در ساختار و قصۀ فیلمهای عامهپسند یا فیلمفارسیها که پیش از هر چیز، گیشه و استقبال عامه را مد نظر دارند مشابهتهای فراوانی به چشم میخورد. برای مثال «ورود ناگهانی دست سرنوشت» نقش موثری در پیشبرد وقایع این آثار دارد و الگوهای معینی از عشق و رقابت و ازدواج را به کرات میتوان در آنها یافت. مرور برخی از قصۀ فیلمفارسی، سنجش و قضاوت را سادهتر میکند:
جوانمرد (۱۳۵۳،مهدی ژورک): امیر پلنگ و احمد ننهباباجگرکی، هر دو به آسیه علاقمندند. امیر به نفع دوستش-احمد- کنار میرود و سپس به دلیل درگیری به زندان میافتد. احمد با ارثی که عمهاش برای او باقی گذاشته به ثروتی کلان دست میابد و آسیه بعد از فوت پدرش آوازهخوان کافه میشود. امیر از زندان آزاد میشود، به دنبال آسیه میرود، با کافهدار درگیر میشود و صاحب کافه آسیه را نابینا میکند. آسیه درمان میشود و با امیر ازدواج میکند.
نوشتههای مرتبط
کوچهمردها (۱۳۴۹، سعید مطلبی): حسن و علی دو دوست و هر دو شیفتۀ زنی به نام اعظماند. قاسم، مرد شرور محله از این عشق در جهت ایجاد نفاق میان آن دو بهره میبرد. حسن در راه اثبات دوستیاش به علی طی حادثهای به شدت زخمی میشود و در آغوش علی میمیرد و اعظم را به او میسپارد.
عشق و انتقام (۱۳۴۴، محمد علی فردین) جوانی که آخرین بازماندۀ نسل خان است، با تمام قوا در پی انتقام گیری از ایل رقیب است و به همین منظور دختر رئیس ایل را میرباید اما عاشق او میشود. سر انجام نیروی عشق پس از سال ها دو ایل را در کنار هم قرار میدهد.
به این لیست میتوان دهها فیلم و سریال، با همین میزان شباهت در خط قصه و صدها فیلم و مجموعه با شباهتهای کمتر اما غیرقابلانکار ساختاری و قصهپردازی اضافه کرد که محدودۀ زمانی آن ابدا منحصر به پیش از انقلاب نیست و متاخرترین آنها اثری مانند ایرانبرگر ساختۀ مسعود جعفری جوزانی است. اما چرا ایرانبرگر یا آثار دیگری که شباهت کمتری در قصه با آثار یاد شده دارند نیز در همین دسته قرار میگیرند؟
مهمترین علت، سادهسازی زندگی و روابط و عناصر سازندۀ آن و تبدیل انسان، نیاز، باور، دغدغه و جهانش به انسان و جهان نوعی است که تفاوتی ماهوی با نمایش سادگی و یا بازنمود سادۀ زندگی دارد.
