سفر رئیس جمهور به نیویورک فرصتی را فراهم آورده است که موضوعی قدیمی به بحث گذاشته شود و دیدگاه هایی که اغلب ممکن است با دغدغه های یکسان اما رویکردها و راهبردهای متفاوتی ارائه شوند، به بیان در آیند. دیدگاه ما از چند پیش فرض اساسی و غیر قابل انکار در حوزه جامعه شناسی سیاسی شروع می شود: نخست آنکه پبشینه ایالات متحده آمریکا در نیم قرن اخیر چه در رابطه با حقوق بشر، چه در رابطه با گسترش دموکراتیک جهان سوم، و چه حتی در رابطه با مدیریت اجتماعی و فرهنگی درونی این کشور، غیر قابل دفاع و بسیار تیره است. از کودتای حسنی الزعیم در سوریه در مارس ۱۹۴۹ که نخستین کودتای این کشور بود و سازمان تازه تاسیس سیا (۱۹۴۷) به اجرا در آورد و دموکراسی نوپای سوریه را از میان برد، تا کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲(۱۹۵۲) علیه دکتر مصدق؛ از کودتای گواتمالا در ۱۹۵۴ که به جنگ داخلی دراز مدت و ۲۰۰ هزار کشته منجر شد تا حمایت نهایی پس از یک دخالت اولیه، از سوکارنو دیکتاتور اندونزی و کشتارهای گسترده او در ۱۹۵۸؛ از دخالت در کوبا برای اجرای یک کودتا یا ماجرای خلیج خوکها در ۱۹۵۹ که جهان را تا مرز جنگ جهانی سوم پیش برد، تا کودتای ویتنام در ۱۹۶۳ که جنگ را در این کشور بیش از ده سال تداوم تشدید و میلیون ها نفر را در منطقه به کشتن داد؛ از دخالت در کنگو علیه پاتریس لومومبا(۱۹۶۰-۶۵) تا بر پا کردن کودتا و دخالت نظامی در عراق (۱۹۶۰-۶۳)، از کودتای شیلی علیه دولت دموکراتیک سالوادور آلنده (۱۹۷۳) تا روی کار آوردن و حمایت گسترده از رژیم های نظامی و کشتار مخالفان و روشنفکران در طول دهه ۱۹۷۰ در آمریکای لاتین و سرانجام به وجود آوردن حرکات وهابی و سازمان های مخوفی چون القاعده (از طریق عربستان و پاکستان) و دامن زدن عملی به ایجاد جریان های هولناکی چون سلفیسم و تکفیری های داعش و اشغال و نابودی دو کشور افغانستان و عراق در دهه های ۱۹۸۰تا ۲۰۰۰. این سیاهه را در حوزه دفاع از حقوق بشر نیز می توان تا امروز با تداوم حمایت سخت آمریکا از عقب افتاده ترین و سرکوبگرانه ترین رژیم های عربی ادامه دارد. اما در سیاست داخلی نیز آمریکا بیلان درخشان تری نداشته است: فرو بردن کشور در طول بیش از سه دهه در موقعیتی باور نکردنی از بحران اقتصادی، گسترش خشونت و زیر بار قرض رفتن و فقر و تخریب شهرهای بزرگی چون دیترویت و بی خانمان شدن هزاران خانوار آمریکایی، نمونه هایی از این مدیریت هستند که هر چند خوشبختانه به دلیل وجود پیشینه دموکراسی در این کشور، می توانند همواره مورد نقد قرار گرفته و شاید همین امر، روزنه ای از امید را باز کند، اما به این کشور و سران آن هیچ حقی برای دادن درس در هیچ زمینه ای به کشورهای جهان سوم نمی دهد.
