انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

تاریخ عقاید «دانش و فراگیری» ( ۵ و ۶)‌

مترجم: دانش و فراگیری فصلی از مجموعه مقالات تاریخ عقاید دانش و فراگیری است. این فصل حاوی سه قسمت : گذشته ای نه چندان دور، دوران متأخر و آموزش نو است ، که هر کدام به بررسی نظرات متفکرین امر آموزش می پردازد. بخش یکم: «‌گذشته ای نه چندان دور» با ده پاره به دانش متعهد اختصاص دارد.

برگردان عاطفه اولیایی

۵ ـ ابن طفیل: دانش بر اساس تجربه و کشف خالق

محمد ابن طفیل ( ۱۱۱۶-۸۵) فیلسوف مسلمانی بود که در جنوب اسپانیا می زیست و در دربار یعقوب یوسف، حاکمران گرانادا خدمت می کرد. وی کتابخانه ای عظیم از خود به جای گذاشت و نیز داستانی فلسفی در باره حی بن یقطان، که توسط آهویی پرورش یافت و از راه استدلال و به تنهایی با تکیه بر خرد خود نهایتا وجود خالق را نتیجه گرفت. در این داستان، ابن طفیل با برجسته ساختن اهمیت تجربه، استدلال کرد که سرچشمه دانش نهایتا خداوند است:

« جزیره ای غیر مسکونی … در استوا … وجود دارد که مسکن حی ابن یقطان بود. جزیره ای دیگری، نه چندان دور از آن قرار دارد که شاهزاده ای قدرتمند، خشمگین و حسود بر آن حکم می راند… شاهزاده مخفیانه با عضوی نزدیک از خانواده اش ازدواج کرد، و او به زودی پسری به دنیا آورد. مادر، پس از تغذیه کودک، وی را در سبدی گذاشته و شبانه بر ساحل برد و به دریا سپرد. همان شب،‌ آب کودک را به جزیره دیگر برد… آهویی که در پی آهو بچه در آن حوالی می گشت، صدای گریه کودک گرسنه را شنید… سبد را یافت و با سم هایش آن را باز کرد و با دیدن کودک دلش به رحم آمد و پستان به دهانش گذاشت. از آن پس به تغذیه وی و حمایت از کودک پرداخت… کودک به دو سالگی رسید، به راه افتاد و … طی این مدت همواره آهو را که او را به درختان میوه راه برد، دنبال می کرد. در تشنگی، کودک را شیر می داد،‌از آفتاب، وی را به سایه می برد، و در سرما، وی را می پوشاند، شب وی را به مأوای خودر می آورد تا در میان دیگر آهوان، در گرما، بخوابد…

کودک صدای آهوان را فراگرفت و به دقت تقلید می کرد و در زمان پریشانی آهوان در خطر، به آن ها پاسخ می داد. در عین حال، حیوانات دیگر را شناخت: بعضی پوشیده از پشم، و بعضی دیگر از پر. ابزار دفاعی آنان را از شاخ، سم و دندان گرفته تا پنجه شناخت. به خود نگریست و خود را برهنه و بری از هر ابزار دفاعی و ضعیف یافت…
به علاوه، مشاهده کرد که آهو بچگان ضعیف، شاخ های کوچکی در می آوردند و طی زمان قادر به دفاع از خود می شدند. در حالی که در ابتدا توانایی دویدن نداشتند، به تدریج تیز پا شده و از خطر می جهیدند… ولی چنین دگرگونی هایی بر او عارض نمی شد. دلیل آن را درک نمی کرد. و بدین شکل به هفت سالگی رسد و در صدد یاری به خود برخاست… شاخه ای از درخت برید و از آن تیری ساخت. پس از مسلح شدن، به حمله به ضعیف تر از خود و دفاع از خود در مقابل قوی تر پرداخت.
بدین شکل، به درجاتی از قدرت خود آگاه شد و نیز دریافت که سرش به مراتب بهتر از حیوانات به کمک وی آمده تا ابزاری ساخته و از خود دفاع کند…
تجربیاتی دیگر وی را به قدرت خویش آگاه ساخت: صید ماهی … بوی ماهی،‌ اشتهای وی را برانگیخت و در پی مزه کردنش برآمد و آن را به دلخواه خود یافت… به تدریج به خوردن ماهی و گوشت عادت کرد وبه صید و شکار پرداخت و در آن ها تبحر یافت.
در بیست و یک سالگی … دیگر به بسیاری از ابزار هایی که زندگیش را آسان تر می کرد دست یافته بود: برای خود پوشش و کفش ( از پوست حیوانات وحشی)، نخ از موی آن ها ساخت و گیاهان بسیاری را برای تغذیه به نخ می کشید و انبار می کرد.
از پرستو ها هنر ساختن لانه را آموخت و برای خود اتاقی برای استراحت بنا کرد و نیز انباری. سپس از شاحه های خمیده درخت، دری برای خانه اش ساخت. چند پرنده گرفت، آن ها پرورش داد و از تخم پرندگان و جوجه هایشان تغذیه کرد. شاخ یک گاو وحشی را به شاخه ای قطور بست، سنگ ها را با یکدیگر تراشید و نیزه ای ساخت.
به آسمان ها و ستاره ها نظر کرد و متوجه دوری آن ها شد، سپس از خود پرسید آیا آسمان لایتناهی بوده و یا محدوده ای بر فضا وجود دارد؟ و به زودی، به یاری تفکر دریافت که لایتناهی بی معنا، ناممکن و غیر قابل تصور است…
آیا تمام دنیا از یک جوهر و متکی به یک عامل است؟… و همچو دنیای مادون، اجزای آن زاده شده و از بین می روند؟ آیا دنیا از هیچ زاده شده؟ آیا قبل از پیدایش دنیا زمانی وجود داشته؟‌ یا از ازل وجود داشته و نیازی به ابتدا نداشته است؟
بعد با خود استدلال کرد: اگر دنیا ایجاد شده باشد، نیاز به تولید کننده و یا خالقی دارد؛ در این صورت چرا خالق آن را در زمانی و نه قبل از آن خلق کرده بود؟‌ آیا انگیزه ای پیدا شده بود که قبلا نبود؟ … آیا آن انگیزه، نتیجه تغییری در طبیعت خالق بوده است؟
حی سال ها چنین استدلال هایی با خود داشت و از آن جا که برای هر طرف ، دلایلی ارائه می داد، به نتیجه ای نرسید… ولی دریافت که اگر جهان در مقطعی خلق شده و قبل از آن وجود نداشته است، لاجرم نمی توانسته خود به خود ایجاد شده باشد و نیاز به عاملی برای خلق آن داشته که با حس قابل درک نیست… بنا براین نیاز به خالقی است که جسمیت ندارد و بدین دلیل با حس های ما قابل دریافت نیست.
حی بیست و پنح ساله بود که به این حد دانش رسید. (۱)

