امپراتور رومی، مارکوس اورلیوس (۱۲۱ ـ ۱۸۰) در سدهی دوم میلادی میزیست و از حسن شهرت خاصی برخوردار بود. او جزء آن دسته از پادشاهان و سلاطین نادری است که مردم سرزمینش بسیار دوستش داشتند و برایش احترام زیادی قائل بودند و به دلیل علاقهی وافری که به فلسفه داشت، او را آرزوی برآورده شدهی افلاطون میدانستند. زیرا امپراتوری بود در مقام فیلسوف؛ اما چنانکه خواهیم دید، این تصور با رویای افلاطون همخوانی نداشت. زیرا وی تحت سرپرستی و تأثیر پدرخواندهی خود «آنتونینوس»، یعنی همان امپراتور عادلی که کمترین رویایی برای کنترل گروههای اجتماعی نداشت، چنان پرورش یافته بود که میلی به طرح مدینه فاضلهی افلاطون نداشت. آموزگار عملی او (پدرخواندهاش) مردی ساده اندیش و ساده زیست بود. مرد نیک سیرتی که فارغ از هر گونه جاهطلبی و زیادهخواهی در سن پنجاه و یکسالگی به مقام امپراتوری روم دست یافت و طبق اسناد و مدارک بسیار عادل بود. عدالتی که در نظرش مترادف بود با اعتدال و فضیلتِ به کارگیری آن در شیوهی حکمرانی خود. به گفتهی مورخان، آنتونینوس به دلیل حرمت و رواداری نسبت به دیگران و اهمیت به فضایل اخلاقی هیچ دشمن نداشت. مردم روم به او «پیوس»، به معنای «بهترین امپراتوران» لقب داده بودند. ویل دورانت در تاریخ خود از او چنین یاد کرده است:
“حکومت خود را با ریختن ثروت بیحساب خود به خزانهی امپراتوری آغاز کرد. مالیاتهای عقب مانده را لغو کرد،… برنامهی ساختمانی را در ایتالیا و مستعمرات با میانهروی دنبال کرد. با این وصف، وضع مالی داخلی را چنان خوب اداره کرد که هنگام مرگش مجموع خزانههای کشور ۲،۷۰۰،۰۰۰،۰۰۰ سترس داشتند. حساب تمامی دریافتها و پرداختها را به استحضار عامه رساند. با سنا مانند یکی از اعضای آن رفتار میکرد، و هیچوقت اقدام مهمی را بدون مشاوره با رهبران آن انجام نداد…. به تمام مردم و همه چیز، مانند خود، اهمیت میداد… مجازات زنا را برای زن و مرد مساوی کرد، اربابان بیرحم را از داشتن غلام محروم ساخت، شکنجه دادن غلامان را در محاکمات محدود کرد و برای هر مالکی که غلامی را میکشت مجازاتی سخت معین نمود. تحصیلات را با وجوه دولتی تشویق کرد، مخارج کودکان فقیر را پرداخت و …” (دورانت، ۱۳۷۰، ص۴۹۷).
مارکوس اورلیوس تحت پرورش و سرپرستی چنین مردی که در نیکنامی رقیب نداشت به قدرت سیاسی رسید. امپراتوری که به گفته خودِ اورلیوس “پروندههای سرّی و محرمانهی زیادی نداشت” (اورلیوس، ۱۳۸۹، ص ۱۳)؛ و پسرخوانده به خوبی از راز آن باخبر بود: نداشت حرص و طمع نسبت به قدرت. بهرحال همانگونه که خواهیم دید، به دلیل تمایلات رواقی خود، نمیتوانست آرزوی برآورده شدهی افلاطون باشد، بلکه به عکس امپراتوری بود که میتوانست به کوچکترین اشارهای از مقام امپراتوری دست بشوید و قدرت خود را به شخصی دیگر تفویض کند، البته مشروط به اینکه سنا و مردم روم خواستار آن شخص باشند.
