انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

«جنون و دیوانگی» در داستان گوگول

یادداشت‌های یک دیوانه، اثر نیکلای گوگول؛ ترجمه خشایار دیهیمی

در داستان کوتاه «یادداشت‌های یک دیوانه» گوگول، با کارمند ساده‌ یکی از ادارات روسیه قرن نوزده آشنا می‌شویم. مرد مجرد چهل ساله‌ای که تک و تنها در اتاق اجاره‌ای زنی به نام ماورا زندگی محقرانه‌ای دارد. شاید کسانی باور نکنند که فقر، طبع زودرنج و عقده‌های سرکوب شده‌ی ناشی از اختلافات طبقاتی وقتی دست به دست هم دهند می‌توانند آدمی را به مرز جنون و دیوانگی برسانند. همان بلایی که بر سر کارمند دون‌پایه‌ی داستان بسیار جذاب و تأمل‌برانگیز گوگول آمد.

واقعیت این است که تا قبل از دیوانگی‌اش، هیچ چیز از زندگیِ او نمی‌دانیم؛ فقط در پایان داستان، در لابلای هذیانهایش ـ که ناشی از درد غیر قابل تحمل شکنجه‌‌ای است که به عنوان روش درمانی در تیمارستان به او داده می‌شود، ـ درمی‌یابیم در یکی از روستاهای روسیه به دنیا آمده و پدرش را هم خیلی زود از دست داده است و مادر رنج کشیده‌اش بدون هر گونه یاری و رفاهی فرزند یتیم خود را بزرگ کرده است.

کارمند دون‌پایه که فقط در سطور پایانی می‌فهمیم نامش پوپریشچین است، درکش از خود و هویت اجتماعی خویش تماما تابع معیارهای حاکم بر جامعه است. و از آنجا که طبع حساس و لطیفی دارد، و هویت خود را آنی نمی‌بیند که بتواند آرزوهایش را برآورده سازد، با سرسختی آنرا پس می‌‌زند. و بدین ترتیب داستان را با پروسه‌‌ی خلاء هویت، به منزله‌ی سرآغاز جنون کارمند دون‌پایه مواجه می‌کند. هرچند این خلاء در آغاز، شخصیت اصلی داستان را مجبور به خودفریبی نسبتاً قابل اغماض هدایت می‌کند فی‌المثل اگر در کارش پیشرفتی ندارد، آنرا به حسادت سرپرستش نسبت می‌دهد، اما به دلیل پیش‌روی شتاب‌آمیز آن که می‌تواند ناشی از پس زدن هرچه بیشتر هویت اجتماعی دون‌پایه‌اش باشد، خودفریبیِ به ظاهر ساده‌ی آغازین، به مرحله‌ی جنون‌آمیز غیرقابل کنترل راه می‌یابد.

بهرحال گوگول دیوانگیِ پوپریشچین را ناشی از عقده‌های اجتماعی ـ طبقاتی می‌بیند. کارمند دون‌پایه می‌گوید: “تمام چیزهای خوب این دنیا همیشه نصیب اشراف‌زاده‌ها یا ژنرال‌ها می‌شود. مردم طبقه‌ی ما به زحمت مایه‌ی دلخوشی کوچکی فراهم می‌کنند و درست هنگامی که می‌خواهند از این شادی نصیب ببرند، یک اشرافزاده یا ژنرال از راه می‌رسد و این شادی کوچک را هم از دستشان می‌قاپد”(ص ۳۹).

واقعیت این است که هرچند پوپریشچین، زخم‌خورده‌ی جامعه‌ی طبقاتی عصر خویش است، و به ظاهر نگاهی انتقادی به روابط حاکم در جامعه دارد، اما باید بدانیم برسازنده‌ی این نگاه نه آگاهی منتقد به روابط حاکم، بلکه عقده‌‌های سرکوب‌شده است. از اینرو او در رویاهای خویش، به جای پروراندن جامعه‌ای سالم و عدالت پرور، همان ساختار سرکوب‌کننده و طبقاتیِ تحت فشار را می‌بیند و جالب آنکه به جای نفی معیارهایش، همانها را طلب می‌کند؛ فقط با این تفاوت که این‌بار این اوست که به صورت رباینده‌ی فرصتها ظاهر می‌شود. به بیانی این‌بار این اوست که در رویاها و آرزوهای روان‌رنجورش«ژنرال» یا «اشراف‌زاده» می‌شود. آنهم برای آنکه بتواند فراتر از بسیاری از آدمها به چنان قدرتی دست یابد که فی‌المثل عشق دختر مدیر کل اداره را به خود جلب کند.

