امبرتو اکو برگردان عاطفه اولیایی
گذارید حالا به مقایسه ی تمدن ها بپردازیم زیرا این خود اصل مطلب است. توجه غرب به دیگر تمدن ها اغلب به خاطر گسترش اقتصادیش بوده است وگرنه بارها آن ها را با تحقیر به کنار زده است: یونانی ها کسانی را که یونانی نمی دانستند بربر (کسی که لکنت زبان دارد: بر… بر) می خواندند. – گویی آنان حرف نمی زدند بلکه صداهایی بی معنی تکرار می کردند.
نوشتههای مرتبط
امبرتو اکو استاد نشانه شناسی دانشگاه بولونیای ایتالیاست و اکنون رییس مرکزمطالعات بین المللی نشانه شناسی و شناخت در دانشگاه سن مارینوست. از کتاب های وی «نام گل سرخ» ـ « آونگ فوکو» و آخرین آن «بودولینو» را می توان نام برد.۲
**********
درهمایش های جاری درعرض چند روز گذشته لحظه ای نبوده که کسی ناپسندانه بر برتری فرهنگ غرب تاکید نکرده باشد، اعتقادات خود را حقیقت نشمرده، در زمانی نامناسب اعتقادات خود را بیان نکرده باشد و به موردی ناعادلانه علیرغم ناروا بودن آن ابراز پایبندی نکرده باشد. معتقدین به افکار نادرست و عجیب کم نیستند! مثل همین اوساما بن لادن که اتفاقا از نخست وزیر ما ثروتمند تراست و در دانشگاهی بهتر تحصیل کرده است.
آنچه حایز اهمیت است و باید مورد توجه سیاستمداران، رهبران مذهبی و آموزگاران قرار گیرد، آنست که برخی اصطلاحات و مقالات آتشین که چنین جهت گیری ها را توجیه می کنند، نقل مجالس شده، ذهن کودکانمان را اشغال می کند و احتمالا در لحظاتی احساسی و هیجان زده، ما را به نتایجی عجیب و غریب می رسانند. نگرانی من از کودکان است زیرا که از ناثیرگذاری بر بزرگسالان عاجزم.
جنگ های عقیدتی که قرن ها دنیا را به خون کشانده اند ناشی از اعتقاد به ثنویت هایی ساده لوحانه از قبیل ما و دیگران، خوب و بد و سفید و سیاه است. دلیل باروری فرهنگ غرب (نه فقط از زمان روشنگری به بعد بلکه حتی قبل از آن یعنی حتی از زمانی که فرانسیس بیکن با اعتقاد به این که حتی از کافران می توان آموخت، یادگیری زبان را موعظه می کرد) آن است که در «اضمحلال » سرمشق ها از طریق تجسس و پرورش با ذهنی تحلیلگر بسیار کوشا بوده است ( والبته نه همیشه باموفقیت). هیتلر که کتاب آتش زد، هنر « منحط» را محکوم کرد و افراد متعلق به نژاد «پست تر» را کشت؛ یا فاشیسم که در مدرسه شعر « خداوند انگلیسی ها را لعنت کند» چرا که آنان «پنج وعده غذا می خوردند» و بنابراین شکم پرست و پست تر از ایتالیایی های صرفه جو و فعالند را به من آموخت نیز بخشی از فرهنگ غرب است. برای جلوگیری از سقوط ـ حتی دوست ها ـ باید وجوه مثبت فرهنگمان را به کودکانمان از هر رنگ و نژاد بیاموزیم. یکی از عوامل سردرگمی غالبا ناتوانی از درک تفاوت بین شناخت و همذات پنداری با ریشه های خود و درک دیگران و ریشه هایشان و تمیز بین خوب و بد است. مثالی در باره ی ریشه ها می زنم: مثلا من ترجیح می دهم اوقات تفریح و بازنشستگیم را در ده کوچکی در منطقه ی مونفراتو – در پارک ملی باشکوه آبروزو بگذرانم تا مثلا پای تپه های کیانتی. ولی این به معنای آن نیست که سایر مناطق ایتالیا را از پبه مون پست تر می دانم. … موضوع ریشه شاید فراسوی مرز های منطقه ای و ملی باشد. مثلا با وجود زیبایی شهر مسکو زندگی در لیموژ را به مسکو ترجیح می دهم زیرا که در لیموژ زبان مردم را می فهمم. خلاصه کنیم: هر کس با فرهنگی که در آن رشد کرده همذات پنداری دارد و در زمان ریشه کن شدن های ناگهانی خود را در اقلیت حس می کند. لورنس عربستان لباس عرب ها را می پوشید لیکن آشیانه اش همان مقصد نهاییش بود.
