انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

تحلیل چهار بعدی ماجرای دادشاه

خلاصه: دادشاه بلوچ ، یک روستایی ساکن بلوچستان بود که بین سال های ۱۳۲۱ تا ۱۳۳۶ علیه حکومت پهلوی دوم سر به طغیان گذاشت و آوازه اش بخصوص بعد از کشتن چند مستشار آمریکایی از مرزهای محلی فراتر رفت. خاستگاه شورش او ستم خوانین محلی بود که سرانجام پس از قریب به ۱۵ سال با همدستی همان ها و دستور شخص محمدرضا پهلوی به کمینگاه کشیده شده و به قتل رسید. در حالیکه هنوز هم مخالفانش همسو با تبلیغات حکومت وقت او را تقبیح می کنند، اکثریت عامه و روشنفکران بلوچ و چه بسا کشور او را به دلیل جسارت خاص و شورش علیه ستم از نامدارترین چهره‌های ملی در تاریخ معاصر می‌دانند.

کلمات کلیدی: دادشاه، بلوچ، بلوچستان، خوانین، پهلوی دوم، تاریخ معاصر ایران

هر چند ابعاد مختلف ماجرای دادشاه درهم تنیده اند و تفکیک شان ساده نیست، اما برای بررسی جامعش به ناچار باید چهار بعد و لایه مختلف زیر را در نظر گرفت: بعد خانوادگی، بعد تاریخی ، بعد سیاسی؛ و در نهایت بعد افسانه ای ماجرا. در بعد خانوادگی با جدال دادشاه و پسرعمه اش “شکر” سر کاشتن چند اصله خرما روبرو می شویم. شکر مادرش ” زرملک” و پدرش از طایفه ای دیگر است که تحت تاثیر تحریک کننده ای به نام عبدالنبی است. عبدالنبی از طرف مادر هم طایفه دادشاه، پدرش از طایفه ملکهای فنوج و پدرزنش “نوری” کدخدای آبادی مجاور (بن گر) است و سودای رقابت با کمال، پدر دادشاه بر سر جایگاه یعنی کوتوالی او (نمایندگی خان قصبه اش بنت) در نیلگ را به سر دارد. عبدالنبی فردی جاه طلب ولی فاقد روحیه جنگاوری است. در مقابل، کمال کدخدای آبادی “دن بید” آدمی کاردان است و اهل رزم، از این رو طبعا مورد توجه خان حوزه اش است.
حال نظری به پیشینه تاریخی ماجرا بیفکنیم: علیرغم رویه دو قرن اخیر که حاکمیت بلوچستان در اختیار ضابطین (خوانین) منصوبه فرمانفرمای قاجاری کرمان و در مقطعی انگلیس بوده است، قلعه بنت تا مدت ها خالی از خان بوده است؛ در حالی که در همسایگی اش خان های شیرانی (نارویی) در فنوج و ﮔﻪ (نیکشهر) و خان های میرلاشاری در لاشار به شدت با همدیگر در رقابت بوده اند. این رقابت سر فتح بنت نیز هست که هر دو در آن ناموفق مانده اند. همین خالی ماندن رازآلود این قلعه هاله ای افسانه ای به نوبه خود دور این ماجرا می پیچد.
حسین خان شیرانی خان گِه (نیکشهر) برای فتح بنت به یک وصلت تابوشکنانه تن می دهد؛ یعنی ازدواج خواهرش “گراناز” دختر محمدعلی خان نارویی با “میرحاجی” که از طایفه “رئیس سلیمانی” بنت است. ثمره ازدواج میرحاجی و گراناز پنج پسر است که به دلیل اعمال نفوذ حسین خان نام فامیلی خود را برخلاف رویه بلوچ نه از پدر که از مادر گرفته و شیرانی خوانده می شوند. عزل بی هنگام حسین خان توسط فرمانفرمای کرمان از خانی گه نقشه فتح بنت را ناموفق گذاشته و میدان برای لاشاری ها خالی می گذارد که بنت را فتح و گراناز را نامراد می گذارند.
مدتی بعد باز ورق در گه به نفع شیرانی ها برگشته و فرزندان میرحاجی نیز که اکنون بزرگ شده اند طی جدالی خونین قلعه بنت را از رقیب می گیرند. بنتی ها “اسلام خان” فرزند وسطی میرحاجی را به عنوان خان برگزیده و از او حمایت می کنند، در مقابل دو برادر ارشدش یعنی صاحب و نقدی کینه برادر را به دل گرفته و فتنه افروزی را آغاز می کنند، تا آن جا که اسلام خان ناچار می شود عطای قلعه قدیمی معروف به هشت طاقی را به لقایش بخشیده و خود قلعه ای جدید در محله شیخان بنت بنا کرده و محل حکومتش قرار دهد. این جرقه اختلافی است که یکی دو نسل بعد ما را به ماجرای دادشاه می کشاند.