شاهزاده خانم رویاییِ او اشراف‌زاده‌ای است که در محیط نرم و گرمی به سر می‌برد و هواخواهانی اسم و رسم‌دار زیادی دارد. مردانی که در مقایسه با آنها کارمند دون‌پایه‌ی داستان ما هیچ شانسی ندارد. خصوصاً که خود، فرودستیِ روح خویش را از طریق آرزوهایش باور دارد و بر آن مهر تأیید می‌زند. به بیانی درد اصلی و پارادوکسیکال او این است که خود به شدت مرعوب و تحت تأثیر جاه، مقام، پُست‌ و منزلت‌هایی است که نفی می‌کند: مرعوب اسطوره‌سازی‌های ناشی از بی‌عدالتی‌های اجتماعی. به عنوان مثال بدون آنکه کوچکترین ارتباط و سخنی با مدیر کل اداره داشته باشد، در نظرش وی بدون هر گونه شک و تردیدی مردی هوشمند و افسانه‌ای می‌آید. این اعتقاد سرسخت و ستایش‌آمیز کارمند دون پایه، هیچ ارتباطی به شخصیت مدیرکل به عنوان انسانی با یک سری ویژگی‌های شخصی و فردی ندارد، بلکه تنها برخاسته از نگاه تقدس‌مآب او به منزلت‌های اجتماعی است. حتا اگر این منزلت‌ها، سازنده‌ی جامعه‌‌ای سرکوب‌کننده باشند.

بهرحال افسون‌زدگی نسبت به اشراف‌زادگان و محافل آنها در کارمند دون‌پایه‌ی داستان گوگول چنان با قدرت عمل می‌کند که سوای ایجاد کنجکاوی شدید در خصوص روابط و ماجراجویی‌های آنها، او را حتا می‌تواند مرعوب اشیائی کند که متعلق به آنهاست؛ چه یک دستمال باشد و چه گلدان گل و یا ظرفی روی میز و یا حتا جوراب‌های به سفیدی برف دختر مدیرکل….

بنابراین، «شادی»کارمند ساده‌ی داستان با وجود دره‌ی بزرگی که بین خود و دختر مدیرکل اداره می‌بیند، بر خلاف ادعای نخستین‌اش، چندان هم «کوچک» نیست؛ و از قضا در همینجاست که جنون او ظاهر می‌شود، آنهم به منزله‌ی یک راه حل! زیرا در شرایط او تنها چیزی که می‌تواند موانع رسیدن به دختر رویاهایش را از سر راه بردارد، دیگر حتا «اشراف‌زادگیِ» ساختگی تخیلاتش نیست، بلکه قرار گرفتن در فرادست طبقه‌ی اشراف است: پادشاه شدن.

روزی در روزنامه می‌خواند که تاج و تخت پادشاهی اسپانیا، بدون صاحب مانده و به همین دلیل قرار است یکی از زنان دربار اسپانیا وارث آن گردد. او که این وضعیت را مشروع نمی‌داند، و به خاطر همین معضل روزها ذهنش مشغول یافتن راه حلی می‌شود، بالاخره این تصور به ذهنش خطور می‌کند که وارث تاج و تخت اسپانیا کسی جز خود او نیست و فقط می‌باید منتظر باشد تا هیئتی از اسپانیا از راه برسد و او را برای نشاندن بر تخت شاهی همراه خود ببرند.

