انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

تماشاخانه

هاوارد فاست برگردان فریدون مجلسی

برای صرف ذرت بوداده و ویتامین تنفسی داشتیم که آپاراتچی از جایگاه خود پایین آمد. این اتفاقی نبود که هر روز رخ دهد. گاهی روزها می‌گذشت و او را نمی‌دیدیم. نامش ماتیور ریگن و قدش یک متر و نود و پنج سانتیمتر بود، و انبوه بزرگ موهای ژولیده سفید و چشم‌های آبی‌اش به او ظاهری بسیار پرهیبت می‌بخشید. می‌گفتند بیش از هشتاد سال دارد، اما باور کردنش برای من مشکل بود، زیرا اندامش بسیار استوار و راه‌ رفتنش به محکمی و چالاکی آدم جوان‌تری بود. اما هیچ‌کس زمانی را به یاد نداشت که او آپاراتچی نبوده باشد.

به دورش جمع شدیم، از این که در میانمان قدم می‌زد خشنود بودیم. بچه‌ها می‌کوشیدند او را لمس کنند و مطمئن هستم که در افکار و رویاهای خود او را به جای خدا می‌گرفتند. این که کسی همراه او دیده می‌شد یا مورد تفقد او قرار می‌گرفت، یا حتی اگر به روی کسی لبخند می‌زد، مایه مباهات و سربلندی بود. می‌توانید مجسم کنید که وقتی مستقیما به سوی من آمد و همه کنار رفتند تا برایش راه بگشایند و شخصا به من سلام گفت، چقدر شگفت‌زده شدم.

پیش از آنکه حرف بزنم خود را جمع و جور کردم و سپس فقط گفتم: «موجب افتخار من است، آپاراتچی.»

«خواهش می‌کنم دوری. این من هستم که باید افتخار کنم.»

«آیا از من راضی هستید آپاراتچی؟»

«فکر می‌کنم همه ما از شما راضی باشیم، دوری.»

کسانی که می‌شنیدند سر تکان می‌دادند و لبخند می‌زدند و من حدس می‌زدم که چه اتفاقی می‌خواهد رخ دهد. آیا برایم مایه شگفتی بود؟ قطعا، اما کسی چه می‌داند، شاید آنقدرها که می‌بایست شگفت‌زده نشدم.

آپاراتچی گفت: «یک جایزه مخصوص برای دوری، یک فیلم وسترن به نام ظهر، لابد آن را به یاد داری؟»

با خوشحالی سر تکان دادم و مردم پیرامون ما با خشنودی لبخند می‌زدند. آپاراتچی ادامه داد، «تصور می‌کنم از آخرین باری که آن را نمایش دادم ده سالی می‌گذرد. می‌دانید، این فیلم مناسبتی لازم دارد. چیزی نیست که هر وقت و بی‌وقت بتوان آن را نشان داد. بسیار خوب دوری، آن را نمایش می‌دهیم و بعد برای آگهی‌ها تنفسی خواهیم داشت.»

با امتنان گفتم: «متشکرم، آپاراتچی.» و با فروتنی هرچه بیشتر افزودم، «واقعا متشکرم.»

این بود مطلبی که آپاراتچی می‌خواست اعلان کند؛ اکنون مردم به من طور دیگری نگاه می‌کردند. این وضع نه تنها به انسان موقعیت می‌بخشد، بلکه علاوه بر موقعیت با احساس لذت‌بخشِ مهم بودن همراه است، که واقعا انسان را از لذت به وجد می‌آورد. «جین، کلاری، لیزا، مونا» اینها دخترهایی بودند که در طی سال‌ها هر از چند گاه با آنها نشست و برخاست داشتم؛ ناگهان رفتار آنها نسبت به من کاملا عوض شد، و جین کوشید برای به چنگ آوردن من دست به کار شود؛ او عجول بود؛ این موضوع را اکنون درمی‌یافتم و چه آسان می‌توانستم ترکش کنم.

اما از اینها گذشته، مایل بودم تنها بنشینم، می‌خواستم هنگام تماشای «ظهر» با خود و در خودم باشم. مطمئن بودم آپاراتچی دلیل مناسبی برای نمایش آن دارد، ومی‌خواستم تمرکز داشته باشم و بفهمم. جایی را در گوشه‌ای دور در بخش ارکستر یافتم که اغلب اشخاص سالمند از آن استفاده می‌کردند، در آنجا اشخاصی را که پیرامونم بودند و مرا می‌شناختند، مزاحم نمی‌شدند و تنهایی‌ام را مختل نمی‌کردند.

در صندلی‌ام آسودم و وارد دنیای نیک و بد شدم؛ دنیایی که اساس و جوهر سرزمینمان بود. گاری کوپر خوب بود، و همه بدها را می‌کشت، که کار درستی است. کار آسانی نیست. او رهبری است که برجسته و بارز می‌ماند، زیرا خصلت او رهبری است -و لذا فهمیدم که چرا آپاراتچی آن فیلم را برگزیده است- و اگر مرگ تنها راه‌حل باشد، پیشوا باید از آن استفاده کند، همانطور که خدا این کار را می‌کند. دلم به سوی گاری کوپر پر می‌کشید. او را می‌شناختم. او برادرم بود.

فیلم به پایان رسید و صدای قوی و نافذ آپاراتچی از سیستم استدیو پخش شد:

«بیایید همه با هم در سکوت دعا کنیم. بیایید دعا کنیم که خداوند در گزینش‌هایمان به ما خرد عنایت فرماید.»

من هم دعا کردم، و چراغ‌ها روشن شد. همه گوش به زنگ و مشتاق بودند، و جماعت پیرامون من به من لبخند می‌زدند. خواهر اِولین به مناسبت مقام خود به عنوان رئیس هیات نظارت بر انتخابات روی صحنه آمد. در مقابل پرده عظیم نقره‌ای ایستاد، در برابر آن پرده بسیارکوچک می‌نمود. منتظر ماند تا همهمه حاضران قطع شد. سپس گلویش را صاف کرد، برای جلب توجه یکی دو بار دست‌هایش را به یکدیگر زد و سپس گفت:

«نتایج تنظیم شده است.»

مردم لبخند زدند، و در حالی که به اطراف و بالا می‌نگریستند سرهایشان را به سوی اتاقک آپاراتچی برگرداندند. می‌خواستند آپاراتچی متوجه شود. باید بدانید که ما پیوسته، آهسته و آرام درباره آپاراتچی بحث می‌کردیم. اگر سازنده آن فیلم خداوند باشد پس یقین آپاراتچی ذاتی خدای‌گونه دارد. هیچ‌کس واقعا چنین چیزی را به عنوان امری قطعی اعلان نکرده بود؛ اما از سوی دیگر، هرگز هم چیزی درباره تاریخ تولد آپاراتچی نشنیده بودیم. خواهر اِولین دوباره دست‌هایش را بر هم زد و گفت: « دوری، لطفا بلند شوید.»