اسلام خان برای تحکیم پایه های خانی اش فرستاد دنبال عشایر مطرح محل که یکی شان کمال پدر دادشاه بود. کمال لانک بند (هم پیمان) و کوتوال اسلام خان در نیلگ شد. دادشاه فرزند دوم کمال، در سال ۱۲۹۷ به دنیا می اید که گویا مصادف با شنبه شانزدهم برج عقرب بوده و طبق باور های محلی چنین نوزادی یا بسیار شوم بخت و یا شدیدا بلند آوازه‌ می شود. برای همین قدیمی ها چنین نوزادی از ارتفاع پرتاب می کردند تا اگر زنده بماند خیال شان راحت می شود طفل بلنده آوازه خواهد شد و در صورت مردنش او را در واقع از زندگی همراه با شقاوت و شوم بختی خلاص کرده اند. پدر دادشاه به چنین رویه ای عمل نمی کند و این عنصری دیگر از ابعاد افسانه ای ماجرا را رقم می زند. دو سال پس از تولدش اسلام خان حین آماده شدن برای جنگیدن با دوست محمد خان بارکزهی در اردوگاه خودش ترور می شود (۱۲۹۹). عاملین ترور اسلام خان اگرچه دو بلوچ مومدانی بودند ولی تحریک و فتنه گری برادران خودش در پشت صحنه واضح بود.

توطئه دو برادر ارشد اسلام خان برای فتح قلعه خانی با تدبیر “حاج شکری” کدخدای بنت خنثی می شود. ایوب خان فرزند ارشد اسلام خان که پیش تر توسط پدر برای سد کردن راه هجوم دوست محمد خان بارکزهی حوالی بین قصرقند و راسک فرستاده شده بود برمی گردد و بنتی ها و منجمله شان کمال با او به عنوان خان قانونی قصبه شان دست همکاری می دهند. این اقدام بنتی ها به منزله انتقال فتنه درون خانوادگی خان های شیرانی-سلیمانی بنت به نسل بعدی است. “علیخان” فرزند نقدی خان و پسرعموی ایوب خان اهل کرنش با او نیست و مدام در ستیز و فتنه انگیزی است، تا آن که سال ها بعد موفق می شود او را (به همراه پسرعموی دیگرش محراب خان فرزند صاحب خان) در فرصت هرج و مرج کشور در شهریور سال۱۳۲۰ (تبعید رضاشاه) کشته و خود را خان بنت بنامد.

ائتلافی از بنتی ها به رهبری حاج شکری، عشایر نیلگ به رهبری کمال و برادر ایوب خان مقتول علیه علیخان به پا می خیزند و بنت را محاصره می کنند که در نهایت موفق نمی شوند. اختلاف علیخان و کمال از همین جا آغاز می شود. دادشاه در این محاصره شرکت نداشت. او اساسا بنا به گفته عمده مطلعان اهل کار کشاورزی و آبادانی بود و اساسا میانه ای با جنگ و تفنگ نداشت. در مقابل، این برادر کوچکترش محمدشاه بود که بیش از همه به تفنگ و شکار به شدت علاقه داشت و وقتش را با جلالشاه از بارزترین تیراندازان نیلگ می گذراند.
با این وجود در پروسه ای راز آلود دادشاه سر از قلعه در آورده بوده و گویا همان زمان برخوردی عجیب بین او و علیخان پیش می آید که عقده و دشمنی سرسخت این دو را سبب می شود: پدر کمال اهل تجارت هم بود و از مسقط تفنگ برنوی مرصعی اورده بود که علیخان آن را در دست دادشاه می بیند و به حکم غرور خانزاده بودن قصد ستاندنش را می کند که با خوی لجبازانه کوهی دادشاه و انکار شدید او مواجه می شود. نتیجه اش سرافکندگی علیخان است که بعدها خود در قالب عقده ای شدید و آن دشمنی دنباله دار نشان می دهد.
علیخان بعد از تسلط بر بنت با حاج شکری کدخدای بنت صلح می کند اما اختلافش با کمال و پسرش دادشاه باقی می ماند که یک دلیلش وجود فردی به نام عبدالنبی است. عبدالنبی که در زمان ایوب خان از کوتوالی بازمانده بود دست در دست علیخان می گذارد و به جای کمال کوتوال نیلگ می شود. علیخان از وجود او برای ضربه زدن به خاندان کمال بهره برده و او با تحریک شکر پسرعمه دادشاه به هدفش می رسد.
شکر به خاطر قطع کردن چند بن نخل دادشاه توسط او مضروب می شود. درایت کمال در شماتت فرزند خودش دادشاه و دلجویی از شکر، نقشه عبدالنبی را موقتا خنثی می کند اما او بیکار ننشسته و به اتفاق علیخان نقشه ای دیگر می کشند که به نوعی سرآغاز طغیان دادشاه محسوب می شود. آن ها جوابی بی مبالات به نام “لالک” را تطمیع می کنند که نیمه شب و در ایامی که دادشاه در ده دیگری است برود و تفنگش را از خانه بدزد و بگریزد.
