مسئله «دولت جدید» : تعمد در «کنترل و نظارت قلمرو روزمره»
مسلماً نخستین دولتهایی که قلمرو روزمره را آگاهانه به قصد کنترل و نظارت به تصرف خویش درآوردند ، دولتهای مدرن غربی بودند و در ایران ، چنین تقاضای کلان و ساختارگرایانه ای ، ابتدا در سطحی نیمه هوشیار ، از سوی گروههای تجدد طلبی که در دوران قاجار، سهمی از ثروت و قدرت نداشتند ، ـ در دوران نهضت مشروطه ـ ، به تدریج شکل گرفت و با تثبیت شدگیِ دولت جدید و نخستین تجربیات از «امکانات نهفته» در «سیاست گذاریها» ، به مثابه «ابزارِ کار» در معرض دریافت «ارزشیِ» آن قرار گرفت؛ تا جهت تغییر و تحول در ساختارهای مورد نیازِ «دولت جدید»، به کار گرفته شوند ؛ اکنون جامعه از تحصیل کردگان و نخبگانی برخوردار شده بود که برای دستیابی به جایگاه اجتماعی و اقتداریِ خویش ناگزیر بودند، قلمروهای مختلف را از چنگ متولیان سنتی، بیرون برانند. و این مطالبه تنها می توانست از طریق دولت مدرنِ آگاه به توانایی خود از طریق سیاست گذاری ها ایجاد گردد. هر چند که نخبگان اجتماعی و سیاسی جامعه ایران، چنان در بکار گیری این ابزار قدرت ، ناسنجیده و نابردبار عمل کردند که در گذر از ساختار سنتی به ساختار مدرن، به جای «فرهنگ سازی» و «مشارکت توده ها» ، به گریختگی و مقاومت آنان دامن زدند. از اینرو آنچه را که لازم به تغییر بود از راه «فرمان» و از بالا به جمعیت کثیری از مردم در کشور ابلاغ میشد . به هر حال هم روش رضا شاه قزاق وار بود و هم اندیشه های گروههای مترقی ای که از او حمایت میکردند، غیرکارشناسانه بود. از اینرو «فرمان بودگیِ» جریان تغییر ساختار از نگاه توده مردم در آن ایام ، نمود بیشتری مییافت؛ که همین امر میتوانست به تحریک بیشتر و پایدار ترِ مقاومت بیانجامد. در آن ایام (دهه های نخست قرن چهارده خورشیدی) ، از نگاه مردم، سیستمی روی کار آمده بود که زندگی آنان را مورد حمله قرار داده بود. این چیزی که امروزه تحت عبارت «تغییر سبک زندگی» به راحتی بر زبان می آوریم، در آن ایام از سوی انسانهای عامی یا حتی طبقه متوسطِ سنتی، درکش بسیار سخت و ثقیل بود. از نظر آنان نظام جدید نه با «روش زندگیِ آنان» ، بلکه با «هستیِ آنها»، سر جنگ داشت. و این تصور و برداشت چندان عجیب نبود. زیرا به لحاظ اگزیستانسیالیستی، آنها ، خودِ وجودی خویش ، ـ چه برای خود و چه برای دیگری ـ ، را تنها میتوانستند از طریقِ عادت واره های نهفته در روشِ زندگی شان ، بشناسند و بفهمند ، و بر پایه همین مجموعه ، «سامان یافتگیِ» جهان را درک کنند. و این در حالی بود که نظام جدید اصلا آمده بود تا حیطه عادت واره های جهان سنت را از جا بَرکَنَد . پس به لحاظ هستی شناختی ، مقاومت زنان در برابر فرمانهای دولت جدید (فی المثل در خصوص حجاب )، که معمولاً آنرا به منزله «دین داری» شناسایی می کنند ، قبل از هر چیز ، ستیزی هستی شناسانه بود : مقاومت در جهت حفاظت و نگه داشت افقی که جهان و هستیِ اجتماعی خود و دیگری را در پارادایم های آن درک می کردند ؛ اما این نکته را هم یاد آوری کنیم که در همان ایام، بر قلمرو عمومی ایران ، ادبیات امپریالیستیِ غرب گرایانه ای سایه افکنده بود که «حجابِ زنان» را نشانه ی «عقب ماندگیِ» فرهنگی و به اصطلاح اُمُلی شناسایی میکرد . تلاشی استعماری که اگر بنا بود تا «کشف حجاب» صرفاً در این چارچوب انجام پذیرد ، زنان ایرانی ، در برابر زنان غربی ، تبدیل به مقلدانی می شدند که ناگزیر بودند تا منابع فرهنگیِ خوانش از هویت خود را از غرب گیرند.
