به هر حال سیستم اداری و سیاسی ایران، هر چند بر آن میشود تا ساختارهای اجتماعی و فرهنگی ، رویکردی مدرن بیابند، اما به دلیل فقدان آزادسازی در قلمروِ خودش (سیاسی و اداری) ، یا به بیانی عدم تواناییِ «تحملِ حضورِ نقادانه ی مردم» در قلمرو قدرت و دستگاه بروکراسی (به منزله «ابزار کارِ» قدرتی که به انحصار خود درآورده است )، خود نیز به همان عملکردِ «انحصارگرای فرهنگ سنت» سقوط می کند؛ بنابراین، در بستر همین نگرش انحصارگرایانه نسبت به چیزها و مقولات فرهنگی است که با «بدن» افراد نیز مواجه می شود.
البته بی آنکه در برابرش اندیشه ی نقادانه ای (نسبت به این انحصار) شکل گیرد. و در همین مقطع است که تفاوت مهم بروکراسی غرب و بروکراسی ایران بارز میگردد. چرا که کلیّت و ساختار بروکراسی ایران ، از همان لحظه ی ناتوانی اش در تحملِ حضور نقادانه مردم در قلمرو قدرت اش، در پشتِ آستانه ای می ماند که اگر از آن گذر میکرد، حامی و ضامن خروج از نابالغی اش میشد …
«باز ماندگی ـ در ـ خروج از نابالغی» ، باعث می شود تا تفسیر و تعبیر دولتِ جدید از «مدرنیته» ، از همان آغاز بال و پر زده و یا بی نصیب و تحریف شده از «رویکردهای انتقادی» گردد؛ منظور رویکردهای انتقادی ای است که در قلمرو عمومیِ غرب موجود است ، و به واسطه اش کنش گران مجهز به قدرت نقادی از سیستم میشوند .
نوشتههای مرتبط
همان قدرت نقادانه ای که در قلمرو فلسفه و یا اندیشیدگی غرب ، در نقدهای مارکس و انگلس نسبت به جهان سرمایه داری (به عنوان دستاوردی مدرن)، در یک دوره ای دیده شد . و یا همان امکانی که به نقدهای ماکس وبر و دیگر متفکرانِ خلاق انتقادی ، ـ نسبت به چیستی بوروکراسی مدرن ـ ماهیتی هستی شناسانه بخشیده است .
در واقع میباید گفت، این حیطه ی نقادانه ، از اینرو ارزشمند است که به مثابه ابزاری آسیب شناسانه ، میتواند نقش انتقادی مدرنیته را نسبت به دستاوردهای خود تداوم بخشد…
باری در فقدان چنین امکاناتی، دولت جدید ایران ، تنها میتوانست رویای سیاستگذاریهای جدیدی را در سر بپروراند که چیزی به جز ، رویکردهایی «تقلیل دهنده» از مدرنیته نبود ؛ رویکردهایی «یکسان ساز» ؛ همان هایی که به لحاظ آسیب شناسی و در قالب سمبلیک ، به «انسان منتشر» هایدگر و یا «آخرین مرد» نیچه و یا «قفس آهنین» وبر و… ، منتهی می گردد و ماهیتی بیمار گونه دارند.
در این افق رویایی ، فی المثل دولت جدید ایران از طریق قانونِ «اجباری کردن تحصیل و آموزش ابتدایی»، و همچنین تحت لوای «دانش یکسان» ـ که مسلماً مبتنی بر زبان فارسی بود ـ ، بر اساس این تمایل آگاهانه حرکت می کرد که برای غلبه بر پارادایم های فرهنگی متفاوت ، میبایست بتواند به دانش آموزان سراسر مملکت ایران، نحوه ی درکی یکسان بدهد ، نه فقط نسبت به «بدنمندی خود» بلکه به طور کلی نسبت به هویت «خود و دیگری» و نیز «جهان و چیزها» ؛ سخن از درکِ منتشر و یگانه شده ای است که از طریق سیستم آموزشی و کتابهای تحصیلیِ «یکسان»، مطابق با الگو برداری از کشورهای اروپاییِ آن ایام (و مسلما نه امروز در قرن بیست و یک که منتقدان علوم انسانی و اجتماعی را بر علیه خود دارد)، تنظیم و تدوین گرداند.
