست‌هایی که تمام جهان را به آلودگی کشیده بودند، آرام بگیرد؟ آیا کرونا سبب نشد که بسیاری درک کنند می‌توان از شبکه‌های اجتماعی به جای اتلاف وقت و خودکشی تدریجی و روزانه یا زباله‌گردی (به جای وبگردی) استفاده‌های بسیار بهتری مثل خواندن و نوشتن و دیدن آثار بزرگ موسیقی و ادبیات و سینما کرد؟ به عنوان یک معلم، بیش از سه ترم دانشگاهی است که از طریق شبکه تدریس می‌کنم و می‌توانم بگویم در نزدیک به سی سال تدریس، کمتر دیده‌ام که دانشجویان علاقمند (نه اکثر دانشچویان که اصلا جایشان در دانشگاه نیست و چون در این کشور تفریحگاهی وجود ندارد وارد دانشگاه می‌شوند) با این شوق دل به کار و آموختن بدهند و خود من نیز که به کلی از دانشگاه قطع امید کرده بودم، بفهمم چه امکانات گسترده‌ای در شبکه وجود دارد و چطور می‌ش.د بازهم به یافتن انسان‌هایی هوشمن در میان جوانان امیدوار بود؟ درحقیقت، دریایی از دانش و هنر و فرهنگ. معجزه‌ای تقریبا به هرکسی اجازه می‌دهد بتواند رادیو و تلویزیون و برنامه‌های خود را بسازد یا ببیند، جهانی اززیبایی و خلاقیت بیافریند و دوستان بسیاری را با خود همراه کند. اما آیا اینکه ما به دلایل مختلف نمی‌توانیم یا نتوانسته‌ایم در حد مطلوبی این کار را بکنیم این امر را باید مشکل اینترنت یا شبکه‌های اجتماعی دانست یا مشکل آنکه ا ذائقه و حس زیبایی شناختی خود را به سود بلاهت محض از دست داده‌ایم. بر سر سفره‌ای بی پایان نشسته‌ایم و کثافات اطرافش را می خوریم و به سفره بی اعتنماییم آیا این نشان دهنده بلاهت و بی اشتهایی و بیماری ما است یا بی کیفیتی هزاران غذای خوش رنگ و خوش طعم و زیبایی که بر سر این سفره چیده شده. اینکه ما دوست داریم در لجن‌زاری که خود درستش کرده‌ایم رفته رفته غرق شویم همه را ب جز خودمان مقصر بدانیم ، نشان دهنده مشکل ما اس یا گویای مشکل جهانی که احاطه مان کرده است؟ این پرسش‌ها همان انداز تلخ و یا شاید بتوانم بگویم «تلخ» هستند که باید باشند: معجزه‌ای در کار نیست، انتهای یک قرارداد فاستوسی با شیطان دوزخ است و برای رسیدن به بهشت بی شک باید شایسته‌اش بود. کسی که خواسته باشد در تباهی زندگی کند و بمیرد، چنین خواهد کرد، این تباهی همیشه وجود داشته و خواهد داشت. به قول کامو در «افسانه سیزیف» (۱۹۴۲) تنها رسش فلسفی خودکشی است: اینکه آیا می خواهیم زنده بمانیم جهان را بهتر کنیم یا می خواهیم خودمان را بکشیم و از شکنجه زیستن یا در کمبود یا در فروانی مطلق خلاص شویم؟ اما آیا این‌ها دلیلی است که نفی کنیم وقتی درهای تمام موزه‌های جهان‌، تمام کنسرت‌های برجسته جهان، تمام کتابخانه‌ها و مقالاتشان به رویمان در شبکه باز می شود و ما تصمیم داریم وقت خود را در گوشه ای تاریک و کثیف در ابلهانه ترین شکل ممکن بگذرانیم، و وقتی دیگر سیاست دلمان را زد یا چیزی در هیچ جهتی عایدمان نشد حال به سراغ تقصیر فناوری و شبکه اجتماعی آن هم در کشوری با بیشترین خد سانسور و فیلترینگ و کمترین خد از دسترسی و دولتی که مسئولیت خود را حفظ اخلاق همه ما می داند برویم تا وضعیت خلاقیتمان بهتر شود. من به این امر باور ندارم. و فکر کنم اندیشیدن عمیق به کرونا نیز این امر را به ما ثابت می‌کند.

