امیلی مارتین؛ انسان شناس آمریکایی است و هم اکنون در دپارتمان انسان شناسی دانشگاه نیویورک حضور دارد. او که از دانشگاه کورنل فارغ التحصیل شده است در دانشگاه های پرینستون، جان هاپکینز، ایرواین کالیفرنیا و نیویورک تدریس کرده است. وی که از دیدگاه فمینیستی به مطالعه علم پرداخته است بخشی از پژوهش های وی که همگی بر پایه تحقیقات میدانی انجام گرفته است به دو فرهنگ و جامعه شرق دور چون روستاهای چین و تایوان و فرهنگ آمریکایی است. وی در کتاب زن در بدن به مطالعات مربوط به تولیدمثل و بدن زنان پرداخته و در مقاله درخشان و معروفی با عنوان اسپرم و تخمک: چگونه علم، افسانه های مربوط به نقش کلیشه ای زنان و مردان را بازسازی می کند؟ به این مساله پرداخته است که ادبیات علمی، ادبیاتی جنسیتی است؛ نوع نوشتار ستایش برانگیز درباره کارکرد اسپرم و از سوی دیگر صورت بندی منفی و منفعلی که از فرایند تخمک گذاری در علم انجام شده است نابربری های جنسیتی موجود در جامعه را بازتولید کرده و با ارائه یک مبنای بیولوژیک این پندار را ایجاد می کند که نابرابری های موجود اجتماعی ریشه در امر بیولوژیک دارند.
مارتین نیمی از پژوهش های خود را در سرزمین های شرق دور و نیم دیگر را در فرهنگ و جامعه آمریکایی بررسی کرده است اما چیزی که این مطالعات را به هم پیوند می زند نگاه فمینیستی وی در مطالعات علم است. در کتاب حاضر یعنی تحقیقات دوقطبی: مانیا و افسردگی در فرهنگ آمریکا که در ۳۷۰ صفحه در سال ۲۰۰۷ توسط انتشارات دانشگاه پرینستون به چاپ رسیده و جایزه معتبر فورسایت در مطالعات فمینیستی در علم را در سال ۲۰۰۸ بدست آورده است، مارتین سعی دارد تا به تجربیات مربوط به اختلال دوقطبی در نگاهی همه جانبه دست یابد: از یک سو تجربیات و توصیف های بیماران از شرایط دوقطبی است و از سوی دیگر با مصاحبه ها و شرکت در کنفرانس ها و جلسات آموزشی در دپارتمان روانپزشکی سعی کرده است این موضوع را در تعامل میان پزشکان، بیماران، شرکت های دارویی و کاریابان شرکت های داروسازی بررسی کند.
اختلال دوقطبی یک اختلال خلقی است که از دو مرحله مانیا(مرحله صعودی انرژی) و مرحله افسردگی (مرحله نزولی انرژی)تشکیل شده است. مارتین هر دوی این مراحل را در نظر داشته است و هردو را درای جنبه های مثبت و منفی در عملکرد می داند اما به دلیل شایع بودن مانیا و نیز اینکه مانیا بخشی از اختلال افسردگی مانیک است و کمتر بدان پرداخته شده در این کتاب بیشتر بر روی این بعد از بیماری تمرکز دارد. مارتین که خود نیز از این اختلال رنج می برده و توسط تشخیص پزشکی به آن رسیده است نوعی تجربه زیسته را مقدم بر آغاز پژوهش مردم نگاری در این زمینه می داند. وی از سال ۱۹۹۶ با شرکت در دوره ها و جلسات گروه های پشتیبانی مربوط به این افراد خود را در آغاز یک مردم نگاری می بیند که تا سال ۲۰۰۶ این پژوهش ادامه می یابد. مارتین این پژوهش را در سه نقطه جغرافیایی شهری اورنج کانتی، نیوجرسی و منطقه بالیتمور، با تمرکز بر مصاحبه با روانپزشکان در شهر اورنج کانتی، جلسه های روان درمانی و گروههای پشتیبانی در شهر بالتیمور و در شهر نیوجرسی وی مصاحبه های خود را با کارکنان شرکت های دارویی انجام داده است. مارتین در این کتاب بر دو روش مشاهده و مصاحبه متمرکز بوده است. این کتاب که به زبان های فرانسوی و ژاپنی نیز ترجمه شده است تلاش دارد تا تجربیات روزانه این بیماری را به نوع طبقه بندی موجود از آن که در کتاب راهنمای تشخیص بیماری های روانی آمریکا DSM-IV آمده است، پیوند زند. او بعنوان یک متخصص علوم اجتماعی دیدگاه مربوط به بیماری به منزله یک پدیده صرفا فرهنگی را نمی پذیرد و از سوی دیگر آن را چون روانپزشکان و حوزه پزشکی نیز به منزله یه امر واقع بیولوژیکی خوانش نمی کند؛ برای مارتین این بیماری دارای یک هستار بیولوژیکی و به واقع یک بیماری است که توسط یک زمینه متنوع فرهنگی مفهوم سازی شده است. برای همین تنوع فرهنگی مربوط به بیماری است که وی در این اثر تنها به خوانش این بیماری در گستره فرهنگ آمریکا می پردازد.