از جا برخاستم، چون در کنجی نامشخص نشسته بودم، نخست مردم بیهوده به دنبال من به این سو و آن سو نگریستند. همهمه جای مرا مشخص کرد. اکنون من ایستاده بودم و همه چهره‌ها در سالن تماشاخانه به سوی من برگشته بود.

خواهر اِولین گفت: «بفرمایید جلو، دوری.»

از راهرو کناری به سوی صحنه رفتم. در این حال خواهر اِولین به مردم می‌گفت که من با چه آرایی در انتخابات پیروز شده‌ام. اکثریت بسیار خوبی بود. بله، ده سال بود در رویای رئیس شدن بودم و برای نیل به این افتخار دعا می‌کردم. اکنون آن را به دست آورده بودم. روی صحنه ایستادم و آل هوپنر رئیس پیشین به ما پیوست و حمایل و مدال افتخار بزرگش را درآورد و به دور گردن من انداخت. نوار پهن آبی روی شانه‌ام و مدال درخشان روی سینه‌ام قرار گرفت. مردم به پاخاستند و چهار دقیقه تمام ابراز احساسات کردند و کف زدند. پنهانی وقت را گرفتم. دستم را به نشانه تایید و تفاهم بلند کرده بودم و از روی ساعت مچی‌ام مراقب زمان بودم. می‌دانستم استقبال از آل هوپنر فقط دو دقیقه و نیم طول کشیده بود، لذا وضع حاضر موجب بروز تحول و انگیزه احساس تعهد نسبت به مسوولیت‌های خودم بود.

باید دو معاون برمی‌گزیدم و سه نفری کمیته را تشکیل می‌دادیم. در واقع از زمان انتخابات یک هفته می‌گذشت که چون احتمال می‌رفت به ریاست انتخاب شوم، روی گزینش‌های خود بررسی و کار می‌کردم. و اکنون اسامی شکتر وکیلی را اعلام کردم. شکتر مردی بود استوار و قابل اعتماد، در واپسین سال‌های چهارمین دهه عمر، که قبلا هم در این سمت کار کرده بود. او یک رهبر نبود اما کمیته‌چی به دنیا آمده بود و تا پایان عمر کمیته‌چی باقی می‌ماند. کیلی چیز دیگری بود. او فقط بیست و یک سال داشت و این نخستین مقام و مسوولیتی بود که در زندگی به آن دست می‌یافت. در امر رهبری از خودش استعداد و شایستگی نشان داده و دارای هوش و قوه تخیل و ابتکار بود. به خاطر برگزیدن او و از ایستادن در کنار او احساس غرور می‌کردم. طبعا مردم نسبت به جوان‌ها بدگمان هستند.

سرانجام صحنه را ترک کردیم و آپاراتچی به نمایش یکی از آن برنامه‌های رنگی عالی پرداخت. فکر می‌کنم نامش «خرقه» بود. و بی درنگ مردم را به آن بخش از جهان می‌کشاند که به نام روم باستان شهرت داشت.

من شکتر و کیلی کارهایی داشتیم که باید انجام می‌دادیم و در نتیجه باید از این اکتشاف چشم‌پوشی می‌کردیم. (در اینجا باید اشاره کنم که آپاراتچی از به کار بردن واژه «فیلم» برای آنچه بر پرده نقره‌فام نقش می‌بست اکراه داشت. او با توجه به دیدگاه و اکتشافی به این وسیله نسبت به بخش دیگری از این جهان بزرگ که در آن زندگی می‌کنیم حاصل می‌شد، ترجیح می‌داد آن را یک «اکتشاف» بنامد.)

در عوض باید فورا به صورت‌پردازی و بررسی تدارکات می‌پرداختیم. این کار یکی از نخستین وظایف رئیس بود و من با آغاز مدیریت خود باید شرایط محل و چگونگی اسباب و اشیا را ارزیابی و بررسی می‌کردم و بعد گزارش خود را برای مردم تنظیم می‌نمودم.

طبعا قبل از هرچیز نوبت ذرت بوداده بود و بعد کیفیت و تازگی کره را بررسی کردیم. سادی و لاکادی و میلتی مسوول ذرت بوداده و کره بودند، اما هرگاه برنامه بزرگی به نمایش می‌گذاشتند آنها انبار را می‌بستند؛ و اکنون از اینکه ناچار بودند سرِ کار بمانند و ما را که مشغول بازرسی وظایف آنها بودیم نظاره کنند و به هر پرسش ما پاسخ دهند، قدری عصبی بودند؛ اما من تصمیم داشتم قانون را فورا به اجرا بگذارم. باید قدرت‌نمایی می‌کردم و موضع خود را نسبت به نظم و قانون روشن می‌ساختم. لذا آنها دیگر نمی‌توانستند گمان کنند که من با اقدام بسیار رادیکال خود در مورد گزینش کیلی احتمالا آدمی نرم و سست و بی‌مایه‌ام. به این منظور کیلی را هم همراه خود برده بودیم. یکسره کار می‌کردیم، استوار و به شیوه‌ای سازمان‌یافته، به طوری که او نیز بتواند نحوه مدیریت مرا دریابد. در همین حال شکتر را فرستادم که ماموران راهنما را جمع و در سالن ورودی به خط کند. راهنماها گوش به زنگ بودند تا هرگاه اکتشافی توجهشان را جلب می‌کرد در صندلی‌های ردیف آخر لم بدهند و استراحت کنند، این کار یکی از لاابالی‌گری‌هایی بود که قصد داشتم به آن پایان دهم. کیلی را به حال خود گذاشته بودم تا کار ذرت بوداده و کره را تمام کند و داشتم نخستین بازدید شتابزده خود را از آب‌نبات‌ها انجام می‌دادم که چشمم به راهنماها افتاد که با رژه به سوی سالن ورودی می‌رفتند.