هراس از فناوری، همواره یکی از مشکلات اساسی انسان به خصوص انسان مدرن بوده اما آنچه خطرناک است نه فناوری به خودی بلکه سمت و سویی است که به آن داده می شود و این را آدم‌ها تعیین می‌کنند. این ماجرا از اختراع دستگاه چاپ تا قرن کنونی با عکاسی و رادیو و تلویزیون و ماهواره و اینترنت و … همیشه داشتیم. به نظر من اگر ما یا هر جامعه‌‌ای بتواند در سرنوشت خود مشارکت بیشتری داشته باشد و همه چیز را در چارچوب بسته سیاست و سیاسی‌کاری‌، در چارچوب‌های ابلهانه ثروت و قدرت نبیند می‌تواند سرنوشت خود را نیز بهتر تعیین کند. مسئله این نیست که قدرت های سیاسی و اقتصادی بی تقصیرند اما آنها انعکاسی در آینده از خود ما بیشتر نیستند؟ این واقعیتی است که به خصوص برای آدم‌های ایدئولوژیک باور بدان بسیار سخت است. قریب به اتفاق دیکتاتورها در جهان را (به جز قدرت های بزرگ که همیشه به منافع خود فکر می کردند) مردمانی که بعدها قربانی همان دیکتاتورها شده‌اند سرکار آورده‌اند. بنابراین بهتر اس ین حمله دون کیشوت وار به فناوری را رها کنیم در پی مدیریت هوشمندانه آن باشیم و نفی فرایندی که انسان را انسان کرد چه در فناوری های ابزاری و چه در فرایدهای زبانی. اگر انسان به تصویر و صدایی مصنوعی و بی ارزش در رسانه‌های شبکه‌ای تبدیل می ‌شود این بیش از هر چیز ناشی از تخریب اندیشه خودش است و تسلیم شدنش به زمان و زمانه و نه آن فناوری ها.

۲- در چنین شرایطی با وجود کاهش ارتباطهای فیزیکی انسانی، ما در آستانه دوران عکس شدگی محض هستیم؟ جامعه ای که افراد آن تنها در قاب تصویر هم گرایی دارند. آیا حکومت بر چنین جوامعی برای قدرتهای آسانتر نیست و اصولا ایجاد این فرآیند برای رسیدن به چنین هدفی عمدی نبوده است.

این درک تا زمانی که شاید بتوانم آغاز مدرنش را در ماه مه ۱۹۶۸ و کتاب گی دو بور «جامعه نمایش» بگذارم غالب بود. بعدها، رولان بارت نیز «نوشتار» را در برابر تصویر می‌گذاشت و دریدا تا جایی پیش می‌رفت که اجازه نمی داد از او عکس بگیرند ، زمانی که بخث محوری‌اش لوگوسنتریسم، بود، اما هم بارت سرانجام پذیرفت که باید اهمیت یافتن یک حس (دیداری) را لزوما در برابر ِ تحقیر سایر احساس‌ها ندید و با کتاب‌هایی همچون «اتاق روشن»(۱۹۸۰)، عکاسی و تصویر را برسمیت پذیرفت و کتابش «امپراتوری نشانه‌ها»(۱۹۷۰) گویای تلفیقی آرامش‌بخش میان تصاویر کلاسیک و تصاویر نوشتاری است و هم دریدا پذیرفت که وارد بازی فناوری‌های جدید شود و نه تنها گذاشت از او عکس بگیرند بلکه در فیلمی نقشی کوتاه هم بازی کرد. اما باید بپذیریم که همانگونه که گفتم وحشت از هر رسانه و هر فناوری جدید همیشه رایج بوده به ویژه در زمینه رسانه‌ها، رادیو، تلویزیون، ویدیو، رایانه‌ها، شبکه های اجتماعی و هوش مصنوعی، اما در نهایت هیچ یک از آنها دیگری را از بین نبردند، زیرا دلیلی برای این کار وجود نداشت و ندارد. خلاقیت می‌تواند چه در هر کدام از این‌ها و چه در بی‌نهایت ترکیب از این‌ها به وجود بیاید. اما اینکه قدرت‌ها از موقعیت پیشرفت فناوری استفاده می‌کنند، شکی نیست که چنین است اما این هم موضوع جدیدی نیست در صد سال پیش هم قدرت‌ها، در پی حفظ و تحکیم خود بوده‌اند اما در آن زمان اصولا کسانی که آنها را به چالش بکشند وجود نداشتند و قدرت آنها در حدی نبود که امروز هست. خوشبختانه اگر قدرت ها رو به بالا بردن قدرت خویش هستند می‌توان امیدوار بود که این قدرت «خود ‌ویرانگرانه» باشد. فناوری‌ها به نظر قدرت‌ها تنها در بُعد «کنترل » و «نُظم» و «تبلیغ» (پروپاگاند) معنا دارند، اما در نظر جامعه مدنی، همیشه به همان میزان قابلیت‌های جدید فضای آزادی برای همه ایجاد می‌کنند. آنچه امروز به نظرم ما را تهدید می‌کند، فناوری‌ها نیستند، بلکه تن دادن تعداد هر‌چه بیشتری از نخبگان و افراد حامل فرهنگ حرفه‌ای یعنی کسانی چون هنرمندان، روشنفکران، نویسندگان و … است که تن به این فناور-هراسی می‌دهند