تعمیم روشنفکری
علی میرفتاح
نوشتههای مرتبط
در دنیای مدرن ما همچنان که به دولتمرد و شهردار و پلیس و کارمند و کارگر نیاز داریم، به روشنفکر هم نیاز داریم؛ در دنیای مدرن ما میزهایی داریم که جز روشنفکر کس دیگری نمیتواند پشتشان بنشیند
فکر نکنم در این سی، چهل سال گذشته، هیچ گروه و دستهای به قدر «روشنفکران» ناسزا شنیده باشد و حاضر و غایب به صلابه کشیده شده باشد. روشنفکران بداقبالترین طایفه جهانند. هم از غریبه فحش میخورند، هم از خودی. خود روشنفکران هم وقتی بخواهند حریف را از میدان بهدر کنند، انگ روشنفکری به او میچسبانند و وقتی بخواهند از خود دفاع کنند یا مقام و مرتبه خود را یادآور شوند، قسم میخورند که روشنفکر نیستند. مردم هم اگر بنا به دلایلی بخواهند نویسندهای را یا هنرمندی را بستایند و از خوبیهایش بگویند، اول کار که میکنند همین است که میگویند او روشنفکر نبود و روشنفکرانه رفتار نمیکرد. یک اصطلاحی هم باب شده که از فرط تکرار به یک امر بدیهی بدل شده. میگویند روشنفکران در برج عاج مینشینند و از آنجا به عالم نگاه میکنند. برای همین متداول شده است که در تمجید از آلاحمد و شریعتی میگویند که اینها برج عاجنشین نبودند و مردم را و جامعه را از بالا نگاه نمیکردند. جالب اینجاست که خود روشنفکران هم میترسند و دائم میگریزند که یکوقت به صفت برج عاجنشین متصف نشوند. فقط روشنفکران نیستند که فحش میخورند، اصناف دیگر هم کمابیش بد میشنوند. اتفاقا اصناف متصل به قدرت سیاسی – اقتصادی در این قضیه جلودارند. مردم هرجا که به ستوه بیایند، هرجا که خود را ناتوان ببینند، هروقت که مجبور به پرداخت هزینه شوند، هرجایی که زورشان نرسد، دهانشان را به فحش و ناسزا – و البته گاهی هم سزا – باز میکنند و قدری از بار غم و ناکامی خود را کم میکنند. تقریبا همهجا وقتی ما به قوم و قبیلهای بد میگوییم، چنین نسبتی با آنها داریم؛ یعنی آنها را در مقام ظالم قدرتمند بیعاطفه مینشانیم و خودمان از موضع مظلوم ناتوان، شروع میکنیم به بدگویی. به تعبیر سعدی «هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید» اما فحش دادن به روشنفکران از یک جنس دیگر است. آنها ظلمی نکردهاند که مظلومان بخواهند در حقشان تلافی کنند. اصلا در مقام و موقعیتی نبودهاند که ظلمی از دستشان برآید. آنچه سعدی برای خودش مایه شکر برمیشمرد، عمدتا در مورد روشنفکران هم مصداق دارد: «چگونه شکر این نعمت گزارم/ که زور مردمآزاری ندارم» استادان دانشگاه و نویسندگان و هنرمندان و فیلسوفان، معمولا سهمی از قدرت ندارند که بخواهند اعمال قدرت کنند. اما با این حال طیف وسیعی از مردم با اینها بدند. هم حاکمان از اینها بدشان میآید، هم محکومان. هم صاحبان قدرت از دیدن روشنفکران کهیر میزنند، هم مردم کوچه و بازار. فکر میکنید چرا؟ ما غیر از اینکه به طبقات بالادست فحش میدهیم، به کلاهبرداران و محتالان هم بد میگوییم. اینجا دیگر بحث قدرت و زور و ظلم نیست، بلکه بحث غبن است. اگر فکر کنیم مغبون شدهایم و یک حیلهگر جای گندم، جو در توبرهمان ریخته، به هم میریزیم و به او بد میگوییم؛ بتوانیم علیه او اقامه دعوا هم میکنیم، اما اگر اقامه دعوا راه به جایی نبرد، به همان سنت بدگویی رجوع میکنیم و سینهمان را از کینه او خالی میکنیم… در واقع نسبت مردم با روشنفکران چنین نسبتی است. ته و توی ماجرا را دربیاورید، معلوم میشود که عموما گناه وضع موجود را به گردن روزنامهنگاران و نویسندگان و استادان و درسخواندهها میاندازند. از عوام بپرسید میگویند: «ما که عقلمان نمیرسید و از چیزی سر درنمیآوردیم، تقصیر باسوادها و کتابخوانها بود که درِ باغ سبز نشانمان دادند و ما را خام کردند.» در چشم عوام، روشنفکران حیلهگران مرد رندی هستند که از اعتماد عمومی سوءاستفاده کردهاند و گلههای عوام کالانعام را به جای مرتع به بیان لمیزرع بردهاند. در واقع مردم حوصله فکر و انتخاب ندارند. تحمل بار عقل و اختیار خود را ندارند و برای همین دنبال آدمهایی میگردند که به آنها اطمینان کنند و عقل و اختیارشان را روی دوش ایشان بگذارند. عموم مردم در برابر دو طایفه خود را خلعسلاح میکنند و مسئولیت خود را به آنها تفویض میکنند؛ یکی عالمان دینی و