یکی از مضامین اصلی بررسی وی خط تمایزی است که نظام پزشکی میان امر عقلانی و غیرعقلانی می گذارد. بیماری و فرد مبتلا به اختلال با وارد شدن به حوزه دیوانگی و جنون نوعی سوژگی را پشت سر می گذارد که عملکرد و رفتار وی به مثابه چیزی برخلاف امرعقلانی پنداشت می شود. عملکردهای پزشکان در تعامل با بیمار بویژه در استفاده از زبان برای آگاهی از تشخیص به اختلال فرد در حوزه عقلانیت جای می گیرد. اما مارتین سعی می کند با ارائه دو مفهوم از اجرا و اجرامندی و نیز مفهوم سبک به آن دسته از رفتارها سوی بیماران توجه کند که روی خط قرمز بنیان نهاده شده توسط پزشکان حرکت می کند و در نوسان است. نوعی تحرک پذیری که مارتین آن را به عملکرد پزشکان نیز تعمیم می دهد.
در نهایت با آنکه مارتین به دلیل تجربه زیسته از این بیماری، آن را نه صرفا پدیده ای بیولوژیک و نه امری تماما فرهنگی می داند؛ بلکه در نظر وی ترکیبی از هردو است و راه صحیح بررسی آن را قرار دادن بیماری در گستره وسیع تر و عمیقتر زمینه فرهنگی، اجتماعی و تاریخی می داند.
در ادامه خلاصه ای از مباحث مطرح شده در فصول کتاب را می خوانید که در دو بخش اصلی اختلال قطبی به مثابه تجربه و اختلال دوقطبی به منزله منبع گنجانده شده است.
تحقیقات دو قطبی
مانیا و افسردگی در فرهنگ امریکا
————————————————————————
نوشتههای مرتبط
پیشگفتار: راه و روش های مردم نگاری
وقتی در حال نوشتن کتاب آخرم بودم، زمانی برای مواجهه با واقعیت تجربه کردم. هر بار که سعی می کردم چیزی بنویسم احساس می کردم که یک شخصیت شوم، با تصویر عجیب سرد و خاکستری محکم بر روی شانه های من نشسته و تمام آنچه می نوشتم را می نگریست و حس خوبی نسبت به نوشته های من نداشت. بدین ترتیب، ترسیده و از کنترل خارج شده بودم. پس از مشاوره با روانپزشکم، وی تشخیص داد که این حالت به دلیل مصرف داروهای ضد افسردگی ایجاد شده و افسردگی را تشدید کرده و من را به حد جنون رسانده بود.
مدتی بعد و در سال ۱۹۹۶، در جلسات هفتگی (گروه های حامی افسردگی مانیک) شرکت کردم، و حس کردم که در آغاز مسیر مردم نگاری هستم. به هر یک از گروه ها توضیح دادم که در فکر انجام مطالعات مردم نگارانه در زمینه افسردگی مانیک و اختلال بیش فعالی و کمبود توجه (ADHD) می باشم، هر چند که هنوز ایده ای در مورد معنی آن نداشتم. تنها درخواست گروه ها برای شرکت من در جلسات این بود که از فاش کردن هویت اعضا خودداری کنم.
