گفت و گوی اعتماد آنلاین با مدیر موسسه ی انسان شناسی و فرهنگ / مصاحبه گر: سعید شمس
روزمرگی پاشنه آشیل فروپاشی نظامهای سیاسی است/ اپوزیسیون خشن و رادیکال به حاکمان مستبد بعدی تبدیل میشوند/ اپوزیسیون در خدمت دشمنان دولتها قرار میگیرد/ به هر قیمتی مخالف بودن، معنایی ندارد/ دولتهای دیکتاتور و توتالیتر در براندازی خودشان سهم دارند
ناصر فکوهی، استاد جامعه شناسی دانشگاه تهران، گفت: مفهوم اپوزیسیون خارجی عموماً با شکلگیری دولت-ملتها از قرن نوزدهم مطرح شد؛ یعنی از زمانی که دولتهایی پدید آمدند که همه روابط و فرایندها را درون خود کنترل میکردند و اتباعشان را وا میداشتند تا به زور از همه رفتارهای ناشایست حاکمان پیروی کنند.
اپوزیسیون بودن چه آدابی دارد؟ آیا میتوان بین اپوزیسیون داخلی و خارجی تفاوتی قائل شد و اینکه نگاه دولتها به این پدیده چه نوع نگاهی است و اساساً چه نوع نگاهی باید حاکم باشد تا هزینههای کمتری از جانب اپوزیسیونها متحمل شوند؟
نوشتههای مرتبط
ناصر فکوهی، استاد جامعه شناسی دانشگاه تهران، در پاسخ به پرسشهای اعتمادآنلاین به تشریح چگونگی اپوزیسیونها و… پرداخت که مشروح آن در زیر میآید:
تفاوتهای یک قدرت دیکتاتوری دموکراتیک، مشروطه یا جمهوری و… نه تفاوتهای ذاتی بلکه تفاوتهای شکلی است
*آیا اپوزیسیون سیاسی بودن، فرهنگ و آدابی دارد؟
این پرسش بیش از اندازه کلی است و پاسخی کلیای به آن نمیتوان داد که مفید باشد و گرهای از گرهها بگشاید و کارایی داشته باشد. بنابراین سعی میکنم پرسش را به صورت دیگری مطرح کنم که حوزه تخصصی من نیز درگیر آن است: چرا قدرت سیاسی یا امر سیاسی وجود دارد؟ و آیا میتوان با آنها مخالف بود و چگونه؟
این پرسشها، پرسشهایی عمیقاً تاریخی و فرهنگی و اجتماعی هستند و ما را از حوزه تنگ سیاست بیرون میبرند. ابتدا باید بگوییم مطالعات انسانشناسی تاریخی و میدانی در جوامع موسوم به ابتدایی، برای نمونه مطالعات پیر کلاستر و جیمز اسکات، گویای آن هستند که دولت، به انحصار درآمدن خشونت و به وجود آمدن قدرت سیاسی متمرکز و خطی که جوامع انسانی از دوران تمدنها به سوی آن رفتهاند و تا امروز در آن باقی ماندهاند، امری اجتنابناپذیر نبوده است.
در تاریخ انسان، جوامع زیادی (البته کوچک) بودهاند که در آنها حاکمیت، انحصاری، همیشگی و حتی طولانیمدت نبوده و رابطه قدرت سیاسی با جامعهای که آن را در هر سطحی مدیریت و هدایت میکرده، هژمونیک، سلطهجویانه و خشونتبار نبوده است. اما به دلایلی که جای طرح آنها اینجا نیست، جوامع انسانی به سوی ایجاد قدرتهای سیاسی میروند که در تعریفی که «وبر» از دولت کرده، یعنی «انحصار خشونت مشروع»، جای میگیرند.
از این نقطه نظر، تفاوتهای یک قدرت استبدادی و یک قدرت دیکتاتوری، توتالیتر، دموکراتیک، مشروطه یا جمهوری و… نه تفاوتهای ذاتی بلکه تفاوتهای شکلی است که محتواهای مختلف و به خصوص نظامهای کنش متفاوتی را ایجاد میکنند که هر زمان قابل بازگشت هستند. آنچه در نظامهای حاکمیت سیاسی اهمیت بیشتری دارد نیز همین فرایندهای کنش و البته تداوم و پیوندهای ذهنی آنهاست، نه لزوماً اشکال حقوقی و قانونی و حتی نهادینهای که برای این فرایندها اندیشیده میشوند.