در گزینش شکتر اشتباه نکرده بودم. وقتی به سالن ورودی آمدم راهنماها چنان نظامی‌وار صف کشیده بودند که می‌توانست موجب افتخار مدرسه نظامی «وست پوینت» باشد. جلوی صف آنها بالا و پایین رفتم و با دقت آنها را برانداز کردم، باید تصدیق کنم که یونیفرم‌هایشان به اندازه صف کشیدن و نظامشان تحسین‌برانگیز نبود -دگمه‌ها نبسته، یقه‌ها باز و شلوارهایی که مدت‌ها بود خط اطوی خود را از دست داده بود، بعضی از آنها حتی کلاه نداشتند. برایشان سخنرانی کردم. نخست تاکید کردم که چقدر از صف کشیدن و انضباط نظامی آنها خوشوقتم و حسن‌ظن خود را نسبت به شکتر که قرار بود ضمن انجام وظایف متعدد خود فرماندهی راهنماها را نیز عهده‌دار شود به آگاهی آنها رساندم.

گفتم: «اما،کسی گمان نکند که من شلختگی و بی‌نظمی را تحمل خواهم کرد. یک یونیفرم نامنظم بر بی‌نظمی فکری دلالت دارد، و من چنین چیزی را در سازمانی که هستی همه ما بستگی به آن دارد نخواهم پذیرفت. خیال نکنید می‌توانید شکتر یا مرا بفریبید یا خام کنید. ما فردا صبح دوباره رژه خواهیم داشت و انتظار دارم ظاهر شما را آنطوری که از یک راهنما انتظار می‌رود ببینم.»

تا سه روز دیگر به بررسی و صورت‌پردازی ذرت بوداده، کره، آب‌نبات‌ها، سودا و سیگارت‌ها ادامه دادیم. معلوم شد گزینش من درباره کیلی بسیار عالی بوده است، زیرا در زمانی که شکتر داشت راهنماها را نظم و ترتیب می‌داد، کیلی روی سه ماشین فروش نوشیدنی گرم و بستنی و سیگارت که از چندین ماه پیش از کار افتاده بودند کار می‌کرد. کیلی واقعا درکی فوق‌العاده درباره ماشین‌ها داشت، اتاقی را پیدا کرده بود که به بیرون سالن ورودی باز می‌شد و بی‌مصرف افتاده بود. تصمیم گرفته بود در آنجا نوعی فروشگاه ماشینی ایجاد کند. آن اتاق، درِ دیگری هم داشت -یکی از آن درهای قفل شده- کیلی خیلی جوان بود و واقعا هرگز درنیافته بود که درهای قفل‌شده‌ای هم وجود دارد.

صدایم کرده بود تا آن اتاق را ببینم و به او اجازه دهم از آن استفاده کند. مرا در جلوی درِ سالن ورودی یافت و با خود به آنجا برد.

گفتم: «بله کیلی، این اتاق را می‌شناسم. اینجا زمانی دفتر نامیده می‌شد، اما سال‌هاست هیچ استفاده‌ای از آن نشده است.»

«اینجا به دلیلی برایم بسیار هیجان‌انگیز است.»

«راستی؟»

«می‌دانید، چند روزی است که پرده سینما را ندیده‌ام. خیلی عجیب است که انسان در اکتشاف‌ها شرکت نکند. احساس عجیبی در من ایجاد می‌کند. مقصودم را می‌دانید؟»

«نه واقعا، نه.»

کیلی تقریبا با شرمندگی گفت: «فقط یک تصور احمقانه است.» به آن سوی اتاق اشاره کرد و افزود، «آیا متوجه آن در شده‌اید؟ می‌دانید به کجا باز می‌شود؟»

«این در قفل است.»

«مقصودتان این است که این در واقعا قفل است؟»

«دقیقا»

کیلی گفت: «خب، شما از کجا می‌دانید!» خیلی سرحال بود. افزود، «یک درِ قفل‌شده‌ واقعی. راستش هرگز باور نمی‌کردم چنین چیزی وجود داشته باشد.»

«چنین چیزی را باور نداشتی؟»

«نه، همیشه فکر می‌کردم این موضوع از آن ادعاهای بیجای ماوراءطبیعه است.»

گفتم: «بسیار خب، بفرمایید این یکی از آن درها.» درهای فقل‌شده بسیار بود و به نظر من تقریبا عجیب می‌آمد که کسی به وجود آنها شک کند. اما کیلی بسیار جوان بود و انسان گرایش به این دارد که تماس با آنچه را که جوانان نسبت به آن آگاهی و شناخت یا ناآگاهی دارند از دست بدهد.

کیلی به طرف آن در رفت، آن را آزمایش کرد، دستگیره‌اش را وارسی کرد، و سپس رو به من کرد و در حالی که چشم‌های آبی درخشانش گشاد و هیجان‌زده بود، با اشتیاق گفت:

«دوری، چرا بازش نکنیم؟»

«چی؟»

«گفتم چرا در قفل را باز نکنیم؟»

با شکیبایی گفتم: «کیلی، کیلی، آن در قفل است.»

«می‌دانم، ولی می‌توانیم بازش کنیم.»

«چطور؟»

«با یک کلید.»

«یک چی؟»

«یک کلید، دوری، یک کلید!»

«دست بردار، کیلی، چیزی به نام کلید وجود ندارد.»

«اما باید باشد.»

«نه کیلی، چنین چیزی نیست. درِ قفل‌شده، درِ قفل‌شده است و هیچ چیز نمی‌تواند آن را تغییر دهد.»

«اما یک کلید می‌تواند.»

«کیلی، من که گفتم، چیزی به نام کلید وجود ندارد. می‌دانم که این واژه وجود دارد، اما فقط یک نماد است، یک نماد ماوراءطبیعه. شاید من آدم خیلی متعبدی نباشم کیلی، اما همیشه طرفدار مذهب بوده‌ام و فکر نمی‌کنم هیچ‌کس درباره تعهد من نسبت به اساس مذهب تردید داشته باشد. با این حال باید بپذیرم که ماوراءطبیعه یک چیز است و واقعیت چیزی کاملا متفاوت. صریحا به تو می‌گویم که کلید چیزی مانند معجزه است. ما درباره آنها حرف می‌زنیم، بعضی‌ها حتی آن را باور دارند؛ اما هرگز کسی را نمی‌یابیم که تاکنون معجزه را دیده باشد. می‌فهمی؟»

کیلی آهسته سر تکان داد.

«پس توصیه می‌کنم موضوع کلید را فراموش کنیم و بکوشیم این اتاق را به یک فروشگاه ماشینی خوب تبدیل کنیم، و اگر بخواهیم این کار را بکنیم، باید هرچه زودتر آن ماشین‌های فروش خودکار را به صورت بسیار خوبی درآوریم. موافقی کیلی؟»

«بله، بله، البته.»

«و خیلی چیزهای دیگر هم احتیاج به تعمیر دارد. بعضی از صندلی‌های تماشاخانه برای نشستن بسیار ناراحت است.»