اما چنانچه گفتیم این رویایی بیش نبود ، زیرا دولت جدید ، در عینِ داشتن چنین رویایی ، از خصلت مرکزگراییِ تبعیض آمیزِ شدیدی رنج می برد که از قضا ، همان هم، باعث محو و نابودی رویاهایش در بر پا ساختنِ قفس آهنینش می شد! پرفسور پیتر آوری ، علارغم امیدواری اش به کامیابی سیاست گذاری های آموزشی در عصر پهلوی دوم ، در ایجاد مانع از بروز «انقلاب» ، تحقیق روشن و جالبی از نهضت سواد آموزی در ایرانِ پیش از انقلاب اسلامی دارد که نشان میدهد تا دهه چهل (۱۳۴۰خورشیدی) ، جمعیت قابل توجهی در کشور همچنان بی سواد بوده است :
«در سال ۱۹۶۲ ـ ۱۹۶۳ [از اواسط دی ۱۳۴۱ تا دی ۱۳۴۲] آموزش پایه فقط برای دو کودک روستایی (از ده کودک) فراهم بود. در سال ۱۹۶۱ [۱۳۴۰] ، هر چند که میزان باسوادی در شهرها ۶۵ درصد رسیده بود ، اما در مناطق روستایی کمتر از ۱۵ در صد بود. از اینرو کابینه عَلَم با کمک دکتر خانلری (وزیر فرهنگ کابینه علم ) برنامه ای برای تشکیل سپاه دانش ترتیب داد. سپاهیان دانش ، پس از گذراندن یک آموزش فشرده چهار ماهه ، برای سواد آموزی به روستاها اعزام میشدند. سپاهیان دانش در واقع دو شخصیت داشتند : چون لباس نظامی به تن داشتند ، مظهر ارتش نوین بودند و چون آموزگار بودند ، مربی هم به شمار میرفتند تا در بالابردن بینش آنان و ارائه راههای جدید زندگی یاری شان دهند. شواهدی حاکی از کامیابی این طرح به چشم میخورد . بودجه آنرا سازمان برنامه تأمین میکند و شاید یکی از بهترین وسایل برای جلوگیری از بروز یک انقلاب است » (۵ ) .
وانگهی پیتر آوری ، به نقش دو گانه ی «سپاهیان دانش» اشاره ای به جا می کند و این الهام را به ما میدهد تا رویارویِ بدن های اجتماعیِ نهادینه شده ای قرار گیریم که به واسطه لباس و پوششی که بر تن دارند ، حکمِ «اجرای آیینیِ» خود را دریافت می کنند. به بیانی با فرهنگ برساخته شده ای از بدن مواجه میشویم ، که نماد و نشانه ی خود را در لباس و پوششی به ودیعه گذارده است ، که بر تن دارد . و نکته جالب تر اینکه ، رمزگشایی از این خوانش ، تنها از اینرو میتواند میسر گردد که در روستاهایی که سپاهیان دانش بدانجا منتقل شده اند ، شناساییِ قدرت و نشانه هایش ، پیشاپیش بین الاذهانی شده بود . در این لحظه ، بدنِ سپاهی دانش ، به واسطه کلاه ، لباس و کفشی که به تن و به پا دارد، برای ظهور بروکراسی ملی و صاحب قدرت جهت کنترل و نظارت بر موقعیتهای اجتماعی و فرهنگی ، به مکان مناسبی تبدیل می شود.
چیزی که به نوعی می تواند یادآور رویای دولتِ مرکزگرای دهه های نخست قرن چهارده باشد که به دلیل سرشتِ تقلیل گرایش، به لحاظ فرهنگی نیازمندِ «یگانه سازی محتوای آموزشی»، و نیز «یگانه سازیِ امر زبانی در قلمرو رسمیِ آموزش» بود و البته ناگفته نماند که در آن ایام (۱۳۰۰ ـ ۱۳۲۰ خورشیدی) ، این اندیشه و جهان بینی ، در بین برخی از نگرشهای مترقی و یا حتی چپ هم وجود داشت و از آن حمایت میشد ( ۶ ) .
منابع :
.۵ آوری ، پیتر؛ تاریخ معاصر ایران : از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ تا اصلاحات ارضی ؛ ترجمه محمد رفیعی ص ۱۵۰.
.۶ آبراهامیان یرواند؛ ایران بین دو انقلاب : درآمدی بر جامعه شناسی سیاسی ایران معاصر ؛ ترجمه احمد گل محمدی و محمد ابراهیم فتاحی ، تهران : نشر نی ، چاپ دوم ۱۳۷۷، ص ۱۵۳، ۱۵۴.
ادامه دارد…