انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

جهان به کجا می رود؟

نه در سال های پس از جنگ جهانی دوم، زمانی که جان مینارد کینز، اقتصاد دان و سیاستمدار برجسته بریتانیایی، نسبت به خطرات ایجاد یک نظام یک پارچه جهانی در حوزه اقتصادی، افزایش اهمیت مبادلات پولی در آن، و لزوم پرهیز از پیوند دادن نظام های پولی با یکدیگر و وارد شدن به بازی های پیچیده ارزی اخطار می داد؛ و نه بیست سال پس از آن، هنگامی که شکست برنامه های توسعه ای که بانک جهانی و صندوق بین المللی پول بر خلاف نظرات کینز پیش گرفتند، و سیاست خروج از استناد به طلا به مثابه محور اقتصادی به سود یک پول ملی (و در نتیجه سیاسی) یعنی دلار، هر روز بیش از پیش مشکلات و خطرات نظامی شدن جهان را لااقل در نطفه نشان دادند، و ایمانوئل والرشتاین نظریه معروف نظام جهانی را تدوین کرد، کسی تصور نمی کرد که در آستانه قرن بیست و یکم وضعیت جهان به گونه ای باشد که امروز شاهد آن هستیم. و در حالی که اندیشمندان خوض خیالی همچون مارشال مک لوهان آینده را در یک «دهکده جهانی» زیبا می دیدند و اقتصاددانانی چون میلتون فریدمن، تصویری بهشت گونه از اقتصاد بازار آزاد ولو به زور سلاح های آمریکایی ترسیم می کردند، شاید تنها معدود کسانی همچون اریک هابسباوم بودند که از سال ۱۹۹۴ با کتاب «عصر نهایت ها» و سپس در مقاله ای در لوموند دیپلماتیک در ژوئن ۲۰۰۳ با عنوان «امپراتوری آمریکا به کجا می رود؟» از یک سو (و با ریشه ای سوسیالیستی) و جوزف استیگلیتز با کتاب «جهانی شدن و مخالفانش»(۲۰۰۲) از سوی دیگر ( و با ریشه ای بیشتر لیبرالی) بودند که در میان تاریخ دانان و اقتصاد شناسان، توانستند بیش از همه صدای خود را به گوش جهانیان برسانند، در حالی که همین صدا نیز در میان همهمه های نظام های به شدت پیچیده دستکاری کننده و توهم زای جهانی شدن چندان نمی توانست گوش های زیادی را به خود جلب کند، ولو گوش روشنفکرانی را که به شدت از گذشته چپگرا و جهان سوم گرای خود ( به دلیل سرنوشت جنبش های آزادیخواهی که در کشورهای توسعه نایافته به دیکتاتوری های وحشیانه بدل شده بودند) پشیمان شده بودند، نتیجه آن بود که این روشنفکران و نخبگان نیز به فن سالاران اقتصاد گرایی پیوستند که به زور فرمول های ریاضی و عبارات عجیب و غریب «علمی» ولی در واقع با گفتمانی به شدت ایدئولوژیک و در حقیقت افسونگرانه و سحرآمیز، تلاش می کردند بر نظامی گری گسترده سیستم آمریکایی که تلاش می کرد خود را به مثابه تنها آلترناتیو ممکن و تنها الگوی اقتصادی – اجتماعی قابل تقلید در جهان جدید بنمایاند، مهر علمی زده و اقتدار دانشگاهی و فکری لازم را از طریق «اتاق های فکری» به اشغال نظامی و بسیار هولناک جهان به وسیله تنها یک ابرقدرت بدهند.