بنابراین من با یک چالش مواجه شدم. از طرفی شرایط شخصی من احتمالاً مسیری را برای مطالعه جنبه های بیماری های روحی که به هیچ شکل دیگری قابل مشاهده نبودند، فراهم کرد. اما ترس در مورد ننگ ابتلا به بیماری روحی من را از به کارگیری ابزارهای کلیدی مردم نگاری، که شامل یادداشت برداری و ضبط صدا بود، باز می داشت. دلایل مهمی برای انجام این کار داشتم که بخشی از آنها عملی بود:
رسوایی ابتلا به بیماری روانی به حدی زیاد است که حتی دانستن شماره تلفن و آدرس افراد مبتلا برای انجام تحقیقات بیشتر می توانست تهدید کننده باشد. افراد بسیاری در نتیجه به دست آمدن چنین اطلاعاتی، شغل و روابط خود را از دست داده بودند؛ به همین دلیل شرکت کنندگان به ندرت نام خانوادگی یا آدرس خود را افشا می کردند.
فایده به کار بردن اصطلاح “بیماری روحی” این است که پدیده روحی و پدیده جسمی را در یک گروه جای می دهد و اشاره می کند که هر دوی این مشکلات منشأ بیولوژیک و درمان های بالقوه دارند. به اعتقاد من، اصطلاح “بیماری روحی” یک نوع تاریکی است که من به دنبال درک بهتر آن بودم.
در کار من، مواجهه با نشانه های بیماری روحی یک مشکل همیشگی بوده است. در شرایط فعلی جامعه و با وجود نحوه برخورد مردم با افراد مبتلا به بیماری روحی، اگر عنوان کنید که مبتلا به افسردگی مانیک هستید، احتمالاً مردم شما را در گروه افراد غیرفعال و غیر مفید قرار خواهند داد. من نیز از ترس چنین قضاوت هایی در برهه ای از افشای بیماری خود خودداری کردم.
در میان شما یا اطرافیان نزدیکتان ممکن است افرادی وجود داشته باشند که دارای شرایط روانی که در این کتاب به آن خواهم پرداخت باشند. احتمال دارد که برخی از شما داروهای سایکوتروپیک استفاده کنید یا دوره های روان درمانی را بگذرانید. هدف من پرداختن به درد و رنج ناشی از وجود این شرایط، و نیز بهبودی واقعی است که داروها و دیگر درمان ها می توانند ارائه دهند. اما از سوی دیگر برای روشن کردن تجربه ابتلا به افسردگی مانیک، قصد درک این شرایط را در زمینه های فرهنگی و تاریخی وسیع تری دارم. در زندگی، و در این کتاب، من در جایگاهی ایستاده ام که هم به روانشناسی و تأثیر داروها بر ذهن و رفتار آگاهم، و هم در مورد اهمیت تاریخی و فرهنگی این مسائل کنجکاو هستم.
خوانندگان در این کتاب با راهنمای چگونه زندگی کردن با افسردگی مانیک روبرو نیستند، اگرچه توضیحاتی در مورد شرایط زندگی با وجود ابتلا به افسردگی مانیک در این کتاب آورده شده است. مخاطبان این کتاب با برخی از جنبه های آزار دهنده ارتباط نیروهایی روبرو خواهند بود که سال های متمادی باعث ایجاد معضلی شده اند که ما اکنون به نام اختلال دو قطبی می شناسیم. در این مردم نگاری قصد دارم که تجربیات روزانه اشخاص در دنیایی که روانشناسی برای آنان ایجاد کرده است را بررسی نمایم.
با خوش بینی به آینده، من کلمه “دیوانه” را به کار می برم؛ زیرا معنی این کلمه در فرهنگ لغت شامل مواردی از جمله احمق، بی عقل، پر از ضعف، غیر معمول بودن، پریشانی به دلیل هیجان یا اشتیاق، پرشور و پریشان حواسی را نیز در بر دارد. امیدوارم که بتوان واژه “دیوانه” را برای مشخص کردن و توصیف شخصیت افراد، حتی در رویاهایشان، و یا در قلمروی غیرعقلانیت مورد استفاده قرار داد. نمی خواهم بگویم که همه ما شبیه به هم هستیم؛ یا برخی از ما به دلیل دیوانگی از کار افتاده نیستیم. من می گویم که می توان تفاوت اندکی بین اعمال و افکار عقلانی و غیر عقلانی، در تمام جنبه های زندگی قائل شد.