باوجود نبودن چند شبه دادشاه از منزل نوعروسش، او آن شب از بدشانسی لالک به خانه برگشته بوده و دزد خانه اش را گرفتار می کند. فضا سازی های بعدی خان و عبدالنبی زمینه را برای شک شدید دادشاه به وفاداری زنش برانگیخته و در فرایند روانی پیچیده ای کار را بدان جا می کشاند که او دست به قتل زنش می زند. این اولین مرحله تغییر شخصیتی دادشاه از فردی آرام و سر به زیر و پرکار به حس طرد شدن و سرگشتگی است. همین زمینه را برای مرحله بعدی آماده می کند یعنی گرایشش به جنگ و تفنگ. مسبب این تغییر هم کسی نیست جز جلالشاه مرد جنگی قبییله و برادر کوچکترش محمد شاه. این سه با هم اولین هسته گروه دادشاه را تشکیل می دهند که اولین اقدام شان انتقام از عبدالنبی است که با کشته شدن اقوام مشترک شان نیک محمد و نظرشاه که سپربلا و قربانی ترفند عبدالنبی شده بودند فرجامی کاملا متفاوت پیدا می کند و بهانه به دست علیخان می دهد برای دخالت مستقیم در ماجرا و گریز اضطراری خاندان کمال از نیلگ به آزه باغ لاشار را سبب می شود. آنها آنجا به نقل از “وشدل” چریک نوجوان همرزم دادشاه، در “اوگینگ” نزد چراغ فرزند آدینه مهمان شده و سپس با وساطت شهقلی سرحه ای نزد مهیم خان میرلاشاری ( و در حقیقت نزد پدرش میرهوتی) پناهنده (میار) می شوند.
دادشاه بعد از آن با جلالشاه و محمدشاه طی سفری قریب به یک ساله به مسقط می رود برای گرفتن انتقام از لالک که علیخان آن جا نزد وابستگانش مخفی کرده بود. به دلیل کمبود نقدینگی دو همراه دادشاه از سفر با لنج باری از بندر “کرتی” باز مانده و او به تنهایی عازم می شود و همراهانش همان حوالی (احتمالا در جاسک) منتظر برگشت او می مانند. وشدل چریک در قید حیات دادشاه می گوید آن ها سرجمع ۱۷۶ کلدار داشته اند و ناخدا مبلغی بیشتر طلب می کند که نداشته اند.
اولین حمله علیخان به نیلگ به فرماندهی چراغ خان خواهرزاده و فرمانده تفنگچیان او با تدبیر مالوم ریش سفید خاندان کمال و با پرداخت غرامت حل می شود؛ ولی حمله دومش منجر به سوختن باغ و نخیلات نیلگی ها شده و اتحاد آن ها (و منجمله برادران زن مقتول دادشاه) را علیه علیخان به رهبری دادشاه سبب می شود که نتیجه اش سوختن متقابل باغات خان در “کسوران” است. حمله سوم علیخان را برادرزاده اش “میرزاخان” رهبری می کند که نتیجه اش کشته شدن میرزاخان و شکست گروه تعقیب در حوالی روستای “کوچینک ” می شود. به نظر می رسد جنگ کوچینک اولین نبردی است که نام و آوازه دادشاه را سر زبان ها می اندازد و از او چهره ای محبوب و ظلم ستیز در میان بلوچ ها می سازد.
سفر دادشاه به پلیری پاکستان در این زمان برای کسب مدد معنوی از شیخ غریب شاه از آن جهت بعدی افسانه ای به ماجرا می دهد که این سید و عارف مورد احترام بلوچ خود زخم خورده خوانین زمان خود بوده و سال ها پیشتر با تحریک آن ها توسط دولت رضاشاه پهلوی ناچار از ترک دیار و کوچیدن به آن سوی مرز شده بوده است. دادشاه بعد از آن به کلی ترک جنگ کرده و برای دور ماندن از فتنه های بعدی خان (و یا گویا تطهیر شخصیتی خود) در آن سوی مرز در “اپسی کهن” پاکستان ساکن شده و در هیئت یک مقنی ساده و گمنام زندگی می کند، تا آن که با شیوه ای شنیدنی هویتش لو رفته و مورد تکریم و تفقد اهالی واقع می شود.
تظلم نزد دولت و رفتن به کرمان بنا به توصیه و مدد سردار زمان خان بامری از اقدامات دیگر دادشاه برای پرهیز از ادامه فتنه است که به دلیل بی توجهی حکومت نافرجام می ماند. این تنها پیگیری دادشاه برای حل قانونی مشکل نیست؛ ولی به طرز عجیبی هر بار با بن بست مواجه می شود. او بعدها نیز در حالی که از سفر دومش از مسقط به قصد درخواست تامین گرفتن برگشته بود، با کمین ژاندارمری در حوالی جاسک مواجه شده که دو تن از همراهان او و یک سرجوخه ژاندارمری طی آن کشته می شوند. با این وجود او درخواست تامین خود را پی گرفته و ژاندارمری ایرانشهر “ضمن آن که نقشه مزورانه اغفال و دستگیری دفعی دادشاه را از نظر دور نمی دارد، موافقت ضمنی ژاندارمری کل را به شرط تحویل اسلحه همراهانش به او اعلام می کند. در طی صورتمجلس قرار تامین مورخ ۱۴/۱۲/۱۳۳ تعداد ۶۶ نفر از همراهان دادشاه به سرپرستی رستم فرزند دادوک و مالوم فرزند محمود متعهد می شوند از کوه پائین آمده و به کشاورزی مشغول شوند.” ولی متاسفانه به دلیل عدم درک و درایت ژاندارمری و کشتن یکی از نیروهای کارامد دادشاه به نام “رحیمداد”، او دو باره سر به شورش زده و به مسببین این قتل در دو روستا حمله ور می شود. نتیجه این انتقام گیری، حمله شدید ژاندارمری با تمام قوا به دادشاه جهت قلع و قمع وی بود که دور جدیدی از نا امنی را سبب ساز شد. به عبارتی کشته شدن کسانی از اهل طایفه اش طی حمله های مشترک علیخان و ژاندارمری او را به یک یاغی تمام عیار تبدیل کرده و او دیگر سرنوشت محتوم خود را پذیرفته و ادامه زندگی خود را بر آن اساس منطبق می کند.