و یک رومانتیسم از دست رفته و غیر قابل بازگشت را مطرح می‌کنند. همان‌طور که تن به بازی‌های شهرت و ثروت و ابتذال می‌دهند و آنچه خطرناک است، سلیقه عمومی است که امروز از طریق فناوری، کمابیش ادعای داشتن مدرک قابل شمار و اندازه گیری خود دارند. و همین سبب می شود روشنکران و هنرمندان احساس کنند که به جای اندیشیدن به کار خود و به جهان بیرونی به مردم عادی و هنرمندان و روشنفکران دیگر در فکر «فالوور» و «لایک» باشند. متاسفانه منطق «مخاطب» و سلیقه عموومی امروز با فناوری‌های جدید شدت گرفته و امکان ضربه زدنش به فرهنگ بسیار بالاست. اما این نکته را همان طور که گفتم نمی‌توانیم ناشی از فناوری بدانیم. به طور کلی منطق «مسابقه»‌، «بهتر» و «بدتر» کردن، «عکس روی جلد» و «ویژه نامه»، «بالاتر» و «پایین‌تر» کردن آدم‌ها و ارزیابی و قضاوت درباره آثار هنری و فرهنگی به خودی خود و به گواه تاریخ هنر در تضاد با خلاقیت و عشق به خلاقیت، که منشاء آزادی است، قرار دارد. این‌ها امروز هر‌چه بیشتر به نظام سرمایه‌داری و «فروش» وابسته شده و از منطق سرمایه داری مالی پیروی می کنند. وقتی گفته می‌شود کتابی به چاپ دهم، بیستم، سی‌ام، تا به آخر رسیده، این سخن دستکم در کشور ما که متوسط هر چاپ حدود ۵۰۰ تا ۱۰۰۰ است چه معنایی دارد؟ یعنی مثلا ۱۰ یا ۲۰ هزار نفر آن را «خریده‌اند» که ابدا به معنای «خواندن»‌ اش نیست ولی حتی اگر این را به معنی خواندن بگیریم و حتی اگر تعداد یک کتاب بسیار پرفروش مثلا ۸۰ هزار نفر را در نظر بگیریم یعنی جهار برابر بالاترین برآورد تازه خواهیم رسید به یک هزارم درصد (و دیگر چیزی از تئاتر و کنسرت های موسیقی جدی و … نمی گویم). اما سوای این امر همین یک هزارم درصد نیز اتفاقا اگر فناوری‌های جدید نبود، شاید اصلا به آن کتاب نمی‌رسیدند، و بقیه افرادی تحصیلکرده ما (پنج میلیون دانشجو مشغول به تحصیل و سالی یک میلیون نفر فارغ التحصیل دانشگاهی) تضادی آشکار را با «خریدن کتاب» و به ویژه با «خواندن کتاب» نشان می‌دهند و به نظرم اگر فناوری‌های مدرن نبودند، همان چند سطری که از برخی از کتاب‌ها به تصادف می‌خوانند و چند عکسی که از آن‌ها می‌بینند را هم نمی خواندند و نمی دیدند. پذیرفت این امر یعنی یک آسیب‌شناسی واقعی از سطح بسیار پایین جامعه ما، و البته بسیار تلخ . اما بدون آن هرگز راه به جایی برای بهبود وضعیت نخواهیم برد. ما دشمن را همه جا می‌بینیم، جز آنجا که باید ببینیم یعنی در هستی‌شناسی خودمان نسبت به جهان و نسبت به «دیگری» به طور عام.

۳- انسان پس از کرونا که قبلا افق و گستره دیدش را با وجود وابستگی به فضای مجازی تا حدی خودش انتخاب میکرد، پس از این دوران صبح که از خواب برمیخیزد مجموعه ای از تصویر و خبرها و اموری که قبلاً خودش تا حدی آنها را انتخاب میکرد به سرعت او را احاطه میکنند. حتی آدمها یکدیگر را بیشتر از نیم تنه به بالا در قاب این تصاویر می بینند. این شرایط چه قدر وهم و خیال و واقعیت را در وجود انسانها در هم می-آمیزد و افق دید را محدود می کند؟ و این محدودیت بر کلیت جامعه و روابط انسانها با یکدیگر چه تأثیری می-گذارد؟

کاملا درست است. البته این فرایند، پیش از کرونا نیز وجود داشت. در اینجا می‌توان نیمه خالی لیوان را دید که همین نکاتی است که شما گفتید یعنی اینکه پیوندهای انسانی و رودررو کاهش یافته‌، انسان‌ها روابط واقعی با یکدیگر را کاهش داده و حتی نسبت به یکدیگر دچار نوعی پارانویا شده‌اند و تصور نکنید این فقط در ایران صادق است. حتی در کشورهای توسعه‌یافته‌ای مثل فرانسه، رفتار آدم‌ها بسیار تغییر کرده و به نوعی از یکدیگر وحشت دارند. از هم فاصله می‌گیرند با کوچکترین احساس حتی غیر‌واقعی از یک تماس با پرخاشجویی واکنش نشان می‌دهند و غیره. اما این قضیه نکته مثبتی هم دارد: اینکه خواب و خیال‌های ملی گرایی و هر کشوری برای خودش نشان دادن امروز جز به خودکشی جمعی نوع بشر منجر