مقدمه:
افسردگی مانیک در امریکا
در این کتاب به بررسی ادراکات و عادات فرهنگی می پردازم که مانیا و افسردگی مانیا در امریکا را در بر گرفته اند. همچنین، اینکه این عادات و ادراکات که از گذشته ایجاد شده اند، در زمان گذشته چه تفاوتی با اکنون داشته اند؟ با چه فرضیه های فرهنگی امریکایی در مورد زندگی، مرگ، قدرت، ضعف، ظرفیت و ناتوانی، ذهن، و جسم برانگیخته شده اند؟ این فرضیه ها برای مردم در محیط های مختلف زندگی، سن های گوناگون، زنان و مردان و برای مردمی با هویت های نژادی و قومی مختلف چه تفاوتی دارند؟ مهمتر از همه، چگونه می توانیم ادعاهای روانپزشکی و اعصاب شناسی معاصر را برای شناختن حالت های روحی از نظر فرهنگی و تاریخی بفهمیم؟
منطقی و غیر منطقی
ابتلای یک شخص به افسردگی مانیک عقلانیت وی را زیر سؤال برده و بدین ترتیب توانایی های فرد در زمینه های مختلف انجام شغل خود، تدریس به شاگردان، رعایت کردن قوانین یک کشور، و حتی زندگی با خانواده در مورد او را می تواند مورد تردید قرار دهد. بررسی اینکه عقلانیت در جامعه امروز چگونه شناخته می شود یکی از اهداف اصلی من در فصل های آینده کتاب خواهد بود.
به دو دلیل تمرکز من بر روی مانیا خواهد بود. اول، به این علت که تا به حال درباره مانیا کمتر از افسردگی نوشته شده است. شاید چون اختلالات افسردگی نسبت به افسردگی مانیک در امریکا شایعتر هستند. دوم، چون مانیا بخشی از افسردگی مانیک است که ما به عنوان هدف در زمینه اقتصادی سیاسی شاهد ظهور آن هستیم. استدلال من این است که باید معنی رفتار مانیک را به وسیله توصیف این که افراد با “مانیا” چه کاری انجام داده و چرا این کار را انجام می دهند، متوجه شویم. با توجه به اهمیت زبان در شکل دادن به مفاهیم بیماری روحی – تشخیص های پزشکی و … – تمرکز بر روی اعمال افراد و کلمات و حرف های آنان برای من بسیار مهم است.
مغزها و ژن ها
در این کتاب بطور گسترده به مغز و ژن ها پرداخته نخواهد شد، اما قصد ندارم اشاره کنم که شیمی مغز با درک علمی افسردگی مانیک یا تجربه بیماران از افسردگی مانیک ارتباطی ندارد. اغلب از روانپزشکان شنیده ام که مشکلات من ناشی از فرستنده های عصبی هستند، و من همیشه با شنیدن این جمله آرامش یافته ام؛ که یعنی مشکلات من بطور کامل در کنترل من نیستند.
تاریخچه مختصری از افسردگی مانیک
طبقه بندی “افسردگی مانیک” از کجا شروع شده است؟ تاریخ این اصطلاح به یونانیان باستان بر می گردد که تصور می کردند سلامتی بدن به چهار خلط: خون، بلغم، صفرا و صفرای سیاه مرتبط است. آنها اعتقاد داشتند که اختلالات روانی می تواند باعث عدم تعادل در میان خلط ها شود.
افسردگی مانیک در فرهنگ
هدف اصلی من عنوان کردن این موضوع نیست که عوامل اجتماعی اختلالات رفتاری مهمتر از جنبه های بیولوژیک آن هستند. قصد من ارائه انواع تجربیات و اعمال افراد مبتلا به افسردگی مانیک است؛ توصیفاتی که اجازه می دهد چنین اشخاصی بطور کامل متعلق به شرایط انسانی و نه به “غیر عقلانیت” باشند. عقیده من این است که “شرایط انسانی” ممکن است مانیا و افسردگی را نیز در بر بگیرد.