آدمها و جهان این قصه/ فیلمها مرکب از مجموعه ویژگیهایی آشنا و تا حدی دارای ثبات تاریخیاند که با یکدیگر همآیی (Collocation) دارند و هر کدام در اولین نگاه یادآور دیگریاند. برای مثال با شنیدن نام «قصاب»، انسانی درشت هیکل با سبیل پرپشت به ذهن اغلب ما متبادر میشود یا با شنیدن واژۀ «فقر» به سرعت به یاد واژۀ گرسنگی میافتیم. قطعا تمام این تداعیها بخشی از حقیقت را نیز با خود دارند اما تنها حامل آن بخش حقیقتاند که به خصوصیات مشترک یک گروه مربوط میشود و نوعی وحدت و همشکلی را نسبت به موضوعی بخصوص در ذهن پدید میاورد. در این شرایط آن چه منحصر به فرد و یگانه و سازندۀ شخصیت است به حاشیه رانده میشود. همین اتفاق در سادهسازی «روابط انسانی» هم به چشم میخورد. برای مثال یک جوانمرد که در رستۀ «جوانمردان» میگنجد یا به زبان صریحتر دارای ویژگیهای شناختهشده و فراگیر جوانمردی در ذهن غالب ایرانیان است، باید در عشق به نفع دوست همدلش پاپس بکشد. حساب و کتاب و سنجش به سرعت او را از چارچوب این رستۀ مشخص که مرزهای واضحی دارد خارج میکند. مشخصشدن مرزها در سادگی و بینشی مطلقگرا امکان پذیر است، زیرا هر نوع نگاه نسبی و آمیخته با تردید به موقعیتهای انسانی، مرزها را در یکدیگر محو خواهد کرد و طیفی از شدت و ضعف خواهد ساخت که در چارچوب و قالبهای مشخص ذهنی که نسبتِ نزدیکی با پیشنمونهها (prototype) دارند نمیگنجد (پیشنمونهها، یا نخستین الگوها به مشخصههای گنجایشِ شناختیِ انسان برای مقولهبندی اطلاق میشود (استاکول، ۱۳۹۳: ۵۸)). نیز ترکیب روابط و شخصیتهایِ «نوعی» تنها در جهانی به غایت ساده کارآمد است. ممکن است تیپ را در جهانی پیچیده ببینیم اما تیپ در جهان پیچیده به عنوان جرئی با عملکرد مشخص (مانند بخشی از یک دستگاه) عمل میکند. اگر تیپ، در جهانی دارای پیچیدگیهای طبیعی و امروزی، محور داستان باشد با سترونی و ناتوانی و سکون مواجه میشویم. ممکن است خواست نویسنده و کارگردان نمایش این سترونی، ناتوانی و تقابل باشد و ممکن است ناآگاهانه و در اثر ضعف شخصیتپردازی یا ضعف در پرداخت جهان چنین تقابلی پدید بیاید. هر کدام که باشد، تیپ به دلیل نداشتن انعطاف و دارا بودن مشخصههای قاطع، توانایی تحرک و عمل و جا به جایی در این دنیای پیچیده را نخواهد داشت و در نتیجه یا در سکون باقی میماند یا ناگزیر است با تصادفهای پی در پی یا اعمالی غیر معمول و باور ناپذیر مشکلاتش را حل کند.
به همین ترتیب، بسیاری از عناصر تشکیلدهندۀ قصههای عامهپسند و فیلمفارسیها در شخصیتپردازی، پرداخت جهان و روند شکلگیری تعلیق و گرهگشایی، نزدیک به پیشنمونهها یا نخستینالگوهاست. «به نظر میرسد که نظام شناختی انسان برای مقولهبندی از نظام درون یا بیرون یک مجموعه استفاده نمیکند بلکه از چیدمانی شعاعمانند یا شبکهای بهره میگیرد که در آن نخست نمونههای مرکزی قرار دارند که مثالهایی همهگیر و مناسب هستند و سپس نمونههای ثانوی که ضعیفترند و در آخر نمونههای فرعی (همان)». زمانی که قصهپرداز یا فیلمساز مستقیما نمونههای مرکزی را هدف قرار میدهد، عناصر قصههایش به عناصری «نوعی» و فراگیر بدل میشوند که به چشم و گوش افراد پرورش یافته در آن فرهنگ آشناست و برای درک و دریافت آن نیازی به کنکاش و تلاش و جستجو در ذهن نیست. فیلم به شکل مسئلهای از پیش حل شده یا سادهشده در برابر چشمان ماست. در ایرانبرگر مرد فقیری حضور دارد که فقر او با جوشیدن آب روی اجاق خانهاش مشخص میشود. فیلمساز نخستینالگوی مفهوم فقر یعنی «نبود چیزی برای خوردن» را به موکدترین شکل مقابل تماشاگر قرارمیدهد: مرد وارد خانه میشود، در دیگ را بر میدارد و متوجه میشود که همسرش به جای پختن غذا آب داخل دیگ ریخته است. توضیحی داده نمیشود که چرا زن آب روی اجاق گذاشته. نویسنده صرفا تداعی مرکزیترین مشخصۀ فقر را هدف گرفته است. حتی عبارتی شبیه «شام نداریم» هم کفاف عریانی و «نوعی»سازی مورد نظر فیلمنامهنویس را نمیدهد و در نتیجه با جوشاندن آب به جای غذا نبود چیزی برای خوردن را موکد میکند. یا خالی شدن میدان شهر هنگام سخنرانی آقامعلم با وجود این که مرکزیترین نمونۀ «عدم همراهی» را هدف گرفته است باز هم پاسخگوی عریانی مورد نظر نویسنده و فیلمساز نیست و ترجیح میدهند که با بهرهگیری از دیالوگ، بیپولی معلم و عدم همراهی مردم را به دلیل فقر موکد کنند.
