آیا اعتماد در بخشی از جامعه ما کمرنگ شده است؟ آیا نگاه غالب مردم نسبت به دیگری از حسن ظن تبدیل به سوظن شده است؟ آیا خانواده ها از سوظن ها نسبت به همدیگر رنج می برند؟ چه می شود جامعه ای که مردم آن نسبت به دیگری اعتماد نمی کنند و ارزش های اخلاقی در آن آن طور که باید و شاید جاری و ساری نمی شود؟ مشکل از نهادها و قانون گذاری های ماست یا اقتضای جامعه در حال گذار است که با خود تضادها و چالش های عمیق اجتماعی و اخلاقی را به دنبال دارد؟
دکتر ناصر فکوهی معتقد است: هر روز بیشتر و بیشتر با موقعیتهایی روبرو میشویم که کنشگران اجتماعی به دلیل نبود ضرورت اعتماد اجتماعی درون چرخههای باطل و منفی بیشتری فرو رفته و به یکدیگر بیشتر آزار رسانده و کل سیستم را بیشتر به سوی تخریب هدایت میکنند. رفتارهایی همچون بیادبی، پرخاشگری، خشونت(چه در رفتار چه در زبان)، فساد، بیحرمتی، نداشتن زبان و اندیشه شایسته، عدم تحمل دیگری، زورگویی، خودپرستی، خودسایی، چاپلوسی، خودشیفتگی، قهرمانسازی، خودنمایی، تازه به دوران رسیدگی و …. هر اندازه بیشتر باشند نشانه اعتماد کمتری در سطح جامعه است.و متاسفانه از این لحاظ نیاز به ارائه شواهد زیادی نیست که جامعه ما چه موقعیتی دارد و زندگی روزمره شهری موضوع را بر همگان روشن می کند.
ناصر فکوهی، جامعه شناس و تحلیلگر انسان شناسی به پرسش های کتبی خبرنگار شفقنا زندگی درباره چرایی مساله اعتماد اجتماعی در جامعه ایران پاسخ داده است که در ذیل می آید:
نوشتههای مرتبط
*آیا بیاعتمادی آنطور که برخی از صاحبنظران هشدار دادهاند در جامعه ما تبدیل به یک بحران شده است؟
فکوهی: بستگی به آن دارد که مرزهای بحران و شاخصهایش را چه فرض بگیریم. اگر منظورمان از بحران ایجاد آسیبهای جدی اجتماعی با پیآمدهای قابل تشخیص در سطح گستردهای از جامعه باشد، فکر میکنم که بر اساس شواهد، گزارشها و مطالعات انجامشده در طول ده سال اخیر از جمله مطالعات آسیب شناختی که در سطح ملی و در سطوح مختلف محلی انجام شدهاند، بتوان این امر را تایید کرد. با وجود این، مساله بحران و میزان شدت و تبعات آن به شکل بارزی به موقعیتهای دقیق اجتماعی، مکانی و زمانی کنشگران درگیر بستگی دارد و نمیتوان در همه جا وضعیت یکسانی دید. اما وضعیت به باور من هشدار دهنده و در مرزهای خطرات جدی است. زیرا هر روز بیشتر و بیشتر با موقعیتهایی روبرو میشویم که کنشگران اجتماعی به دلیل نبود ضرورت اعتماد اجتماعی درون چرخههای باطل و منفی بیشتری فرو رفته و به یکدیگر بیشتر آزار رسانده و کل سیستم را بیشتر به سوی تخریب هدایت میکنند. و این در حالی است که دلایل اجتنابناپذیر و غیرقابل درمانی در این زمینه وجود ندارد و بیشتر با خطاهای برنامهریزی، نظری و البته با پدیده فساد و منفعت جوییهای کوتاه مدت سروکار داریم که منشاءاین موقعیتها را میسازند و در صورت ایجاد اراده لازم، قابل کاهش هستند.