از این رو او عزمش را برای کشتن علیخان جزم کرده و به چند حمله نافرجام دست می زند که یکی شان شنیدنی تر است: فردی به نام ” اشرف ” که از جاسوسان بنتی دادشاه است به او خبر می رساند که علیخان قصد خروج از قلعه اش و رفتن به فنوج را دارد و دادشاه برای کمین در گردنه “بیژدل” در پنج کیلومتری بنت آماده می شود. اما دادشاه متوجه می شود که تعدادی زن همراه کاروان هستند و از حمله خودداری می کند. به جایش تا نزدیکی های فنوج مخفیانه عقب کاروان حرکت می کند و در مسیر برگشت منتظر می ماند. گویا متوجه شده که هدف علیخان رساندن عائله اش نزد پدرش خان فنوج است و قرار می گذارد او را هنگام برگشت تنها گیر بیاورد. طبق انتظارش کاروان در برگشت زنی به همراه ندارد، اما در نهایت پس از تیراندازی به شتر مخصوص علیخان و قراولش متوجه می شود او کسی دیگر را چهره پوشانده و به جای خود بر شترش نشانده است. در نتیجه با این ترفند خان دو نفر از کدخدایان بنت به نام های “اکبر” و “عبدالحمید” به اشتباه قربانی می شوند. در نتیجه این باور که خوانین و دست کم علیخان “تیربند” هستند و تیر بلوچ به بدن شان کارگر نیست در دادشاه نیز همچون عامه مردم آن زمان قوت می گیرد. این از نکات افسانه ای دیگر ماجرا است.
پیوستن “جنگوک” از یاغیان مطرح آن زمان به دادشاه و فرجام آن از نقاط تامل برانگیز این ماجرا است. جنگوک یک راهزن و گردنه گیر بود که والدینش گویا بشکردی و فنوجی بوده اند. فشار دشمن مشترک یعنی ژاندارمری این دو یاغی را به هم نزدیک کرد بدون این که سنخیتی در هدف و شیوه کارشان موجود باشد. نتیجه اش همکاری و در عین حال برخوردهای تشرگونه دادشاه بود به کارهای ناشایستی که جنگوک و حتی خیلی راهزن های خرده پای دیگر مرتکب می شدند و به نام دادشاه ثبت می شد. بارز ترین شان قصد تعرض به زنی اهل “دسک” و کشتار عروسی “دهان” بود و شماری موارد دیگر که مورد تقبیح دادشاه قرار گرفتند و منجر به جدایی دو گروه شد. جنگوک به حکم غریزی خود و یا شاید برای رقابت با دادشاه به کاروان خانزاده های شیرانی حمله کرد و چند نفر شان را کشت و خود نیز به تقاص همین حادثه کشته شد و سرش را در ژاندارمری فنوج آویختند.
کشته شدن علیخان دشمن اصلی دادشاه هم از ابعاد رازگونه و افسانه ای ماجرا است. منابع نزدیک به خوانین می گویند او را شبی در همان اتاق بزرگ هشت طاقی صاعقه زد و کشت. اما محققینی در این باره تشکیک کرده اند؛ بخصوص آن که نتایج کالبدشکافی هیچ وقت اعلام نشد. دستگیری مظنونین مختلف در آن زمان به این تشکیک دامن می زند. از جمله دستگیری حاج شکری کدخدای بنت را که سابقه کدورت با او داشت. حاج شکری بعدها در قبال پرداخت پول به ژاندامری از این مخمصه آزاد شد. کسانی هم معتقدند که خود دادشاه با همکاری عوامل خواهر ایوب خان (که به دست علیخان کشته شده بود) توانست به درون قلعه راه پیدا کرده و علیخان را به قتل برساند، هر چند این روایت چندان معتبر به نظر نمی رسد.
کشته شدن علیخان برخلاف انتظار به نفع گروه دادشاه نبود. به نوعی تاریخ مصرف و فلسفه وجودی گروه چریکی او را زیر سوال می برد. کم شدن توجهات به او تا بدانجا پیش رفت که کم کم کمک های مردمی به او قطع شده و نابسامانی هایی در تامین حداقل آذوقه گروه ایجاد شد. شاید یکی از دلایل جدایی جنگوک و رو آوردن مجدد او به راهزنی هم همین بوده باشد. واکنش های اهالی هم طبعا خوشایند نبوده و به نوعی از دلایل مخدوش شدن چهره دادشاه نزد بخشی از طرفداران سابقش همین بوده باشد، من جمله نزد کدخدایان فنوج.