یکی روشنفکران. پزشکان نه عالم دینیاند و نه روشنفکر، اما مواجهه مردم با آنها از همین جنس است و دلشان میخواهد بار مریضی و پرهیز و مداوا را روی شانههای پزشک بیندازند. در این چند سال اخیر یکقدری اوضاع فرق کرده، اما معمولا با معلمها هم به همین نهج مواجه میشدند. بچه خود را که از پس تربیت و آموزشش برنیامده بودند، نزد معلم میبردند و میگفتند ریش و قیچی دست خودت، این گوساله را بگیر، بزن، بکش، اختیارش با خودت، آخر سال یک بچه مودب و سر به زیر و آدم تحویل بده… آنوقت معلم یا پزشکی که از عهده این تکالیف مالایطاق برنمیآمد، فحش میخورد و بد میشنید و از چشم میافتاد. دلیل اینکه روشنفکران هم از چشم افتادهاند همین است که نتوانستند یا نخواستند که بار عقل و اختیار مردم را به دوش بکشند. آنها عمدتا در تحمل بار عقل و اختیار خویش نیز ماندهاند. سارتر خودش هم نمیداند تا کجا میتواند از کوبا و کمونیسم دفاع کند. خودش هم سیاسی و وجودی در تقلب احوال است و مثل دریای متلاطم بالا و پایین میرود، آنوقت آیا باید جواب خوانندگان و طرفداران خود را بدهد؟
نکته مهمی را که اول باید توضیح میدادم، تا دیر نشده بگویم؛ برای روشنفکر دنبال مفهوم نگردیم. نرویم دنبال اینکه روشنفکری چیست و چه ماهیتی دارد و از کجا پیدایش شده. نه اینکه این بحثها مهم نباشند؛ مهمند، اما به کار ما نمیآیند. آنچه به کار ما میآید این است که روشنفکری را به معنی شغل و منصب بگیریم، آن را جزو ارکان – یا عناصر – اصلی دنیای مدرن به حساب بیاوریم. در دنیای مدرن ما همچنان که به دولتمرد و شهردار و پلیس و کارمند و کارگر نیاز داریم، به روشنفکر هم نیاز داریم؛ در دنیای مدرن ما میزهایی داریم که جز روشنفکر کس دیگری نمیتواند پشتشان بنشیند. بنشیند هم غصب کرده و حتما ایجاد اشکال میکند. چیزی که ما اصطلاحا «روشنفکر» مینامی،م در واقع صاحب منصبی است که عقیده و رای تولید میکند و در اختیار مردم میگذارد. عقیده و رای در دنیای امروز جزو کالای ضروریاند و کار بشر بیآنها راه نمیافتد. دموکراسی، به حق یا به ناحق مسئولیتی روی دوش مردم نهاده که اغلب تاب تحملش را ندارند. مردم آنقدر سرشان گرم زندگی و مصائب زندگی است که دیگر نمیرسند به هیلاری یا ترامپ فکر کنند و محققانه رای بدهند. لذا این وظیفه صاحب منصبان روشنفکری است که بار عقل و رای «دموس» را به دوش بگیرند. حالا فرض بگیرید که ترامپ رای بیاورد و زه بزند و خراب کند. آیا دموس حق دارند که روشنفکران را به کلاهبرداری متهم کنند و به آنها فحش بدهند و آنها را طرار بنامند؟
روشنفکران مثل دانه مابین سنگهای زیرین و زبرین آسیا، هم از پایین تحت فشارند، هم از بالا؛ هم محکومین با آنها بد تا میکنند، هم حاکمان. حاکمان چرا تاب تحمل این پشت میزنشینهای تولیدکننده عقیده و رای را ندارند؟ یک جملهای ژان پل سارتر دارد که قابل تامل است. میگوید روشنفکر کسی است که در مسائلی که به او مربوط نیست سرک میکشد. در موضوعاتی چون و چرا میکند که علیالظاهر به او مربوط نیستند. در واقع کار روشنفکر توأم با فضولی است و همین فضولی است که اهل قدرت را دلخور میکند. اما خوب که نگاه کنیم معمولا قدرتمندان به یک جهت دیگر هم از روشنفکران عصبانیاند و حق هم دارند که عصبانی باشند. فضولی به کنار، صاحب منصبان روشنفکری جزو معدود کسانی هستند که ابزار و لوازم «توجیه» را در دست دارند. اینکه توجیهشان خوش بنشیند یا نه بحث دیگری است، نکته اینجاست که علیرغم اینکه رابطه مردم جهان با روشنفکران شکراب است، معذلک هنوز هم عموما چشم به دهان و قلم اینها دارند. مثل این میماند که ما با بقال محله دعوا داشته باشیم و دائم از او بد بگوییم، اما از آنطرف چارهای هم نداریم که مایحتاجمان را از او بخریم. کسینجر و فوکویاما بد و پلید، اما چه میشود کرد، همچنان عرضهکنندههای عقیده و رای همینها هستند و دکان دیگری باز نشده؛ باز نشده؟ چرا. عرض میکنم خدمتتان، اما قبلش این را بگویم که معمولا صاحبان قدرت از منتقد و فضول و منفیباف و پرسشگر بدشان میآید و هر چقدر هم که در حرف نقد و پرسشگری را بستایند، در عمل پرسشگران و منتقدان را موی دماغ تلقی میکنند و آنها را مزاحمین سمجی میدانند که باید دکشان کرد.