کیلی گفت: «بله قربان.»

آپاراتچی اعلان کرده بود که آن شب یک فیلم آن‌چنانی سوئدی نشان خواهد داد و من به شکتر و کیلی گفتم که می‌توانند آن شب را صرف اکتشافات کنند، زیرا خیلی کار کرده‌اند و آپاراتچی هم زیاد اجازه نمی‌داد از فیلم‌های آن‌چنانی نشان دهند. شکتر با شعف لب‌هایش را تر کرد -از آن پیرهای هیز واقعی است- اما کیلی گفت که اگر به نظر من مانعی نداشته باشد ترجیح می‌دهد در فروشگاه ماشینی به تعمیرات بپردازد. با خود گفتم از تعهد نسبت به وظیفه نمی‌خواهد منصرف شود و البته گفتم که به نظر من مانعی ندارد. برای خودم قبلا قرار و مداری گذاشته بودم، با یک مو طلایی جذاب به نام بیبا و پیش از آنکه چراغ‌ها را خاموش کنند یکدیگر را دیدیم. هربار که فیلم آن‌چنانی داشتیم آپاراتچی اصرار داشت سالن را کاملا تاریک کند. این موضوع تا حدی منطقی بود، زیرا پیرترها از حضور جوان‌ترها در کنار خود در طول یک فیلم آن‌چنانی احساس شرمساری می‌کنند و قطعا جوان‌ها هم از حضور والدینشان ناراحت می‌شوند. بنابراین سالن را تاریک کرده بودند، راهنماها هم، که چراغ قوه کوچک در دست داشتند، ما را به صندلی‌هایمان راهنمایی کردند.

درباره نمایش فیلم‌های آن‌چنانی بحث‌های موافق و مخالف بسیار شده است و با این که عناصر پرهیزکار قدرت قابل‌توجهی دارند، همیشه تصمیم بر این گرفته می‌شود که اکتشافات آن‌چنانی ادامه یابد. گمان می‌کنم علتش این است که پرهیزکاران حتی بیش از دیگران از آنها لذت می‌برند و نیز باید اضافه کنم که فیلم‌های آن‌چنانی در فعالیت‌های تولیدی که در خدمت تداوم جامعه ما هستند نقش مهمی ایفا می‌کنند. من یقینا از آن شب‌های نادر لذت می‌بردم و این بار برای کیلی متاسف بودم.

باید بگویم که روز بعد نسبت به او نسبتا مهربان بودم، برخلاف روال خود به خاطر صورت‌برداری از آب‌نبات‌ها او را ستودم، او هم در عوض مرا به فروشگاه ماشینی‌اش برد، که آن را بسیار تحسین کردم. داشت نوعی ماشین‌تراش می‌ساخت که از قراری که شرح داد با آن می‌توانست قطعات ماشین‌های فروش خودکار بسازد.

با اشتیاق گفت: «آقای رئیس، ضمنا، می‌دانید، قربان، فکر می‌کنم بتوانم از همین ماشین‌ برای ساختن کلید استفاده کنم.»

گفتم، «کلید!»

«بله، قربان، می‌دانم نسبت به کلید چه احساسی دارید.»

«این احساسی نیست که من داشته باشم، کیلی، همه دنیا همین احساس را دارند.»

کیلی با لحنی بسیار جدی گفت: «بله قربان. می‌دانم. حاضرم احساس همه دنیا را بپذیرم. دلم نمی‌خواهد فکر کنید من یک افراطی یا از این قبیل هستم.»

«چنین فکری نمی‌کنم. کیلی. مطمئن باش اگر چنین احساسی می‌داشتم، هرگز تو را به عضویت کمیته برنمی‌گزیدم. تو برای عضویت در کمیته خیلی جوانی، کیلی.»

«می‌دانم، قربان.»

«اما من به تو اعتماد داشتم.»

«بله، قربان.»

«من به ثبات و داوری تو اعتماد داشتم.»

«سپاسگزارم، دوری. مایه مباهات من است که چنان حسن‌ظنی نسبت به من داشتید.»

«اما بالاتر از همه اینکه دلم می‌خواهد مرا به عنوان یک دوست تلقی کنی.»

کیلی با صمیمیت گفت: «بله، همین کار را هم می‌کنم.»

«پس به عنوان یک دوست کیلی، باید از تو بخواهم که از این خیال خام درباره کلیدها دست برداری.»

«قربان، شما این کار را زیان‌بخش می‌دانید -مقصودم این است که اگر انسان در این‌باره فکر کند یا خیالش را داشته باشد زیان‌بخش است؟»

«ساختن چیزی که وجود ندارد؟»

«ولی مردم این کار را می‌کنند. مقصودم این است که چیزهایی را می‌سازند که وجود ندارد.»

«ولی نه کلید، کیلی»

«قربان؟»

«چرا با من جر و بحث می‌کنی، کیلی؟ بعضی از خردمندترین مردمان جامعه ما این مساله کلید را مورد تحقیق قرار داده‌اند. کلیدی وجود ندارد، هرگز هم نبوده است. هرگز هم نخواهد بود.»

کیلی به من خیره شده، چشم‌های صمیمی و کودکانه‌اش بازمانده بود.

«بله، کیلی، می‌خواهم قولی به من بدهی.»

«چه قولی، قربان؟»

«که دیگر هیچ‌گاه این موضوع کلیدها را مطرح نکنی. فراموش نکن. آن را از سرت بیرون کن. چیزی به نام کلید وجود ندارد. هرگز نبوده است، و هرگز هم نخواهد بود.»

«بله، قربان.»

«آفرین، مرد.» شانه‌اش را با مهربانی فشردم -که به او نشان دهم که هیچ نیت بدی نسبت به او ندارم-، «حالا می‌خواهم به کارت روی ماشین‌های فروش بپردازی. نمی‌دانی مردم چقدر دلشان برای شیرقهوه گرم تنگ شده است. خصوصا مسن‌ترها. ظاهرا این یکی از معدود چیزهای آرام‌بخش سنین پیری است.»

«این کار را خواهم کرد.»

«احتمالا دستگاه‌ها را کی آماده می‌کنی؟»

«تا دو هفته، حداکثر سه هفته.»

«خوبه. عالیه. اما همه‌اش کار کردن و بازی نکردن بچه را خنگ می‌کند، از تو می‌خواهم امشب را مرخصی بگیری. آپاراتچی نمایش بسیار کمیابی به نام «سزار کوچک» را نشان می‌دهد که به زمان‌هایی بازمی‌گردد که اشرار سازمان‌یافته با حکومت شهر در افتاده بودند. این برنامه را فقط کسانی حق دارند ببینند که در حال حاضر در دستگاه دولت هستند یا در گذشته در دولت خدمت کرده‌اند.»