این مقدمه صرفاً از اینرو گفته شد تا با شخصیت اجتماعی نویسندهی کتاب «تأملات»، تا حدودی آشنا شویم. فیلسوفی که به دلیل مسئولیت کشوری و لشکری خویش ، تفکرات خود را همچون برخی از فلاسفه در پشت میز تحریر اتاق ننوشته است، بلکه ثبت آنها مربوط به سالهای ۱۶۹ ـ ۱۷۵ در کارزار جنگ است. در نبردی که به گفته مورخان با متجاوزگران قبایل سارماتیها و … داشته است. مطابق گزارش ویل دورانت میتوان او را دید که پس از نبردی سنگین در روز، شبهنگام در اردوگاه سربازان در حوالی یکی از آبریزهای فرعی دانوب در حالی که مقابل چادر خود آتش بزرگی برپا کرده، درباره عمل و تصورات خود در آن روز میاندیشد: “هنگام روز سرمتها [یا سارماتیها، آلمانیهای بربر در آن ایام] را تعقیب میکرد، و شب هنگام میتوانست درباره ایشان با همدردی بنویسد” (دورانت، ص ۵۰۶).
بیشک این احساس همدردی میتواند جالب باشد. همدردی با اقوام متجاوزگری که در آن زمان یونانیها و رومیها آنها را (به دلیل شیوهی حکمرانیِ فاقد عقلانیت و قانونمداریشان)، بربر و بدون تمدن و فرهنگ میدانستند. خصوصاً که این همدردی برخاسته از نگاه ضدِ قدرت رواقی باشد:
“عنکبوت به خود میبالد که مگسی را شکار کرده؛ همین طور است کسی که خرگوشی را شکار کرده، ماهیای را به تور اندخته، گرازی را گرفته، خرسی را به دام انداخته یا سارماتیها را اسیر کرده است. اگر به اصول توجه کنی، آیا همگی آنها دزد و راهزن نیستند؟” (اورلیوس، ۱۳۸۹، ص ۱۲۷).
پس او خود یعنی امپراتور روم را و نیز تمامی سربازان و فرماندهان شجاعِ امپراتوری را در «اصول»، دزد و راهزن تلقی میکند. اما کدام اصول؟ احتمالا پاسخ اصول رواقی است! اصولی که در آن ویژگی اصلی طبیعت انسان، وظیفه نسبت به «همنوعان» خود تعریف شده است (همانجا، ص ۸۹)، و نه به دام انداختن، اسارت و یا کشتن آنها. بنابراین بر اساس همان اصل میتوان گفت او به عنوان رواقی به خوبی میداند، همنوع واقع شدن، بسیار قویتر از همشهر ـ کشوری است. همانگونه که میداند منشاء اصل «برادری»، نه از خون آدمی است و نه از نطفه، بلکه از هوش و عقلی مشترک بین تمامی انسانهاست (همانجا، ص۱۵۵).
اما به عنوان شهروند رومی چه!؟ تا جایی که اطلاع داریم رومیان نیز مانند یونانیان برای جایگاه «شهروندی» مقام و منزلت خاصی قائل بودند که رابطهای تنگاتنگ با قبول مسئولیت نسبت به شهر و سرزمین داشت. رابطهای که بر اساسش به شهروند به عنوان انسان سیاسی و اهل وظیفه نگاه میشد. از اینرو مارکوس اورلیوس به عنوان شهروند روم، نخستین وظیفهاش، ادای دین به سرزمین مادری خود است یعنی عمل کردن به تعهدات سیاسیِ خود؛ بر این اساس به خوبی میداند چگونه با متجاوزینی که قصد برهم زدن آسایش امپراتوری و مردمش را دارند، به مثابه سربازی شجاع، با جان و دل بجنگد. اصلی که شاید در قاموس و منش عرفانیِ رواقی جایی نداشته باشد، اما از اصل عقلانیِ شهروند رومی پیروی میکند. اصلی که مارکوس اورلیوس را در مقام امپراتور وادار میکند قبل از تمامی شهروندان، مسئول اجرای این اصل عقلانی و قانونمدار باشد. “پیروی از عقل، و قانون شهر و کشور” (اورلیوس، ص ۲۳). بنابراین به نظر میرسد در طریق اندیشهی اورلیوس با شکافی مواجه هستیم. شکاف بین اصول شهروند رومی و اصول رواقی.