بگذارید حالا به مقایسه ی تمدن ها بپردازیم زیرا این خود اصل مطلب است. توجه غرب به دیگر تمدن ها اغلب به خاطر گسترش اقتصادیش بوده است وگرنه بارها آن ها را با تحقیر به کنار زده است: یونانی ها کسانی را که یونانی نمی دانستند بربر (کسی که لکنت زبان دارد: بر… بر) می خواندند. – گویی آنان حرف نمی زدند بلکه صداهایی بی معنی تکرار می کردند؛ برخی یونانیان پخته تربه زودی درک کردند که بربرها برای ابراز افکاری یکسان از واژه های غیر یونانی استفاده می کنند. مارکوپولو با احترام بسیارسعی در توصیف رسوم چینی ها داشت؛ استادان الهیات مسیحی در قرون وسطی با جدیت بسیار به ترجمه ی کتب فلاسفه، اطبا و منجمین عرب همت گماشتند، در دوران رنسانس بازیابی خرد و حکمت شرقی ـ از کلدانیان تا مصریان ـ با ولع بسیار دنبال شد، مونتسکیو سعی در درک دید پارسیان از غربی ها را داشت۳ و انسان شناسان مدرن تحصیلات اولیه ی خود را در سایه ی آموزه های سلزین ها۴ انجام دادند که به میان بوروروها رفتند تا رسوم و نحوه ی تفکرشان را مطالعه کرده و آن ها را به کیش خود در آورند (و این شاید به دلیل اعتقادشان بر اینکه سایر مبلغین مذهبی با عدم درک بومیان آمریکا در نابود کردنشان دست داشتند). انسان شناسی فرهنگی قرن ۱۹ که زمانی «دیگران» را وحشی، بری از تاریخ و انسان های ابتدایی نامیده بود حالا در پی فرونشاندن احساس گناه اش بود. غرب با «وحشی» ها به ملایمت رفتار نکرده بود: آن ها را با کمک اعراب «کشف» کرد: کشتی های انتقال بردگان که توسط اشراف فرانسوی تبار خالی می شدند توسط قاچاقچیان عرب پر شده بودند. انسان شناسی فرهنگی (به میمنت گسترش استعمار شکوفا شد) به جهت کاهش جوانب منفی ( شر) استعمار کوشش در اثبات آن دارد که «دیگران» با اعتقادات و آیین و رسوم خاص خود در واقع دارای فرهنک اند. این برخورد البته در چهارچوب شرایط پیدایش و نسج این رشته و منوط به منطق درونی آن کاملا طبیعی است. هدف انسان شناسی فرهنگی اثبات آن بود که منطق های غیرغربی را باید جدی گرفت. این البته به آن معنی نبود که انسان شناسان ـ جز تعداد معدودی ـ پس از به رسمیت شناختن سایر فرهنگ ها زندگی آنان را نیز تقلید کنند و همزمان با اتمام فعالیت های چند لایه شان به زندگی آرامی در دونشایر و یا پیکاردی۵ برنگردند. جالب آن که با خواندن کتاب های انسان شناسان فرهنگی می پنداریم که موضعی نسبی گرایانه اتخاذ کرده و معتقدند هر فرهنگ به خوبی دیگری است. در واقع آنچه انسان شناسان فرهنگی ابراز می داشتند آن بود که تا آن جایی که این « دیگران» در همان جای خود بمانند روش زندگیشان محترم است.
