باز گم شد. بیبینا خودش را مدام به مرگ میزند. قایم میشود صدایش درنمیآید. میگوید مرگ این شکلی است. چیزی نیست. اول کمی از بویت توی اتاقت میماند بعد چهارگوشهی حرکتات خالی میشود. چندتایی قرص که داری دستنخورده میماند تا بدهند دست یکی که از کفپا تا مهرههای پشتش گرفتار باشد و بهکارش بیاید. میگوید مرگ چیست که این همه ترس داشته باشید از آن. عبدالمجید هم مرد. بالشتش را انداخت پشت گفت ببینید جایش را مرتب میکنید. چراغش را خاموش میکنید، بعد از آن دیگر عبدالمجید نیست. حالا بیبینا باز نیست. این بازی را هر روز درمیآورد که سراغی از اَشکال مرگ گرفته باشد. یکبار زیر تخت یکبار توی کمد. یکبار از خانه به زحمت بیرون میرود دم در مینشیند میخندد میگوید مرگ در نمی زند. میترساند و میگوید نترسید. قامت بیبینا مرگ را میپاید. به فریادهای خیابان میرسد و میگوید اما اینجا مرگ بوی دیگری دارد. زاویههای زخم بازار و خیابان بیقاعده است و الا توی تخت که هر کس ساده میمیرد و زیر و روی داغِ تمامیاش ابریشم و پشم بهنرمی تا میخورد. توی خیابان چه؟ از روی داغت رد میشوند و مهتاب و آفتاب تا صبح روشنات نمیدارد. تن نسیم پای درختی در خیابان به زمین خورده است و کشانکشان به کوچهای بردندش که خنکنسیمی از کوچهای بینام بیاید و کو دلبری که نسیم رفتنی است. بیبینا هر روز که برمیگردد میگوید فقط من میتوانم از مرگ برگردم تا شاهد رفتگان باشم. عبدالمجید و نسیم و آرش؛ سحر که اتاقش قطری ۳متر و نیم دارد و هر روز بازیاش میدهند که بیبینا دیگر نیست، اینها منظور عینی مرگاند و او ناظری چنین که از آن هراسی ندارد اما هنگامهاش نمیرسد ولی شکی نیست که روزی شب میشود و باز روز و مرگ با حیای اتاقی، چراغ را خاموش میکند و تمام؛ اما هیچکس رد خون نسیم را از تنهی درخت خیابان نمیشوید حتی درختها را اگر رنگ کنند خون رنگ نمیگیرد. درخت بالا میرود و خون روی سن درخت شماره میاندازد. درخت خیابان جهرمی چهل سال است و ده سال رویش؛ اما از هر مرگی خون نریخته است که به شماره افتد که گاهی نفسی است بند آمده به استغنای پاهایی آویزان و عمر افزون فاصلهی تکان زمین است تا تکان پاهای معلق و مرگ چه جاذب این دو را به هم در سکون، میرساند و باز زمین میچرخد. بیبینا بالشتش را با دست میزند چندباری، پاهاش را میکشد زیر لحاف، لحاف را میکشد تا نیمهی تنش بالا و سن مرگ رفتگان را میشمارد، روی خودش میگذارد و میگوید هنوز سی سال مانده است. سی و یک سال. سی و دو سال. هنوز خیلی مانده است. مرگ با نسیم و آرش و عبدالمجید از او کنده شده است؛ مانده است سحر که بیاید؛ اگر بیاید بالشت عبدالمجید را برایش بیرون میکشد. رفته بقای مانده. چه قدر مانده. زمین میچرخد. باز صبح میشود. شب میشود. بیبینا گم میشود، پی نیافتن مرگ میدود، دست خالی از آن باز میگردد و میگوید نترسید من که گفته بودم مرگ من در هیئتی دیگر رفته است پس سراسر ماندهام در زمین. کسی هم جز او انگار از مرگ برنمیگردد که منتظرش باشد یا اشتباهی صدایش بزند آرش، عبدالمجید، نسیم، سحر. فقط میگوید چیزی نیست، مرگ از هر نقطهای که شروع شود، از همانجا به بعد بالشت را میاندازید پشت تخت، لحاف را مرتب میکنید، چراغ را خاموش میکنید، در را میبندید و میروید. مرگِ اتاقی این شکلی است بی آنکه به ماندهها شمارهای بیفزاید. هرچند ماندهای هم نیست: بیبینا، عبدالمجید، نسیم، آرش و سحر که حتی اگر بیاید چیزی از او نمانده است.
عکس از: Vittorioaulenti