همین سادهسازی را در پایانهای خوش و آشنای فیلمهای عامه پسند هم شاهدیم. بسیاری از آنها با ازدواج زوج دلدادۀ فیلم به سرانجام میرسند. در فیلمنامههای سهپردهای، پرسشی درپردۀ ابتدایی طرح میشود که پردۀ سوم و صحنههای گرهگشای فیلم باید پاسخی برای آن در آستین داشته باشد و غالبا پاسخ سئوال مطرح شده در پردۀ نخست یا بخشی از پاسخ آن ازدواج زوج عاشق فیلم است(گاهی در فیلمنامههای بد، فیلمنامهنویس موضوع را از خاطر میبرد و در پایان به سئوال دیگری پاسخ میگوید اما پاسخ این سئوال دیگر نیز در اینگونه آثار غالبا همان ازدواج است). اما چرا «ازدواج» پایان مناسب و مطبوعی برای این گونه داستانها تشخیص داده میشود؟
جستجو برای یافتن جفت، جزء تمهای فراگیر افسانههای کهن و قصههای عامیانه در تمام دنیاست که بخشی از اجزاء و عناصر آن، با حذف جهان معقول و مناسب داستان و روابطی که در آن جهان، منطقی و قابل پذیرش به نظر میرسد به داستانهای عامهپسند و فیلمفارسیهای امروز راه یافته است. کارل ابراهام مینویسد:«… تصادف و اتفاق ابدا وجود ندارد، آن چه به نظر ما تقریب و تخمین کور مینماید، از سرچشمههایی بس ژرف آب میخورد (۱۳۸۱: ۶۱)» این سرچشمههای ژرف در رویاگونگی افسانهها که ساختۀ اذهانی است که آمال و آرزوهایاشان را در قصهها میجستند مخفی و در عین حال قابل درک و دریافت بود، اما زمانی که عناصر آن به طور مجزا از بافت، در کنار واقعگرایی ظاهری فیلمهای عامهپسند مینشیند، تضادی از دل این پرداخت دوگانه زاده میشود که برای مخاطب آشنا به سینما و ادبیات «کمدی ناخواسته» را رقم میزند. از سوی دیگر نزدیکی بسیاری از عناصر جهان این قصهها به پیشنمونهها برای مخاطبی که از عهدۀ تحلیل مناسبات پیچیدهتر بر نمیآید سادهیاب است، او را به دنیای رویاهایش میبرد و غیرممکن دنیای واقعی را برایش به سادهترین شکل ممکن میکند.