کیلی با حرارت و شیفتگی پاسخ داد: «سپاسگزارم، قربان.»

همین حالت انصراف و حرارت و شیفتگی کیلی بود که مرا خام کرد. مشکل می‌شد باور کرد که کسی به اندازه او استعداد دورویی داشته باشد -اما با توجه به کارهای بعدی‌اش عنوان دیگری نمی‌توان رویش گذاشت؛ و پنج روز بعد هم همه‌ چیز در مقابلم برملا شد.-

شکنر نزدم آمد و با لحنی گرفته گفت: «دوری، شیطان دست به کار شده است؟»

«چی؟»

«می‌دانی اهل مبالغه نیستم.»

«این را می‌دانم.»

«بسیار خب، امروز کیلی را دیدم که وارد کارگاهش شد.»

«این کار چه چیزش آنقدر غیرعادی است؟»

«می‌خواستم با او صحبتی بکنم.»

«خب؟»

««به دنبالش رفتم. درِ دفترش را باز کردم و وارد شدم. اما آنجا نبود.»

«شاید پیش از آنکه تو وارد شوی خارج شده بود.»

«به همه شما که گفتم، او را دیدم که وارد کارگاهش شد. درِ کارگاهش را نگاه می‌کردم -همان دری که به سالن ورودی باز می‌شود.- او را دیدم که وارد شد. تا وقتی که در را باز کردم چشم از آن برنداشتم. هیچ‌کس از کارگاهش خارج نشد. هیچ‌کس.»

به آرامی گفتم، «پس در همانجا بوده است.»

«لعنت بر او، دوری. آیا من احمق هستم؟ اتاق خالی بود.»

«چطور می‌توانست خالی باشد؟ تو که گفتی ابدا چشم از آن در برنداشته بودی.»

«دقیقا. با این حال آنجا خالی بود.»

آهی کشیدم، «بسیار خب، فکر می‌کنم باید هر دو نگاهی به آنجا بیندازیم. نه شیطانی وجود دارد، نه کلیدی، نه معجزه‌ای -همه اینها را برای کیلی کاملا روشن کرده بودم-، بنابراین فقط نگاهی می‌اندازیم.»

شکتر که آرواره‌هایش را محکم به هم می‌فشرد، قبول کرد،

«بسیار خب، بسیار خب.»

مرا به سالن ورودی برد، همین که به آنجا رسیدیم به جوخه‌ای از راهنماها اشاره کرد که دنبال ما بیایند. وقتی به کارگاه کیلی رسیدیم به شکتر گفتم:

«واقعا نیازی به اینها هست؟»

«هوشیار بودن نخستین قاعده عملیات نظامی است! اینها راهنماهای ما هستند. دوری! اینجا جای آنها و این وظیفه آنهاست! قول می‌دهم آنها را با هر عنصر پلیدی که بخواهد برای براندازی سربلند کند به مقابله وادارم!»

«هان، دست بردار شکتر، ما که قرار نیست کیلی را به براندازی متهم کنیم.»

«اگر اتهام وارد باشد.»

«هیچ دلیلی نیست که چنین اتهامی وارد باشد، یا اینکه کیلی مرتکب خطایی شده باشد. بگذار نگاهی بیندازیم.»

درِ کارگاه را باز کردم. چندین روز بود که به آنجا نرفته بودم اما کیلی تعهداتش را انجام داده بود. قطعات کاملا نو ماشین‌های فروش خودکار روی میز کارش بود، اما خودش در آنجا نبود.

شکتر پرسید: «خب؟»

به سالن ورودی بازگشتم و به راهنماها گفتم: «آیا کیلی در طی ساعت گذشته از سالن ورودی رد نشده؟»

به نشانه نفی سر تکان دادند.

به کارگاه بازگشتم و در را پشت سر خود بستم.

اکنون که فقط شکتر در کنارم بود، با چشم‌های باز بارها محل را وارسی کردم. اتاق کوچکی بود و جایی برای مخفی شدن نداشت؛ نه کنجی، نه گوشه‌ای و نه شکافی.

شکتر پرسید: «خب، قربان، مجاب شدید؟»

«وقتی مجاب شوم به شما خواهم گفت، شکتر.»

با خود لبخندی پیروزمندانه زد و من به سراغ در دیگر رفتم و آن را امتحان کردم، شکتر هشدار داد، «آن یک درِ قفل‌شده است، دوری.»

«می‌دانم که آن لعنتی کثافت یک درِ قفل‌شده است.»

«بسیار خب، فقط فکر کردم…»

«برایم ابدا مهم نیست که چه فکری کردی، شکتر. بیا از اینجا برویم.»

شکتر از آن اتاق به سالن ورودی رفت که راهنماها در آنجا منتظر بودند و من به دنبالش رفتم و در را پشت سرم بستم. در آن لحظه از داخل کارگاه صدایی شنیدم، به شکتر گفتم: «تو همین جا بیرون بمان، من به آنجا برمی‌گردم.»

برگشتم و درِ کارگاه کیلی را دوباره باز کردم، داخل شدم و پیش از آنکه شکتر بتواند سربرگرداند و ببیند چه می‌کنم، در را پشت سرم بستم. اکنون کیلی در اتاق بود. با خشنودی و هیجان می‌خندید و تکه ابزار فلزی کوچکی در دست داشت که برق می‌زد.

فریاد زدم، «کیلی، کدام جهنمی بودی؟»

«بیرون.»

«مقصودت از بیرون چیست؟»

به درِ قفل‌شده اشاره کرد و گفت: «از آن در.»

«چی؟ دیوانه هستی؟ آن یک درِ قفل‌شده است. هیچ‌کس از یک درِ قفل‌شده رد نمی‌شود!»

«من رد شدم.»

دستم را بلند کردم و انگشت لرزانم را به سوی او گرفتم، «کیلی، آیا عقل از سرت پریده؟ حواست پرت است؟ حرف‌های جنون‌آمیز می‌زنی. چنان حرف‌های جنون‌آمیزی می‌زنی که دیگر نخواهم توانست از تو حفاظت کنم. از عبور کردن از یک درِ قفل‌شده حرف می‌زنی. دری که قفل است. هیچ‌کس از آن رد نمی‌شود.»

کیلی تقریبا با پرده‌دری و با خشنودی گفت: «من قفلش را باز کردم.»