۶ـ دکارت: فکر می کنم، پس هستم.(۲)

رونه دکارت (۱۶۵۰-ـ۱۵۹۶) فیلسوف و ریاضی دان فرانسوی، نقشی پایه ای در نضج مفهوم غربی خرد و علم ایفا کرد. فلسفه وی بنا بر شکی افراطی بنا شده که ادراکات حسی انسان را لزوما حقیقی (۳) نمی داند. تنها حقیقت، وجود ذهنی است که شک می کند و جمله معروف وی «شک می کنم پس هستم» از همین استدلال وی نشأت می گیرد. (۴) دکارت همچنین ادعا کرد که با این که ذهن و جسم دو تمامیت جداگانه اند‌، قطعیت وجود ذهن بیش از جسم است؛ زیرا مانند هر چیز دیگر در دنیا، فقط از طریق ذهن است که می توان جسم را حس کرد. در ۱۶۶۳،پاپ فلسفه دکارت را که مقام مرکزی را نه به خدا بلکه به حس ها و ذهن می داد، ممنوع کرد. استدلال دکارت چنین بود: « از آن جا که فقط در جستجوی حقیقت هستم،‌ فکر کردم … تمام نظراتی را که می توانند مورد شک قرار گیرند، کاملا نادرست بدانم، تا به نظرات کاملا غیر قابل تردید برسم. با توجه به این که حس هایمان گاهی ما را به اشتباه راه می برند،‌ قبول کردم که هیچ چیز را آن طور که خود را به ما می نمایاند، باشنده ندانم… این فکر ها ( آن چه بر ما نمایان می شوند) را می توان در خواب، همچو بیداری تجربه کرد. به این ترتیب اگر یکی از آن ها در بیداری به ذهن من نرسیده باشد، پس حقیقت همه آن ها، به میزان حقیقت آن ها در توهم و خواب های من است. بلافاصله مشاهده کردم که با وجودی که آن ها را توهم می دانم، ،‌ مطلقا الزامی است که منِ فکر کننده به نوعی می بایست وجود داشته باشم؛ ولهذا به این نتیجه رسیدم که ادعای «فکر می کنم پس هستم»، از چنان قطعیتی برخوردار است که می توان آن را بری از هر گونه شکی دانست. پیروان شک اندیشی شاید ادعای متزلزل ساختن این نتیجه گیری را کنند ، اما من بدون هیچگونه ابایی آن را به عنوان اصل بنادین فلسفه ام می پذیرم… بنا بر این جوهر و طبیعت من تنها در تفکر است، و احتیاجی به مکان و یا هیچ چیز مادی ندارد. «من» ، یعنی ذهنی که محمل آن چه هستم می باشد،‌ کاملا از بدنم متمایز است و حتی سهل تر از بدنم قابل شناخت است… خود را متشکل از چهره، دستان، اعضا، استخوان ها یافتم: آنچه به آن نام بدن می دهم… منظور از جسم، هر آن چیزی است که می تواند در نوعی شکل تعریف شود : آنچه می تواند تابع مکان باشد،‌ و فضایی را اشغال کند که هیچ بدن دیگری را،‌ به آن راه نیست؛ آنچه که می تواند یا از طریق لامسه و یا بینایی مشاهده شود، یا بو و یا مزه شود…؛‌ [با این حال‪] در خواب بسیار چیز ها درک کردم ( دیدم) که در بیداری به هیچ وجه تجربه نکرده بودم. پس تفکر چه؟ دریافتم که فکر، از ویژگی های من است و به تنهایی نمی تواند جدا از من باشد. من هستم، من وجود دارم، این امری است یقین… من می دانم که وجود دارم، و می پرسم چه هستم؟ چیست این منی که می دانم که وجود دارد… ؟ چیزی که فکر می کند. چیزی که فکر می کند چیست؟ چیزی است که شک می کند، درک می کند، تأئید می کند، نفی می کند، اراده می کند، در می یابد، و نیر تصور و احساس می کند… زیرا به خودی خود روشن است که این من هستم که شک می کند، که درک می کند،‌ که میل دارد،…. پس توضیح دیگری لازم نیست. بدون شک، قطعا از قدرت تخیل نیز برخوردارم؛ زیرا چنانچه قبلا گفتم، با وجود احتمال آن که هیچکدام از تخیلات/تصوراتم حقیقی نباشند،‌ قوه تخیل، که بخشی از فکرمرا تشکیل می دهد، مورد استفاده ام قرار می گیرد. بالاخره، من همانی هستم که احساس می کند، یعنی برخی چیز ها را با عضو بینایی می بیند؛ به راستی نور را می بیند، صدا را می شنود، و گرما را حس می کند. اما بعضی مواقع می تواند ادعا شود و یا من دریابم که این پدیده ها واقعی نبوده و خواب می بینم. با وجود این، قطعی است که نور را می بینم، صدا را می شنوم و گرما را حس می کنم. صحیح تر بگویم، غیر از تفکر از چیز دیگری استفاده نکرده ام… دیدن نه ناشی از فعل و انفعالات بینایی و نه تصور است… بلکه غریزه ذهن است که امکان ابهام و یا نادرستی اش و یا برعکس، احتمال روشنی و دقت آن ( در صورت توجه به اجزاء آن)‌ وجود دارد… ذهنم پریشان است و نمی تواند در محدوده های حقیقت سیر کند… زمانی که از پنجره بیرون می نگرم و می گویم مردانی را می بینم که از خیابان می گذرند، در واقع انان را نمی بینم، بلکه نتیجه می گیرم که آن چه می بینم افراد باشند… با این حال به غیر از کلاه و پالتو که می توانستند بر ماشینی کشیده شده باشند، چه چیزی دیده ام؟ با این حال، بر اساس قضاوت ، که عملکرد ذهن است، حکم می دهم که افرادی را دیده ام … و به علت قابلیت ادراک ذهنم، به آن چه به چشمانم دیده ام، باورمی کنم.(۵)‬‬‬

http://newlearningonline.com

ـــــــــــــــــــــــــ
پانوشت ها
۱ـ Ibn Tufayl, Muhammad. c.1170 (1907). The Awakening of the Soul. London: The Orient Press. pp. 29–۳۷, ۴۱–۴۲, ۴۷, ۵۰–۵۲, ۵۸.
درباره ریشه های این داستان فلسفی باید اذعان نمود، ابن طفیل اولین کسی نیست که این داستان را به رشته تحریر درآورده است. بلکه چارچوب رمانتیک آن ریشه بسیار قدیمی تری دارد و سابقه آنرا می توان در داستانی باستانی بنام « اسکندر و حکایت بت » یافت:

http://alarabee.mihanblog.com/post/7

https://youtu.be/5DPEL6HwMgk و https://youtu.be/QE8dL1SweCw۲ـ

true ۳ـ

Latin, the cogito—‘Cogito ergo sum’۴ـ

ـ Descartes, Rene. 1637. Discourse on the Method of Rightly Conducting the Reason, and Seeking Truth in the Sciences. pp. 19–۲۰.

—. ۱۶۴۱ (۱۹۱۱). Meditations On First Philosophy. Cambridge: Cambridge University Press. pp. 14–۱۷.

(۵)

***************************************
انتشار هر بخشی از این نوشته بدون تماس با نگارنده/مترجم ممنوع و موجب پیگرد قانونی است. بخش هایی از متن بدون خدشه به محتوی آن حذف شده اند. متن کامل به صورت کتاب منتشر خواهد شد.