از آن جایی که همۀ پدیدههای روانی «فراوردۀ تخیلانسان و الزاما دارای شباهتهای با یکدیگرند (همان: ۶۴)» استعاره و جادوی موجود در جهان افسانه که نوعی پیچیدگی را برای آن رقم میزند و ساختارِ از بسیاری جهات رویاگون آن که ترسها و تنشها و مطالبات ناخوداگاه را در چینشی منطقیتر از چینش رویا طرح میکند، امکان برداشتهای متنوع و متکثر را پدید میاورد که در فیلمفارسی و در بستری که بر پایۀ واقعگرایی ناقص بنا شده، جای خود را به ساختار غالبا عقیم سه پردهای میدهد، آن هم در حالیکه شخصیتها و وقایع همچنان از منطقی تبعیت میکنند که تنها در یک دنیای جادویی و غیرواقعی امکان وقوع دارد. به این ترتیب استعارهها و نشانههایی که راهی به دنیای ژرف پشت هر تصادف میگشودند حذف میشوند و داستانهای عامهپسند در جهانی تخت ویک لایه شکل میگیرند.
یکی از الگوهای مشترک پایان در افسانهها و قصههای سینمای عامهپسند، از میدان به در شدن رقیب و رسیدن دو جوان عاشق به وصال یکدیگر است. الگویی که در اغلب افسانههایی که بر پایۀ جفتیابی بنا شدهاند (از جمله نارنج و ترنج، ماهپیشونی، سنگ صبور،جان تیغ و چهل گیس و …) تکرار میشود و در آن رقیب یا پشتیبانان او، خود به مانعی بر سر راه وصال دو جوان عاشق بدل میشوند یا غیر مستقیم سنگی بر سر راه آنها مینهند. گاهی ممکن است این مانع صرفا ناتوانی زن جوان از انتخاب میان عاشق و رقیب یا رقبای او باشد که با سرافراز بیرون آمدن عاشق واقعی از آزمون، شک و تردید زن برطرف میشود. «تقریباً در تمام قصههای عاشقانه، علاقۀ شدید شاهزاده عاشق به دختر امری بدیهی انگاشته میشود( بیات، ۱۳۸۹).» شک، دودلی و اوج و فرود در روند احساس عاشقانۀ شاهزاده یا مرد عاشق افسانهای جایی ندارد. رابطۀ عاشقانۀ این قصهها رابطهای ساده شده است که نیازی نیست در آن احساسات به طور مجزا مورد واکاوی قرار بگیرند. ما با احساساتی قطعی و بی چون و چرا مواجهیم که به عملی منجر میشوند و همان عمل در داستان روایت میشود. از آن جایی که «هر عنصری در رؤیا می تواند معنایی ضد خود داشته باشد » تقابل نیروی خیر و شر در جایگاه رقیب و عاشق صادق یا دیو و عاشق صادق، « که به رهایی دختر از دست دیو و ازدواج با شاهزاده رؤیایی می انجامد بیشتر نشان دهنده آرزوها و رؤیاهای زنان و دختران است تا رویدادی واقعی در زندگی آنان (همان)». آنان از آن چه در زندگی واقعیشان دور از دسترس است، قصه میسازند تا در رویا، آرمانهایشان را زندگی کنند و به همین دلیل است که ازدواج و و صال نقطۀ پایان این قصههاست.
ازدواج، قرارگرفتن در مسیر طبیعی زایش و چرخۀ زندگی را در پی دارد. زنی که ازدواج میکند، در چرخۀ زمان یادوارهای که کریستوا از آن به عنوان زمان زنان یاد میکند قرار میگیرد. مجددا سترونی که در افسانهها نیز وحشت از آن به وفور به چشم میخورد، قادر است زن را از این چرخه خارج کند. در نتیجه اگر قصه با عباراتی شبیه این که «دختر و پسر جوان عروسی کردند و هفت شبانه روز جشن گرفتند» یا «آنها ازدواج کردند و سالهای سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند» پایان نپذیرد، احتمالا با جملاتی که از بچهدار شدن زن و مرد در آینده، یا تعداد بچههای آنان خواهد گفت به پایان خواهد رسید. در فیلمهای عامهپسند نیز به وفور در پایان قصه با خبر ازدواج مواجهیم و در صورتی که فیلم همچنان ادامه یابد غالبا این ثانیهها صرف نمایش فرزندان آیندۀ عروس و داماد خواهد شد. در روایات مبتنی بر دلدادگی کمتر به سراغ وقایع پس از ازدواج میرویم و از کم و کیف و جزئیات زندگی زوجی که راوی «قصه» آنان را خوشبخت قلمداد میکند با خبر میشویم زیرا وصال در این گونه قصهها به از میان رفتن عشق میانجامد. نمونۀ روشن آن را در افسانۀ «گل به صنوبر چه کرد؟» میتوان دید که جوان پس از زحمات فراوانی که برای سرافراز بیرون آمدن از آزمون پریزاد و وصال او متحمل میشود در انتها از سیمرغ میخواهد که پریزاد را به کوه قاف پرتاب کند تا طعمۀ جانوران شود. او از ابتدا کیفیت انتقامگیری پریزاد از خواستگاران بازنده را میداند و با این حال به دلیل «عشق» سرکشاش تن به آزمون او میدهد و پس از وصال به صرافت انتقامگیری از پریزاد میافتد.