روزمرگی پاشنه آشیل فروپاشی نظامهای سیاسی است
اینگونه اشکال البته خود اهمیت زیادی دارند، اما پاشنه آشیل یا چشم اسفندیار فروپاشی و تخریب یا عدم کارایی نظامهای سیاسی در نظامهای کنش و به ویژه در فرایندهای زمانیفضایی روزمرگی است و نه در فرمولبندیهای ذهنی حقوقیسیاسی که به سهولت تعبیر و تفسیر و تخریب میشوند. به همین دلیل است که هرچند قوانین بسیار مهماند، اگر این قوانین به جز منطق درونی و لازم خود، مبتنی بر فرایندهای فرهنگی کنش روزمره نباشند، نمیتوانند جامعه را در مسیر درست هدایت کنند.
روی کاغذ میتوان هر چیزی را نوشت، اما واقعیت کنشهای اجتماعی نه از نوشتههای روی کاغذ بلکه از فرایندهای پیچیده کنش بر کنش (به اصطلاح فوکو) تبعیت میکنند. اگر این نکته را درک کنیم، میفهمیم که قدرت سیاسی به سادگی میتواند دچار توهم قانونینهادی و از آن بدتر دچار توهم روانی شود: نوع اول توهم را در بحرانهای نظامهای دموکراتیک میبینیم که ممکن است دچار آنومیهای شدید (نظیر ترامپیسم در آمریکای کنونی) یا از آن هم وخیمتر، دچار فروپاشیهای توتالیتر (نظیر دولت وایمار در ابتدای قرن بیستم که به فاشیسم هیتلری سقوط کرد) شوند.
حال در برابر این پرسش که آیا مخالفت سیاسی یا اپوزیسیون سیاسی فرهنگ و آدابی دارد یا نه، به روشنی میتوان پاسخ داد: بدون شک. کافی است از خود بپرسیم آیا حرکات و موقعیتهای بسیار ساده اجتماعی دارای فرهنگ و آدابی هستند؟ آیا راه رفتن در خیابان، نشستن در پارک یا بر سفره غذا، خوابیدن و استحمام و بسیاری دیگر از ابتداییترین و کمتاثیرترین کنشهای فردی، آداب و فرهنگی دارند؟
همه ما پاسخ را میدانیم و به صورت روزمره به کار میبریم و به فرزندان خود نیز میآموزیم و میدانیم که این آداب به زمان و مکان نیز بسیار وابستهاند. در این حالت چگونه میتوان تصور کرد که مخالفت با قدرت سیاسی، فرهنگ و آداب و روشها و موقعیتهای پیچیدهای را به وجود نیاورد؟ و لازم نباشد که هر فرد و هر گروه و نهادی پیش از آنکه مخالفتهای خود را آغاز کند و در طول آنها دائماً درباره دلایل و نتایج کوتاه و درازمدت کار خود بیندیشد؟ پاسخ روشن است که چنین سازوکارها و فرهنگی وجود دارد.
باید بار تاریخ گذشته و سرنوشت احتمالی آینده را بر دوش کشید
اما شناخت آن با توجه به ۲ فرایند بسیار متناقض در جهان امروز یعنی اهمیت امر محلی از یک سو و اهمیت امر جهانی از سوی دیگر، هر روز پیچیدهتر میشوند؛ بدین معنا که ما امروز نه میتوانیم موقعیتهای زمانیمکانی را در سطح امر محلی نادیده بگیریم و نه پیوند همه این امور محال را در فرایند بازگشتناپذیر جهانی شدن. امروز هم باید در لحظه و در یک مکان و زمان خاص زیست و خود را با آن سازگار کرد، هم باید بار تاریخ گذشته و سرنوشت احتمالی آینده و روابط با تمام جهان و فرهنگهای دیگر را بر دوش کشید؛ این، کار را مشکل و مسئولیت همه ما را سنگینتر میکند.