ذهن خلاق گوگول در ترسیم جنون کارمند دون‌پایه‌، زمانی به اوج می‌رسد که پوپریشچین با تمام وجود به هویت جدید خود دل می‌بندد. به طوری که می‌بینیم دلمشغولی‌های او از آنچه که پیشتر بوده فراتر می‌روند. به عنوان مثال اکنون او که خود را پادشاه اسپانیا می‌داند، دیگر مشغله‌ی ذهنی‌اش سرپرست و یا کارمندانی که رده‌ای بالاتر از وی داشتند نیست بلکه به موقعیتی فراتر یعنی جایی که به نگرانی‌های شاهان تعلق دارد، سوق می‌‌یابد: دلمشغولی توأم با انزجار در خصوص دیپلماسی انگلیس و فرانسه.

بنابراین اکنون او همچون یک پادشاه می‌اندیشد و به اصطلاح زندگی می‌کند. دیگر به سرکار نمی‌رود و فقط منتظر رسیدن هیئت اسپانیایی است. تنها فکر و ذکرش سفر به اسپانیا و حفاظت از تاج و تخت و سرنوشت کشورش است. تصور سلحشورانه‌‌ی پادشاه اسپانیا بودن، چنان او را از رویاهای سرکوب‌شده‌ی پیشین جدا می‌سازند که به کلی فراموش می‌کند چگونه تا همین چندی پیش، مدیرکل اداره‌‌ای که در آن کار می‌کرد، (همان اشراف‌زاده‌ی هوشمند و افسانه‌ای سابق) تا چه اندازه برایش مهم بوده‌ است. به همین دلیل روزی که یکی از منشی‌های اداره به خانه‌اش می‌رود تا غیبت طولانی‌ مدتش را یادآوری کند، به قول خودش صرفا محض تفریح به اداره می‌رود. تفریحی که در حقیقت چیزی جز تحقیر مدیرکل اداره نیست. البته با تنها روشی که می شناسد: طبقاتی؛ اجازه‌ دادن به خود در تحقیر دیگری صرفاً به دلیل فرودستی منزلت اجتماعی‌اش!

بنابراین اکنون که پادشاه است، ضرورتی به تحسین مدیرکل نیست. اصلاً دیگر به تحسین هیچ کس نیاز ندارد. از اینرو روی برگه‌ای که برای امضاء در مقابلش می‌گذارند (که ظاهراً می‌بایست استعفانامه او باشد)، با لذت تمام در مهمترین قسمت کاغذ در برابر دیدگان حیرت‌زده کارمندان و حتا خود مدیر کل با نام «فردیناند هشتم» امضاء می‌کند…!

گوگول ماجرای داستان جنون‌آمیز پوپریشچین، کارمند دون‌پایه را به تلخی تمام می‌کند. هیئتی که به دنبال او می‌آیند، او را یکراست به تیمارستان می‌برند. اما چون پوپریشچین، آن مکان را به عنوان اسپانیا می‌شناسد، هر بلایی هم که در آنجا به سرش می‌آورند، یا به عنوان آزمون سلحشوری اسپانیایی‌ها تعبیر می‌کند و یا توطئه‌ای سیاسی از جانب انگلیس‌ها می‌داند. اکنون او مبتلا به همان بدگمانی‌ها و وسواس‌های پادشاهان است. به عنوان مثال به قول خودش وقتی تمام مردم دنیا زیرکی سیاستمداران انگلیسی را می‌شناسند، او که برای خود پادشاهی کارکشته است چطور نداند که “وقتی انگلستان، نفس می‌کشد، فرانسه عطسه می‌کند” (ص ۴۷).

فقط در لابلای درد و رنج ناشی از روش درمان تیمارستان است که عواطف پوپریشچین کورمال کورمال او را به سوی سایه‌ای محو از روستای زادگاه و مادرش هدایت می‌کنند: صرفاً برای تسکین درد غیر قابل تحمل. فقط همین . بی‌آنکه اراده‌‌ی او از مقاومت در برابر هویت کارمند دون‌پایه ( که با شکنجه به او تحمیل می‌شود) ذره‌ای پا پس ‌کشد….

مشخصات کامل داستان:

نیکلای گوگول، یادداشت‌های یک دیوانه، ترجمه خشایار دیهیمی، نشر نی ، چاپ دهم ۱۳۹۱