به عقیده من واقعیت افسردگی مانیک در مفاهیم فرهنگی واقع شده که معانی خاصی به نوسان ها و کثرت های آن می دهند. همچنین قصد ندارم بگویم که اشخاص مبتلا به افسردگی مانیک به درمان نیازی ندارند. به نظر من، این شرایط رنج آور باید به هر طریق ممکن درمان شود. اما در عین حال باید عنوان کنم که ابعاد افسردگی مانیک در تصور فرهنگی امروزی با شکست ها و پیروزی های اقتصادی در هم آمیخته و عواقب متفاوتی را برای افراد ضعیف و قدرتمند به دنبال دارد.
روش های تحقیق
کار تحقیق بر روی این پروژه را تنها با یک طرح شروع کردم. با گروه های پشتیبانی در جنوب کالیفرنیا آغاز کردم و پس از آن به روانپزشکی، نوروساینس (علوم اعصاب)، صنعت داروسازی و تجربیات زندگی افراد مبتلا به افسردگی مانیک رسیدم.
از سال ۱۹۹۶ و به مدت تقریباً پنج سال درهفت گروه پشتیبانی برای افسردگی مانیک شرکت کردم که برخی از آنها در ساحل شرقی و برخی در ساحل غربی امریکا برگزار می شدند. بیشترین کاری که انجام می دادم، شرکت در جلسات گروهی و رویدادهای اجتماعی و صحبت های غیر رسمی با افرادی که ملاقات می کردم بود. در انتهای تحقیقات نیز با برخی از رهبران سازمان های حمایت کننده این گروه ها مصاحبه نمودم.
تمرکز مردم نگاری من بر روی مناطق شهری هر یک از این سواحل بود: منطقه بالتیمور در شمال شرقی، و اورنج کانتی در جنوب کالیفرنیا. من در یکی از سازمان های روانپزشکی بالتیمور با کسب اجازه، بسیاری از زمینه هایی که دانشجویان پزشکی آموزش می دیدند تا طبق آنها با مبتلایان با اختلالات روانی برخورد کنند، را مشاهده نمودم و توانستم در جلسات ملاقات پزشکان و دانشجویان با بیماران شرکت کنم.
در منطقه بالتیمور بر روی درمان روانپزشکی افسردگی مانیک تمرکز کردم، در حالی که در اورنج کانتی با اعصاب شناسان آن بخش کار کردم که برخی از آنها از برترین متخصصان تصویربرداری مغز برای افسردگی مانیک و ADHD (اختلال بیش فعالی و کمبود توجه) بودند.
این بررسی جغرافیایی اجازه مطرح کردن سؤالات تطبیقی در مورد شخصیت و بیماری ذهنی را به من داد. در طول پروژه توانستم ببینم که در مقایسه با محیط خشن تر و اقتصاد به سختی تقسیم شده بالتیمور، دسته بندی های روان شناختی در منطقه اورنج کانتی چگونه به کار می رفتند. تحقیق من بطور مساوی به افسردگی مانیک و ADHD اختصاص یافته، اما به دلیل کمبود فضا تمرکز این کتاب را عمدتاً بر روی افسردگی مانیک و زمینه های آن قرار دادم و در کتاب دیگری به اختلال ADHD خواهم پرداخت.
سومین منطقه مورد مطالعه، نیوجرسی مرکزی بود که در آنجا به مصاحبه با نمایندگی های کمپانی های دارو و فروشندگان دارو پرداختم. علاوه بر این، در دانشگاه پرینستون نیوجرسی آموزش های پایه ای در زمینه مفاهیم و روش های آزمایشگاهی نوروساینس معاصر دیدم. همچنین در طی سال ها به هر کجا که توانستم سفر کردم تا در کنفرانس ها، دوره ها و جلسات در زمینه افسردگی مانیک و ADHD شرکت کنم. صدها ساعت نوارهای ضبط شده را از این رویدادها آنالیز کردم. بیش از هشتاد مصاحبه با افراد مختلف انجام دادم. برای شناخت زمینه هایی که داروهای سایکوتروپیک در آن تولید، تبلیغ و فروخته می شوند، بطور غیر رسمی با برخی از کارکنان صنعت داروسازی مصاحبه کردم. علاوه بر این، به عنوان استاد مدعو در یک آژانس تبلیغاتی مهم نیز فعالیت داشتم.