اما شاید جالب باشد بدانیم تنها چیزی که میتواند بر این شکاف چیره گردد و بین هر دو قلمرو آشتی برقرار سازد، حذف قلمرو شخصی است. یعنی همان فضایی که از نظر مارکوس اورلیوس (در مقام انسان رواقی و امپراتور رومی)، هم دربردارندهی درد و لذت است و هم سازندهی ضرر و زیان شهروندی.
واقعیت این است که در دیدگاه مارکوس اورلیوس که هر دو ساحت فکری ـ مسئولیتیِ خود را دنبال میکند، حذف قلمرو شخصی، نه به انسان گَلهای، بلکه به مسیر تازهای از رشد «شهروند رواقی» منتهی میشود: انسانی که هیچگاه از عقیدهی عموم پیروی نمیکند، اما همواره منفعت عموم را در نظر دارد؛ انسانی که محتاج تأیید و تصدیق دیگران نیست بلکه برعکس خالق موقعیت خود است. انسانی که به راز بزرگترین شادیها و سرخوشیها دست یافته است: راز اتکا به نفس و بینیازی از طلب آرامش از دیگران؛ او کسی است چیره و مسلط بر شهوات خود، از اینرو لذت و درد را دستآموز خود کرده است (همانجا، صص۲۷ـ ۲۸).
بنابراین همانگونه که میبینیم فرد مورد مثال ما، (شهروند رومی ـ رواقی) کسی است که همچون امپراتور روم (در سدهی دوم میلادی) میخواهد به یاری نگرش رواقی، وضعیت شخصی خود را به نفع موقعیتِ سیاسی و شهروندیِ خویش ترک گوید، و شهروند خوب روم شود. از اینرو به نظر میرسد به محض آنکه موقعیت خود را به انسان سیاسی متحول سازد، در اینکه زیان شهر، را زیان خود و شهروندی خویش بداند (اورلیوس، ص۶۰)، مشکلی نخواهد داشت. چرا!؟ تنها به این دلیل ساده که تمامی غرائز تملک بر جهان، و موقعیتهای آن و نیز قدرتطلبی را از خود دور ساخته است.
باری، مطابق اسناد و مدارک تاریخی، در همان ایامی که مارکوس اورلیوس با (سارماتیها) در نبرد بود، در مصر مردم در برابر امپراتوری روم سر به شورش برداشته بودند. اینطور که گفته میشود در آن جبهه سرداری رومی به نام آویدیوس کاسیوس رهبری جنگ را به عهده داشت. وی پس از فرونشاندن آشوب، بلافاصله خود را امپراتور خواند. ویل دورانت درباره این رخداد سیاسی مینویسد با وجودیکه مارکوس اورلیوس از این واقعه سخت یکه خورده بود، اما “سربازان خود را احضار کرد و به ایشان گفت اگر روم مایل باشد، با مسرت تمام حاضر است جای خود را به آویدیوس واگذار کند” (دورانت، ۱۳۷۰، ص ۵۰۷). ذکر این حادثهی تاریخی صرفاً از اینروست که بدانیم اورلیوس هرگز مفتون قدرت نشد و به دلیل سلوک رواقی خود در همه حال نسبت به آن بیاعتنا بود و حتا برعکس میتوانست از حوادثی همچون عمل آویدیوس، استقبال کند زیرا پنداشتش بر این بود که سعادت نه در ساختار سیاسی ـ طبقاتی قدرت، بل در شیوهی اندیشیدن انسانهاست (اورلیوس، ص۸۲) ، به همان ترتیب که آرامش واقعی را در طریق نگاه انسانها به چیزها میدانست (همانجا، ص ۷۵ ـ ۷۶).
