پیر سوشون برگردان شهباز نخعی
ویسن و نبیل که هردو فرزند کارگران الجزایری هستند، در محله ای بزرگ شدند که درآن زندگی پرخطر و خطایی را می گذراندند. اما در نهایت یکی به طرف مذهب رفت و دیگری به سوی سندیکالیسم. بازگشت به داستان های موازی.
نوشتههای مرتبط
«دو روز. آنها در مدت دو روز برادران کواشی را یافتند و آنان را به گلوله بستند». آفتاب درخشان زمستانی بر بزرگراهی می تابد که ویسن درآن بین خودروها به چپ و راست می رود (۱). او می گوید: «می بینی، من به برادرانم فکر می کنم؟». می بینم، می بینم که ویسن در افکاری تیره فرومی رود، صدای رادیوی خودرو را زیاد می کند و در سکوت خاطرات خویش غرق می شود. دو برادر بزرگ ترش پیش از آن که به سن سی سالگی برسند کشته شده اند و قاتلان آنها آزاد هستند. کمی بیش از دو سال پیش، بشیر برای دزدی به یک ویلا رفته بود. هنگام بازگشت یکی از همسایگان که از آنجا می گذشت، با شلیک تیری در سرش او را کشت. فردی که تیراندازی کرده بود، یک ساعت در بازداشت موقت نگهداشته شد و بازپرسی به صدور قرار منع تعقیب منجر گردید. اتهامی جز دفاع مشروع به او زده نشد. بشیر در حالی کشته شد که با خودرو می گریخت… چند ماه بعد یاسین نیز با رگبار کلاشنیکف در وسط خیابان کشته شد. «همه شهر می دانند چه کسی این کار را کرد. پلیس ها هم می دانند. اما آنها کاری نمی کنند، یک عرب کمتر، به نفعشان است…». اینها را با یقینی آرام، لحنی معمولی و تقریبا بدون خشم می گوید و بعد به زمزمه یک آهنگ رپ می پردازد: «هرچه شمار جوانان در سردخانه بیشتر باشد، شمار آنها در دادگاه ها کمتر می شود/تو زندگی مرا از بر میدانی زیرا در همه جا یکسان است/من فرانسه را آنقدر می بوسم تا مرا دوست داشته باشد (۲)».
به یاسین فکرمی کند که آخرین دوره زندگی اش را با کار سرسختانه برای اجرای عدالت درمورد بشیر سپری کرده بود. «قاتل آزاد است. این به نظرت عجیب نیست؟ آنها درسال ۲۰۱۲ از ما بازجویی می کردند که آیا کسی به نام محمد، کسی به نام سدریک را کشته است، اگر کشته بود، فکرمی کنی که امروز آزاد بود؟». اما مساله فقط قومی است: ژولین، دوست بشیر که از دو گلوله شلیک شده در هنگام دزدی جان به در برده «یک سفید پوست از محله خود ما» نیز به نوبه خود به خاطر دزدی خرده پا به دوسال و نیم زندان محکوم شد… آیا مساله اجتماعی است؟ یاسین این را قبول داشت. او از سن ۶ سالگی به پاسگاه پلیس رفت و آمد داشت و برای این آغاز زودرس هیچ منشایی قایل نبود. «پدر من درکار ساختمان سازی بود و به فتق و آسیب مهره های ستون فقرات مبتلا شده بود و در خانه در رختخواب به سر می برد. مادرم سرطان داشت و خیلی بیمار بود، دیگر پولی نداشتیم… ازاین رو، من شروع به دزدیدن چیزهای مختلف برای برادران کوچکم کردم. از اسباب بازی و خودروهای کنترل از راه دور گرفته تا “پری سونیک” و “کمک های مردمی” و یک دفعه از مرکز پلیس سردرمی آوردم!». آنها غالبا به جزییات می پرداختند. کودکی و نوجوانی او در رودررویی دایم با مقامات قضایی گذشت.
فرستادنش به کانون اصلاح و تربیت و نیز گواهی مهارت حرفه ای در نجاری، که هرگز به پایان نرسید و نیز «حیله های» مخصوص ایشان همانند یک رعشه زندگی بود. پرسه زدن درشهر در ۱۰ سالگی پشت فرمان خودرویی که از بدبیاری سوییچ را روی آن یافته بود، نقاشی بر روی دیوارهای شهرداری… وقتی از مرز ۱۸ سالگی گذشت، کارش از کانون اصلاح و تربیت گذشت و به زندان کشید. «پس از آن در سن بیست و سه سالگی همه آن کارها را رها کردم. به خاطر نگاه دیگران و به فضل خدا».