با سردی و تحقیری عمدی گفتم: «آن را باز کردی؟ خردمندترین مغزهای ما درباره درهای قفل‌شده تحقیق و ثابت کرده‌اند که آن درها را هرگز نمی‌توان گشود. اما تو آن را باز کردی، خودت تک و تنها.»

کیلی فریاد زد، «با یک کلید! شما گفتید که نمی‌توانم کلید بسازم، اما من ساختم. بفرمایید. این است.» تکه فلزی را با دست بلند کرد، به طرف من آمد و آن را به سویم گرفت.

«دور بمان! آن شی لعنتی را از من دور نگاه دار! من که به تو گفتم چیزی به نام کلید وجود ندارد.»

«اما این کلید است. بفرمایید، این است، دوری، باور کنید. من قفل را گشودم و بیرون رفتم، از درِ قفل‌شده، خدای بزرگ، دوری، در آن بیرون خورشید با چنان شکوه طلایی می‌درخشد که ذهن توان تصورش را ندارد، در آنجا علف‌های سبز و درخت‌های سبز و ساختمان‌های بلند و مردم وجود دارند. هزاران هزاران نفر از مردم، مردم واقعی که لباس‌هایی به رنگ‌های روشن پوشیده‌اند و آفتاب بر آنها می‌تابد، دخترهایی با ساق‌های کشیده و موهای قهوه‌ای و طلایی و سیاه که همه واقعی هستند، دوری، واقعی! نه مانند آن سایه‌هایی که آپاراتچی روی آن پرده بزرگ به ما نشان می‌دهد. آیا فکر می‌کنید این اکتشاف‌ها واقعی هستند یا حتی اصلا اکتشاف هستند؟ آنها واقعی نیستند. آنها سایه‌هایی هستند، دروغ‌هایی و رویاهایی، اما بیرونِ آن در، دنیا واقعی است.

بر سرش داد زدم «کافی است! خدا تو را لعنت کند، کافی است!.»

در را باز کردم و با شتاب به سالن ورودی رفتم و فریاد زدم، «شکتر، شکتر، فورا خودت را با آن راهنماهای لعنتی‌ات به اینجا برسان!»

شکتر و راهنماها به آن اتاق کوچک ریختند، کیلی را به چنگ آوردند و دستگیرش کردند. کیلی تقلایی نکرد؛ فقط با چنان حیرت و شگفتی دردناکی به من خیره شد که گفتم؛

«آه، شکتر، تو را به خدا، دست از سرش بردار!»

«چی؟»

«گفتم او را به حال خودش بگذار و آن راهنماهای لعنتی‌ات را از اینجا ببر، همین الان.»

«مگر خودتان همین الان مرا صدا نکردید؟»

«داری حوصله‌ام را سر می‌بری، شکتر. برو بیرون و راهنماهایت را هم با خودت ببر.»

شکتر با رنجیدگی و اخم، نگاهی نفرت‌بار به کیلی و من انداخت و راهنماهایش را از اتاق بیرون برد و من با خستگی رو به کیلی کردم و گفتم: «یقینا داری گند کار را در می‌آوری، غیر از این است؟ در اینجا من خودم را به هزار دردسر می‌اندازم تا تو را به عنوان جوان‌ترین عضوی که تاکنون کمیته داشته است انتخاب کنم، در عوض چه چیزی نصیبم می‌شود؟ یک یاوه‌گوی دیوانه، این چیزی است که نصیبم می‌شود.»

«دوری، من یاوه‌گوی دیوانه نیستم.»

«پس چی هستی؟»

«من رفتم بیرون، دیدم…»

«ساکت شو.»

کیلی لب‌هایش را به هم فشرد، و من گفتم: «کیلی، بگذار این نکته را روشن کنم. هیچ‌کس یک درِ قفل‌شده را باز نمی‌کند. هیچ کلیدی وجود ندارد و تو هم بیرون نرفتی.»

او که آن قطعه فلزی را در دستش بلند کرده بود، پرسید، «پس این چیست؟»

«یک تکه فلز. هیچ چیز. کلیدی وجود ندارد. هیچ بیرونی وجود ندارد.»

«آه، دوری، من به آن بیرون رفتم.»

به او گفتم: «می‌دانی قضیه چیست؟ برایت شرح می‌دهم، کیلی. تو بیرون نرفتی. نه، هیچ جا نرفتی. حالا اگر این را به مغزت فرو کنی، اگر فقط تصدیق کنی که تمام این قضیه تو یک دروغ و یک داستان ساختگی است، خب در این صورت، شاید بتوانیم کاری بکنیم. شاید. شاید هم نتوانیم. ولی شاید…»

«خدای من، دوری، می‌دانید از من می‌خواهید چه کاری بکنم؟»

«که دروغگویی را موقوف کنی.»

کیلی پرسید: «شما قبل از این در این اتاق بودید؟»

«بله.»

«شکتر هم بود.»

«لعنتی، بله! حالا که چی؟»

«آیا من اینجا بودم؟ می‌خواستم به اینجا برسم، دوری. آیا من اینجا بودم؟»

تقریبا فریاد زدم، «نه!»

«پس کجا بودم؟»

«از کجا بدانم که کجا بودی؟»

کیلی گفت: «بسیار خب، بسیار خب، دوری. پس به من یک فرصت بده. این تنها خواهش من است. اجازه بده آن در بسته را باز کنم. من روی آن کار کردم و این کلید را ساختم. اکنون در دست من است.» آن را بلند کرد تا ببینم.

«بگذار آن را به کار ببرم. بگذار در را باز کنم. بگذار تو را بیرون ببرم.»

«نه!»

«چرا؟»

«برای این که چیزی به نام کلید وجود ندارد و برای اینکه نمی‌توان درِ قفل‌شده‌ای را گشود.»

«پس این کار را خواهم کرد.»

و راه افتاد و به سوی درِ قفل‌شده رفت.

فریادم زدم «کیلی!» صدایم همچون شلاق بر او فرو آمد. همین قصد را هم داشتم. مردد شد، و من پرخاش کردم، «اگر یک قدم دیگر برداری شکتر و راهنماهایش را صدا می‌کنم.»

ملتمسانه رو به من کرد، «چرا؟ چرا؟»

«برای اینکه بیرونی وجود ندارد. برای اینکه تو شخص منحرف و بیمارگونه‌ای هستی. اکنون کیلی، برای آخرین بار می‌گویم، تصدیق می‌کنی که داری خیال‌بافی می‌کنی؟»

«نه.»

«پس باید با من نزد آپاراتچی بیایی، کیلی، آیا به میل خودت می‌آیی یا باید شکتر را صدا کنم.»

