به مناسبت دهم ژوئن سالروز تولد مارسل پروست
<< تردیدِ بین خواب و بیداری نه در نگاه که در سکوتِ [آلبرتین] آشکار بود. به محضِ اینکه توانِ حرف زدن مییافت، میگفت: «عزیز» یا «عزیزم» و پیش از آن نامِ کوچکِ مرا میافزود که اگر به راویِ این کتاب، همان نام مؤلفِ را بدهیم، میشود: «مارسلِ عزیز» یا «مارسلِ عزیزم».
نوشتههای مرتبط
از آن پس به والدینم اجازه نمیدادم که در خانه مرا با واژهی «عزیز» خطاب کنند، چرا که با این کارشان از من، لذتِ یکتا بودنِ واژهای را که آلبرتین در خطاب به من بهکار برده بود، میگرفتند.>>
*مارسل پروست، اسیر (جلد پنجم رمان در جستجوی زمان از دست رفته) ص ۶۷. گالیمار (ترجمهی این پارگراف از من است)
راوی-مؤلف-پرسوناژ، هیولای سهسریست که در این بخش از رمان رو به خوانندهی عادی و حرفهای (منتقد) میکند و میگوید: «من»ی که مینویسد با «من»ی که زندگی عادی دارد، فرق دارد و در عینِحال با او یکیست.
و به این ترتیب قطعیتِ هر گونه نقدِ تکوینی (ژنتیک) از اثر و هر نقد متکی بر زندگینامهی هنرمند را زیر سؤال میبرَد.
رمانِ در جستجوی زمانِ از دست رفتهی مارسل پروست، آنگونه که ژان-ایو تادیه، پروستشناس فرانسوی با الهام از خودِ او گفته «کلیسای جامعیست از کلمات.» هفت جلد کتاب، نزدیک به سیصد پرسوناژ، در بیش از سههزار صفحه و یک و نیم میلیون واژه… اینها اعدادی ناچیز نیستند که با کنارِهم چیدهشدن، عظمتی پوچ را رقم زنند. عظمتِ پروست از ضعفهایش میآید، از آنچه همه سعی در پنهانکردنش دارند. از بیرون آمدن و رها شدن از خود، بیآنکه خود را فراموش کرده باشد. از تناقضهای بشری، از حقیقتی که گاه در دروغ و در خطا هست. از عشق به همهی هنرها. از دیدنِ آنچه شنیدنیست، از قدرت بوییدنِ رنگها. از درکِ آنچه بیرون من و غیرِ من است. و بهاین ترتیب اثرِ عظیم این نویسندهی همجنسگرا که از سوی مادر یهودیست، رنگ میگیرد از کلیساهای کوچک و بزرگی که در پیشزمینهی همهی آنها زنی (مادر/معشوق) با تمامِ جسمیتاش حضور دارد.
عشقِ راوی/پرسوناژِ غیرهمجنسگرا به زنی با گرایشهای همجنسخواهانه، طیِطریقِ پروست است برای همسایهشدن با حقیقت که اگر وجود داشتهباشد، تنها آن چیزی نیست که او/من میبیند و «من» نیز خود متغیریست در زمان، که هویتی ثابت ندارد.
پرسوناژ/راویِ رمانِ در «جستجوی زمان از دست رفته»، نامی ندارد. دیگران او را با اسامی عام مثل پسرم، دوستعزیز، آقای جوان، جناب و … صدا میزنند. نام او مارسل نیست، تنها پس از گذشت دو سوم از داستان، راوی رو به خواننده کرده، فرض میکند که اگر نام او با نام نویسنده یکی باشد میشود: «مارسل» و این نام را در سراسر این کتابِ عظیمِ یک و نیم میلیون واژهای تنها در دو مرحله و در مجموع ۵ بار به زبان میآورَد (۲بار شفاهی از سوی آلبرتین و ۳ بار کتبی در نامهای باز هم از او به راوی). در حالی که نامِ آلبرتین، عشق از دسترفتهی راوی پربسامدترین نام در رمان است و ۲۳۸۶ بار به زبان آورده میشود.
پروست از بینِ تمامِ شخصیتهای رمان، تنها به آلبرتین اجازه میدهد که راوی را به نام بخواند. نامی که هرگز نخواهیم دانست چه بودهاست و فقط با این شوخیِ ظریفِ پروست آن را مارسل فرض کردهایم، شوخی پروست در واقع با منتقدهایی مثل سنت- بوِو است که هر اثرِ هنری را به زندگینامهی مؤلف ربط میدهند و برای هر پرسوناژ و واقعه در اثر، دنبال متناظری در زندگی واقعیِ هنرمند میگردند.
اما چرا تنها آلبرتین این امکان را مییابد که راوی را به نام صدا کند؟
آیا این بخش از رمان، غسل تعمیدِ عشق نیست؟ آیا تنها در عشق نیست که هویت مییابیم؟ عشقی که وقتی به هنر پیوند میخورَد، شاید به همسایگی ابدیت نزدیکتر شود.