بر همین اساس میتوانست آویدیوس کاسیوس را به عنوان خطاکار عفو کرده و حتا دوست بدارد زیرا معتقد است وجه تمایز انسان با دیگر موجودات، قدرت عقل برای بخشیدن است (همانجا، ص ۸۳)، ضمن آنکه میتوانست وجود و اعمالی از این دست را به عنوان آزمونی تلقی کند که سرنوشت بر سر راهش قرار داده است (همانجا، ص ۷۳).
از این سخن میتوان دریافت که یکی از مهمترین آموزههای رواقی، تسلیم سرنوشت بودن و دوست داشتن سرنوشت خویش است. بنابراین بیدلیل نیست که مارکوس آورلیوس بارها و بارها در کتاب تأملات خود از این آموزه به اشکال مختلف یاد کرده است (همانجا، صص ۳۳،۳۱،۲۸،۲۷،۲۳،۲۱ و …). یعنی حتا آن هنگام که خدایان را سپاس میگذارد با تمام عشق و علاقهای که به فلسفه دارد، در دام سوفیستها نیفتاده است تا تمام وقت خود را پشت میز اتاق کار خود، صرف متون درسی و قواعد منطق کند (همانجا، ص ۱۶)، به نوعی تأئید سرنوشت خویش به مثابه سربازی در جبههی جنگ بود.
و بالاخره در خصوص مباحث هستیشناسیِ نظریات اورلیوس میتوان گفت، وی فیلسوف رواقی اهل عمل در قلمرو روزمره بود و نیازی نمیدید که با چشم پوشیدن از عالم محسوسات جهان روزمره، درباره جهان اولی و یا جهان برتر فلسفهپردازی کند. فیالمثل کافی بود به تطورات و تغییرات در پیرامون خود نظر کند تا همچون هراکلیتوس نه تنها به عالم محسوسات بها دهد، بلکه ایدهی «تغییر» را به رسمیت بشناسد. بر همین اساس، هستی و نیستی و یا زندگی و مرگ، در تفکر اورلیوس هر یک تغییری بود از چیزی به چیزی دیگر. زیرا هرچند همچون پارمنیدس بر این اعتقاد بود که جهان و هستی نمیتواند از عدم به وجود آمده باشد، اما تمایلات هراکلیتوسی در او چنان قوی بود که نفی عدم فقط میتوانست با تغییر چیزها و یا جهانِ در حالِ «شدن» جایگزین شود.
در اینجا او از فلسفهی امپدکلس و عناصر چندگانهاش یاری میگیرد. اینکه هر آنچه که هست از عناصر چندگانهی آب و خاک و هوا و آتش تشکیل یافته است (اورلیوس، ص ۳۷). و همچنین معتقد بود عقل و خرد آدمی نیز منشأیی برای خود دارد: “زیرا هیچ چیز از عدم به وجود نمیآید یا به عدم باز نمیگردد، به همین ترتیب لازم است فکر و اندیشهام منشأیی داشته باشد” (همانجا، ۳۷).