او که از آن پس ریشی بلند گذاشته بود و جامه بلند سنتی عربی برتن می کرد، یک خواروبار فروشی محصولات حلال گشود که درآن درساعت های اقامه نماز مشتریان را به حال خود رها می کرد و به پستوی مغازه برای نماز می رفت. او مانند یک کارشناس مذهبی به گرایش های اسلامی علاقه نشان می داد و به طور عمیق آیین های مذهبی را به جا می آورد. «خدای [خود] را می پرستید» و علاوه بر همه اینها می کوشید با «نیکوکاری» تاوان کجروی هایش را بپردازد. او اخیرا چندین ماه دریک مدرسه قرآنی در خاورنزدیک که توسط اخوان المسلمین اداره می شد اقامت کرده بود تا به شناخت کامل تری از قرآن دست یابد. در بازگشت به فرانسه، یاسین ازنو مورد توجه پلیس قرارگرفت زیرا درعین حال دارای دو مشخصه بود که پلیس در جستجوی آن است: بزهکار پیشین و مسلمانی که قوانین شریعت را سخت رعایت می کند. کینه های قدیمی دوران جوانی، که دریکی از آخرین دیدارهایمان درباره اش رویاپردازی می کرد، به زندگی اش نقطه پایان نهاد: «وقتی کوچک بودم، آدم های زیادی بودند که به رسیدگی به مسایل جوانان می پرداختند. مددکاران اجتماعی، ماموران شهرداری… اکنون دیگر اینها نیستند. من می کوشم با نوجوانان صحبت کنم، به آنها بگویم که آرام شوند، آنها اعتنایی نمی کنند، آنها کار ندارند. دو روز کارآموزی برای بازیافت وضعیت، یک روز جای کسی دیگر را در پرکردن یک دستگاه بتون ساز گرفتن… اکنون وضعیت حتی نسبت به دوره من هم بدترشده است. تو زندگی خود را نداری، زندگی ای را می کنی که حکومت به تو تحمیل می کند».
نبیل، مواد مخدر فروش پیشین،پس از یک درگیری با کارفرمای خود،به قانون کار علاقمند شده است.مرگ برادرها زندگی ویسن را دگرگون کرده است. او کار دریافت دیپلم حرفه ای تعمیر خودرو را ناتمام گذاشت. «تنها گزینه ای که دارم قاچاق است که آخر آن مانند سرنوشت تقریبا همه دوستانم به زندان یا مرگ منتهی می شود، چه کار یدی ای میشه کرد، تحویل پیتزا ؟ آنهم چند روز درماه. کار وجود ندارد. اینهم یک جور مردن است…». درمحله پر جمعیتی که او زندگی می کند، نرخ بیکاری جوانان بین ۲۰ تا ۲۴ سال درسال ۲۰۱۲ بالغ بر ۵۷ درصد بوده، درحالی که درسطح ملی درهمین رده سنی ۱۳ درصد بوده است… ویسن خودروی خود را در برابر یک کباب فروشی که توسط چند «ریشو» اداره می شود متوقف می کند و برای خوردن نهار به آنجا می رویم. این نیز راهی برای نزدیک شدن به برادرش و مذهب است: «منتظرم که ایمانم قوی شود. دعا می کنم، روزه می گیرم. به زودی زمانی خواهد رسید که ریش بگذارم و یک مسلمان خوب شوم. درحال حاضر، هنوز آماده نیستم».
کاریکاتور چاپ شده در نشریه «شارلی ابدو» درحد تحمل ویسن نبوده است. «این کینه جویی است». «پیامبر، که نامش ستوده باد، تنها چیزی است که به آن اعتقاد داریم و حتی به این نیز حمله می شود». مرد جوان به هیچ چیز دیگری باور ندارد. مدرسه؟ دستگاهی برای طی کردن «سلسله مراتبی پوسیده». پلیس و دستگاه عدالت؟ آنها بدون آن که خم به ابرو بیاورند برادرانش را روانه زیر خاک کردند. امکانات بازسازی، انواع آموزش های حرفه ای؟ «هرگز در آنها جا نیست». رسانه ها؟ «آنها هرچه دلشان می خواهد می گویند، شارلی ابدو را جوانان محله نکشیده اند، حرفه ای است، حکومت است. به این بهانه بعد می توانند به جان مسلمانان بیفتند». به نظر ویسن و دوستانش، شمار زیاد نداهای تاکید براین که «جمهوری» آزاد و برپایه برابری و برادری است، که درموردش تردید وجود دارد، موفقیتی قابل ملاحظه است.