این امر بدان معناست که باید خود را، هویت خویش را، بسیار خوب شناخت و در همان حال دیگری را و هویت او را به خوبی درک کرد و این شناخت از خود و از دیگری و روابط میان آن ۲ را هرچه بیشتر و عمیقتر کرد. رابطه میان اپوزیسیون سیاسی، یا مخالفت سیاسی با قدرت حاکم یا پوزیسیون سیاسی هم دقیقاً همچون یک رابطه خود– دیگری قابل تعریف است. همه ظرافت قضیه برای جلوگیری از آنومیک و مخرب شدن این امر در آن است که ۲ سوی ماجرا یکدیگر را به رسمیت بشناسند.
اما این به رسمیت شناختن اولاً نیاز به پختگی سیاسی، فرهنگی و اجتماعی دارد، یعنی نیاز به زمان و داشتن آرامش و ثبات در زمان دارد، و هم نیازمند رشد فرهنگی اجتماعی یک پهنه اجتماعی و گروه است. بدون این شرایط، چنین به رسمیت شناختنی اتفاق نمیافتد، زیرا افراد و فرایندهای اجتماعی، فرهنگی سیاسی، در منطق طرد (exclusion) باقی میمانند و نه در منطق ادغام انسجام(inclusion).
برای اینکه جامعهای به پایداری برسد، نیاز است که در آن کمترین میزان از فرایندهای طرد وجود داشته باشد (با علم به اینکه درجه صفر طرد به دلیل اصل جامعهبودگی ناممکن است) و میزان انسجام و ادغام به بالاترین حد ممکن (باز هم با علم به اینکه هرگز هیچ جامعهای به ادغام و انسجام کامل نمیرسد مگر در اشکال آرمانی). حال اگر در جامعهای زندگی کنیم که فرایندهای طرد حداکثری هستند، به میزانی که به آن سو میروند- یعنی نه حاکمیت اپوزیسیون را به رسمیت بشناسد و به حق اعتراض و مخالفت باور داشته باشد و نه اپوزیسیون حاکمیت را دارای مشروعیت بداند و صرفاً به طرد مطلق بیندیشد و عمل کند- به همان میزان وارد موقعیتهای آنومیک و خطرناک میشویم.
به هر قیمتی مخالف بودن، معنایی ندارد
*به هر قیمتی مخالف بودن، شیوهای است که برخی از افراد و گروهها دنبال میکنند. روش و شیوه صحیح مخالف بودن چیست؟
به هر قیمتی مخالف بودن اگر موقعیتی بیمارگونه از لحاظ روانی نباشد یا ناشی از یک سودجویی مشخص نباشد، معنایی ندارد. منظورم این است: یا اصولاً فردی یا گروهی دچار نوعی اختلال روانی است که بدون دلیل بخواهد مخالفت کند یا مامور و وابسته به جایی یا فرایندی است که در این مخالفت سودی به او برسد.
البته دقت داشته باشیم که اغلب دولتهای غیردموکراتیک، استبدادی و توتالیتر دقیقاً به همین دلایل است که مخالفان خود را روانه تیمارستانها، بیمارستانهای روانی و زندانها میکردند و میکنند و اینکه چون قدرت سیاسی ادعای جنون و سودجویی مخالفان را دارد پس اینطور است، ابداً معنایی ندارد. اما اینکه چنین چیزی ممکن باشد، بله امکانپذیر است.
اما باید با دقت و موشکافی و تحلیل، مسائل را شکافت. مثالی بزنم؛ برخی از کسانی که در جوامعی مثل ژاپن یا کشورهای اسکاندیناوی امروز در مخالفت کامل با نظامهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی کشور خود قرار دارند، با توجه به سطح رفاه و دموکراسی و میزانی که دولتهای این کشورها به شهروندانشان پاسخگو هستند، ممکن است دچار اختلال باشند. حال اگر این اختلال شکل خشونتآمیز بگیرد، مثلاً کسانی که دست به کشتار مردم، اقلیتهای مذهبی و غیره میزنند (مورد اخیر در نیوزیلند و غیره) آنها مجازات قانونی میشوند و در غیر این صورت عموماً صرفاً با کنارهگیری فرد یا گروه از جامعه، قضیه به اتمام میرسد.