درسی که باید از انسان شناسی فرهنگی آموخت آن است که برای اثبات برتری یک فرهنگ بر دیگری معیارهایی مشخص لازم است. البته ارزیابی یک فرهنگ با مشخص کردن معیارهای ارزیابی فرهنگی یکسان نیست. مثلا چنین توصیف عینی از فرهنگی کاملا قابل قبول است: این مردم فلان گونه عمل می کنند، به روح و یا خدایی یگانه و مستولی بر طبیعت معتقدند، در نهاد های ایلیاتی با فلان قوانین می زیند، سوراخ کردن بینی و حلقه انداختن به آن را زیبا می دانند (این یکی می تواند در توصیف فرهنگ جوانان غرب نیز گفته شود)، خوک را نجس می دانند، ختنه می کنند، برای خوراک خاص روزهای تعطیل ملی شان سگ پرورش می دهند و یا همانطور که آمریکاییان هنوزهم می گویند : فرانسویان قورباغه می خورند. البته انسان شناسان می دانند که عوامل زیادی عینیت را مخدوش می کند. سال گذشته از روستا های دوگون۶ دیدن کردم و از پسر جوانی پرسیدم که مسلمان است یا نه. به فرانسه جوابم گفت: « نه، روح گرا ۷ هستم». روشن است که یک روحگرا خود را به این نام نمی خواند مگر آنکه فارغ التحصیل بنیاد مطالعات پیشرفته ی پاریس باشد. این پسراز فرهنگ خود همانند آنچه انسان شناسان برایش توصیف کرده بودند حرف می زد.
انسان شناسان آفریقایی به من گفتند که وقتی یک انسان شناس اروپایی پیدایش می شود دوگونی های باهوش آنچه را از گریول شنیده بودند به او تحویل می دهند (به گفته ی دوست آفریقایی با مطالعه ام۰ گریول ۸ اطلاعات دریافتی ازداستان های کم و بیش نامربوط به هم بافته ی افراد محلی را خود دوباره به شکل مسحور کننده لیکن بدون مرجعیت سر هم کرده است). به هر حال با زدودن ادراک های نادرست می توان به توصیفی بیطرفانه از دیگر فرهنگ ها دست یافت.
معیار های سنجش خود به کلی موضوعی دیگرند ومربوط به ریشه ها و نظام ارزشی ما هستند. مثالی بزنم: آیا طولانی تر شدن امید به زندگی از ۴۰ به ۸۰ سال را معیاری مثبت تعریف می کنید؟ به نظر من اینطورست. ولی بسیاری عرفا معتقدند که لویجی گونزاگای قدیس که ۲۳ سال بیشتر عمر نکرد از فلان ماجراجویی که در ۸۰ سالگی از دنیا رفت زندگی پر بارتری داشت. اگر طول عمر یکی را معیاری مثبت بدانیم در این صورت پزشکی و علوم غرب بدون شک بر سایر دانش ها و درمان های پزشکی برتری دارد. آیا فکر می کنید پیشرفت فناوری، رشد تجارت و نقل و انتقال سریع تر نیز معیارهای مثبب اند؟ بسیاری چنین باور دارند و تمدن مبنی بر فناوری را برتر می دانند. ولی در دل غرب کسانی هستند که زندگی در محیطی دست نخورده را ارزشی پایه ای دانسته و برای حفاظت لایه ی اوزون از اتومبیل، هواپیما و یخچال صرف نظر کرده، سبد هایشان را به دست خود می بافند و از یک روستا به روستای دیگر پیاده می روند. بنابراین می بینیم که برای رجحان یک فرهنگ بر دیگری کافی نیست (همچنان انسان شناسان) آن را توصیف کنیم بلکه باید چنان نظام ارزشی ای را معیار قرار دهیم که قابل نادیده گرفته شدن نباشد. فقط در این صورت است که می توانیم بگوییم که فرهنگمان برای ما بهتر است.