قتل چند مشتشار آمریکایی – ایرانی اصل چهار از منظر سیاسی و رسانه ای شاید نقطه اوج ماجرای دادشاه به شمار بیاید که همه تحقیقات تاریخی را معطوف به خود کرده است. روز چهارم فروردین ۱۳۳۶ دادشاه راه را بر دو ماشین حامل گروه اصل چهار می بندد و چهار نفر به نام های ” کوئین کارول- رئیس اداره اصل چهار کرمان، بریستول ویلسون مشاور عمرانی حوزه بمپور، مهندس محسن شمش معاون ویلسون و هراند خاچیکیان راننده کارول را به قتل می رساند. زن کارول آنیتا هم بعد از چند کیلومتر همراهی از اسارت رها شده ولی حین برگشت سمت جاده به اشتباه توسط یکی شان که از عقب می آمده کشته می شود. در باره علت این اقدام دادشاه روایات متعددی ذکر می شود. برخی آن را رخدادی تصادفی و گروهی دیگر هم برنامه ریزی شده و سیاسی می دانند. علت هر چه باشد، نتیجه این رخداد، جهانی شدن حرکت دادشاه و عکس العمل شدید آمریکا و دو دولت همپیمانش یعنی ایران شاهنشاهی و پاکستان علیه او است.
با وجود آن که ستون های تعقیب دادشاه متشکل از ژاندارمری و خوانین همیشه وجود داشته اند اما بعد از این حادثه جنوب بلوچستان سرتاسر به پادگان نظامی بدل شده و تمامی خوانین و عشایر محلی نیز سازماندهی شده و علیه او به راه انداخته می شوند، حتی خوانین میرلاشاری و مبارکی که پیش تر به جهت رقابت با شیرانی ها پشتیبان و پناهنده دادشاه بودند.
ده روز بعد از این حادثه یعنی ۱۴ فروردین ۱۳۳۶ دادشاه موفق به گریز به پاکستان می شود. اما فرزند چهار پنج ساله مریضش “همل” حین خروج از مرز کشته می شود. فعالان محلی مخالف دولت مرکزی پاکستان از آن ها استقبال و پشتیبانی می کنند. دادشاه قصد برگشت و ادامه عملیات دارد اما احمدشاه به پشتوانه این حمایت قصد ماندن در آن جا را داشته که با اهل و عیال گروه توسط دولت پاکستان دستگیر می شود. علیرغم هشدار محلی ها دولت پاکستان دستگیرشدگان را برای محکمه تحویل ایران می دهد. نتیجه این اقدام دولت پاکستان بروز شورش های محلی بسیاری است که جوانی به نام “جمعه بلوچ” گوینده رادیو بلوچی کراچی را در راس آن می دانند.
دادشاه مجددا به ایران برگشته است. ماه ها می گذرد از عملیات تمام عیار نظامی مشترک، ولی خبری از دستگیری او نمی شود. فشارهای دولت آمریکا لحظه به لحظه در حال بالاگرفتن است. سرلشکر گلپیرا حتی از شرکت در جشن تولد شاهزاده شهناز محروم می شود به تنبیه عدم موفقیت در دستگیری یا کشتن دادشاه. تا این که سرانجام خبر مسرت بخش دستگیری دادشاه به گوش شاه زمزمه می شود. همه آماده برگزاری جشن این پیروزی اند که خبر می رسد دهی کوچک در حوالی نیکشهر از املاک مرحوم حسین خان شیرانی دیشب غرق در آتش و خون شده و مسببش گویا گروه دادشاه است. فورا استاندار وقت و چندین وزیر به دستور شاه برای بررسی عازم می شوند. معلوم می شود سرگرد میثاقی فرمانده ستون تعقیب از شدت فشار فرد دیگری از اهالی نکهچ را طی ماجرایی جالب دستگیر و به عنوان دادشاه روانه زندان کرده بوده است.
از آن زمان به بعد بود که شاه چشم امید از ژاندارمری برداشته و از سپهبد جهانبانی برای ختم غائله مشورت می خواهد. جهانبانی پیش تر در سال ۱۳۰۷ به دستور رضاشاه طی یک لشکر کشی بزرگ و با همکاری سرداران رقیب، طغیان دوست محمد خان بارکزهی را پایان داده بود. او هم ترتیب ملاقات عیسی خان مبارکی فرماندار معلق و در مظان اتهام پهره و مهیم خان لاشاری را با شاه داده و از وصلتکاران محلی خود نیز خود نیز سروان خداد ریگی را برای همدستی شان برمی گزیند. مهیم خان به عنوان پناه دهنده دادشاه از دو سو تحت فشار قرار می گیرد: از یک سو تهدید و تطمیع شاه و تلقینات هم پیمان خود عیسی مبارکی فرماندار وقت پهره (ایرانشهر) برای ایفای نقش اصلی در دستگیری دادشاه، و از طرف دیگر معذور از عرف محلی که آسیب به پناه جو را از شنیع ترین اعمال می دانند، سرانجام ناچار از همکاری می شود و با جلب اعتماد دادشاه او را به بهانه ملاقات از کوه پائین می کشد.
ملاقات در دو مرحله صورت می گیرد که دادشاه در مرحله محرمانه نخست به دلیل همراه بودن دو وابسته غیر قابل اعتماد عیسی خان مشکوک و معترض شده و با پرهیز از تناول غذا برنامه احتمالی آن ها برای مسموم کردنش را ناکام می گذارد. با این حال به احترام مهیم خان و به شرط همراه آوردن برادر در بندش به ملاقات مرحله دوم با نماینده دولت تن می دهد.