نخواهند شد این دستکم با کشوری که سالهاست زیر تحریم و فشار است باید این نکته را بهتر از دیگران درک کند یعنی کشور ما صادق است. مهم نیست که ما درباره دیگران چه می‌اندیشیم. مهم نیست که همسایه نزدیک یا دور ما کیست. مهم این است که باید با دیگری زندگی کرد، باید او را پذیرفت و از همه بیشتر باید زمینه های تعامل با او را فراهم کرد. همه این‌ها چه پیش و چه پس از کرونا ، چه پیش و چه پس از فناوری‌های جدید رایانه‌ای وجود داشته و دارند. به نظر من اما فناوری‌های رایانه‌ای و شبکه‌ای امکان همه این تامل‌ها را بیشتر کرده است. مثالی بیاورم تا شاید موضوع روشن‌تر شود. تا سال‌ها این گفتمانی رایج بود که «فیلم» را باید در یک موقعیت خاص دید یعنی در سالن تاریک سینما، در میان آدم‌های دیگر. خاطره سالن‌های سینماهای قدیمی را همه به خاطر دارند و نوستالژی آن‌ها را همگی با فیلم «سینما پارادیزو» (۱۹۸۸) به زیبایی می‌توانیم به یاد بیاوریم. اما امروز که هر کسی می‌تواند در خلوت خود، فیلم مورد علاقه اش را تماشا کند، روی تلفن همراهش، روی لپ تاپش و غیره و در هر ساعت از شبانه روز و اغلب در یک رابطه تنها با فیلم. حال، آیا باید ادعا کنیم که سینما به این دلیل ضربه خورده است؟ به هیچ عنوان. به نظر من اتفاقا اگر شاهد نوعی انحطاط در سینما و فیلم هایی هستیم که امروز ساخته می‌شوند و دیگر کمتر می‌توان برغم صدها فستیوال و مراسم جایزه دادن، و رده بندی، … شاهد بروز کارگردانان و هنرپیشه‌های قدرتمندی چون دهه ۱۹۶۰ تا ۱۹۹۰ در سینمای آمریکا و در اروپا چه غربی و چه شرقی و سایر نقاط جهان بود، آن است که سینما سرنوشت خود را به بازار سینما و بازار تلویزیون پیوند زد و نتوانست خود را همراه با فناوری‌های جدید پیش ببرد (نتفلیکس ها یک داروی نئشه آور است تا درمانگر). ما در هنرهای تجسمی، چنین انحطاطی را نمی‌بینیم(منظورم البته ایران نیست)، در موسیقی، چنین انحطاطی را نمی‌بینیم، یا در معماری و عکاسی و تئاتر، چرا؟ به دلیل اینکه این‌ها هنرهایی بودند و هستند که همراه جوامع انسانی حرکت کردند نه به تبعیت از آنچه در حقیقت بازار است اما آنها به آن سلیقه عمومی می‌گویند. نمایشگاه‌های هنر مدرن که در همین هفته‌ها برخی از مهم‌ترینشان را در پاریس دیده‌ام، گویای آن هستند که هنرهای تجسمی خلاقیتی هرچه بزرگتر و هر‌چه عمیق‌تر را نشان می‌دهند و یک لحظه از نوآوری فاصله نمی‌گیرند به بهانه اینکه سلیقه عمومی چیست، تن به ابتذال نمی‌دهند. ولی متاسفانه ما هر چیزی را به ابتذال می‌کشانیم تا سپس به آن حمله کنیم: از هنر و فرهنگ و مدیریت و مسئولیت‌های اجتماعی گرفته تا همه نهادهایی که آنها را نمایندگی می‌کنند. اشکال کار به خودی خود در آن نهادها و آن فرایندها نیست. ما اگر مشکلی با انتخابات خود، فرایند آن، کسانی که دارای صلاحیت اعلام می‌شوند یا نمی‌شوند، کسانی که شرکت می‌کنند یا نمی‌کنند و سپس اگر مشکلی با مسئولانی که این گونه انتخابات در جایگاه‌های مدیریتی می‌نشانند‌، داریم، این مشکل ممکن است در هر چیزی باشد، ولی بی‌شک فناوری‌های اطلاعاتی یکی از آخرین رده‌ها را هم نمی‌سازد. برعکس وقتی مثل مورد آمریکای ترامپ امکان تقلب انتخاباتی با حملات سایبری ممکن می‌شود، این نه خبر از قدرت اینترنت بلکه خبر از ضعف سیستم اجتماعی و فرهنگ و نهادهای یک کشور می‌دهد. شش ماه پس از انتخابات آمریکا که در آن ترامپ بازنده شد، هنوزاکثریت طرفداران مردمی‌اش می‌گویند همه چیز دروغ بوده است، و او را رئیس جمهور خود می‌دانند، آنها به دلیل واداشتن نمایندگانشان در مجالس به پیروی از یک پوپولیسم ابلهانه تقریبا حزب جمهوریخواه را فلج کرده و به سوی نابودی می‌کشانند. این موارد ربطی به تقلب انتخاباتی ندارد، بلکه این‌ها ضعف اجتماعی، فرهنگی، سیاسی یک کشور را نشان می‌دهد که ابزارهای رایانه‌ای اگر در دستان افراد متخاصم بیافتند از آن‌ها به زیان مردم استفاده می کنند.