اخیرا بسیاری به دفاع از فرهنگ های مختلف بر اساس معیارهایی بحث انگیز پرداخته اند. همین چند روز پیش مقاله ای می خواندم با این مضمون که چرا جایزه ی نوبل فقط به غربی ها تعلق می گیرد و نه به شرقی ها؟ صرف نظر از عدم آگاهی نویسنده از تعداد جوایز نوبلی که به سیاه پوستان و نویسندگان معظم مسلمان تعلق گرفته و نیز این که جایزه ی نوبل فیزیک ۱۹۷۹ به عبدوس سلام پاکستانی تعلق گرفته است۰ چندان عجیب نیست که قدردانی از خدمات دانشمندان رشته های علمی رو به غرب داشته باشد زیرا که هم اکنون علم و فناوری درغرب پیشتاز است. پیشتازی در چه؟ در علم و فناوری. معیار توسعه ی فناوری تا چه اندازه مطلق است؟ پاکستان بمب اتمی دارد ولی ایتالیا نه؛ آیا این بدان معناست که تمدن ما پست تر است؟ آیا زندگی در اسلام آباد بر آرکوره۹ ارجح است؟ … برخی با نام بردن از ابن سینا (که در واقع در بخارا به دنیا آمده بود و نه در افغانستان) و ابن رشد ما را به احترام به دنیای اسلام می خوانند؛ حیف که فقط از اینان نام می برند و گویی هرگز نامی از ابو یوسف کندی، ابو طفیل، سلیمان ابن گبیرول، ابن باجه و یا مورخ بزرگ قرن ۱۴ یعنی ابن خلدون که غرب وی را پدر جامعه شناسی می داند نشنیده اند! به ما یاد آوری می کنند که زمانی که غرب در جا می زد اعراب اسپانیا جغرافیا، ستاره شناسی، ریاضیات و یا پزشکی را بهینه می کردند. این ها همه درست ولی این استدلال مانند آن است که بپنداریم آز ان جا که لئوناردو۱۰ در ونسی۱۱ به دنیا آمده است در حال حاضر ونسی بر نیویورک ارجحیت دارد۱۲. بدون قصد بی احترامی به کسی، امروزه نیویورک مرکز دنیاست و نه ونسی. دگرگونی و تغییر دایمی است. یاد آوری روامداری اعراب اسپانیا با مسیحیان (زمانی که در کشور ما گتوها مورد حمله قرار می گرفتند) و یا ذکر این که صلاح الدین در زمان فتح بیت المقدس با مسیحیان رفتاری انسانی تر داشت تا مسیحیان با مسلمانان پس از سلطه بر این منطقه بی فایده است. همه ی این ها درست ولی در نظر داشته باشیم که امروزه در دنیای اسلام رژیم های دین سالاری وجود دارند که مسیحیان را تحمل نمی کنند و بن لادن نیز چنان هم با مروت با نیویورک رفتار نکرد. باختران ۱۳ تمدن های درخشانی را تجربه کرده است اما امروز طالبان تندیس های بودا را از دم توپ می گذراند. عکس قضیه نیز صادق است: علیرغم فخر فروشی فرانسوی ها در گذشته به قتل عام سن بارتلمه۱۴ ، امروزه نمی توان آن ها را وحشی (بربر) خواند. از تاریخ بگذریم که شمشیری دو دم است. ترک های شکنجه گر دشمنان را به صلابه می کشیدند (و این بد است) ولی ارتدکس های قسطنطنیه نیز چشمان بستگان خطرناک خود را از حدقه درمی آوردند و کاتولیک ها جیوردنو دو برونو۱۵ را سوزاندند. دزدان دریایی مسلمان اعمال وحشتناکی انجام دادند اما ملوانان مزدور اعلیحضرت انگستان نیز با اجازه ی به آتش کشیدن مستعمره های اسپانیا در کاراییب کشتی می راندند. بن لادن و صدام دشمنان خونخوار تمدن غربند و تمدن غرب نیز افرادی مانند هیتلر و استالین تحویل داده است و نیز استالینی که با وجود تحصیل در مدرسه ی الهیات و سپس مطالعه ی مارکس به خبث طینت معروف شد. نه! منشا معیارهای ارزیابی فرهنگ را نه از فراسوی تاریخ بلکه در هم اکنون باید جست.