با این وصف نتیجه این همه تلاش ایئولوژیک که با دو گروه از فجایع انسانی در فاصله سالهای ۱۹۹۰ تا امروز همراه بود، بسیار غم انگیز و هراسناک بودند. اما پیش از اینکه به این نتایج برسیم ابتدا ببینیم آن فجایع چه بودند: نخست سقوط گسترده جهان اجتماعی- اقتصادی در ورطه یک مصرف گرایی غیر قابل کنترل و اقتصاد های مالی که به شدت آمادگی داشتند که با اقتصادی های مافیایی و بین المللی فساد و جنایت پبوند خورده و اقتصاد دولت های ملی را عملا به خود وابسته کرده و افرادی از «آدم» های خود را در راس حکومت ها قرار دهند ولو، نظامی گرا ترین آنها (بوش در آمریکا)، فاسد ترین آنها از لحاظ اقتصادی(برلوسکونی در ایتالیا)، رسوا ترین آنها از لحاظ سیاسی و وابستگی به نظام های توتالیتر پیشین ( پوتین در روسیه) و یا آمیزه ای از همه اینها (سارکوزی در فرانسه) باشند. نتیجه بسیار فراتر از چیزی بود که کینز ممکن بود حتی در بدترین کابوس هایش نیز ببیند، بازارهایی که یک روزه سقوط می کردند و میلیونها نفر را به خاک سیاه می نشاندند، فرو رفتن ناگهانی نیمی از اهالی یک کشور بزرگ (همجون آرژانتین) به زیر خط فقر، آمیزش ثروت های طبیعی و فقر و تورم های چند هزار درصدی ( تورم در زیمبابوه در ماه های اخیر مرز ده میلیون در صد را پشت سر گذاشته و چاپ اسکناس های صد میلیارد دلار زیمبابویی برای خرید تکه ای نان را ضروروی کرده است). اما در کنار این فاجعه اقتصادی ما به ازایی انسانی را نیز شاهد بوده ایم، از ثروتمندترین کشور های جهان (آمریکا و اروپا) تا فقیرترین آنها، اکثریت مردم در واهمه و اضطراب و نومیدی نسبت به آینده به سر می برند(البته به نسبت هایی متفاوت ولی بهر رو برای همه آنها دردناک و تحمل ناپذیر): در پاریس ده ها کارمند دولت، در کنار صدها بیخانمان دیگر، باید به دلیل کمبود درآمد و گرانی مسکن، شب ها را در گداخانه ها سرکنند، در آمریکا، طبقه متوسط هر روز بیش از پیش طعم ورشکستگی و نا امیدی را احساس می کند و ناچار است خانه و همه اموالشان را بفروشد تا زندگی روزمره اش را تامین کند، در اروپای شرقی هزاران هزار برده انسانی به ویژه زنان و کودکان به فروش می رسند تا پس از سوء استفاده های جنسی تصور ناپذیر، ضکنجه هایی تا حد مرگ، و با بی رحمی هایی غیر قابل باور، که اینها نیز فیلمبرداری شده و به مثابه کالا برای خریدارن بی شمارشان در شبکه های ماهواره ای و اینترنتی و بازار سیاه پورنوگرافیک به حیاتشان ادامه می دهند، به قتل برسند تا حتی پس از مرگ نیز گاه از اندام هایشان نیز در تجارت زیرزمینی این اندام ها استفاده شود.

اما اگر در غرب مهد دموکراسی وضعیت چنین است، در شرق که تازه امید دارد با نسخه نویسی از روی دست همسایگان غربی اش به «موقعیت طلایی» یا در واقع به فاجعه اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و زیست محیطی آنها برسد، وضعیت به مراتب سخت تر خود را می نمایاند: بازی های المپیک چین با زیبایی خیره کننده برنامه های افتتاحیه و اختتامیه خود، در حقیقت پرده ای زیبا بودند بر یکی از بی رحمانه ترین رژیم های تاریخ انسان که استبداد سیاسی را با بردگی اقتصاد به اصطلاح آزاد ترکیب کرده است: ده ها محله پکن تخریب و مردمانشان آواره شدند تا محل بازی ها ساخته شود، فقرا را از خیابان ها جمع کردند و در گداخانه های موقت انباشتند و تلاش کردند جنایات گسترده چین در تبت را باز هم با معامله های پست پرده پنهان کنند. در آسیای جنوب شرقی و جنوبی مردمان در حدی از فقر هستند که به صورت گسترده کودکان خود را به فاحشه خانه ها و به قاچاقچیان انسانی می فروشند در حالی که می دانند بدترین شکنجه ها در انتظار آنهاست، در اکثر نقاط دیگر این قاره سیستم های مافیایی ترکیبی هولناک میان استبدادهای خانوادگی و سنتی و رژیم های غیر مسئول در برابر مردمانشان به وجود آورده اند، رژیم هایی که مهم ترین مشخصشان بی رحمی شان وبی توجهی سازمان یافته و یا خود انگیخته شان به فرایندهای انسان دوستانه در جهان کنونی است.
و در این شرایط اروپا به مثابه قاره ای که در فاصله قرون پانزده تا نوزده میلادی منشاء تمام این نابسامانی ها بود زیرا پروژه اروپایی کردن جهان و ساختن جهانی مرفه و آزاد و برابر را در نظریه های تمدنی خود پرورش می داد، ناگهان با صدای توپ های روس در گرجستان از خواب بیدار شد تا بفهد که پایان ِ پایان جنگ سرد از راه رسیده است. اروپایی که امروز در حالی بیدار شدن خرس روسی را از خواب زمستانی اش شاهد است که خود هر روز به شکست پروژه ساخت یک اروپای سیاسی بیشتر اذعان می کند و حوزه سیاسی در آن چنان بی اعتبار شده است که تنها بی آبروترین و فاسد ترین آدم ها حاضرند به نهادهای رسمی آن از راست گرفته تا چپ وارد شوند و در نتیجه گاه مضحک ترین این افراد را در راس حکومت هایی قرار می دهد که زمانی برجسته ترین سیاستمداران در راس آنها بودند. برای دیدن زوال سیاست کافی است ببینیم امروز چه کسانی در راس بزرگترین قدرت های اروپایی قرار دارند و آنها را با سردمداران همین دولت ها پس از جنگ جهانی دوم یعنی پنجاه سال پیش مقایسه کنیم.