۴- تکلیف هنر و ادبیات در چنین شرایطی چه خواهد بود و آیا شاهد خلق نوع دیگری از هنر خواهیم بود؟

اما بدون شک این فرایند هم تازگی ندارد. چند رمان می‌شناسید که در نیمه دوم قرن بیستم و یا در بیست سال اخیر مثل «جنگ و صلح» تولستوی و یا حتی «در جستجوی زمان گمشده» پروست، چنین قطور باشند؟ حال چیزی از آثار بالزاک و زولا و دیگران نمی‌گویم. مینمالیسم امروز به یک اصل تبدیل شده است. اما این بدان معنا نیست که میراث فرهنگی پیشین را به دور بیاندازیم. مشکل اکثر نخبگان حتی هنری و فرهنگی ما بی‌خبری‌شان از دنیا به طور کلی و بی‌خبری شان از حوزه‌های دیگری جز حوزه خودشان و حتی شاخه‌ای که در حوزه خودشان قرار دارند، است. بگذریم از اکثریت جامعه‌شاسان (تا از خودمان شروع کنیم) که سواد رسانه‌ای و هنری‌شان در زمینه‌هایی چون نقاشی و موسیقی و هنرهای تجسمی و تصویری و معماری از صفر هم پایین‌تر است. در هر یک از این رشته‌ها، لا خود صادق باشیم، واقعا چند شخصیت با ارزش می‌توانیم نام ببریم که علوم اجتماعی و انسانی بداند. و از این هم بدتر وقتی با یک معمار و نقاش و موسیقی‌دان روبرو می‌شوید گویی برای او جز سازی که خود می‌زند‌، جز حلقه ادبی و هنری در شاخه‌ای خاص از آن که در آن حضور دارد،هیچ چیز با ارزشی در جهان وجود ندارد. نه تنها فلسفه و علوم اجتماعی، بلکه حتی شاخه همجوار ِ هنری در هنر خود یا یک هنر دیگر را هم نمی‌شناسد. این امر، البته ریشه‌های زیادی دارد که به نابسامانی و سوء مدیریت‌های موجود بسیار ربط دارند، اما به بی‌عملی و سترون بودن و عدم ابتکار و خنثی و غیر‌خلاق بودن و در یک کلام منفعل بودن ارتباط بیشتری و از این هم بیشتر دلیلش آن است که اکثریت مطلق کنشگران اجتماعی ما، نه برای لذت خودشان، بلکه برای نشان دادن سواد و ذوق ادبی و هنری و «کلاس» داشتن تصنعی‌شان کتاب می‌خرند، به هنری اپهار علاقه می‌کنند یا نظر می‌دهند (و گاه حتی ناخودآگاهانه) و وقایع جهان هنر و ادبیات و فرهنگ را نیز تقریبا همیشه از دریچه دید همین سودجویی‌های خودنمایانه دنبال می‌کنند نه یک کنجکاوی علمی و ذهنی واقعی. به عبارتی، تنها برای دیده شدن و خود نشان دادن و فخر فروشی، همین و بس و این‌ها ربطی به فناوری‌های مدرن و شبکه‌های اطلاعات که امروز به رغم همه کاستی‌ها و زیان‌هایشان، به دموکراتیک‌ترین شکل ممکن تقریبا همه چیز را در اختیار اکثریت بزرگی از انسان‌ها گذاشته‌اند ندارد. امروز اگر کسی اراده کند با هزینه اندکی می‌تواند هر روز یک موزه را کامل به صورت مجازی روی اینترنت ببیند. هر کسی اگر اراده کند می‌تواند در یکی دو سال یک زبان بین‌المللی را در سطوح نخستینش یاد بگیرد اما نه لزوما برای «پُز» دادن و «مترجم شدن» و ادعای «عاشق ترجمه بودن» بلکه برای گشودن لذت‌بخش درهای بی‌شماری بروی خود. دیگر، طعم چنین لذتی را جوانان ما و بسیاری از نخبگان حتی کهنسال ما نیز در خود احساس نمی‌کنند. حتی آن‌ها هم وقتی یک کتاب خارجی و تازه از چاپ بیرون آمده را می بینند یا خبر انتشارش را می خوانند اولین واکنش در آن‌ها این است که آیا می‌توانم ترجمه‌اش کنم و کاری «کارستان» بکنم. ماچرای کتاب «اولیس» جویس را می دانیم، کتابی به نهایت سخت که خواندنش برای اکثریت مطلق خود انگلیسی‌ها هم ممکن نیست، و پُز دادن این و آن مترجم ما که ما ترجمه کرده‌ایم ارشاد نمی گذارد در بیاید تا سرانجام دیدیم «یولسیز» با این املای پرمدعا که یعنی ما حاضر نیستیم یک ذره بدتر از انگلیسی‌ها یا ایرلندی‌های اصیل تلفظ کنیم، درآمد: داستان «هانری لوفبور» نگونبخت که تبدیل شد به «آنری لوفور» که از ده فارسی