یکی از وجوه تحسین آمیز فرهنگ غرب (همراه با برخورداری از معیار های غیر قابل نفی آزادی و تکثر) درک آن است که فرد می تواند در موارد مختلف به معیار های متفاوت و حتی بعضا متضاد پایبند باشد. مثلا طولانی شدن امید به زندگی معیاری مثبت و آلودگی هوا منفی بر آورود می شود. اما توجه کنیم که حفظ آزمایشگاهی که در آن طول عمر مطالعه می شود خود باعث آلودگی هواست. تمدن غرب تضاد های خود را آشکار می کند و البته این امر به معنای حل آن ها نیست بلکه به معنای پنهان نکردنشان است. سرچشمه ی آرا مثبت و منفی در مورد جهانی شدن نیرنهایتا در همین امرنهفته است (البته به غیر از امر تضاد بین حفظ جنبه ی مثبت جهانی شدن و ظلم و مخاطرات پلید آن). چگونه می توان زندگی میلیون ها آفریقایی را که از ایدز جان می دهند نجات داد؟ چگونه می توان امید به زندگی خود را بالا برد و در عین حال از فاجعه اقتصادی عالمگیری که مبتلایان به ایدز را از گرسنگی بکشد و غذای آلوده به حلقمان فرو برد جلوگیری کرد؟ همین روند بازبینی، تشویق و نقد در غرب است که ظرافت معیارهای سنجش را نمایان می کند. مثلا آیا حفظ اسرار بانکی عملی متمدنانه و عادلانه است؟ حال اگر این امر به تروریست ها امکان حفظ منابع مالیشان را در لندن بدهد چه؟ آیا دفاع از حریم خصوصی افراد در چنین مواردی قابل دفاع است؟
در غرب همواره معیار ها را زیر سوال می بریم و این امر تا حدی پیش رفته که برخی از شهروندان معیار های فناوری پیشرفت را به عنوان امری مثبت رد نموده و به بودیسم روی آورده اند یا تصمیم به زندگی بین جماعت هایی گرفته اند که برای کالسکه ی اسبی خود از لاستیک استفاده نمی کنند. مدارس باید معیار هایی را تدریس کنند که مورد قبول و تاکید ماست.
آنچه انسان شناسی فرهنگی نتوانسته حل کند نحوه ی برخورد با افرادی است که در فرهنگ هایی دیگر با معیارهایی که محترم می شماریم رشد کرده اند و حالا درمیان ما زندگی می کنند. در اغلب مواقع همین که روح گرای مالیایی ( که تا زمانی که در مالی زندگی می کند مورد احترام ماست) به میان ما مهاجرت می کند با برخوردی نژاد پرستانه روبرو می شود. شاید روح گرایان و یا مسلمانان مورد پذیرش قرار بگیرند ولی کسانی که دخترانشان را ختنه می کنند، برخی گروه های غربی که انتقال خون را نمی پذیرند، کودکانشان را به بیمارستان نمی برند و یا آن «آدم خوار»های گینه ی نو ( اگر هنوز وجود داشته باشند) که به هوس گوشت سفید روز یکشنبه شان، به طرف سواحل ما می آیند چگونه باید رفتار کنیم؟ همه در باره ی زندانی کردن آدمخوار موافقیم ( و اساسا به دلیل آنکه جمعیتی بیلیونی نیستند). در مورد محجبین باید گفت دختری که به خواست خود با حجاب سر کلاس حاضر می شود نباید با مشکلی روبرو شود. اما در مورد ختنه ی دختران هنوز تصمیمی گرفته نشده است. ( برخی تا آن جا پیش رفته اند که پیشنهاد می کنند این عمل در مراکز درمانی انجام شود). ولی در مورد زنانی که با نقاب۱۶ عکس پاسپورت می گیرند چه باید کرد؟ در این صورت قوانین شناسایی شهروندان چگونه باید رعایت شود؟ در باره ی عکس پاسپورت نقاب داران چه باید کرد؟ از آن جا که عکس پاسپوت همیشه قابل اعتماد نیست؛ برای حل این مساله می توان از کارت های مغناطیسی شناسایی اثر انگشت استفاده کرد که البته برای دارندگان آن خرج بر می دارد. اگر این دختران به مدارس ما راه یابند از حقوق خود آگاه خواهند شد همانطور که بسیاری از غربیان پس از حضور در کلاس های قرآن به اسلام گرویدند. بازبینی معیارهای خود به معنای روشن نمودن آنچه مورد قبول و رد مان است.
به منظور مطالعه ی رسوم و سنت دیگران، غرب بودجه و انرژی فروانی اختصاص داده است ولی به جز مدارس ماوراءبحار تحت مدیریت سفید ها یا «دیگر» ثروتمندانی که در پاریس یا اکسفورد مطالعه می کنند به راستی به دیگران امکانی داده نشده است تا رسوم و سنن غرب را مطالعه کنند. این تحصیل کرده های غرب در بازگشت، از سر وفاداری با هموطنانشان که قادر به چنین مطالعاتی نبودند، جنبش های اصولگرا به راه می اندازند ( این داستانی تازه نیست مثلا استقلال هند به رهبری چنین روشنفکرانی انجام شد.)