در فاصله ۳۰ کیلومتری آنجا، بسیار دور از محله های پرجمعیت، جالس خانه های دلخواه خود را در شیب تپه های تاکستان می سازد. «جمهوری» در اینجا نیز برادرانه است: یکی از شکارچیان در اسلحه فروشی دهکده با یقین می گوید: «عرب ها، راهکار این که بگذاری آنها به جهادشان بپردازند ساده است، دادگاه های نظامی برپا می کنی، و بوم… یک گلوله درسر». طرح بی رنگی از سرزنش بر چهره اسلحه فروش می نشیند، حرف های جنگجویانه برای کسب و کار خوب است. او با شادمانی می گوید: «فردای سوء قصد به شارلی ابدو مغازه من خالی شد. در ساعت ۱۱، دیگر نه تفنگ بادی داشتم نه گلوله های نوری و نه هیچ گونه مهمات دفاعی و اکنون سفارشات از سروکولم بالا می رود. مشتریان برایم توضیح می دادند که به پاسخگویی خواهند پرداخت».
سرانجام، تنها منصف پدر ویسن است که از ارزش های «جمهوری» دفاع می کند: «من الجزایر را درسال ۱۹۷۰ ترک کردم. بیکاری در آنجا بیداد می کرد. به محض این که به اینجا رسیدم، به کار ساختمانی با حقوق مکفی و همراه با تامین اجتماعی مشغول شدم. فرانسه ما را خوب پذیرا شد». با این حال، منصف زمانی سخت را نیز به یاد می آورد: «از سال های ۱۹۸۲ و ۱۹۸۳، با تولد یاسین، کار کمیاب شد. تعداد ساختمان سازی کمتر شده بود. سفارش کمتر و رقابت بیشتر: اسپانیایی ها و درپی آنها به تدریج اهالی اروپای شرقی رسیدند و قیمت ها را شکستند. مشکل تر بود ولی من شکایتی ندارم. هنوز هم مرا برای کارهای کوچک نقدی فرا می خوانند. این مکملی برای حقوق بازنشستگی ۷۰۰ یورویی من است». منصف کمربند نگهدارنده ستون فقراتش را جا به جا می کند و وقتی خارج می شویم ویسن می گوید که نظراتش با او متفاوت است: «از چهل و پنج سال پیش که پدرم اینجا است، او تقریبا همیشه کار سیاه کرده و ویلا برای همه ثروتمندان منطقه ساخته است. اکنون کمرش شکسته و با حقوق بازنشستگی ناچیزش ناگزیراست هنوزدر سن ۶۷ سالگی گچکاری و سیمانکاری کند…
یاسین کمی پیش از مرگ شبی را نزد نبیل گذراند. «رفیق بسیار خوبی بود». آن دو چیزهای مشترک زیادی داشتند. پدر و مادرهای کارگر الجزایری، دوران کودکی گذرانده در یک محله، سلیقه مشابه در «حماقت های» دوران نوجوانی. نبیل «تنها عرب» شهرکشان بود که به دبیرستان عمومی مرکزشهر راه یافت که در آن از روز نخست استعدادش به عنوان قهرمان کاراته منطقه شکوفاشد: «یک سفید ازمن پرسید از کجا می آیم، بوم… زدم داغانش کردم. درمحله ما این نوع پرسش یک بی احترامی بود». بعدا فهمیدم که پرسشی عادی و روشی برای معرفی شدن به یکدیگر است». موفقیت های ورزشی و معروفیتش ازاو رهبری درحومه شهرساخت که همه از او می ترسیدند. بدون آن که خود دست به کار قاچاق بزند، با تهدید توسل به زور از معاملات مواد مخدر باج می گرفت. از آنجا که باج ده درصدی فراتر از انتظار به خوبی وصول می شد، کاراته باز به زودی از درآمد ماهیانه چندین هزار یورویی برخوردار شد. «شیوه زندگی من توجه پلیس را جلب می کرد زیرا یک دانش آموز دبیرستان بودم. بنابراین به یک کار پوششی نیاز داشتم و از آغاز کار یک فست فود در آن مشغول به کار شدم». در اینجا هم او «تنها عرب»ی بود که زیر فشار شهرداری، که به این گردآورنده جام های قهرمانی نگاهی مساعد داشت، استخدام شد. سه ماه بعد، با تحریک شکایت های «سفیدهایی» که تاکید داشتند مدیریت ساعت های کارشان را درست حساب نمی کند، نبیل در دفتر مدیر را با پا شکست، او را به دیوار کوبید و خواست که حقوقشان پرداخت شود و این کار بلافاصله انجام شد. مدیر پوزش خواست که پرداخت ۹۰ ساعت دستمزد را فراموش کرده بوده است… یک عضو ثابت سندیکا این ماجرای پیروزمندانه را شنید، با نبیل ملاقات و به او پیشنهاد کرد که یک بخش سندیکایی درست کند. «من کشف کردم که در فرانسه یک قانون کار وجود دارد و این امر موضوع مورد علاقه من شد».