زبان یک نفر هم نمی‌تواند نامش را درست ادا کند و همه او را با «کلود لوفور» که شهرتی کمتری ندارد،اشتباه می گیرند، و نام «استروس» و «اشتراوس» و «استراس» و … همه خرده روایت‌های کوچکی هستند که هیچ کسی از خودش نمی پرسد خضور این کتاب ها و این متفکران و نویسندگان وقعا چه تاثیر بر فرهنگ ایران داشته یا خواهد داشت و فقط مسئله خودنمایی مطرح است و بس. در یک کلام در ایران کتاب دست گرفتن/ رجمه کردن / نوشتن از اصل موضوعیت کتاب تفکر مهم‌تر است و از مهم‌تر راه انداختن کارناوال‌های شادی و «بله برون» و «رونمایی» و «بزرگداشت» و «نکوداشت» و «جشن شصت» سالگی و «هفتاد» و «هشتاد» و حتی «هفتاد یک سالگی» و «هشتاد و سه سالگی» و غیره. گویی قرار است متفکران و شاعران و هنرمندان و سلبریتی‌های ما هزار سال عمر کنند، و آن گروه دوم نیز که این مراسم اغلب مسخره را برپا می‌کنند آرزویی ندارند جز رسیدن به همین «افتخارات» که روزی آن‌ها در ردیف اول «بزرگان» بنشینند و این و آن پشت تریبون از ایشان تعریف و تمجید کنند و تا ده‌ها سال برایشان سالگرد بگیرند و ویژه نامه دربیاورند و غیره و همه صف بکشند تا آخرین عکس را با آنها ترجیحا پای تخت مرگ بگیرند یا پیش از آن در «جشن امضا»شرکت کنند. این ها نه سنت است نه مدرنیته نه به خصوص فناوری. این ها عقب ماندگی در معنای خالص کلمه است یک بیماری بسیار مسری که در مقاله‌ای با عنوان «شهرت به مثابه ساختار بلاهت» به آن پرداخته‌ام. اینکه امروز سلبریتی سازی در همه زمینه ها یک هنر شده و در آن از همه ابزارهای مدرن و شبکه های اجتماعی استفاده می شود چیزی نیست که به ذات شبکه ها مربوط باشد بلکه به ذات آدم‌ها مربوط است همان ذاتی که می دانیم روشنفکران نظیر هدایت چه درباره‌اش فکر می کردند. و دقیقا به همین دلیل است که درجهان غرب – مرکز مدرن ترین فناوری‌ها – خبری از اینگونه کارناوال‌های مضحک دستکم در عرصه اندیشه و علم فرهنگ نیست (جز چند جشنواره سینمایی هالیوودی شده نظیر کن و برلین و لوکارنو) . جهان در اروپای غربی دائما در حال حرکت به سوی تکثر و قدر دادن به آن تفاوت و با هم بودن و از یکدیگر آموختن است: بزرگسالان از کودکان می آموزند، فرهنگ‌های مختلف از یکدیگر می آموزند، سازها و هنرهای گوناگون از یکدیگر و در این حال ما به مثابه کشوری که صد سال است که می نالد چرا مدرن نشده، دائما به دنبال «اصالت» و خود-محور بینی و خواب و خیال در رویای گذشته طلایی و آینده طلایی‌تر تر و افتخار به اینکه این و آن «ایرانی تبار» سوگند وفاداری به کشوری دیگر را خورده ولی خودش را «قلبا» ایرانی می داند! فناوری مدرن، بدین ترتیب درختی است که یک جنگل را پنهان کرده است. باید اندکی هوشیار بود و نگاهی به آن جنگل هراسناک انداخت و نه آن‌که دائما از هر گونه آسیب‌شناسی جز آسیب‌شناسی سیاسی کناره گرفت و همه چیز را تقصیر قدرت‌ها دانست. هرچند این وضعیت اسف‌بار تا خد بسیار زیادی حاصل کار آن‌ها باشد و اینکه موقعیت کنونی چیزی از مسئولیت قدرت‌ها کم نمی‌کند. اما قدرت نامش را برخود دارد: قدرت ذاتا در پی بازتولید خودش است و این اولویت اول اوست. ما باید ببینیم اولویت اولمان چیست؟ خلاقیت؟ درک جهان؟ زنده بودن و از زندگی در حد ممکن و نه بیش از حد لذت بردن و یا خودنمایی های ابلهانه؟

۵- و آینده جوامع در چنین شرایطی از نظر شما در یک کلام؟