و بالاخره منشأیی که اورلیوس برای عقل و خرد آدمی مییابد، چیزی نیست اِلا «عقل خلاق جهان». عقل خلاقی که نه فقط منشاء فکر و اندیشه است بلکه حتا روح را هم پس از مرگ و استحالهاش به آتش، به خود جذب میکند (همانجا، ص ۴۰). اما واقعیت این است که عناصر چهارگانه (آب، خاک، هوا و آتش)، در فلسفهی او به منزلهی طبیعتی درک میگردد که از عقل و روح جداییناپذیر است. به بیانی، فلسفههای هراکلیتوس، پارمنیدس و امپیدکلس در دیدگاه رواقی مارکوس اورلیوس، به فلسفهای یگانه و هنجارین نسبت به یکدیگر تبدیل میگردند زیرا وی همگی را به منزلهی جزئی از طبیعت و یا به بیانی جهان کل نگاه میکند. جهانی که آنرا یگانه عقل خلاق، به وجود آورده است و از آنجا که آفریننده یکی است، همه چیزها در نهایت یکی است و به اشکال مختلف به او باز میگردد. اما تنها موجود عاقل یعنی انسان (بخوانیم انسان متأمل) است که میتواند هماهنگیِ عقل با طبیعت را دریابد. چنانچه “برای موجود عاقل، هر کاری که با طبیعت موافق باشد با عقل نیز موافق است” (همانجا، ص ۸۱). و قانون طبیعت که تنها عقل بشری قادر به درک آن است، «قانون اخوت طبیعت» است. یعنی پیشه کردن رفتاری عادلانه و از روی مهربانی با همنوع خود (همانجا، ص۳۱). زیرا تفاوتی نمیکند که مسیحی باشیم یا یهودی و یا هنوز باورمند به خدایان رومی، کافی است موافق با طبیعت و عقل زندگی کنیم تا به یگانگی خویش پی ببریم. زیرا به گفته اورلیوس “خدا یکی است و بر همه چیز حکم میراند؛ عالم وجود یکی است، قانون یکی بیش نیست یعنی عقل واحدی که تمام موجودات متفکر در آن شریکند”(همانجا، ص۸۱).
پس ما با متفکری «وحدت وجودی»، سر و کار داریم. به همین دلیل هم در سلسله مباحث مربوط به شهروندی، رواداری را مهمترین اصل رابطهی انسانی میداند. اصلی که درهای بخشیدن دیگریِ متجاوز را به محض بازگشت از مسیر نابهنجار که همانا زیر پا گذاشتن حقوق دیگری است، همواره باز نگه میدارد.
اندیشهی وحدت وجودی و نیز شهروندمداری در تأملات مارکوس اورلیوس، از او چهرهای خشنود از زندگی، راضی از سرنوشت، گشاده به روی مرگ، مشفق دیگری و در عین حال متعهد به زندگی و سرنوشت میسازد. زیرا با انسانی طرف هستیم که گویی از راه کشف این واقعیت که همه چیز، جزئی از این جهان و هستی است به دوست داشتن و پذیرفتن وضعیت خود روی آورده است. به طوری که حتا زمانی که در قبال وظیفهی سیاسی خویش در حال نبرد با مهاجمین و یا متجاوزین به حقوق شهروندی است، نه تنها از دوستداشتن سرنوشت خویش جا خالی نمیکند، بلکه این سرنوشت را به منزلهی امری لازم در کل مجموعهی هستی از یاد نمیبرد. خصوصاً سرنوشت فانی خویش را. اینکه موجود تناهیمندی است که زمان بسیار اندکی برای زندگی کردن به مثابه انسان دارد: تنها موجود عقلانی که از قدرت درک چیزها برخوردار است. بحث را با سخنی از وی به پایان میبریم:
“چه سهم کوچکی از زمان بینهایت به هر یک از ما اختصاص دارد؛ زمانی آن قدر ناچیز که در یک لحظه در ابدیت محو میشود. چه مقدار اندکی از کل مادهی جهان به تو تعلق دارد، چه سهم ناچیزی از کل روح جهان داری؛ بر روی چه نقطهی کوچکی از سطح زمین میخزی. وقتی به این امور میاندیشی، دریاب که چیزی جز عمل بر وفق طبیعت، و تحمل آنچه طبیعتِ جهان برایت مقدر میسازد مهم نیست”(همانجا،ص۱۵۷).
اصفهان ـ آذر ۱۳۹۱
برای نوشتن این متن از کتابهای زیر استفاده کرده ام:
مارکوس اورلیوس، تأملات، ترجمه عرفان ثابتی، تهران، ققنوس، ۱۳۸۹
ویل دورانت، تاریخ تمدن، جلد سوم، مترجمان حمید عنایت، پرویز داریوش، علی اصغر سروش، تهران، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی ، ۱۳۷۰