*اعتماد اجتماعی به عنوان یک مفهوم جامعهشناسانه زاده چه عواملی است؟ یک جامعه باید چه ویژگیهایی داشته باشد که بتوانیم بگوییم اعتماد در آن جاری و ساری است؟
ما با عوامل گوناگونی سروکار داریم که منبع دو گروه از آنها را اشاره میکنم. دو گروه از عوامل اصلی که میتوانیم آنها را به عوامل درونی و عوامل بیرونی تقسیم کنیم. عوامل درونی به موقعیتهای خود کنشگر یا فرد بر میگردد. بدین معنا که برای اعتماد کردن به دیگران، باید به خود اعتماد داشت و برای این امر، باید فرایندهای هویتسازی و مبادلههای هویتی در جامعه به خوبی شکل گرفته باشند و به صورت درست عمل کنند. اگر کنشگری، هویت و نقشهای اجتماعی خود را به صورت مناسب درونی نکرده باشد، نه میتواند به خود اعتماد کند و نه به دیگران. مثالی بیاورم: هر فردی دارای نقشها و هویتهای زیادی است. مثلا یک دانشجوی جوان، هم یک هویت «جوانی» دارد، هم یک هویت «دانشجویی». همین جوان ِدانشجو، ممکن است کار هم بکند و به عنوان یک «شاغل» در هر شغلی دارای یک هویت و نقشهای مختلف است که باید درست تعریف شده، عقلانی بوده و مشخصاتش برای او روشن و در این زمینه تربیت مناسب را دیده باشد. در این صورت، این جوان دانشجوی شاغل هویتهای مختلف خود را به درستی میشناسد و اگر آنها را به درستی نیز درونی کرده باشد، اعتماد به نفسش بالا میرود و همین امر باعث میشود که بتواند به دیگران نیز اعتماد بیشتری کند و مبادلههای اجتماعی خود را به خوبی انجام دهد. اما اگر همین جوان یا مفاهیم و مشخصات هویتیاش آشنا نباشد و یا آنها را درست درونی نکرده باشد، اعتماد به نفس خود را از دست میدهد و یا دچار نوعی اعتماد به نفس کاذب (غرور و خودشیفتگی) میشود که معادل کمبود اعتماد به نفس است و حتی بدتر از آن، همین امر سبب میشود که این جوان نتواند وارد مبادله مثبت سازندهای با دیگران شود. مسائل مربوط به این بُعد درونی، بیشتر یا در حوزه روانشناسی و تعلیم و تربیت مطرح میشوند و یا در حوزه جامعهشناسی یعنی چگونگی شکلگیری هویتها و نقشهای اجتماعی در یک جامعه و چگونگی فرایند انتقال و درونی شدنشان.
اما ما عوامل بیرونی نیز داریم. این عوامل به محیط و قابلیتهایش برمیگردند. اینکه آیا اصولا ما توانسته باشیم جامعهای بسازیم که هویت، اخلاق، ارزشهای مشخص و قابل دفاع و مورد اجماع یا نسبتا مورد اجماع داشته باشد. برخی از عوامل در جوامع مدرن، عناصر هویت زُدا و مخرب هستند. برای نمونه فردگراییهای حاد، نظامهای پولی شده شدید، از میان رفتن اخلاق و روابط دگردوستی و همبستگی اجتماعی، اگر این روابط تخریب شده باشند، جامعه به سختی ممکن است بتواند نظامهای ارزشی مورد اجماعی ایجاد کند. این را نیز بگوییم که اگر نظامهای اخلاقی و ارزشی بر پایه زور بنا شده باشند، یعنی به هر شکلی تحمیل شده