در آینده جوامع انسانی همه چیز ممکن است: بدترین سناریو برای ما (انسان‌ها) – اگر مبنا را تاریخ تحول انواع و درصد بسیار بزرگ گونه‌های از میان رفته در چهار میلیارد سالی که از آغاز حیات روی کره زمین می‌گذرد در نظر بگیریم، از میان رفتن انسان در نتیجه یک یا مجموعه‌ای از مصیبت‌های بزرگ زیست محیطی، یک یا چندین اشتباه در برنامه‌های گسترده‌ای که انسان‌ها در دستکاری‌های بیولوژیک با انگیزه های مختلف دارند، اتفاق بیافتد (مثل همین مورد ویروس کرونا)، یا نظامی و سرکوبگر شدن ویرانشهری (دیاسپورایی) جوامع انسانی و غلبه کامل داروینیسم اجتماعی بر آن‌ها و سلسله مراتب قدرت و ثروت است. بهترین سناریو نیز باز برای ما (و البته در این مورد برای سایر موجودات) سازش انسان ها با یکدیگر و با طبیعت و جهان پیرامونی شان است که با توجه با ابداع‌های فناورانه‌ و با ارزشی که آن‌ها به وجود آورده‌اند، می‌تواند جهان را به مراتب زیباتر کند و از زمین یک بهشت حقیقی بسازد. واقعیت چیزی بسیار پیچیده میان این دو خواهد بود. من جزو کسانی نیستم که یا با بدبینی کامل مورد اول را قطعی می‌دانند و یا با یک خوش‌بینی سطحی‌نگرانه، سناریوی دوم را به سادگی قابل دسترس. من معتقدم فرهنگ در تضاد با طبیعت قرار ندارد بلکه خود بخشی از طبیعت است. و بهتر است همچون فیلیپ دسکولا بگوییم طبیعی جز ابداعی در ذهن ما نیست و در واقع ما با اکوسیستم‌های بسیار پیچیده و بسیار نادر (دستکم در کیهانی که تاکنون شناخته ایم) روبرو هستیم که می‌توانند نه فقط در تضاد با انسان‌ها قرار نگیرند، بلکه انسان‌ها آن‌ها را بهتر کنند.
اگر انسان‌ها بخواهند به جنگ جهان پیرامون خود بروند و نتوانند حرص و آز و زیاده‌خواهی و قدرت‌طلبی و ثروت‌جویی و شهرت طلبی و خشونت خود نسبت به یکدیگر و نسبت به جهان را کنترل کنند، بسیار به سناریوی اول نزدیک می‌شویم که ممکن است لزوما به نابودی کامل بشرنکشد بلکه یک عقب‌گرد چند ده هزار ساله را به وجود بیاورد. آنچه انسان‌ها را تهدید می‌کند بر خلاف سایر گونه‌هایی که از میان رفتند ( و این یک شمشیر دو لبه است) فرهنگ و هنر آنها است که اگر بر مجموعه حرص و آز آن‌ها (قدرت و آسایش مطلق زیاده خواهی بی‌پایان در همه زمینه‌ها) غالب بیاید امری ممکن است. از این نتیجه‌گیری عمومی می‌توانیم مدلی بسازیم تقریبا جهانشول یعنی مدلی که می‌توان آن را از یک روستا تا یک شهر بزرگ و از آنجا به یک کشور و مناطق بین المللی کل جهان تعمیم داد. سرمایه‌داری متاخر و نظامی‌گری و خشونت درون و برون گونه‌ای انسان‌ها، نابرابری میان آن‌ها و عدم توانی‌شان به درک اینکه نه فقط در هر یک از فرهنگ‌ها به یکدیگر وابسته‌اند بلکه در کل جهان باید رویکردی سیاره‌ای داشته باشند، بزرگترین تهدید برای ما است. استفن هاوکینز(Stephen Hawking ) فیزیکدان بزرگ که چند سال پیش درگذشت، معتقد بود که هوش مصنوعی پایان انسان است و اگر انسانی باقی بماند با گذار از انسان کنونی خواهد بود. پیش بینی او ابدا به دور از ذهن نیست در جهانی که با فناوری‌های هوش مصنوعی می‌توان تقریبا هر تصویر و صدا و احساسات دیگری را در یک «واقعیت مجازی» تولید کرد، در جهانی که ماشین‌ها می‌نویسند، ترجمه می‌کنند، استراتژی‌های زندگی ما را تعیین می‌کنند، از ما مراقبت می‌کنند و دائما ما را زیر نظر دارند، همواره می‌توان شباهتی با دوران‌های باستانی و رابطه مردمان جنگجوی عشایر نیم‌کُره شمالی با مردمان دشت‌نشین و کشاورز به سوی نیمکُره جنوبی یافت. این شباهت هولناک است زیرا: همان طور که قبایل جنگجو بارها و بارها بزرگترین تمدن‌ها را به نابودی کشیدند، زیرا همه تلاش و کار و سختی‌ها برای حفظ آن‌ها را می‌کشیدند و روزی از خود پرسیدند: چرا این کار را برای خودمان نکنیم؟ می‌توان پنداشت سیستم‌های پیچیده فناورانه شبکه‌ای، دستگاه‌های خودکار کنترل و ساخت و و ارزیابی و مدیریت و طبقات شناخت، نیز روزی چنین تصمیمی بگیرند. شاهکار سینمایی استنلی کوبریک (Stanley Kubrick)«۲۰۰۱، یک اودیسه فضایی»(۱۹۶۸) بر اساس همین رقابت انسان و هوش مصنوعی و بازگشت انسان به یک «زهدان نمادین نخستین» و پیروزی فناوری ساخته شد. اما من جزو افرادی هستم که یک خوش‌بینی نسبی را در خود دارند و معتقدم اگر طبیعتی که ما می‌شناسیم توانست خود را به کمالی که در فرهنگ و هنر می‌شناسیم و در همه حس‌ها توانسته است منشاهای زیستی خود را به زیباتر شدن بکشاند، انسان‌هایی دیگر هم می توانند با فناوری‌های خود زندگی را بهتر مدیریت کنند و رفته رفته از «حقوق بشر» به قول الیزابت دو فونتنه(Élisabeth de Fontenay) به سوی «حقوق امر موجود» پیش بروند، چنین انسان‌هایی کم نیستند و اگر بتوانند در چشم اندازی قابل مشاهده با یکدیگر همگام شوند و موجودیت انسانی را از پرتگاه نولیبرالیسم اقتصادی، دیکتاتوری‌ها تولیتاریسم‌های ثروت و قدرت، وسوسه‌های جنون‌آمیز زندگی جاودان و ثروت بی‌پایان و بر پا کردن بهشت زمینی صرفا برای اقلیتی از انسان‌ها، نجات دهند می‌توان به آینده جوامع انسانی امیدورار بود. به گمان من هنرمندان و فرهنگیان نباید تردیدی به خود راه دهند که هر‌گونه خلاقیت و هرگونه پیشبرد یک اخلاق زیستی واقعی می‌تواند ما را به هدف بسیار آرمانشهرگرایانه‌ای که از آن نام بردیم نزدیک کند و برعکس. بنابراین شاید بهتر باشد به جای پرداختن به آیندگان غیر‌قابل پیش‌بینی و بسیار دوردست، از بهتر کردن این جهان، این یا آن نقطه، این یا آن کشور، این یا آن شهر و درونش این و آن خانواده و روابط میان انسان‌ها شروع کنیم و مطمئن باشیم اگر در این کار موفق شویم، دیر یا زود اکثریت مطلق انسان‌ها متوجه خواهند شد که کوچه بن‌بستی که امروز به عنوان «مدرنیته»، «نولیرالیسم»‌، «ملی گرایی» و «اصالت فرهنگی» و جاودان کردن نابرابری‌ها و سلسله مراتبی کردن روابط میان همه آدم‌ها نسبت به یکدیگر و تعمیم این موقعیت‌های مرگبار به کل جهان پیرامونی شان ره به جایی نخواهند برد و بهتر است آن‌ها نیز تلاش کنند که هر جا می‌توانند ولو با کم‌ترین توانی که دارند یک چرخه باطل و ویرانگر را به چرخه‌ای مثبت تبدیل کنند و گامی کوچک برای آینده خود بردارند. اسطوره جاودانگی بشر و عمر بی‌پایان بعید است که بنا بر دانش و شناخت کنونی ما هر گز به وقوع بپیوندد و مطالعات زیست‌شناختی نشان می‌دهند بالاترین سنی که یک انسان می‌تواند به آن برسد اگر همه چیز در بهترین شرایط ممکن در کل زندگی همراهی‌اش کرده باشد، ۱۵۰ سال است. اما زیستن حتی یک یا دو روز در جهنمی که انسان‌ها در حال ساختنش هستند، ارزش حتی یکی از جان‌هایی که برای رسیدن به جامعه کنونی به آن رسیدیم(تمام بی رحمی‌های توتالیتاریسم‌ها و دیکتاتوری‌های چپ و راست و تمام نابرابری‌های خشونت‌آمیز و پُرتنشی که وقتی منفجر شوند، خشک و تر با هم خواهند سوخت) حاکی از یک محکومیت دردناک است که باید و می‌توانیم از آن جلوگیری کنیم. اما نه با راه حل‌هایی عموما سیاسی که ده‌ها سال (اگر نگوییم هزاران سال) است انسان‌ها تلاش کرده‌اند به عنوان پایه اصلی و عامل امکان یافتن بهشت زمینی تصور کنند، عنوانش کنند. فناوری‌های جهان امروز عمدتا به مصرف تشدید نابرابری‌های هرچه بیشتری میان انسان‌ها و فشارحداکثری به محیط زیست می‌شوند. تلاش برای معکوس کردن این فرایند و از میان بردن یا کاهش خشونت به مثابه یک تعامل اجتماعی و فرهنگی با پی‌آمدهای سخت در جهان واقعی، تنها راه نجات جهان آینده است. کلید این آینده در دست کسی جز خود ما نیست.

مجله آزما شماره ۱۵۹ تیر ماه ۱۴۰۰