بخش اول
تجربه افسردگی مانیک
هدف بخش اول کتاب بررسی تجارب زندگی افراد مبتلا به افسردگی است. این کار را با طبقه بندی معانی اصطلاحات رایج مورد استفاده برای توصیف افسردگی مانیک در زمینه های روانپزشکی و در زندگی روزمره آغاز کردم. درک این اصطلاحات بهترین مسیر رسیدن به دیدگاه هایی است که در فصل های آینده مطرح خواهم کرد.
فصل اول: شخصیت و احساسات
در زمان های گذشته، عامل ثبات برای یک فرد بالغ معیار شخصیتی او محسوب می شد. در اوایل قرن حاضر، عنوان شد که هویت شخص باید قوی و مستحکم باشد. این نوع تعریف، وابسته به مفهوم پیشین “شخصیت” بود که کم و بیش به افراد سختکوش و مطیع دستورات گفته می شد. اگرچه در همان زمان هم جایگاه ثبات شخص در حال تغییر بود.
اصطلاح “شخصیت” در اوایل قرن بیستم مورد استفاده همگان قرار گرفت و نیرویی برای ارائه شخصی راحت تر را با خود به دنبال آورد. در حال حاضر هر فرد می تواند به ارائه شخصیت خود به طرق مختلف و برای مقاصد مختلف بپردازد.
امروزه، نه تنها افراد شغل های مختلف را انجام می دهند، بلکه شرایط کاری آنان نیز در طول زمان تغییر یافته است. علاوه بر این، اشخاص از نیروهایی تشکیل شده اند که ظرفیت ها و توانایی های آنان را آشکار می کنند: به حداکثر رساندن و بهینه سازی توانایی های شخص نکاتی مهم در این زمینه هستند. از آنجا که این پتانسیل ها و ظرفیت ها در ارتباط با نیازهای در حال تغییر محیط شکل می گیرند، محتوا و حتی شرایطی که در آنها شناخته می شوند نیز دائماً در حال تغییر هستند.
این تغییرات حتی ممکن است عواطف و احساسات افراد را هم در بر بگیرد. این نقطه نظر وجود دارد که احساسات متغیر می توانند از علائم افسردگی مانیک باشند. در روانپزشکی، افسردگی مانیک به معنی “اختلال خلق و حالت” است. بدین ترتیب برای پاسخ به سؤالاتی که در زمینه تغییر خلق و حالت مطرح می شود، من ابتدا به توضیح معانی متغیر احساسات، خلقیات، و انگیزه ها در زمینه فرهنگی پرداخته ام.
در نتیجه مطالعات در مورد معانی این اصطلاحات، مشاهده کردم که از آنجایی که عواطف متضاد مانند شادی زیاد یا غم، و یا رفتارهای متضاد مانند هیجان و جلوگیری از بروز احساسات ممکن است به مقدار بیش از حد در یک فرد وجود داشته باشند؛ احتمال دارد که افسردگی مانیک یک وضعیت “متا” نامیده شود. عناصر تشکیل دهنده افسردگی مانیک تنها به احساسات واقعی شخص بر نمی گردد، بلکه با ارتباط احساسات با دیگر بخش های سیستم رفتاری و احساسی فرد نیز معنی می یابد. در این حالت متا، خلقیات نه تنها با هم در یک فرد وجود دارند، بلکه دچار نوسان نیز می شوند.
بر اساس تعاریف، شخص مبتلا به افسردگی مانیک از درخشش روشن مانیا به تاریکی ناخوشایند افسردگی در حال نوسان و تغییر حالت است. اکثر افراد دچار افسردگی مانیک، احساس می کنند که تحت کنترل یک نیروی متغیر و پر نوسان هستند.