نوشتههای مرتبط
باری ، دولت جدید بر آن بود تا حیطه ی قلمرو روزمره را تحت نظارت و کنترل خود درآورد ؛ تصرف قلمروی مملو از «عادت واره»هایی که هر کدام عمری چند صد ساله داشتند و پارادایم وار ، اساس روش، درک و نحوه زندگی «ایرانی» را در جنسیت ها، قومیت ها، فرهنگهای مختلف و نیز الگوی های طبقات اجتماعی را که تنها در برخی موارد، عاداتی مشترک برای همه آنان داشت، از هستی ساقط سازد ؛ فرقی هم نمی کرد که چگونه نابود شوند ، مهم «قرار یافتنِ الگوها»یی وام گرفته از «غربِ متمدن» بود؛ همه چیز تغییر میکرد . از نحوه درک از ماهیت بدن گرفته تا شکل و ماهیت خانواده و یا حتی جایگاه معماری و شهرسازی ، و … ؛ لُب مطلب ، این سیستمِ جدید آمده بود (آنهم با شتابِ هرچه بیشتر ) ، تا جامعه سنتی ایران را یک شبِ «متمدن» سازد . و نکته جالب اینجاست که امروزه ، با اتکاء به افشاگری های انتقادیِ همان مدرنیته غرب، به آسانی میتوان آن الگوها را در بسترِ نظمی آهنین و در عین حال ریشخند آمیزش شناسایی کرد . هر چند که در ایران، به دلایل فرهنگی و اجتماعی بسیار ، هرگز نتوانست آنگونه که در غرب عمل کرد ، ـ و در عین حال از سوی نهضت انتقادی گسترده ای از نیچه گرفته تا وبر ، آلتوسر و یا حتی فوکو و بسیاری از متفکران دیگر، به ریشخند گرفته شد و ابتذالش نمایان گشت ـ قلمرو عمومیِ ایران را به تصرف خود درآورد…!
دقت شود، مسلم است که ساختارهای سنتی، ناکارآمد و ارتجاعی بوده و هستند ! در این مورد کمترین شکی نیست و جایی برای گفت و گو ندارد؛ اما مسئله ی ما صرفاً بر سر «روش تغییر و جابه جایی» است ؛ ـ روشی که اصلا در غربش هم مشکلات خودش را داشته؛ چنانچه در زمانهایی بعدتر متفکرانِ انتقادیِ مدرنیته (یا همان مدرنیته متأخر و یا به نوعی، پست مدرنیستها، هر کدام در ایام خود)، ابتذالِ فرهنگی اش را برملا کرده و میکنند؛ ابتذالی که حامل خشونتی غیر مستقیم بود؛ اما در خصوص ایران ، این روش ، قبل از هرچیز، فاقد ابزارهای دموکراتیک بود و از اینرو عملکردش، به شکل طعنه آمیزی یک بار دیگر ، درک «قیم وار» نسبت به توده ها را تداعی می کرد. که البته این بار، این قیم، به صورت «دولت» و دیوان سالاریِ مدرنیزاسیونش، جلوه میکرد . و همینجا بگوییم، از آنجا که از سیاستهای دموکراتیک به شدت چشم پوشی شده بود، مدرنیزاسیونِ پیکشی دولت، صرفاً میتوانست ظاهر چیزها و موقعیت ها را تغییر دهد؛ اینکه توده ها در بستر فرهنگ سنتی شان ، «نا آگاه» و «نا بالغ» نگه داشته می شدند ، واقعیتی است انکار ناپذیر، اما به محض اینکه حتی از سر دلسوزی برای بیرون کشیدن آنها از این ورطه ، به فرامینی متکی بر قدرت تنبیه، روی آوریم، در واقع حرمت و کرامت وجودیِ انسانها را نادیده گرفته ایم ؛ در این صورت نه تنها هیچگونه تلاش مسالمت جویانه ای برای رشد و خروج آنها از نابالغیِ سیاسی و اجتماعی صورت نمی گیرد ، بلکه با سوء استفاده از همین ناآگاهی ، این قیم های جدید نیز می توانند با همان عملکردِ سوار شدن بر گرده مردم، موجودیت خود را به آنان تحمیل کنند.
ادامه دارد…