اما اگر به سوی جوامعی مثل چین، روسیه، کشورهای جهان سومی دیکتاتوری در آفریقا و کشورهای عربی برویم، عموماً مخالفان به جنون متهم میشوند و اختلال روانی بهانهای برای سرکوب آنهاست. در اینجا با میزان اندکی مطالعه میتوان درک کرد که آیا واقعاً با مشکل روانی سروکار داریم یا با مخالفتی که ادعا میشود مشکل روانی است. همین نکات را درباره وابستگی، جاسوسی، یا سودجویی به بهانه مخالفت سیاسی نیز میتوان گفت.
بزک کردن و دستکاری واقعیت همیشه امکانپذیر است
در این موارد هم نظام عمومی تعیینکننده آن است که با واقعیت سروکار داریم یا با ادعاهای یک دولت یا فرایندهای غیردموکراتیک. شکی نیست که همیشه امکان بزک کردن و دستکاری واقعیت وجود دارد. اما یک راهحل ساده این است که میزان ظرفیت یک نظام سیاسی را با میزان آزادیای که محرومترین و مطرودترین گروههای جمعیتی آن دارند بیازماییم و عموماً در این آزمون به سرعت میتوان فهمید که وضعیت رابطه قدرت سیاسی با مردمان یک پهنه چیست؛ به عبارت دیگر، همان جمله معروف که آزادی یعنی آزادی مخالفان. البته در چارچوب قانون. گروهی از آزادیها نظیر حق آزادی بیان و عقیده نمیتوانند حدودی جز به صورت اندک داشته باشند که قوانین اساسی آنها را تدوین میکنند و گروه دیگر از آزادیها نیز به حقوق اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی مربوط میشود که در برخی از موارد جهانشمول هستند (حقوق بشر) و در بعضی موارد شامل موارد خاص میشوند (آزادیهای فرهنگی، مثل زبان مادری و سبک زندگی). عموماً حد قابل تشخیص در آن است که آزادی یک فرد یا گروه، مخالفتی با آزادی فرد یا گروه دیگر نداشته باشد.
اما دولت، به مثابه نظامی که به قول وبر خشونت مشروعیتیافته را در دست دارد، شامل این «دیگربودگی» نمیشود؛ یعنی نمیتوان گفت حد آزادی یک فرد یا گروه با حق آزادی دولت محدود میشود. در یک کلام من شخصاً به مفهوم «به هر قیمتی مخالف بودن» اعتقادی ندارم. به نظر من وقتی مخالفتی وجود دارد عموماً ما با مشکلی مواجه هستیم، حال گاه این مشکل ممکن است ذهنی باشد و بیشتر با حس نارضایتی روبهرو باشیم اما در دنیای امروز عموماً مخالفتها حاصل تجاوز زورمندان به گروههای ضعیفتر است.
این امر را امروز هم بین دولتهای بزرگ و دولتهای کوچک میبینیم و هم بسیار بیشتر بین دولتها و مردمان زیر سلطه آنها. در نتیجه وقتی با مخالفتی روبهرو میشویم بهتر است به جای تلاش برای انحرافی و بیمارگونه و مزدور بودن آن، تلاش کنیم دلایل واقعیاش را بیابیم و معالجه کنیم. هیچ چیز سادهتر از نظریههای توطئه نیست و هیچ چیز هم برای یک قدرت سیاسی خطرناکتر از آن نیست که به جای مدیریت درست و مسئولانه دچار توهم توطئه باشد و تصور کند که میتواند با این توهم و با فراهم کردن ابزارهای سرکوب به حیات خود ادامه دهد. این حیات به هر حال شکننده باقی میماند و دیر یا زود فروپاشی اتفاق خواهد افتاد.