بیات معتقد است که «با وجود عاشقانه بودنٍ ماجراهای پیش از ازدواج در قصههای عامیانه، در بسیاری از قصههایی که توصیفی از روابط زنان و شوهران ارائه میدهند، روابط میان این همسران چندان رضایت بخش نیست. شوهرانِ ستمگر و بدگمان و زنانِ خیانت کاری که در برخی قصهها دیده میشوند، تصویری از چشمانداز آینده ترسیم میکنند. معشوق محبوب در قصهها تا زمانی دوست داشتنی است که دست نیافتنی باشد. بحث مفصل ستاری در کتاب سیمای زن در فرهنگ ایران، گویای این است که به طور کل در فرهنگ سنتی ما، مردانی از نوع شاهزادگان قصهها بین همسر و معشوق تفاوت قائل میشدند و عقیده داشتند که روابط زناشویی و عشق، در یک جا نمیگنجند». درست مشابه همین روابط به سینمای عامهپسند منتقل شده است. حتی شخصیتهای فرعی و مزدوج همین داستانهای عاشقانه را نیز زنان زمختی که مردانشان از آنان وحشت دارند، مردان گردنکلفت و زورگویی که همسر و فرزندانشان از آنان در هراسند یا مردان و زنان خیانتپیشه تشکیل میدهند. این قصههای سادهشدۀ عامیانۀ امروزی، با حذف تمامی ژرفای اساطیری، همچنان ازدواج را بهترین نقطۀ پایان میدانند چون پس از آن گریزی از افتادن در یک دور باطل نیست: دوری که در نبود نسبیگرایی، این بار دیو یا مانع، میتواند به قالب مرد یا همسر فعلی در بیاید. یا در نقطۀ مقابلش، همچون افسانۀ «گل به صنوبر چه کرد؟» جوان داستان تا زنده است از زنان میگریزد و هر وقت پدر و مادرش حرف ازدواج را به میان بیاورند با یادآوری خاطرات پریزاد و معمای دشوار او، به آنان پاسخ میدهد: «گل به صنوبر چه کرد؟».
کتابنامه:
رویا و اسطوره، کارل آبراهام، در «جهان اسطوره شناسی»، ترجمۀ جلال ستاری، نشر مرکز، ۱۳۸۱.
محوریت قهرمانان زن در قصههای عامیانه، حسین بیات، در نقد ادبی، پاییز و زمستان ۱۳۸۹، شمارۀ ۱۱ و ۱۲، ص ۸۷-۱۱۶.
در آمدی بر شعرشناسی شناختی، پیتر استاک ول، ترجمۀ لیلا صادقی، انتشارات مروارید، ۱۳۹۳.
پردۀ سوم (چگونه یک پایان بزرگ برای فیلمنامه بنویسیم)، درو یانو،ترجمۀ محمد گذرآبادی، نشرساقی، ۱۳۹۱.
داستان: ساختار، سبک و اصول فیلمنامه نویسی، رابرت مک کی، ترجمۀ محمد گذرآبادی، نشر هرمس، ۱۳۸۲.