واقعیت آن است که سیاست های آمریکا در منطقه خاور میانه در سه دهه اخیر یک هدف و فقط یک هدف را دنبال می کرده است و آن ایجاد هژمونی یک جانبه بر منابع نفتی و گازی جهان و از این طریق به دست آوردن ضمانتی قطعی و نظامی برای جلوگیری از سقوط یک نظام ورشکسته سیاسی و اقتصادی، بوده است. رودررویی آمریکا با ایران نیز فقط و فقط بر سر همین امر یعنی نداشتن کنترل کامل بر ژئوپلیتیک منطقه بوده است و سایر موارد (حقوق بشر، مساله هسته ای، کمک به توسعه منطقه، مبارزه با تروریسم…) صرف نظر از آنکه نظر ما درباره هر کدام از آنها چه باشد، هیچکدام پایه و اساسی محسوس و قابل دفاع از جانب آمریکا ندارند. از این رو دولت آمریکا، به هیچ عنوان در مقام آن نیست که به ایران یا به هیچ کشور دیگری راه حقوق بشر و دموکراسی و غیره را نشان بدهد. اما پرسش آن است که آیا مذاکره، یا حتی تجدید رابطه با آمریکا به معنای پذیرش بازی و مشروعیت دادن به نقش این کشور در طول تاریخ معاصر یا در جهان امروز یا مهر تاییدی بر سیاست های بین المللی و داخلی آن است؟ پاسخ این پرسش در آن است که مذاکره و رابطه با آمریکا از چه موضعی انجام بگیرد، از موضع ضعف یا از موضع قدرت؟ اگر موضع یک کشور ضعف باشد، بدون شک چنین مذاکرات و روابطی به سود آن کشور و مردم نخواهد بود و در نهایت راه را برای وابستگی بیشتر به یک قدرت بزرگ و پذیرش سلطه او بازی می کند. این امر به خصوص در خاور میانه بسیار بیشتر خود را نشان می دهد. زیرا در این منطقه که در عرف سیاسی منطقه ای فوق حساس و به دلیل وجود یک دولت آپارتایدی (اسرائیل) بیش از پنجاه سال است منطقه ای نیمه جنگی به شمار می رود، اتحاد یک کشور منطقه ای با آمریکا به سختی می تواند خارج از نوعی اتحاد نظامی مطرح باشد و استثنایی نیز برای این امر نداریم (نگاه کنیم به موقعیت ترکیه، امارات، اردن، بحرین، …). اصولا سیاست بین المللی آمریکا در طول پنجاه سال اخیر بر آن بوده که روابط سیاسی خود را با کشورهایی که در مناطق حساس ژئو پلیتیک قرار دارند ( آمریکای مرکزی، آسیای جنوب شرقی و شرقی، منطقه اقیانوسیه) به یک پیمان نظامی پیوند بزند و بیشترین اهمیت را نیز به همین روابط بدهد بدون آنکه لزوما سرمایه گزاری جدی در توسعه این کشورها بکند. مثال کره جنوبی در حالی به سود آمریکا مطرح می شود که مثال هایی چون افغانستان و عراق که بیش از ده سال پس از اشغال و اتحادشان با آمریکا هنوز جز مناطقی جنگی و نابود شده نیستند، آمریکای جنوبی و به خصوص مرکزی که فقر در آن بیداد می کند، پس از بیش از صد سال استیلای آمریکا، و حتی کشورهای امارات و عربستان که توسعه مالی (و نه اجتماعی و دموکارتیک که وجود ندارد) را مدیون منابع نفتی شان هستند و نه سیاست آمریکا، نیز در مقابل ما هستند.
