معرفی کتاب عکاسی غذاهای داستانی
دنیای داستانها دنیای عجیبی است. اگر برای هر داستان یک جهان مجزا در ذهن خوانندهاش تصور کنیم آنوقت هر داستان به ازای تعداد خوانندگانش تصاویر ساختگی دارد. امکان ندارد تصویری که من از اتاق ایوان ایلیچ رو به مرگ در داستان تولستوی دارم با تصویر خوانندگان دیگر یکسان باشد. حتی خود نویسندگان هم به روشهای بسیار متفاوتی این صحنهسازیها را در ذهنشان انجام میدهند.
نوشتههای مرتبط
پل آستر در نامهای به جان کوتسی مینویسد: “من وقتی مینویسم فضا برایم کاملا ملموس است. هر خیابانی، هر خانهای و هر اتاقی به شکل خیلی آشکاری در ذهن من واقعی است، حتی اگر تقریبا هیچچیز در مورد آن نگفته باشم. احتمال دارد ننویسم که کاناپه کجای خانه است ولی دقیقا نسبت به بقیهی اثاث خانه جای آن را میدانم. فکر میکنم اینها به طور خاص زمینههای تخیل را میسازند و باعث میشوند که خواننده باور کند چیزی که نویسنده نوشته، واقعا اتفاق افتاده است”.
کوتسی در پاسخ به آستر از روش بسیار متفاوتش برای فضاسازی مینویسد: “در این مورد نوشتی که دقیقا میدانی جای کاناپه داستانیات کجای اتاق است حتی اگر کسی در کتابت روی آن کاناپه ننشیند یا اصلا نگاهی هم به آن نیندازد. فکر میکنم من اینقدرها هم با وجدان نباشم. اتاقی که صحنه داستانی من در آن رخ میدهد یک جای کاملا لخت است. در واقع یک معکب خالی است. من فقط زمانی یک کاناپه را وارد داستان میکنم که به آن نیاز باشد و بعدش سر و کلهی کابینتی پیدا میشود با یک دست قاشق و چنگال در کشوی بالا و سمت چپش که بدون آن، قهرمان زن داستان نتواند از هیچجای دیگری چاقویی برای برداشتن کره و مالیدن آن روی نان تست پیدا کند”.
در واقع ما خوانندگان هم در برخورد با هرکدام از این داستانها تصاویر خاص خودمان را داریم. هیچ داستانی در خلا و تاریکی ذهنی خوانده نمیشود. ما کلمات را در ذهنمان به تصویر بدل میکنیم و بسته به میزان تاثیرشان آنها را در کنج خاطرمان نگه میداریم یا به فراموشی میسپاریم. شاید تفاوت بزرگ هنرهای تجسمی و نوشتن، در همین جسمیت داشتن تفکر باشد. محصول کار یک نویسنده کلمات است و کلمات بالاترین تفاوتهای معنایی را نزد انسانها حتی با یک زبان مشترک دارا میباشند. شاید به همین دلیل بتوان نویسندگی را دموکراتترین هنر انسانی نامید. مخاطبان داستان میتوانند جهان داستان را بر اساس انتخاب خودشان و اغلب بر پایهی زندگی زیستهشان تصویر کنند.
ما اغلب در سینمای اقتباسی شاهد همین تصاویر داستانی هستیم که بازتابی از ذهن فیلمساز در مواجهه با داستانیست که احتمال دارد ما هم پیشتر آن را در ذهنمان ساخته باشیم. دیدن فیلمهای اقتباسی به فراخور نزدیکی و یا دوری تصاویر ذهنی ما با فیلمساز، مورد استقبال یا طرد ما قرار میگیرند. البته که اینها جدا از کیفیت ساخت و همهی المانهای موثر در ارائهی یک فیلم خوب است.
کتاب Fictitious Dishes کتابیست تصویری، دقیقا با همین تصاویر ذهنی. خالق آن خانم دینا فراید در این کتاب تلاش کرده بخش بسیار کوچکی از تصورات خود دربارهی غذای مهمترین شخصیتهای رمانهای شناخته شدهی دنیا را به ما نشان دهد.کسانی مانند آلیس در سرزمین عجایب، هولدن کالفیلد ناطوردشت، الیور تویست و خیلیهای دیگر. کتاب تصویری Fictitious Dishes آلبوم عکسی است از خاطرهانگیزترین وعدههای غذایی سلبریتیهای داستانی.