در زمانی که یاسین از زندان بیرون آمده و به مذهب رو می آورد، نبیل از درآمدهای ناشی از قاچاق چشم می پوشید تا به عنوان نماینده سندیکایی کنفدراسیون سراسری کار (CGT) به کار بپردازد. کاری که پس از ۱۵ سال برایش به صورت اعتیادی روحی درآمد: درگیری های مکرر اجتماعی، اعتصابات، اشغال های محل کار، کمیته های موسسات، گفتگوهای پیش از اخراج، چند وقت پیش ایوب که کارمند منطقه ای شده بود می گفت: «من در سن ۱۶ سالگی در آن فست فود به کار پرداختم و در آنجا فردی فوق العاده به نام نبیل وجود داشت. او مرتبا با ما درباره شرایط کار و سیاست صحبت می کرد… من به همه چیز پی می بردم. سرانجام به اعتصابی ۱۸ روزه برای تبدیل کارهای بی ثبات خود به استخدام ثابت دست زدیم. در یک گروه ۲۰ نفری، ۱۰۰ درصد در اعتصاب شرکت کردند. سد مقاومت را شکستیم و تقریبا درمورد همه خواسته هایمان موفق شدیم». ایوب امروز هوادار «جبهه چپ» است. نبیل امید به کار دوباره دراین شبکه رستوران های زنجیره ای که او را برای چندمین بار اخراج کرده را دارد. اما، در برخورد با کاریکاتورهای «شارلی ابدو» او در رویای الجزایر نیز به سرمی برد. CGT ازاین فعال سندیکایی در همه مورد استفاده می کند چرا که قادر است برای آغاز یک اعتصاب قوای کمکی بسیج کند . حدود صدتن «مردان محله»ای که برای مقابله با تهدید نیروهای اعتصاب شکن کارفرما پشت به پشت یکدیگر بدهند. یک مسئول مرکز سندیکایی با شرم وحیای زیاد می گوید: «ما با جوانان مهاجر اختلاف نظرهایی درمورد سازماندهی و شکل اقدام مطالباتی داریم».
دراین شهری که مدتی طولانی کمونیست بوده و با این حال در آخرین انتخابات اروپایی جبهه ملی [راست افراطی] به پیروزی رسیده، چه تعداد مانند نبیل وجود دارد؟ چقدر احتمال وجود دارد که راه کسی مانند ایوب با راه یک پیش کسوت سندیکایی سیاسی شده یکی شود – درحالی که در شهرک های حومه شهر ها هواداری سنتی از چپ جای خود را به گرایش های مذهبی داده و ازاین راه جنبه سیاسی یافته است. و چگونه می توان مشکل جغرافیایی را در موضوعی حل کرد که بیشتر جنبه اجتماعی دارد ، هنگامی که حتی CGT نبیل و دیگرانی را پیش از او (۳) را با هویت «مهاجر» شان دسته بندی می کند؟ در هیات مذهبی محلی که بشیر پیش از مرگ به آن رفت و آمد داشت، حقوق بگیران ناراحتی خود را به شکلی گزینش شده نشان می دهند. ماجرای برادران کواشی به طور روزمره برای آنها آشنا است، از نوجوانانی مانده در خانه تا بیکارانی که به تندروی مذهبی رومی آورند. اورلی در پایان می گوید: «می توان مشکل را به طور دلخواه تحلیل کرد، اما موضوع این است که حتی درصورت اعتقاد به آنچه انجام می دهی، کار وجود ندارد». در تالار ورودی، پوسترهای «من شارلی هستم» [به چشم می خورد]. عدم انعطاف بین بخش های اجتماعی را می توان با چشم غیرمسلح نیز دید. او درحالی که ما را تا ایستگاه قطار همراهی می کرد، تنها یک بار حرفی خلاف گفته ویسن زد آنهم در باره اینکه یهودی ها به رسانه ها چنگ انداخته اند: «نه، پس سرمایه داری است، چی می گی؟».
کار بسیار زیادی مانده که باید انجام شود…
نویسنده: Pierre Souchon
فرستاده ویژه “لوموند دیپلوماتیک”، روزنامه نگار.
۱- اسامی افراد و نام محله ها به عمد تغییر داده شده تا افراد ناشناس باقی بمانند
۲-
Tandem, 93 Hardcore,Because Music, 2005.
۳-
Abdel Mabrouki, Génération précaire, Le Cherche Midi, Paris, 2004.
پرونده ی«شارلی ابدو» در انسان شناسی و فرهنگ
http://www.anthropology.ir/node/26785
پرونده ی لوموند دیپلماتیک
http://anthropology.ir/node/15007