نوشتههای مرتبط
بنابراین هر چند تجدید رابطه با آمریکا به هیچ عنوان به معنای تایید سیاست این کشور نیست، تهدیدی در آن وجود دارد و آن اینکه سیاست نولیبرالی و مخرب این کشور که هم اکنون نیز گروهی از اقتصاددانان ما را افسون زده کرده بیشتر قدرت پیدا کند و فشار برای اتحادی نظامی (رسمی یا غیر رسمی) و ناخواسته و بازی ژئوپلیتیک به سود آمریکا افزایش یابد. سیاست آمریکا نیز همواره آن بوده است که با ضعیف کردن موقعیت کشورهای جهان سوم، آنها را در شرایطی به پای میز مذاکره و ایجاد رابطه بکشاند که بیشترین امتیازات را از آنها بگیرد و کمترین کمک را به توسعه شان بکند. اما آیا می توان در جهان امروز از این رابطه به صورت قطعی منصرف شد؟ به باور ما و با نگاهی دقیق و عمیق و به دور از جار و جنجال های عامه گرا و شعار گونه، چنین امری در اقتصاد جهانی و نظام سیاسی جهانی شده و ژئوپلیتیک بسیار پیچیده دنیا به طور عام و خاور میانه به طور خاص، نه فقط ناممکن بلکه خطرناک است و بزرگترین خطرنیز در سوق یافتن خواسته یا ناخواسته به سوی دو ابر قدرت دیگر است که خطر آنها در جهان آینده، اگر کمتر از آمریکا نباشد ، بیشتر است: روسیه، که نوعی دیکتاتوری مافیایی و سلطه گر در آن به سرعت در حال بازسازی نظام کمونیستی و مشت آهنین پیشین است و چین که نظام کمونیستی، سرکوب گر و دیکتاتوری را هرگز رها نکرد و به آن یک نظام سرمایه داری وحشی قرن نوزدهمی مبتنی بر غارت و سرکوب و استثمار کودکان و زنان و روستاییان مناطق داخلی این کشور را پایه رشدی اقتصادی و حیرت انگیز اما به شدت شکننده قرار داده است که وابسته کردن جهان در حوزه صنایع به آن بزرگترین خطای اقتصادی جهان (پس از ایجاد سلطه سرمایه داری مالی در کنفرانس برتن وودز) به شمار می رود که می توان در جهان امروز مرتکب شد. افزون بر این آمریکا با نفوذ اقتصادی که در جهان دارد و البته کاملا ناشی از قدرت نظامی و مخرب آن است، دائما منافع ملی ایران را بیشتر در خطر خواهد انداخت. از جمله از موتور تحریم و تداوم آن برای مخالف سازی ، استفاده می کند.
نتیجه آنکه به نظر می رسد، داشتن رابطه با آمریکا از موضع قدرت یعنی با حفط استقلال ژئوپلیتیک ایران در منطقه خاور میانه و عدم وابستگی و هر گونه پیوند نظامی با این کشور، نظیرکاری که ژنرال دوگل پس از جنگ جهانی دوم کرد یعنی در عین ایجاد رابطه با آمریکا از ورود به پیمان ناتو پرهیز کرد، به سود منافع ملی کوتاه و دراز مدت ما باشد. دقت داشته باشیم که کشورهایی که در جنگی گسترده و خفته با این کشور بودند، نظیر اتحاد شوروی پیشین و یا ویتنام نیز با آن تجدید رابطه کردند. به این تجدید رابطه می توان، «تجدید رابطه ای بدون توهم» نام داد. اینکه آیا ما در موضعی به اندازه کافی قدرتمند برای این کار هستیم یا نه و سایر ملاحظات مربوط به حوزه سیاسی که به این کار اجازه دهد، البته بسیارفراتر از صلاحیت ما به مثابه کنشگران اندیشه اجتماعی است و باید مقامات و فرایندهای پیش بینی شده در قانون درباره آن تصمیم بگیرند، اما به نظر می رسد به دلایل بی شماری امروز کشور ما در منطقه و در جهان در موقعیتی نسبتا قدرتمند قرار دارد که در درجه نخست حاصل بیش از سی سال مقاومت مردمی برای استقلاب و آزادی است و در درجه بعدی حاصل ژئوپلیتیک شکننده خاور میانه. هم از این رو به نظر می رسد که چنین رابطه ای با حفظ تمام الزامات سیاسی و ملاحظات آن، می تواند در چشم انداز توسعه ای کشور قرار داشه باشد و تدام این وضعیت لزوما به سود کشورما نباشد.
این یادداشت در چارچوب همکاری رسمی میان انسان شناسیو فرهنگ و روزنامه شرق منتشر می شود و سرمقاله این روزنامه در روز دوشنبه ۶ مهر ماه ۱۳۹۳ بوده است