باشند، اصولا از مقوله ارزش خارج میشوند و وارد مقوله الزام میشوند که منطق اجتماعی کاملا متفاوتی دارد. ممکن است به نظر برسد که میتوان این دو را بر هم منطبق کرد اما چنین نیست. در نهایت این دو را میتوان با یکدیگر هماهنگ کرد و نه منطبق، چون دو چیز متفاوت هستند. اگر یک جوان، در یک فضای عمومی، مثلا درون یک اتوبوس از جا بلند شده و جای خود را به فرد مُسنتری که نیاز به نشستن دارد بدهد، این یک ارزش را در یک جامعه، دستکم در نزد آن جوان، نشان میدهد. اما اگر ما قانونی گذاشتیم که همه جوانها در اتوبوسها، باید جایشان را به بزرگترها بدهند، ارزش را تبدیل به الزام کردهایم که اولا نیاز به دستگاهی برای «نظارت» و «مراقبت» دارد و ثانیا به دستگاهی برای «تنبیه» و «مجازات» خاطیان. می بینیم که در این صورت، منطق فرایند کاملا عوض میشود. و حتی از این بدتر، فرایند الزام، فرایند ارزش را عملا حذف میکند یا به حاشیه میراند. یعنی در نهایت دیگر نه آن جوانی که جایش را به بزرگتر میدهد احساس میکند که دارد به یک ارزش عمل میکند و نه بزرگتری که جای او را گرفته قدردان او خواهد بود. به همین دلیل است که در قانونگزاری تلاش میشود که میزان الزامات قانونی را به حداقلهای ممکن کاهش داد و برعکس بسیاری از ساز و کارهای شهروندی مناسب را به نظامهای آموزشی و اجتماعی انتقال ارزشی و اخلاقی واگذاشت و آنها را تقویت کرد. زیرا در این نظامها نوعی ضمانت اجتماعی وجود دارد که هم مثبت است و هم سازنده و تقویتکننده روابط همبستگی و اعتماد میان افراد. در حالی که روابط الزامی تقریبا در همه موارد به صورت معکوس عمل میکنند.
اما چگونه میتوانیم درک کنیم که در جامعهای اعتماد اجتماعی در چه سطحی است؟ برای این کار، فرایندهای متفاوتی وجود دارد که حتی اندازهگیری و سنجش را بر اساس شاخصهایی که ساخته شدهاند، ممکن میکند. اما به طور کلی میتوان بر این نکته انگشت گذاشت که هراندازه میزان همبستگی،دگردوستی،احترام و ادب نسبت به دیگری، به ویژه نسبت به اقلیتها (افراد بیمار، ناتوان، افراد با قابلیتهای کمتر اجتماعی به دلیل شرایط تاریخی یا زیستی نظیر زنان، کودکان، اقلیتهای نژادی، دینی، قومی و زبانی و غیره) در جامعه بیشتر باشد، جامعه از سطح بالاتری از اعتماد اجتماعی برخوردار است و برعکس. رفتارهایی همچون بیادبی، پرخاشگری، خشونت(چه در رفتار چه در زبان)، فساد، بیحرمتی، نداشتن زبان و اندیشه شایسته، عدم تحمل دیگری، زورگویی، خودپرستی، خودستایی، چاپلوسی، خودشیفتگی، قهرمانسازی، خودنمایی، تازه به دوران رسیدگی و …. هر اندازه بیشتر باشند نشانه اعتماد کمتری در سطح جامعه است. و متاسفانه از این لحاظ نیاز به ارائه شواهد زیادی نیست که جامعه ما چه موقعیتی دارد و زندگی روزمره شهری موضوع را بر همگان روشن می کند.