تا رسیدن به ملاقات آخر و ختم غائله در روز ۲۱ دی ماه ۱۳۳۶ هماهنگی و برنامه ریزی های فراوانی از طرف دولت و خوانین محلی انجام می شود. سید سعید غفوری، بررسی کننده اسناد پرونده دادشاه از آن به عنوان “یک عملیات ۳۷ روزه در هشت کوه” نام می برد. محمد مهران استاندار وقت نیز به عنوان یکی از افراد پشت صحنه می نویسد ما خود را فورا به آبادی هریدوک (زادگاه مهیم خان) رساندیم؛ دیگران از آبادی نسفران آماده حرکت سمت هشتکوه شدند. سرهنگ ژیان فرمانده ژاندارمری کرمان که مقرر بوده به عنوان نماینده دولت طرف ملاقات با دادشاه باشد ناگهان از همراهی گروه سرباز زده و به جای خود راننده اش گروهبان محمودی آذری را لباس سرهنگی پوشانده و گسیل می کند.
دادشاه با زیرکی محل ملاقات از دل کوه های هشتکوه به قدری پیش تر منتقل کرده و در دشتی حوالی آبادی آبگاه نزدیک کوچینک بر بالای کوهی تک و نه چندان بلند مستقر و ملاقات کنندگان را غافلگیر می کند. جو ملاقات همان ابتدا با این تشر دادشاه متشنج می شود که خطاب به مهیم می پرسد: پس برادرم که قول داده بودید همراه تان می اورید کو؟! حرکت بعدی دادشاه گرفتن مچ سرهنگ قلابی و کشان کشان بردن او است و گفتن این که سرهنگ تا زمان آزادی برادرم پیش ما می ماند. مهیم غرق در آشوبی درونی تصمیم خود را گرفته و با تپانچه ای که پنهانی اورده به بناگوش دادشاه شلیک می کند. محمدشاه برادر کوچکتر هم از سنگرش در پای کوه مهیم را خطاب کرده و به او شلیک می کند. گلوله های یکی از دیگر از همراهان مهیم محمدشاه را می کشد و تیراندازی همراهان دادشاه با رگبار مسلسل های ژاندارمری به فرماندهی سروان خداد ریگی پاسخ داده می شود، که از دور مراقب اوضاع اند.
ختم این غائله آنقدر برای حکومت مهم بوده که سروان ریگی طبعا طبق دستور به هیچ احدی از دوست و دشمن رحم نمی کند و کشته های بسیار از دو طرف پای کوه باقی می گذارد. از جمله قربانیان این حادثه کدخدا حسن شهرضا رئیسی و فرزندش از معتمدین آبگاه اند که حضورشان از شروط دادشاه برای ملاقات بوده است. رابط نیز سوبان نام داشته که همرزم دادشاه و وفادار مهیم خان بوده است. کریم متسنگی از بلوچ های آهوران ، موسی فرزند میربل برهانزهی ، خدابخش کدخدای گواش (حوالی فنوج)، یوسف مبارکی برادر عیسی خان نیز همراهان منتخب عیسی و مهیم خان بوده اند. علاوه بر استوار یادگاری که بیرون صحنه بود و دست به مسلسلش نبرد، تنها همراه زنده مانده دولتی ها در این ماجرا گویا محمد عمر ملک ن‍ژاد فنوجی بوده است.
اندکی بعد مخفیگاه زن و بچه های گروه دادشاه مورد هجوم گروه تعقیب قرار گرفته و یکی از دو محافظ‌شان (دادکریم) زخمی و دیگری (ملا سلیمان) پس از مقاومت بسیار سرانجام با گلوله توپ دولتی ها کشته شده و اهل و عیال به اسیری برده می شوند. برادر ارشد و دربند دادشاه (احمدشاه) هم یک ماه بعد در مورخ ۲۳ بهمن در زندان تهران تیرباران می شود.
مخالفین دادشاه:
در مقابل موافقین حرکت دادشاه که عامه بلوچ اند و بخش عمده روشنفکران و هنرمندان و سیاسیون شان، او مخالفینی شاید به عده کمتر اما گاه صلب و سرسخت نیز دارد که تخریبش را متعصبانه دنبال می کنند. مخالفین دادشاه را می شود به شرح ذیل تفکیک کرد:
۱- مقامات دولتی دوره پهلوی: دادشاه حکومت پهلوی دوم را به چالشی بزرگ و بحرانی بین المللی دچار کرد. پس طبیعی است که از او در تبلیغات و قرائت رسمی دستگاه دولتی و کارگزران محلی اش به عنوان یک یاغی آدمکش یاد شود. به عنوان مثال مهران استاندار وقت “بلوچستان و سیستان” (استان سیستان و بلوچستان فعلی) در مقاله اش دادشاه را یک یاغی شرور می داند. اما جالب توجه این که او همزمان علیخان شیرانی یعنی طرف متخاصم دادشاه را هم شرور اصلی و چپاول گر و باج گیر می داند. البته او سپس اقرار می کند که دادشاه پس از تجاوز [ناموفق از طرف فرستاده] علیخان به زوجه اش به اتفاق رئیس ایل بامری به کرمان نزد فرمانده قشون به شکایت رفته و فرمانده قشون وقت به تهران رفته بوده و توجهی به شکایت او نمی شود و او مایوس برگشته و با چهل نفر از کسان خود علیه علیخان شیرانی شورش می کند. اسناد دولتی متعدد دیگری هم حاکی از تبرئه نسبی دادشاه است؛ مثلا گزارش های زیر:
گزارش مورخ ۱۲/۴/۱۳۳۳ ژاندارمری زاهدان علت بروز حرکت دادشاه را تقابل دو طایفه لاشاری و شیرانی دانسته و در نهایت اشاره می کند که ” پسران کمال در یک دوره ۱۵ ساله حدود ۳۰ الی ۴۰ نفر از وابستگان علی شیرانی را به قتل می رسانند و با دیگر مردم هم کاری ندارند.”