اپوزیسیون خارجی با شکلگیری دولت-ملت مطرح شد
*آیا تفاوتی بین اپوزیسیون داخلی و خارجی وجود دارد؟ تفاوت احتمالی ریشه در جغرافیا دارد یا روش؟
مفهوم اپوزیسیون خارجی عموماً با شکلگیری دولت-ملت از قرن نوزدهم مطرح شد؛ یعنی از زمانی که دولتهایی پدید آمدند که همه روابط و فرایندها را درون خود کنترل میکردند و اتباعشان را وا میداشتند تا به زور از همه رفتارهای ناشایست حاکمان پیروی کنند. در این شرایط زمانی که یک تغییر رژیم یا واژگونی- یا به اصطلاحی که در ایران رواج یافته، براندازی- اتفاق میافتاد، مثلاً با یک انقلاب یا یک جنگ، گروه حاکم پیشین و نزدیکانشان میگریختند و به کشوری دیگر پناه میبردند.
این فرایند رفتهرفته با پیدایش دولت-ملتهای جهان سومی در قرن بیستم بسیار گسترش یافت. این دولتها هم به دلیل بیتجربگی و هم به دلیل بیمسئولیتی بسیار شکننده بودند و دائماً جابهجایی قدرت در آنها دیده میشد یا جنگهای داخلی و خارجی. و حاصل این امر آن بود که امروز صدها میلیون پناهنده سیاسی در جهان داریم که هر کدامشان به نوعی مخالف رسمی یا غیررسمی، فعال یا غیرفعال یک یا چند دولت هستند. بنا بر آمار سازمان ملل متحد، در انتهای سال ۲۰۱۷ ، ۶۹ میلیون پناهجو در جهان وجود داشته و البته این به جز دهها میلیون نفری است که در طول قرن ۱۹۰ و ۲۰ ملیتهای جدیدی گرفتهاند.
وقتی گروهی در پی تغییری رادیکال مهاجرت میکند، ممکن است یک اپوزیسیون سیاسی شکل بگیرد. اپوزیسیونهای سیاسی البته عمر کوتاهی دارند و چند دهه پس از تغییر سیاسی اساساً از میان میروند. اما اگر ادامه یابند، باید دلایل عدم ثبات را پس از تغییر سیاسی اصلی جست. اپوزیسیونهای سیاسی ممکن است به صورت تصنعی نیز برای تامین سود کشورهای دیگری که با کشور اصلی مشکلی دارند، حفظ شوند؛ به این معنا که به آنها کمک مالی و سایر کمکهای استراتژیک و تاکتیکی بشود.
اما عموماً پس از چند دهه از میان میروند. به هر حال وجود مخالفان در خارج از یک کشور بسیار حادتر از داخل آن است، زیرا گویای وضعیتی به مراتب بدتر است. از این رو در اینجا نیز باید ریشهیابی کرد. اگر مشکلات حل شود، اپوزیسیونی در خارج از کشور وجود نخواهد داشت.
دلایل اصلی پناهجویی، یا سیاسی یا دینی یا اقتصادی است
این مساله برمیگردد به اینکه در جامعه حقوق اقلیتهای گوناگون سیاسی، اجتماعی، سبک زندگی و… حفظ شود. اگر این امر محقق شود، دلیلی برای تداوم اپوزیسیون در خارج از مرزهای یک کشور وجود ندارد و هرچند ممکن است هرگز به نبود کامل اپوزیسیون نرسد، گروههای کوچکی که استدلالی برای حضور خود در کشوری دیگر ندارند اهرمی سیاسی هم نیستند، و شاخصی که برای این کار وجود دارد، میزان پناهجویان یک کشور به کشورهای دیگر است.
دلایل اصلی پناهجویی، یا سیاسی یا دینی یا اقتصادی است که در سالهای اخیر این مورد بسیار بیشتر بوده است، زیرا جنگها، انقلابها و مشکلات فقر و ناتوانیهای یک کشور در تامین مدیریتهای سالم، سبب فرار مردم آن میشود.
اپوزیسیونهای رادیکال یعنی مخالفانی که به دنبال تغییر کامل و یکباره هستند
*مرز اپوزیسیون و برانداز چیست و کجاست؟
همانگونه که در مورد مخالفت و اپوزیسیون به طور عمومی گفتیم، اینجا هم موضوع رابطه اپوزیسیون اصلاحطلب، یعنی معتقد به اینکه وضعیت سیاسی و اجتماعی و فرهنگی را در چارچوب یک ساختار عمومی میتوان بهتر کرد، و اپوزیسیون رادیکال یعنی گروههایی که معتقدند تا آن ساختار تغییر نکند- که آن تغییر هم جز از روشهای خشونتآمیز (براندازی) نمیتواند انجام بگیرد- چیزی قابل اصلاح نیست، یک رابطه پیوستاری است.