«آه، خدای من، دوری، نمی‌خواهی بگذاری آن درِ لعنتی را باز کنم، فقط یک ذره، فقط به اندازه‌ای که بتوانی تابش آفتاب را ببینی؟»

«نه»

«خواهش می‌کنم. آیا باید در برابرت زانو بزنم، دوری؟»

«نه، حالا بگویم راهنماها بیایند، یا خودت با زبان خوش می‌آیی؟»

کیلی که اکنون شکست‌خورده و شانه‌هایش فروافتاده و نور از چشم‌هایش رفته بود، گفت، «با تو می‌آیم، دوری.»

به هر حال خبر پخش شده بود، وقتی ما وارد سالن ورودی شدیم مردم آنجا جمع شده بودند و با سکوت تماشا می‌کردند. کیلی خیلی محبوب بود و فقط شکتر و راهنماها او را با نفرت می‌نگریستند. کیلی را از مسیر تماشاخانه به طرف راه‌پله بردم. اکنون نوبت کودکان بود، در برنامه‌ای امروز یک سری دوازده‌بخشی کارتون‌های باگزبانی را نشان‌ می‌دادند. بچه‌ها دست می‌زدند و شادی می‌کردند و ما از پشت ردیف آخر می‌گذشتیم. کیلی گفت:

«دوری، چرا نمی‌توانید فکر کنید که در بیرون برای اینها چه شرایطی فراهم است؟»

«باز هم همان حرف. به آپاراتچی چه خواهی گفت؟»

«حقیقت را.»

«بله. خوشوقت خواهد شد.»

اکنون در پشت اتاقک آپاراتچی بودیم، در طبقه بالا و در انتهای بالکن دوم. هرگز کسی وارد آن اتاقک نشده بود. باید دگمه را فشار می‌دادیم و بعد با یک لوله مکالمه صحبت می‌کردیم.

«حالا خیلی گرفتارم، دوری. راستش، دارم بخش جدیدی از دنیا را به طور کامل سر هم می‌کنم، سفرنامه‌های فیتز جرالد. به این ترتیب نه تنها اکتشاف بلکه یک برنامه پژوهش و تحقیق خواهیم داشت. پس می‌توانید صبر کنید؟»

«فکر نمی‌کنم، آپاراتچی.»

«فوری است؟»

«بله، آپاراتچی.»

«ممکن است اشاره‌ای به چگونگی فوریت آن بکنید، دوری؟»

«موضوع کیلیِ جوان است.»

«عضو کمیته شما؟»

«بله، آپاراتچی. او مدعی است که یک در ِقفل‌شده را گشوده است.»

«لابد شما به او گفته‌اید که درهای قفل‌شده را هرگز نمی‌شود گشود و این شیوه‌ای است که خداوند جهان را ساخته است.»

«به او گفته‌ام.»

«بسیار خب جانم، به دفتر من بروید. آیا او همراهتان است؟»

«بله.»

«آیا مطیع و سربه‌راه است؟»

«هیچ مساله‌ای برایمان ایجاد نخواهد کرد، آپاراتچی.»

«خب به دفتر من بروید دوری و منتظرم باشید.»

«چشم، آپاراتچی.»

سپس کیلی را به دفتر او بردم. دفتر آپاراتچی در همان طبقه اتاقک نمایش فیلم بود، اما در ته تماشاخانه قرار داشت. وارد شدیم و روی مبل‌های چرمی نشستیم، در مدتی که منتظر بودیم یک راهنما با ذرت بوداده و بستنی‌های گلوله‌ای یخ زده و قهوه داغ به آنجا آمد. اکنون باید ناهار آپاراتچی را برایش می‌آوردند و آپاراتچی فرستاده بود از پایین غذای اضافی برای کیلی و من بیاورند. این کار دقیقا روش آپاراتچی بود؛ ملایم و مراقب همه نیازهای دیگران.

از کیلی پرسیدم، «آیا ترسیده‌ای؟» آخر او هنوز پسری نوجوان بود و انتظار می‌رفت ترسیده باشد.

«نه، خب، شاید کمی.»

«نباید بترسی. حالا قضیه به عهده آپاراتچی است.»

«با من چه کار خواهد کرد، دوری؟»

«نمی‌دانم، اما هر کاری بکند، کار درستی خواهد بود. در این‌باره می‌توانی روی آپاراتچی حساب کنی. او خیلی عاقل است. وقتی تصمیمی می‌گیرد، واقعا تصمیم است. باور کن.»

«بله، تصور می‌کنم همینطور باشد.»

«تصور نکن، کیلی. مطمئن باش. فقط کافی است آن افسانه‌های لعنتی را از سرت بیرون کنی.»

سپس آپاراتچی وارد شد، هر دو با احترام برخاستیم. با ملایمت سر تکان داد و گفت بنشینیم. قدم‌زنان پشت میز بزرگش رفت و روی صندلی گردان نشست، آن نوع صندلی‌هایی که قاضی‌ها در پشت کرسی قضاوت از آن استفاده می‌کنند.

با لحنی دوستانه گفت، «پس ایشان کیلی جوان است. آدم خوش‌قیافه‌ای هستید. پدرتان را می‌شناختم، کیلی. مرد خوبی بود، بله، واقعا خوب بود. پدربزرگتان را هم می‌شناختم. مردمان خوبی بودند، یک خانواده خوب.» و سپس رو به من کرد، «مساله چیست، دوری؟»

«ترجیح می‌دهم کیلی خودش برایتان بگوید.»

آپاراتچی گفت، «شروع کن، کیلی.»

«چشم، آپاراتچی.» صدای کیلی کمی می‌لرزید. اما هر وقت اشخاص آپاراتچی را می‌دیدند این موضوع غیرعادی نبود. کیلی ادامه داد، «می‌دانید، دوری به من اجازه داده در آن اتاقک بی‌مصرف کنار راهروی ورودی یک فروشگاه ماشینی برپا کنم. من هم ماشین‌تراشی ساختم تا تعدادی قطعات تازه برای ماشین‌های فروش بتراشم، و فکر کردم که می‌توانم با ماشین‌تراش کلیدی بسازم و درِ قفل‌شده را باز کنم…»

آپاراتچی صحبت او را قطع کرد، «مطمئنا چنین منظوری نداشتی، می‌دانی که درهای قفل‌شده را هرگز نمی‌توان گشود. طبیعت دنیا اینطور است. این شیوه‌ای است که خداوند آن را ساخته است.»

«آپاراتچی، فکر کردم اگر کلیدی بسازم…»

«کلید؟ طفلک کیلی. نه کلیدی وجود دارد، نه اژدهایی، نه غول یک شاخ و نه جادوگری. خداوند جهان را به بهترین وجه ممکن نظام بخشیده است. اسطوره‌ها به درد بچه‌ها می‌خورند.