گروهان ژاندارمری ایرانشهر نیز در گزارش مورخ ۱۴/۱۲/۱۳۳۲ ضمن برشمردن علت عدم موفقیت نیروهای ژاندارمری در نهایت چنین اشاره می کند که “گاه افراد دیگری مانند طوایف تک کوه و جاوشیری نیز با تهیه اسلحه به اسم پسران کمال دست به شرارت و سرقت محلی می زنند.”
۲- طوایف خوانین، تفنگچی و وابستگان حکومت وقت: دادشاه مهمترین عامل همبستگی کلیه طوایف خانی بلوچستان است که تا پیش از این در دشمنی و کشمکش هایی شدید بوده اند. وقتی ناکامی ژاندارمری در سرکوب دادشاه مسجل شد دولت به اجبار آنها را زیر یک چتر گرد آورد تا ختم غائله دادشاه میسر شود. بنابر این تقبیح و برائت از دادشاه از همان زمان به عنوان فرهنگ مشترک بین آن ها باقی مانده است. از طرفی عامه بلوچ صفت “خیانت” را به دلیل فریفتن دادشاه و کشتن او با ترفند دوستی متوجه آن ها می دانند و آن ها متقابلا برای توجیه کار خود چاره ای جز ترسیم یک چهره شرور از دادشاه ندارند؛ هرچند می توان این ماجرا را با توجه به پیشینه مهیم خان نه خدعه که یک تراژدی و اجبار در انتخاب بد از بدتر دید.
علاوه بر آن، بخشی از طوایف بلوچ به عنوان تفنگچی خوانین و متعهد به همراهی شان بوده اند. طوایفی مانند ریگی هم سکانداری ژاندارمری منطقه را در اختیار داشتند و دست کم دو چهره مشهور درگیر با دادشاه از همین طایفه بوده اند(سروان خلیل ریگی و سروان خداد ریگی). سایر طوایف نیز ناچار بودند در ختم غائله دادشاه با حکومت مرکزی همراهی کنند. طبیعتا انسان ها وقتی به اجبار هم به مسیری کشیده شدند سعی در متقاعد کردن خود برای کاهش فشار روانی می کنند. از این رو بخشی از آن ها به مخالفین دادشاه بدل می شوند. البته در اکثر موارد وضع بر عکس بوده است. نگارنده در خلال تحقیقات به نکته قابل توجهی برخورد و آن هم این که اکثر موافقان دادشاه هم اظهار می داشتند که آن زمان به ناچار جزء تعقیب چیان او بوده اند.
۳- زخم خوردگان به ناحق این ماجرا: به قول یک ضرب المثل بلوچی آتش که افتاد تر و خشک نمی شناسد. نمی توان دادشاه در همه موارد تبرئه کرد. گروه او خیلی از موارد عاصی شده بود و به هر که ظن جاسوسی می‌برد در کشتنش تردید نمی‌کرد. گماشتگان و زارعان خدمتکاران خوانین را از همکاری با ارباب قدرت برحذر می داشت و از تهدید و در مواردی حمله به آنان ابا نداشت. یکی از موارد رازآلود، حمله خونین به مزارع خان شیرانی در روستای هدیان نیکشهر است (که بخاطر صاحبش حسین خان شیرانی به حسین آباد معروف است.) آن هم درست زمانی که ژاندارمری کسی دیگر را به جای او دستگیر و به تهران فرستاده بود.
حتی هم اکنون در نسل توسعه یافته امروز هم مکررا شاهد قتل و قتال های قبیله ای هستیم که بیشترین شان در بین قبایل کوهی رخ می دهد. طبیعت به آن ها چنین آموخته و هرچند نمی شود پذیرفت و برایش توجیه ارائه داد اما می شود درک کرد و انتظار بروز رفتارهای مطابق با استاندارد حقوق بشر امروزی از یک گروه بلوچ بیسواد و عصبی و کاشانه به باد رفته که همه قدرت های دنیا سوراخ به سوراخ پی شکارشان هستند نداشت.
از طرفی در آن مقطع جنایات هر یاغی آشنا یا بی نام و نشانی به نام دادشاه ثبت و تبلیغ می شد. نمونه اش را در گزارش یاد شده ژاندارمری پیش تر دیدیم. یک نمونه دیگرش جنایت جنگوک در عروسی دهان بود که بعد از جدایی اش از دادشاه صورت گرفت ولی موج تبلیغاتی مخالفین محلی و حکومتی آن را هم به نام دادشاه جار می زد؛ و یا قتل زن آمریکایی توسط “صفر” که دادشاه رهایش کرده بود ولی او که از عقب گروه می آمد گویا با تصور این که یک نظامی تعقیب چی است (بخاطر نوع لباس احتمالا پالتویی) به قتلش رساند.