عرب های باستان و مسافران چینی در باره ی کشورهای محل غروب آفتاب مطالعاتی کرده بودند که اطلاع کمی از آن داریم. تا به حال چند آفریقایی یا چینی برای مطالعه و توصیف ما نه تنها به هموطنانشان بلکه به خود ما به غرب آمده اند؟ منظورم آنست که به ما بگویند ما را چگونه یافته اند؟
چند سالی است سازمانی بین المللی به نام ترانسکولتورا۱۷ نوعی «انسان شناسی بدیل» را پیشنهاد کرده است. این سازمان، از فرهیختگان آفریقایی ای که هرگز در غرب نبوده اند برای مطالعه ی جوامع روستایی فرانسه و بولونی دعوت کرد. پس از آن که اروپاییان نتایج این مطالعه را مبنی بر عجیب بودن گردش کردن با سگ و حمام آفتاب گرفتن غربی ها را خواندند ـ نگاه های تجسس گرانه از دو جانب شروع شد و مباحث زیادی در گرفت. در حال حاضر پیش از برگزاری همایش بروکسل در نوامبر، سه چینی: یک فیلسوف، یک مردم شناس و یک هنرمند در حال مسافرت در مسیری در جهت خلاف مسیر مارکوپولو هستند؛ با این تفاوت که این بار، مجهز به دستگاه های ضبط صدا و فیلم، به میلین۱۸ خود خواهند افزود. اینکه مطالعاتشان چه دانشی به چینی ها می افزاید برایم روشن نیست لیکن می دانم برای ما مفید است. تصور کنید که مسلمانان بنیادگرا به پژوهش در باره ی مسیحیان بنیادگرادعوت شوند ( نه مطالعه ی کاتولیک ها بلکه همین آمریکاییان پروتستان جزمی تر از آیت الله ها که در پی پاک سازی کتاب های درسی از داروین اند). به نظرم می رسد که مطالعه ی انسان شناسانه ی بنیادگرایی دیگران ما را از ماهیت اصولگرایی خود آگاه تر می سازد. بگذارید بیایند و درک و تفسیرما را از جنگ مقدس مطالعه کنند (نوشته های بسیار جالبی را می توانم به آن ها معرفی کنم که برخی همین اواخر نوشته شده اند). در آن صورت شاید به جنگ مقدس خود با دیدی انتقادی تر برخورد کنند. البته فراموش نکنیم که قبلا در غرب محدوده ی بینش و تفکر خود را با توصیف تفکر «وحشی» ها سنجیده ایم!
یکی از ارزش های بسیار محترم در غرب پذیرش تفاوت هاست. از جنبه ی نظری همه قبول داریم که می توان در مکالمات عمومی از کسی به عنوان «همجنس گرا» یاد کرد، ولی در منزل با پوزخند و نام زشتی او را می خوانیم.
چگونه می توان پذیرش تفاوت را آموخت؟ آکادمی عمومی فرهنگ۱۹ در پاریس تارنمایی ایجاد کرده است و مقالاتی در باره ی موضوع های متفاوت از جمله رنگ، مذهب، رسوم و سنن در اختیار آموزگاران کشور های مختلف که مایل به آموختن احترام به تفاوت ها به دانشجویانشان هستند، قرار داده است.
اولا تصمیم گرفته شد که به کودکان دروغ نگفته و پذیرش تکثر فرهنگی را آموخت. بچه ها به راحتی متوجه می شوند که بعضی همکلاسی ها و یا همسایگانشان با آن ها متفاوتند، برخی با پوستی به رنگی دیگ، برخی دیگربا چشمان بادامی و موی بعضی فری تر یا صاف تر است، برخی غذا های ناآشنا می خورند و عشای ربانی به جای نمی آورند. کافی نیست به آنان بگوییم همه فرزندان خداییم . بنا بر این باید به کودکان گفت که افراد انسان با یکدیگر بسیار متفاوتند و در عین حال به آن ها آموخت که این تفاوت ها می توانند سرچشمه ی غنا باشد. آموزگاران ایتالیایی باید به دانش آموزانشان بیاموزند چرا برخی دانش آموزان به خدایی متفاوت دعا می کنند و یا به موسیقی ای متفاوت با راک گوش می کنند. طبیعتا از یک آموزگار چینی نیز انتظار می رود همین امر را برای دانش آموزانی که در مجاورت جماعت های مسیحی زندگی می کنند رعایت کنند.