اما اینها را گفتم که یک چیز دیگر بگویم. رسانههای جدید ماموریت اصلیشان این است که هر شغل و منصبی را عمومیت ببخشند. عکاسی یک حرفه است، اما اینستاگرام کارش تعمیم عکاسی است. این رسانه کاری کرده که همه خود عکاسپندار شوند و عکس را از حصر عکاسان حرفهای خارج کنند. بحث خوب و بدش نیست. دارم اتفاقی را که افتاده عرض میکنم. فیسبوک و تلگرام هم وظیفهشان تعمیم نویسندگی است. نویسندگی یک حرفه است، اما تکنولوژی باعث شده که نویسندگی عمومیت پیدا کند. در واقع اتفاق اصلی این است که ابزار و ادوات جدید، روشنفکری را تعمیم دادهاند و کاری کردهاند که هرکسی در هرکجا کسینجر و فوکویاما شود. تعمیم روشنفکری بد نیست و اگر همه نویسنده شوند، عرصه برای داستایفسکی و ادگار آلنپو تنگ نمیشود، مع ذلک بازار داستایفسکی و ادگار آلنپو را از رونق میاندازد. الان حجم آن چیزی که در شبکههای اجتماعی تولید میشود، بیش از همه آن چیزی است که بشر تاکنون نوشته است. نوشتن سخت است و به قول آن نویسنده بزرگ عرقریزان روح است، اما در تعمیم نویسندگی، کار نویسندگی هم آسان میشود. حالا دیگر مردم در تاکسی یا در مستراح یا در فاصله رخوتناک این پهلو به آن پهلو شدن مینویسند و عقیده و رای تولید میکنند. جالب اینجاست که عقیده و رایشان مشتری هم دارد و موثر هم میافتد. وقتی روشنفکری عام شود، سطحش نیز نازل میشود. نازل شدن این منصب، به نازل شدن اتفاقات سیاسی میانجامد. شما به سطح انتخابات امریکا، به سطح بحثهای طرفین، به نوع مواجهه عمومی با هیلاری و ترامپ و به نوع سیاستورزی سیاستمداران امروز نگاه کنید. همه چیز دچار یک تنزل حیرتانگیز شده و فقط سطح آب دریاچه ارومیه نیست که پایین آمده. باقی چیزها هم پایین آمدهاند. بد هم پایین آمدهاند. دلیلش همین است که سطح روشنفکری پایین آمده است. آن برج عاجی که روشنفکر در آن مینشست و از ارتفاعی دیگر به اتفاقات نظر میکرد، فرو ریخته و روشنفکر را همسطح بقیه کرده، بلکه همچنان که به برکت اسمارتفونها همه خود عکاسپندار شدهاند، «خود روشنفکربین» هم شدهاند و همین امر باعث شده که استاتوس فلان آقا یا خانم درباره لوبیاپلو یا گربهاش، ده هزار لایک بخورد، اما آخرین کتاب جناب محقق دانشمند، دویست نسخه هم فروش نرود… نیچه میگفت وقتی آموزش و پرورش همگانی شود، نهتنها نوشتن که اندیشیدن تباه خواهد شد. اقتباس لفظی میکنم از فرمایش او و میگویم با تعمیم روشنفکری، نهتنها روشنفکری که «فکر» تباه شده است.
حالا تکلیف فحشهایی که قرار بود به روشنفکران بدهیم چه میشود؟ حالا باید یقه چه کسی را بگیریم و از چه کسی طلبکار باشیم که عقیده و رای دروغین به ما انداخته؟ حالا باید از چه کسی و از چه چیزی تبری بجوییم؟
این مطلب در همکاری با مجله کرگدن منتشر می شود