علاوه بر آن همانگونه که موافقان در قدرت و روحیات خارق العاده‌اش قصه های حماسی ساخته و سروده اند، مخالفان نیز متقابلا در باره قساوتش افسانه ها ساخته اند که گاه بخشی شان ممکن است ناخود آگاه واقعی تصور شوند. در نهایت نقش گزارشات ژاندارمری را در این باره نباید از نظر دور داشت که جعلی و اغراق آمیز بودن بسیاری شان محتمل و چه بسا ثابت شده است. قلب واقعیت ها برای تخریب دادشاه حتی در تاریخ نویسی اینترنتی طیف خوانین نیز هم اکنون به وضوح قابل مشاهده است، فی المثل قتل یک زن که معلوم شد اساسا بعد از کشته شدن دادشاه رخ داده است تعمدا به نام او ثبت و قسی القلب بودن او جار زده می شد. او در حالی از طرف خوانین به ربودن کنیزان متهم می شود که دو زن از همین تیره دارد که هر دو دست کم یک بار طعم زندانی شدن به خاطر همراهی دادشاه را شنیده اند و دو فرزند بازمانده شان چنین اتهامی را نمی پذیرند.

۴- متاثرین از تبلیغات شدید زمان: وقتی قرائت رسمی حکومت مرکزی، کارگزاران محلی، خوانین و قبایل وابسته شان مبتنی بر شرور و یاغی خواندن مطلق دادشاه باشد و در شرایطی که گروه دادشاه و بازماندگان شان بعد از شصت سال هم هنوز در آبادی های بی عبور به سر برده و افراد با سواد و اهل قلم و متنفذ خاصی بین شان پیدا نمی شود و امکان هیچ دفاع و توضیحی در هیچ رسانه و تریبونی تا به امروز نداشته اند، بازخوانی حقایق و حرف آن ها بسیار مشکل بوده است. تنها ضمیر ناخودآگاه بلوچ بیزار از ظلم زمانه بود که به تدریج دادشاه را در اشعار و قصه ها ستود و از او چهره ای ظلم دیده و ظلم ستیز ساخت. از آن طرف مخالفین او کماکان معتمدان با نفوذ سیاسی و اجتماعی و میزبان محققان و ایفا کننده نقش مطلعان محلی اند. محمد سعدالهی محقق غیر محلی در باره تلاشش برای دسترسی به یاران دادشاه و برخورد میزبانش در مجله فرهنگ مردم چنین می نویسد:
“قرار بود کمال با عثمان از یاران اصلی دادشاه بیاید که او را پیدا نکرده بودند. من به این نتیجه رسیدم که می خواهند برخی اطلاعات مکتوم بماند. حال یا مسئله این است که کسی نمی خواهد دادشاه به عنوان قهرمان ملی بلوچ معرفی شود…”
در مجموع به جز طرف حساب های مستقیم دادشاه، در خلال گفتگو با مطلعین متعددی که علقه خاصی هم به دادشاه هم نداشتند و جزء طرفداران او به حساب نمی آمدند، کسی از او بد نگفت و قسی القلب و بی منطقش نخواند. برعکس، به دلایلی برخوردم که خودداری و تدبیر و تامل را در او نشان می دهد. به عنوان مثال برخورد دادشاه با جنگوک سر حمله اش به زنی در آبادی دسک و یا خودداری از حمله به کاروان علیخان وقتی که تشخیص داد اهل و عیالش را به همراه دارد و یا توجه و پذیرش حرف حاج شکری که یکی از همراهان دادشاه به نام عبدالرسول را به انتقام قتل برادرش (پهلوان) می کشد ولی می گوید قصد جنگ با دادشاه ندارد، و یا پیشنهاد کردن به سیدبرهان (ژاندارم اسیری که همراهانش به دادشاه پیوسته بودند) که می تواند تفنگش را بگذارد و برگردد، و یا حتی رها کردن بدون آزار زن آمریکایی هر چند که در نهایت در آن حادثه دچار بدبیاری شد. خلق و خوی آرام و اهل کار و آبادانی بودنش در نوجوانی و همچنین پیگیری و دست و پا زدن های بی فرجام او برای تامین گرفتن و رهایی از مخمصه را هم نمی شود از نظر دور داشت.
نتیجه این که دادشاه را شاید نتوان همچون برخی موافقان متعصب، دارای اهداف سیاسی پررنگ و مبارزات هدفمند دانست ولی انگیزه و خاستگاه شورشش بسیار برجسته و قابل اعتنا است. از طرفی دوست و دشمن هم در جسارت و قدرت خارق العاده و تیزهوشی نظامی اش تردید نمی کنند. نمی توان او را کاملا تبرئه کرد و تماما ستود، ولی در مجموع درافتادنش با جور زمانه و شورشش بر تنگای سیاسی اجتماعی موجود، او را به یکی از چهره‌های غیر قابل انکار تاریخ معاصر کشور و مردم بلوچ تبدیل کرده است.
اکبر رئیسی
مقطع زمانی تحقیق: ۱۳۸۸ الی ۱۳۹۰
ابزار تحقیق: مشاهدات میدانی، مصاحبه مستقیم، پرسشنامه، تشکیل و اعزام تیم های تحقیق محلی، مصاحبه تلفنی، تحقیقات کتابخانه‌ای بخصوص کتابخانه ملی، جستجوی اینترنتی و بررسی اسناد.
توجه: استفاده کلی یا بخشی از این مطلب با ذکر نام محقق مجاز است.

ایمیل نویسنده

Rakbar2005@yahoo.com