«اما آپاراتچی، من کلید را ساختم و در را باز کردم و از آن بیرون رفتم و وارد جهان شدم.»

«هیجان‌زده نشو کیلی.»

«اما باید به حرف‌هایم گوش کنید و باور کنید.»

«آه، بله، ما حرفت را باور می‌کنیم، کیلی. البته که باور می‌کنیم.»

«پس باور می‌کنید! شما حرفم را واقعا باور می‌کنید؟»

«آه، بله.»

«و شما می‌دانید که در اینجا همه چیز سایه است، بی‌معنی و بی‌اساس است و همه چیزهای حقیقی و زیبا در آن بیرون است؟»

«بله، کیلی.»

کیلی با هیجان بسیار گفت: «و چه کار باید بکنیم؟ آیا از اینجا بیرون خواهیم رفت؟ آیا تاکنون در انتظار فرصت و لحظه خاصی بوده‌ایم که شاید خدا پایین بیاید و ما را لمس کند و چشم‌هایمان را باز کند؟ در آن صورت زندگی ما مفهومی پیدا خواهد کرد، مگرنه؟ آیا در دوران حیات من خواهد بود؟ آه، هرگز تصور نمی‌کردم چنان وسیله‌ای وجود داشته باشد. متشکرم، آپاراتچی. متشکرم.»

آپاراتچی با مهربانی گفت: «مهم نیست، کیلی.» و در حالی که من با شگفتی به او خیره شده بودم ادامه داد، «تو شایسته خیلی چیزها هستی و نصیبت خواهد شد. حالا کمی در اینجا صبر کن. دوری و من باید برویم چند کلمه خصوصی درباره این اتفاق خطیر صحبت کنیم، می‌فهمی؟»

کیلی که چشم‌هایش پر از اشک بود سر تکان داد و سپس به من گفت:

«دوری، حرفم را باور کن. من هیچ نظری علیه شما ندارم. چطور می‌توانستید بفهمید؟ هرکس دیگری هم تا آن را با چشم خود ندیده باشد، چطور می‌تواند بفهمد؟ مقصودم هرکس به غیر از آپاراتچی است. او فهمید. فورا فهمید. مگرنه قربان؟»

آپاراتچی تصدیق کرد، «فورا.»

کیلی گفت: «خدا اجرتان بدهد! نباید چنین حرفی را به کسی که نسبت به من آنقدر مقامش بالاتر است می‌زدم، اما ناچارم بگویم؛ خدا اجرتان بدهد، آپاراتجی.»

«متشکرم، پسرم. حالا با آرامش در اینجا منتظر باشید. دوری، شما همراه من بیایید.»

من که صدایم درنمی‌آمد و شگفت‌زده بودم دنبال آپاراتچی راه افتادم و به راهرو رفتم، در آنجا او با تشر زیرلب گفت؛ «آن حالت احمقانه را به خودت نگیر، دوری، تو رئیس هستی.»

«اما، آپاراتچی، من فکر می‌کردم…»

«می‌دانم چه فکری می‌کردی. من فقط در مقابل آن جوان بیچاره آنطور وانمود می‌کردم. عقل از سرش پریده و بیماری‌اش وخیم و عفونی است. باید دور نگاه داشته شود.»

«دور شود؟»

«بله، دوری. دور شود.»

«کجا؟»

«در سرداب زیرزمین، دوری، در اعماق سیاهچال.»

«برای همیشه؟»

«بله، اینطور فکر می‌کنم.»

«می‌تواند درمان شود؟»

«این توهم خاص قابل درمان نیست، دوری. او مانند انسانی است که معتقد باشد چهره خدا را دیده است. رویا بر او چیره شده.»

«من از این کار بیزارم.»

«خیال می‌کنی من دوست دارم؟»

«هیچ راه دیگری نیست، آپاراتچی؟»

«به هیچ وجه.»

آپاراتچی به اتاقکش بازگشت و من نزد شکتر رفتم و به او گفتم که چه کار باید بکنیم. او لبخند زد و لب‌هایش را با لذت تر کرد، و باور کنید از من برمی‌آمد که او را همان دم و در همان جا بکشم، اما مقام ریاست مستلزم رعایت وظایفی است و راهی برای گریز از آن نیست. پس شکتر را زنده گذاشتم و در عوض هنگامی که وارد دفتر آپاراتچی شدیم، کیلی را دستگیر کردیم و دست‌هایش را از پشت بستیم و با آن نگاهی که در چهره‌اش بود روبه‌رو شدم. فریاد زد، «دوری، تو نمی‌توانی بگریزی! تو شنیدی آپاراتچی به من چه گفت.»

ناچار پاسخ دادم، «من این کار را به دستور او می‌کنم.»

«نه، نه، داری دروغ می‌گویی.»

«دروغ نمی‌گویم، کیلی. به خدا دروغ نمی‌گویم.»

«اما چرا او باید از حرفش برگردد؟»

«او داشت تو را دست می‌انداخت.»

کیلی گریست. او را پایین بردیم، از آن بالکن. به بالکن دیگر، و بعد وارد زیرزمین شدیم. برای همه ما جای خوشوقتی بود که آپاراتچی سفرنامه فیتزجرالد را آغاز کرده بود، زیرا اکنون همه در تماشاخانه بودند. آنها تابع طبیعت دنیا بودند. چطور ممکن است انسان زنده باشد و از کنجکاوی نسبت به دنیایش لبریز نباشد؟ با آنکه از سرنوشت کیلی آنقدر ناخشنود بودم، از این که به خاطر او شروع سفرنامه را از دست می‌دادم قدری خشمگین هم بودم. با این حال وظیفه، وظیفه است. سیاهچال چهارطبقه زیر صحنه ارکستر بود. سقف کوتاهی داشت و بخشی از زیرزمین بود. درپوش بزرگ آهنی لولادار را بلند کردیم و بعد دست‌های کیلی را گشودیم. ریسمانی دور کمرش بستیم و او را به درون سیاهچال پایین فرستادیم.

کیلی رو به من فریاد زد، «دنیای واقعی آنجاست! دوری. دنیای واقعی آنجاست! گمان می‌کنی با نابود کردن من می‌توانی آن را هم نابود کنی؟»

و بعد درپوش آهنی با ضربه‌ای بسته شد. طفلک کیلی!

این مطلب در چارچوب همکاری رسمی و مشترک میان اسان شناسی و فرهنگ و مجله نمایه تهران بازنشر می شود.