* در سال های اخیر چه عواملی منجر به افزایش بیاعتمادی در اقشار مختلف جامعه ما شده است و چه اندازه متاثر از بخش های مختلفی همچون سیاست اقتصاد و فرهنگ بوده است؟
عوامل بیشمار بودهاند. اما دو عامل اساسی به نظر من وجود داشته است: نخست از میان رفتن یا کاهش وجدان کاری و احساس مسئولیت اجتماعی و همبستگی با دیگران و ادب و حرمتگزاری سنتی و خوش اخلاقی و انعطافپذیری و مهربانی به سود بداخلاقی، بیادبی، توهین، خشونت و پرخاشگری و لمپنیسم و فردگرایی و خودنمایی و پولیشدن جامعه که خود حاصل گذار ما از یک نظام نسبتا معتدل معیشتی و اقتصادی به یک سرمایهداری نولیبرال افسارگسیخته و هرچه بیشتر بیپروا و از یک نظام فرهنگی چند بُعدی و انعطافآمیز به یک نژادپرستی و ملیگرایی افراطی و شووینیستی است. دوم، صوریشدن گسترده نظامها و برخی ارزشهای اخلاقی ما، به این معنا که محتوای اخلاق را کنار گذاشتهایم و به «شکل»ی که برایش تعریف کردهایم (و البته بسیاری از این تعریفها نیز کاملا دلبخواهانه هستند و مبنا در شرع و قانون ندارند) تاکید داشتهایم. بدین ترتیب، بیشتر از اینکه برایمان مهم باشد افراد اخلاق مشروع و قابل دفاعی داشته باشند، برایمان مهم بوده که ظاهر مشروع و قابل دفاعی داشته باشند. و از این بدتر به تدریج چه بسیار ظاهر را به تنها معیار بدل کردهایم و این به معنای دروازه گشودهای بوده است که بعضا فاسدترین افراد نیز بتوانند با ایجاد ظاهری «مشروع» برای خود تا بالاترین سطوح اجتماعی نفوذ کرده وگروه مورد نظر را بیآبرو کنند، ولو آنکه اکثریت افراد آن گروه چنین نباشند. ما در طول سالهای گذشته تلاش کردهایم جامعهای را که به دلایل بیشمار فرهنگی و اجتماعی و تاریخی، در ذات خود باید و نباید پذیر کلیشه ای نیست را در قالبهای تنگ ساز وکارها و باید و نباید هایی که ریشه مشخصی در شرع و قانون ندارد قرار دهیم که حتی گاه مرزهای زندگی خصوصی افراد را هم رعایت نمیکنند و برای آن هم مایلند تعیین تکلیف کنند. و البته موفق نبودهایم و بنابراین از این ایدئولوژی تنها مقداری شکل باقی مانده که در نهایت افرادی بسیار فرصت طلب را به بالاترین ردهها میرساند و بسیاری از افراد مومن و ارزشمند را به دلیل ظاهرشان، حذف میکند. اینها دو دلیل از مهمترین دلایل هستند که البته گفتم موضوع به آنها محدود نمیشود.
*رابطه میان اعتماد و تعهد افراد به بایدها و نبایدهای اخلاقی را چگونه تحلیل میکنید؟
بایدها و نبایدهای اخلاقی، را به دو صورت میتوان تعریف کرد، یکی به صورت ارزشی و داوطلبانه و پایدار مثل زمانی که من معتقدم از لحاظ اخلاقی «باید» کاری را بکنم یا نباید بکنم و البته دارای آزادی انتخاب هم باشم که این آزادی انتخاب، به انتخاب من ارزش اخلاقی میدهد. این میتواند درون یک سیستم دینی تعریف شود و یا حتی درون یک سیستم صرفا مدنی یا ترکیبی از آن دو. مثالی بزنم جامعه آمریکا و مکزیک به عنوان دو نمونه توسعه یافته و در حال توسعه به شدت از جامعه سوئد و مالزی، باز در همان دو رده، مذهبیتر هستند، اما میزان اخلاق مدنی در دو مورد اخیر به شدت بیشتر از دو مورد اول است. اما میتوان جوامعی به شدت مذهبی و به شدت اخلاقی نیز نشان داد و یا جامعهای نه چندان مذهبی،اما به شدت دارای اخلاق مدنی. اینها بستگی به تاریخ و نوع مذهب و فرایندهای اجتماعی بسیار پیچیدهای دارد که در آن جامعه وجود داشتهاند.
گفتم که بایدها و نبایدها به دو گونهاند: یکی گونه اخلاقی و یکی گونه مبتنی بر زور و الزام همراه با مراقبت و تنبیه. اگر شیوه مدیریت اجتماعی ما به صورتی باشد که صرفا به این جنبه اهمیت بدهیم و جنبه اول را نایده بگیریم. یعنی افراد صرفا از سر ترس و گرفتار شدن در چنگال قانون، درست و عادلانه رفتار کنند، باید مطمئن باشیم که دیر یا زود و اغلب در شبکههای ناپیدا و زیرزمینی جامعه، رفتارهای ناشایست شروع به رشد کرده و مثل سرطانی از درون سیستم را از پای در میآورند.