فصل دوم: عقلانیت و غیر عقلانیت
در تمام جنبه ها، غیرعقلانیت دشمن عقلانیت، منطقی بودن، نظم، ثبات و تمدن است. در این فصل، صحت نبرد بین این دو مورد را با نشان دادن این که چگونه عقلانیت و غیر عقلانیت به وضوح قابل جدا شدن نیستند، به چالش خواهم کشید. این بحث را از نقطه نظر بیماران مبتلا به اختلال خلقی آغاز می کنم.
فصل سوم: مدیریت مانیا و افسردگی
همانطور که در مقدمه کتاب آورده ام، در تنزل جایگاه افراد مبتلا به بیماری های روحی، کمبود یک یا چند مؤلفه اصلی شخصیت که از قرن هفدهم در جوامع غربی شناخته می شوند، دخیل هستند. این مؤلفه ها شامل کنترل شخص بر جسم خود، توانایی های خود و دارایی های خود می باشد. همچنین از قرن هفدهم واژه “دیوانه” به درجه ای از غیرعقلانیت منسوب می شد که به وسیله شکاف عظیمی از انسان های عاقل جدا می شد.
هدف من از مطالعه نزدیک وقایع روزانه افرادی که “دیوانه” انگاشته می شوند، بررسی شکافی است که هنوز هم عقلانیت را از غیرعقلانیت جدا می کند. قصد من پر کردن این شکاف با تجربیات پیچیده اجتماعی است که درجاتی از اعمال ارادی و غیر ارادی را در بر می گیرد. همانطور که در فصل دوم دیدیم، اقدامات ارادی گروه های پشتیبانی مانیا می تواند به عنوان اثبات این نکته که ابتلا به مانیک چیزی است که فرد می تواند آن را انتخاب کند، و بنابراین افراد با افسردگی مانیک دارای اراده (یک ویژگی اصلی شخصیت) هستند، برشمرده شود.
در این فصل این تحقیق را ادامه داده و بطور خاص بر روی اینکه آیا افراد مبتلا به افسردگی مانیک قادر به مدیریت خود هستند یا خیر تمرکز خواهم کرد. با این موضوع شروع می کنم که زمانی که شخص مبتلا به افسردگی مانیک از داروهای سایکوتروپیک استفاده می کند، چه اتفاقی می افتد. از آنجا که استقلال فردی یکی از جنبه های اصلی شخصیت است، این که آیا فردی که از داروی سایکوتروپیک استفاده می کند، استقلال شخصیت خود را حفظ می کند یا خیر سؤال مهمی است.
فصل چهارم: هم اینک شما را به عنوان فرد مبتلا به افسردگی مانیک معرفی می کنم
مردم پس از اطلاع از ابتلا به افسردگی مانیک چطور با خود کنار می آیند؟ اگرچه به نظر می رسد شکل طبقه بندی های DSM-IV به ظاهر نشان دهنده یکپاچگی و وضوح آنها باشد، اما در عمل اینگونه نیست. برای هیچ یک از روانپزشکان مجاز به استفاده از این اصطلاحات نیز، این فرآیند چندان ساده نیست. اینکه معنای این اصطلاحات چیست، چگونه باید به کار روند، و حتی اینکه آیا پزشک یا بیمار به این نتیجه می رسند که باید از آنها استفاده کنند همگی مورد بحث هستند.
در این فصل، خلاقیتی که بیماران و پزشکان در مورد کاربرد اصطلاحات DSM (راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی) ایجاد می کنند را با هم خواهیم دید. بنابراین نمونه هایی از مشکلات افراد مختلف، دیالوگ ها و بررسی درمان های به کار رفته توسط پزشکان این افراد در این قسمت آورده شده است.
فصل پنجم: بررسی تشخیص ها
هنگام شرکت در دوره های پزشکی، می دانستم در حوزه ای هستم که مقامات پزشکی تا حد زیادی قادر به شکل دادن و کنترل اصطلاحات مورد بحث هستند. Keith Burton و سایر افراد می توانستند برای رد کردن یا منحرف کردن این حوزه تلاش کنند، و اغلب اصطلاحات پزشکی را به شکل جدید و متناسب با مقاصد خود مورد استفاده قرار دهند. اما در نهایت هیچ سؤالی در مورد اینکه چه کسی تصمیمات مرتبط با تشخیص و درمان پزشکی را اتخاذ کرده پرسیده نمی شد.