در چنین جهانی که ابرقدرت ها و قدرت های منطقه ای آن جز به قدرت و بازتولید ساده و خود کار آن از خلال زور نمی اندیشند و این واقعیت ساده را که نظام های سیاسی باید بر جوامعی حکومت کنند که این جوامع، انسانی و زنده اند با تمام آرزو ها، رنج ها و شادی هایی که هر انسانی نمی تواند داشته باشد، و پاسخ این آرزوها و التیام این دردها را نمی توان با بی رحمی داد، حقیقتا چه امیدی می توان به آینده داشت. امیدی که بهر رو برای تک تک ما ضرورتی حیاتی دارد و بدون آن دلیل هستی شناسانه وجودمان را از دست می دهیم. امیدی که تنها با اندیشه ای اتوپیایی و کنشی روزمره و با حرکت از خود برای ایجاد تغییر باید ایجادش کرد و توسعه اش داد.

زمانی درست پیش از شروع جنگ و بعد از اشغال اطریش به وسیله نازی ها و بحران چکسلواکی، چمبرلین، نخست وزیر بریتانیا، که برای «خوش رقصی» به سراغ هیتلر رفته بود و در کنفرانس مونیخ به ظاهر از او برگ تاییدی را گرفته بود که آلمان ابدا قصد کشور گشایی ندارد در بازگشت به کشورش در سپتامبر ۱۹۳۸، ورقه ای با امضا هیتلر و تعهد او به صلح جویی را به خبرنگارن نشان داده و به آنها اطمینان می داد که جنگ جهانی دوم رخ نخواهد داد (جنگی که دو سال بعد آغاز شد و ده ها میلیون کشته و اروپایی ویران شده بر جای گذاشت)؛ در همین زمان چرچیل، نخست وزیر بعدی بریتانیا در زمان جنگ، خطاب به چمبرلین گفت: شما میان بی آبرویی و جنگ، بی آبرویی را انتخاب کردید اما بدانید که جنگ را پیش روی دارید. امروز هم می توان با تقلیدی از این جمله، خطاب به سردمدارن دولت های ملی، به ویژه سران این کشورهای قدرتمند که با آسودگی خیال جهان را با سرعت به سوی ورطه های نیستی می برند، گفت: میان فساد و فروپاشی، شما فساد را انتخاب کردید اما بدانید که فروپاشی را پیش روی دارید، فروپاشی ای که متاسفانه قربانیان آن برخلاف آنچه ممکن است تصور شود، پیش از هر کس، نه کسانی هستند که آن را ایجاد کرده اند، بلکه کسانی که یا آن قدر کور و نادانند که باورش ندارند و یا آن قدر خوش خیال که ترجیح می دهند اصولا به آن فکر نکنند.

(یادداشت: ناصر فکوهی)

این یادداشت نخستین بار در روزنامه کارگزاران دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۷ منتشر شده است.