از منظر بارت اولین چیزی که از عکس، دریافت میشود، حضور مرگ است. هر عکس خیالی دارد، که شیرینی آن خیال، با مرگاش در لحظهی قاطعانهی اکنون پیوندی سترگ دارد. پس ما به مرگ مینگریم. به لحظهای که مرگ در مختصات زمان و مکانی گاه ناشناخته به چشم ما میرسد و روایت آن اتفاقی است که مرگ را به زمان پیوند میدهد و باز به نقطهی اکنون باز میگردد. در مجموعهی «تو نیستی که ببینی» برای عکسهایی که امکان تداعی «فقدان» و «مرگ» در آنها پررنگ است، روایتهایی در قالب phototext نوشته میشود. در این مجموعه سعی بر آن است میان فقدان بیرونی(عکس) و گونههای متفاوت انسانی فقدان درونی(مضمون) که اقسام ازدستدادن و سوگ را شامل میشود، پیوند برقرار کند.
- مهمانیِ حاجی مگر چه شد؟
نوشتههای مرتبط
+ نگویم برایت؛ میبینی دیگر عروسی عزا شد. کی فکرش را میکرد. عروسی گلی اینجوری بشود.
- گلی یا پری؟
+ حاجی پری که سومی است. عروسی گلی بود. حاجی کشت خودش را تا به امیرداوودی بله گفت آن هم برای گــــلی خانمِ حاج رسول. عدل شب عروسی معلوم نیست چی به چی شد. خوب هم بود ها. ما که چیزی ندیدیم از اول مراسم. عروسی را هم خود حاجی گرفت از خرج و برجش همه با خودش بود. گفته بود خانه باغ را چنان سور و سات میگیرم که گلی قند توی دلش آب بشود. خودت یادت هست دیگر فاطی و پری را دوست داشت ولی بعد مرگ توری خانم گلی گلِ بابا شد. جانش در میرفت که گلی دهان باز بکند بگوید آخ. بیشتر از دوتا کوچیکه دل به دل بابا میداد. حاجی به هر کسی نمیدادش. همین امیر داوودی هم خود حاج رسول به او بله گفته است. اولش آخ و اوخ درآورده بود و بعد گویا امیرداوودی همکلاس گلی که بوده پیشنهاد میدهد برویم با پدرت یکبار شکار. حالا شکار از کجاش درآمد نمیدانم. گلی که خاکشناسی میخواند. حاج رسول هم توی آن سفر و شکار انگار بدش نمیآید. ولی باز سرسنگین بوده. تا تولد گلی. حرف همین یک سال پیش است. امیرداوودی تولدی چنان میگیرد برای گلی که نگو. حالا گلی که کیف میکند هیچ، حاج رسول بند دلش میرود. تازه در رفته است بعد یکی دو سال آشنایی گویا بلاخره حاجی رفته پیشانی امیرداوودی را بوسیده. آنجا همه حیرت میکنند که حاجی در را باز کرد.
- حیف توری خانم که ندید. او هم گلی را دوست داشته حتماً.
+ حتمی که حتمی. خب دختر بالغی است. دست توی جیب خودش. به پیری و کوری هردوشان هم رسیده. فقط زیادی بند حاجی بود. داماد بندهخدا چه گناهی کرده؛ اما آن شب عروسی اینجوریها هم نبود ها. خوب با هم میرقصیدند. حاجی آمد دست هردوشان را گرفت رقصید. چشمم به بیبی معصومه بود. یک دستش کف میزد زیر لب هم ذکر میگفت به خیر حتماً که بلاخره نوهاش عروس شده و حاجی رضا داده. قبل و بعدش را بگویم والله یادم نیست یعنی ندیدم جزئیاتی، پشت سر مرده چه بگویم. حاجی من فقط دیدم یکجا گلی نشست پیش حاج رسول و شروع کرد میوه پوست کندن برایش. خب حالا میگوییم پدرش است اما این هم عروس است همین یک شب است؛ اما خوب بود هنوز. بعد گلی بلند شد دست امیرداوودی را گرفت و فیلمبردار هی گفت رقص دوتایی و اینوری آن وری، چشمم افتاد به حاجی که خودش را با دست باد میزد. انگار آشوب شده باشد، به بچهمچهها گفت یک کاغذی بدهند دستش. باد بزند خودش را. باز گذشت یکباره بلند شد آمد وسطِ رقصیدنِ گلی و امیرداوودی. شاباش دادن و ریختن روی سر هر دوشان و یک چیزی هم توی گوش گلی گفت و خوب بود باز. یک جوری آرام گرفته باشد رفت نشست پشت عروس. باز دهنم به بیراه نرود گلی کروات امیرداوودی را دست کرد صاف کرد. فیلمبردار عکاسها هم حواسشان به همین چیزهاست دیگر، یکباره دیدیم دنبالهی تور گلی آتش گرفت. دیگر جیغ و ویغ بود تا آتش را خاموش کنند بالاتر نیاید، حاج رسول هم همانطور کرختشده انگار نشسته بود. والله از خودم حرف درنمیآورم اما اما اما یکی دیده و گفته که حاج رسول یواشکی خم شده به بهانهی سیبِ افتاده، فندک زده به تور عروس. چه کاری است آخر. خودت شاباش میریزی خودت هم آتش میزنی به دخترت؟
- خوب شد توری خانم نبود این چیزها را ببیند.
+ خلاصه کنم برایت. باز خاموش کردند و حاجی یک آبی خورد و عروس را نشاندند و آرامش کردند. امیرداوودی بندهخدا یک دستش به آب دادن حاجی یک دستش باد زدن گلی. حاجی هم افتاده بود به سرفههای سنگین. یکی پشتش میزد. یکی پاهاش را ماساژ میداد. به همین برف اگر دروغ بگویم دیدیم زیر پای حاجی خیس شد. انگشت کرده بود لای لبش و پاچههاش خیس خالی. فرش زرد شد. عروس گریه. خواهر عروس گریه. بیبی چادر کشیده بود دور خودش. آشوب ها. یکباره حاجی بلند شد تند رفت سمت ستون. همان که وسط خانهشان بود. یادت هست؟ محکم سرش را کوباند به ستون. چنان صدایی داد که خانه لرزید. توش تیرآهن بود سیمان بود چی بود. کله حاجی اول که هیچی نشد؛ خودش افتاد زمین. بعد فرش خون شد. دیگر ماندن نداشت. دیدن نداشت. گلی بدبخت با آن لباس. آمبولانس بیاید. همه ضجه ناله کنند. پدرش جان بدهد. عروسی عزا شود. آن هم اینطور مرگی. خب حاجی حرف حسابت چه بود؟ تو که میگفتی یک گلی و یک دنیا. چرا دختره را بدبخت کردی رفتی. توریخانم بدبخت اگر بود چی میشد؟
- اگر توری خانم بود بلد بود همه چیز را درست کند اما بهتر که نبود.
+ حاجی تو هم تو حال خودتی. هردوشان رفتند که رفتند. بگیر. بگیر این نارنگی را بخور. از آن شب هنوز توی جیب کتم مانده. راستی تو چی شد بعد این همه سال آمدی بلاخره، آن هم مراسم؟
عکاس: بابک تقیزاده