در مقابل، با جستجو در میان گروه های پشتیبان افسردگی مانیک، اغلب خودم را در انجام گونه ای از مردم نگاری تصور می کردم که دور از قدرت و اختیارات پزشکی بود. به کار میدانی در میان “بیماران روحی” (شرایطی که خودم هم چندان با آن بیگانه نبودم) فکر کردم. خودم را در حال ثبت احساسات پیچیده اشخاصی تصور کردم که در خارج از محدوده عقل و “حس تشخیص مناسب” جای می گیرند؛ و مشغول ثبت صحبت های آنان در مورد احساسات، حالت ها، یا دیگر وضعیت های روانی شدم که آنان را از غیر عقلانیت نجات داده و طبقه بندی عقلانیت را زیر سؤال خواهد برد. در حقیقت، زمینه کاری من چیزی را نشان داد که انتظار آن را نداشتم: در حین توصیف حالت های روحی خود در جلسات گروه های پشتیبانی، اشخاص اغلب در داخل محدوده دسته بندی ها قرار می گرفتند (مانند “اختلال دو قطبی” یا “افسردگی”) که اصطلاحات آن به وسیله قراردادهای پزشکی مانند DSM تنظیم شده اند. در کمال تعجب، متوجه شدم که افراد در گروه های پشتیبانی، اصطلاحات پزشکی استاندارد را بدون جزئیات بیشتر به کار می بردند، و امید من برای یافتن یک زبان غنی، مستقل و از لحاظ فرهنگی دقیق در مورد حالت های درونی را از بین بردند.
فصل ششم: خصوصیات دارویی
داروها محصولات بیجانی هستند که نمی توانند صحبت کنند، تفکر کنند و یا احساس کنند. با این حال، بازارهای دارویی و تبلیغ کنندگان تلاش می کنند تا بر روی داروهای سایکوتروپیک سرمایه گذاری کنند که بتوانیم آنها را به عنوان “افراد” پنداشته و برای آنها شخصیت مستقل اجتماعی و توانایی برقراری ارتباط با بیمارانی که آنها را مصرف می کنند متصور شویم. با این حال، بیمارانی که از این داروها استفاده می کنند لزوماً با آنها به عنوان “اشخاص” زنده که در وجود آنان ساکن می شوند، برخورد نمی کنند. بیماران بیشتر به داروها به چشم ابزارهای بیولوژیک می نگرند که قدرت آنها در تأثیرات ویژه آنها بر روی مغز نهفته و احتمال دارد نیاز داشته باشند که اثرات جانبی مضر آنها توسط داروهای دیگر کنترل و تعدیل شود.
علیرغم تصاویر تبلیغاتی، هر دو گروه بیماران و شرکت های دارویی و تبلیغاتی بر روی داروهای سایکوتروپیک با معانی عمیق دو جانبه سرمایه گذاری می کنند. داروهای سایکوتروپیک می توانند به ما کمک کنند، اما در عین حال نمی توانند این کار را بدون صدمه زدن به ما انجام دهند.
از نقطه نظر تحقیقاتی و پرسنل تولید، تمایل پرسنل فروش، بازاریابی و تبلیغات به رعایت جنبه های زیباشناسانه تولید یک دارو، قابل درک و همچنین نا امید کننده بود. کار بر روی فرمولاسیون شیمیایی داروها مانند ساخت “بدن” دارو، و بقیه امور مانند ساخت “لباس” آن بود. آنها تلاش می کردند که “لباس” را راحت، شیک و زیبا درست کنند؛ حتی اگر این کار را در مقایسه با ساخت بدنه دارو سرسری و سطحی انجام می دادند.
در ادامه تمرکز خود را بر روی بحث با بیماران در مورد این که چگونه برخی از تبلیغات سعی در رسیدن به بیماران به واسطه پزشکان دارند، قرار دادم.
ادامه دارد…