این مجموعه پنجاه تایی ابتدا با خلق پنج عکس در دوران دانشجویی خانم فراید در رشته طراحی آغاز شد و تا امروز به پنجاه عکس رسیده. خانم فراید فارغ التحصیل رشته طراحی گرافیک است. خلاقیت هنری و عکسهایش از همان ابتدا بازخوردهای بسیاری خوبی از نیویورک تایمز، گاردین، نیویورکر و سایر رسانهها گرفت و طرفداران عکاسی و ادبیات را جذب یک مجموعهی متفاوت کرد. فراید معتقد است برای همهی ما خواندن داستان یک تجربهی حسی منحصر به فرد است. او کوشیده از طریق عکسهایش به جهان داستانهایی که برای توصیفشان از واژهی خوشمزه استفاده میکند راه یابد. البته که تاکید دارد هرکدام از عکسها دقیقا مطابق توصیف نویسندهی داستان نیست بلکه او سعی کرده از حسی که در داستان جاری بوده عکس بگیرد.
در زیر چند نمونه از عکسهای این کتاب برگرفته از سایت https://fictitiousdishes.com/ همراه با برشی مرتبط از داستان مورد نظر آورده شده است.
– خب حالا یک صندلی داری اما خیلی کوتاه است. حتی اگر صندلی من را هم برمیداشتی باز هم قدت نمیرسید. با گفتن این حرف، پیرمرد بلند شد و صندلی خودش را جلوی سهپایه هایدی گذاشت. او لیوان پر از شیر و بشقاب نانی را که رویش پنیر مالیده بود روی آن صندلی قرار داد و گفت: “حالا برای خودت یک میز هم داری و میتوانی خوردن را شروع کنی”. او خود روی گوشهای از میز نشست و مشغول خوردن غذایش شد. هایدی لیوان را بلند کرد و از شدت تشنگی، همهی شیر را سر کشید. بعد نفس عمیقی کشید و لیوان خالی را زمین گذاشت.
پدربزرگ پرسید: “مزهی شیر چطور بود؟” هایدی جواب داد: “از همه آنهایی که تا به حال خورده بودم بهتر بود”
– “پس باید کمی بیشتر برایت بریزم” او لیوان را دوباره پر کرد. دخترک نان و پنیر را که خیلی خوشمزه بود خورد و همراه آن جرعه جرعه شیر نوشید. به نظر میآمد که او خیلی شاد و راضی است. (هایدی)
گرهگوار از روی کنجکاوی انتظار چیزی را داشت که به جای شیر میآورد و در دریای فکر غوطهور بود که پیشبینی بکند اما هرگز تصور نمیکرد که مهربانی خواهرش تا این درجه باشد؛ زیرا برای اینکه سلیقهی برادرش را به دست بیاورد، خوراکیهای گوناگون روی یک روزنامه کهنه چید: روی آن آشغال سبزیهای نیمه گندیده، استخوانهای غذای دیروز که سس سفیدی به آن خشک شده بود، انگور کورنت، بادام، یک تکه نان کره مالیده نمک زده و یک تکه بینمک گذاشته بود و به منظور تکمیل کاسه را که به نظر میآمد دیروز قطعا توی ذوق گرهگوار زده بود پر از آب کرده بود. بعد به تصور اینکه برادرش جلوی او غذا نخواهد خورد ظرافت را به حد رسانید که بیرون رفت و در را با کلید بست به طوری که به او بفهماند مختار است هرچه بخواهد بخورد. (مسخ)
ایگنیشس صدا زد “ببخشید آقا، شما تکفروشی هم دارید؟”
چشمان پرآب مرد به طرف مهمان عظیمالجثه برگشت.
“چی میخوای؟”
“با اجازهتون میخوام یک هاتداگ بخرم. از بوشون برمیآد که بسیار لذیذند. یکی بیشتر نمیخوام.”
“حتما”
ایگنیشس که داشت محتویات دیگ را دید میزد گفت: “ممکنه خودم انتخاب کنم؟” فرانکفورترها در آب جوش مثل تکسلولیهایی که رنگ مصنوعی خورده باشند پیچ و تاب میخوردند و فشفش میکردند. ایگنیشس ریههایش را از بوی تند و ترش پر کرد. “میتونم وانمود کنم که توی یک رستوران شیک هستم و دیگ شما هم یک استخر پر از لابستر است.”
مرد گفت: “بیا، این چنگالو بگیر” و چیزی کج و معوج و زنگ زده تحویل ایگنیشس داد که بیشتر به نیزه شباهت داشت. “مواظب باش آب دیگ رو دستت نریزه. عین اسید میمونه. ببین سر چنگال چی آورده”
ایگنیشس بعد از اولین گاز گفت: “وای چقدر اینها سفت هستند. از چی درست میشن؟”
“چه میدونم. لاستیک، نخودلوبیا، روده و سیراب شیردون. خودم حاضر نیستم بهشون دست بزنم”
ایگنیشس گلویش را صاف کرد و گفت: “به شکل غریبی دلپذیرند. وقتی بیرون بودم فکر کردم موهای حساس داخل سوراخ دماغم چیز ویژهای را کشف کردند” (اتحادیه ابلهان)