قدم بعدی آن است که وجوه همسانی موسیقی ما و آن ها را برجسته ساخته و آموزش دهند که خدایشان هم پندهایی خوب می دهد. ممکن است اعتراض شود که ما در فلورانس چنین می کنیم ولی آیا آن ها در کابل نیز چنین خواهند کرد؟ باید گفت که این اعتراض با ارزش های غربی اصلا مطابقت ندارد. مثلا تمدن متکثرمان اجازه ی ساخت مساجد را درغرب می دهد وبه صرف زندانی کردن مبلغین مذهبی در کابل نمی توانیم تغییر جهت دهیم. اگر چنین کنیم ما نیز طالبان می شویم.
معیار پذیرش چند سانی یکی ازاصولی ترین معیارها بوده و قابل تعدیل نیست. تحمل تنوع فرهنگ ما را خردمند و جا افتاده ساخته است و کسانی را که تاب تکثر را ندارند وحشی می خوانیم. همین و بس! در غیر این صورت مانند آن است که اگر هنوز جایی در دنیا آدمخوار وجود داشته باشد، از آنان غذایی تهیه کنیم تا درس خود را بیاموزند! امیدواریم که با اجازه ی ساخت مساجد در کشورمان آن ها نیز مجوز ساخت کلیسا در کشورشان بدهند؛ و یا مثلا دیگر مجسمه های بودا منفجر نخواهد شد. البته این در صورتی است که پایبند به مثبت بودن معیار های خود باشیم.
اما مسایل به این روشنی هم نیستند. این روز ها شاهد امری بسیار عجیب هستیم. به نظر می رسد دفاع از فرهنگ غرب از امتیازات و حقوق راست بوده و چپ طبق معمول طرفدار اسلام گرایان باشد. جریان راست کاتولیک های اصول گرا نیز مصممانه از جهان سوم و اعراب دفاع می کنند. نباید از پدیده ای تاریخی که چندان قابل رویت نیست غافل شویم. به طور کلی دفاع از ارزش های علمی و توسعه ی فناوری و فرهنگ مدرن غرب همواره از ویژگی های غیر مذهبیون و جریان های پیشرو بوده است. به علاوه تمام کمونیست ها طرفدار ایدیولوژی پیشرفت، فناوری و علم اند. در ۱۸۴۸ مانیفست با توصیف گسترش بورژوازی آغاز می شود. مارکس نمی گوید باید لزوما تغییر جهت داده و شیوه ی تولید آسیایی اتخاذ گردد بلکه از پرولتاریا می خواهد که موفقیت و ارزش ها را از آن خود کند. از جانب دیگر با نظریه ی رد انقلاب فرانسه، روندی پسگرایانه شروع شد و در مخالفت با ایدیولوژی غیر مذهبی پبشرفت، خواست بازگشت به ارزش های سنتی را مطرح می کند. تعداد معدودی گروههای نازی های نوین نیز با تاکید بر اسطوره ی غرب حاضربه زدن سر مسلمانان در ستون-هنج۲۰ هستند. مهمترین متفکران سنت گرا ( منجمله کسانی که به اتحاد ملی۲۱ رای دادند) در پی معنویت، علاوه بر اتخاذ رسوم و اسطوره های بدویان و یا آموزه های بودایی، همواره به اسلام به عنوان مذهبی بدیل نگاه کرده اند. اینان معتقدند که نه تنها برتر نیستند بلکه به دلیل اتخاذ ایدیولوژی پیشرفت دچار فقر معنوی شده اند و حقیقت را باید از ورای آموزه های درویشان و صوفی ها آموخت. با جستجوی مختصری در کتابخانه ها متوجه می شویم که این افکار تازگی ندارند.
در حال حاضر شکافی عجیب در جبهه ی راست ایجاد شده است که شاید ناشی از دوران سردرگمی جدیدی در تاریخ است. در چنین دوران هایی دیگر نمی توان به روشنی موضع گرفت. دقیقا درچنین دروان سردرگمی است که باید دانست چگونه از اسلحه ی نقد و تحلیل خرافات خود و دیگری استفاده کرد.
امیدوارم که این موارد نه تنها در رسانه ها بلکه در مدارس نیز مورد بحث قرار گیرند.
(۵ اکتبر ۲۰۰۱)
Traduzione: Ercole Guidi
Translated by: Ercole Guidi