این در حالی است که اعتماد افراد در مورد نخست، دائما نسبت به خودشان و به دیگران بیشتر شده و در مورد دوم دائما کمتر می شود. وقتی من بدانم که یک جوان، بدون الزام، جایش را در اتوبوس به من میدهد، اعتمادم به جوانان و به وجود اخلاق در جامعه و به خودم به عنوان یک کنشگر در آن جامعه افزایش مییابد. اما اگر ببینم کسی از ترس قانون عمل مثبتی انجام میدهد، اما به نظر میرسد چندان به این کار رضایت ندارد، اعتمادم نسبت به او، به خودم و به جامعه کمتر میشود.
*به نظر شما کدام یک از اقشار جامعه هستند که مردم نسبت به آنها اعتماد کمتر یا بیشتری دارند؟ ….
بستگی دارد که از کدام «مردم» در چه مکان و چه زمانی صحبت میکنیم و نمیتوانیم قانون عمومی بدهیم. برخی از گروههای شغلی به طور سنتی از احترام بسیار بالایی در جامعه ما برخوردار بودهاند، اما امروز گروه هایی از مردم منشا مشکلات بسیاری را در آنها میبینند، مثل روحانیون و بازاریان و کاسبکاران و پزشکان. برخی دیگر اتفاقا به صورت سنتی جایگاه مناسبی نداشتهاند و مورد بیمهری جامعه بودهاند، اما امروز وضعیت بسیار بهتری دارند، نظیر هنرمندان و اهل موسیقی. برخی همواره مورد شک و تردید بودهاند از قدیم تا امروز، مثل سیاسیون و برخی تقریبا همیشه مورد احترام بودهاند مثل فرهنگیان و آموزگاران و اهل علم. به نظر میرسد که میان گونه شغل و احترام اجتماعی رابطه مستقیمی وجود داشته باشد. یعنی هراندازه شغل افراد کمتر سودی برای خودشان و بیشتر سودی برای جامعه داشته باشد، احترام مردم نیز نسبت به آنها به صورت نسبی بیشتر میشود. در این میان برخی از گروهها، نظیر روحانیون و سیاستمداران باید نسبت به تصحیح چهرهای که به دلیل عملکرد نادرست برخی از افراد و برخی از تصمیمهای نادرست از آنها ایجاد شده، اقدام کنند. مثلا اینکه روحانیون چه بسیار مخالف نوگرایی و سعادت زمینی و شادی و خوشی مردم بودهاند نه باواقعیتهای تاریخی میخورد، نه حتی با وضعیت امروز، یا اینکه سیاسیون چه بسیار صرفا به نفع خود فکر کرده و فاسد بودهاند، نیز همین طور. این کلیشهها، اما به دلیل عملکرد برخی از افراد ایجاد شده است. متاسفانه نظامهای اجتماعی بسیار حساس هستند و گرایش به آن دارند که رفتار یک فرد را (به دلیل قانون سرایت) به حساب کل گروهی بگذارند که فرد از آن بیرون آمده. اگر گروهی از پزشکان سودجو هستند این به حساب همه پزشکان گذاشته میشود و اگر گروهی از روحانیون مخالف نوگرایی و خوشی جوانان، این به حساب همهشان گذاشته میشود. البته باید این کلیشهها از میان بروند، اما به نظرم کسانی که باید خود پا پیش بگذارند، کنشگران خود هر یک از این گروهها هستد.