تجربه قرن بیستم نشان داده است اپوزیسیونهای رادیکال، یعنی مخالفانی که به دنبال تغییر کامل و یکباره و خشونتآمیز یک نظام سیاسی هستند، عموماً برای این کار خود باید به سوی انباشت خشونت و استفاده از روشهایی شبیه قدرتهایی که با آنها مبارزه میکنند بروند و همین دور باطلی ایجاد میکند که در آن، مبارزان سابق به حاکمان مستبد بعدی تبدیل میشوند.
از اینکه بگذریم باید به این نکته مثل موارد پیشین اشاره کرد که یکی از ابزارهای نظامهای استبدادی همواره متهم کردن اپوزیسیون اصلاحطلب به رادیکالیسم و براندازی بوده که این هم از اشتباهات مهلکی است که یک سیستم را به باد میدهد.
تجربه قرن بیستم نشان داده است پایدارترین نظامها، نظامهای دموکراتیکی بودهاند که نه فقط شرایط و دستاوردهای دموکراتیکی را که در آنها به وجود آمده از میان نبردهاند و حقوق گستردهای برای مردم خود ایجاد کردهاند، بلکه آنچه جامعهشناس ایتالیایی «آلفردو پارتو» به آن «چرخه نخبگان» میگفت، یعنی جابهجایی بین افراد و نیروهای سیاسی مختلف در نهادهای قدرت مرکزی، را و همچنین امکان تحزب و فعالیتهای سیاسی حداکثری را ممکن کرده و آزادی بیان و عقیده و سبک زندگی گستردهای به مردم خود دادهاند.
دولتهای دیکتاتور و توتالیتر در براندازی خودشان سهم دارند
این امر را نه فقط امروز در تفاوت فاحش میان کشورهای توسعهیافته و در حال توسعه میبینیم، بلکه میان خود هر گروه از این کشورها نیز میتوان به خوبی کشورهایی را مشاهده کرد که به سوی سیاست طرد کامل یا نسبی مخالفان رفته و سرانجام یا نابود شده یا به موقعیتهای فروپاشی حاد افتادهاند و نیز کشورهایی که با سیاست انسجام و ادغام مردم هم خود را به گرد یکدیگر آوردهاند؛ نگاه کنیم به موقعیت کشوری مثل آمریکا در یک سوی طیف و اسکاندیناوی در سوی دیگر در میان کشورهای توسعهیافته، یا کشورهایی مثل کرهجنوبی و مالزی در یک سوی طیف و کشورهایی مثل لیبی و عراق در سوی دیگر طیف.
در نهایت شاید دولتهای دیکتاتور، توتالیتر و مستبد بیش از هر نهاد دیگر در براندازی خودشان سهم و مسئولیت داشته باشند، زیرا خواسته یا ناخواسته سیاستهای طرد را به حداکثر رساندهاند و سیاستهای ادغام را به حداقل. سرنوشت رژیم شاه در کشور خود ما در فاصله اواخر دهه ۱۳۴۰ تا انقلاب اسلامی مثالی گویا از این امر است که چگونه یک سیستم میتواند خود را تخریب کند.
آنچه «بهار عربی» نام گرفت و کشورهای عربی را تخریب کرد و آنچه امروز «ترامپیسم» نامیده میشود و میرود تا دموکراسیهای غربی را تخریب کند، فرایندهای مشابهی است. همه این موارد قابل اجتناب بودهاند و حاصل اشتباهات نخبگان یا سوءمدیریت مسئولان و مردم و کنشگران اجتماعی به حساب میآیند. هرچند در تمام آنها ممکن است کسی ردپای توطئه و دخالت بیرونی را نیز ببیند، اما آگاهی و تصمیم درست و پخته کنشگران اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و به خصوص نخبگان حرف آخر را میزدهاند. برای اینکه رابطه سازنده و باارزشی میان اپوزیسیون سیاسی و قدرت نیز ایجاد شود، باید به این نکات توجه پیوسته داشت.