*می بینیم که در جامعه ما در حال حاضر اعتماد حتی میان اعضای خانواده هم به نسبت گذشته کمرنگ شده است. زن نسبت به شوهر یا عکس آن. بسیاری از طلاق ها و حتی قتل های خانوادگی در پی سوظن و بی اعتمادی نسبت به دیگری رخ می دهد. با این وجود این بی اعتمادی نشان از گسست نسلی و هویتی دارد یا مسایل دیگری دخیل هستند؟
بیاعتمادی و بددلی و رفتارهای بیمارگونه و بداخلاقیها مثل یک اپیدمی هستند و به همه جا سرایت میکنند. زیرا چرخههای باطلی ایجاد میکنند که دائما خود را گسترش میدهند. البته خانواده جزو یکی از قدیمیترین نهادهای انسانی است و از پایگاههایی که میتوانسته بسیاری از ارزشها را حفظ کند، اما میبینیم که اگر اپیدمی بیاخلاقی گسترش یابد، هیچ کجا را مصون نمیگذارد. اما خوشبختانه عکس این امر نیز صادق است، یعنی رفتارهای مثبت نیز میتوانند شکل سرایتکننده داشته باشند و در چرخههای مثبت خود را گسترش بدهند. این یک قابلیت است که باید آن را به فعل درآورد و روی این مساله به نظرم ما کمتر کار کردهایم. زیرا دیدی که وجود داشته دیدی مجازاتگر بوده و الزامآور که قصد و استدلالش آن بوده که با از میان بردن و حذف رفتارهای نامناسب، به جامعهای سالم میرسد. و برای اینکار بدون آنکه شرایطش فراهم باشد، صرفا از طریق زور عمل کرده و البته ناموفق بوده و این زور خود به یک عامل فساد تبدیل شده است. اما اگر ما از امروز تصمیم بگیریم که به جای زورگویی تلاش کنیم با رفتارهای مثبت و آزادیبخش و انعطافآمیز و به دور از بیاخلاقی و بیادبی و فحاشی و توهین، جامعه را اداره کنیم، با رویی باز و ادب و مهربانی و دگردوستی و دوری از فردگراییهای خودپرستانه، بدونشک، نتایج بسیار بهتری خواهیم گرفت. در غیر این صورت نیز همین وضعیت تا رسیدن به یک موقعیت انفجارآمیز ادامه مییابد.
*بسیاری هستند در جامعه ما که از کمرنگ شدن اخلاقیات سخن می گویند و عنوان می کنند در جامعه امروز مردم نسبت به همدیگر و در مراوده با هم، آنچه که بیش از همه برایشان اهمیت پیدا می کند منفعت های شخصی و گروهی است و این منفعت هاست که نسبت به اخلاقیات ارجحیت یافته. به نظر شما چرا چنین می شود؟ و چرا برخی پس از آنکه نسبت به هم بی اعتماد شدند دیگر اصول مصرح اخلاقی نظیر صداقت تعهد و .. را نیز زیر پا می گذارند؟
این گفتمان که اخلاقیات کمرنگ شدهاست هر چند در خود، موضوع درستی را مطرح میکند، اما، گفتمانی بدیهیگویانه است؛ بدین معنا که اخلاق یا اخلاقیات را پدیدههایی به خودی خود قابل پیاده شدن در هر جامعهای و در همه کنشگران اجتماعی فرض میگیرد. این گونه مطلق دیدن مسائل، هم از واقعیت کاملا دور است و هم از عقلانیت جامعه شناختی. نخست آنکه کمرنگشدن اخلاقیات(حال از تعریف آن بگذریم) یک معلول است و نه علت و باید درباره علتها صحبت کرد و ثانیا، بنابر آن که از کدام کنشگران اجتماعی در چه زمان و مکانی و واقعیتهایی صحبت میکنیم، باید سخن خود را دقیق کنیم. این امر به معنی «نسبی»بودن اخلاق نیست، بلکه به معنی درک پیچدگی مسائل و فرایندهای اجتماعی است. به عنوان مثال دروغ گفتن، کُنشی است که همواره میتوان به عنوان غیراخلاقی بودن محکومش کرد، اما تمام مساله در آن است که وظیفه جامعهشناسی به نظر ما محکوم کردن یا برعکس، تقدیر کردن، نیست بلکه درک فرایندهای پیچیده مسائل اجتماعی و ارائه پیشنهادهایی برای حل آنها است. متاسفانه در کشور ما بیشترین اهمیت صرفا به ارائه «توصیههای اخلاقی» داده میشود که البته جایگاه خودشان را دارند، اما تا زمانی که علل این بیاخلاقیها را از میان نبریم با توصیهها لزوما نمیتوانیم انتظار داشته باشیم که رفتارها تغییر کنند.
این گفتگو با خبرگزاری شفقنا انجام شده و در تاریخ ۱۵ مهر ۱۳۹۶ منتشر شده است.