انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

بندهای حبسِ نابهنجاری‌ها در تخت‌های روان‌درمانی

آنچه «فوکو» را در عصر حاضر، در مقام اندیشمندِ پسامدرن (مدرنیتۀ متأخر و انتقادی) مهم، و روش اندیشه‌اش را آموزنده و به ‌یادماندنی می‌سازد، پی‌جویی‌هایش از «ابزار»هاست: ابزارهایی تحلیلی و ادراکی، جهت رمزگشایی و امکان تبیین تاکتیک‌ها (ی انتقادی از متن و چیزها)؛ خواه در جهت رسوا کردن قدرت و یا استیلاهای نهفته در «مجموعه واژگانِ» ایدئولوژی‌های سرکوب‌گر باشد و یا برعکسِ آن؛ یعنی برساختن ابزارهایی در جهت مبارزه با آن‌ها. به هرحال این نحوۀ فکریِ فوکوست که به مخاطب کلیدِ «پرسش‌گری» ـ به مثابۀ آموزۀ تاریخی و اجتماعیِ عصر پساایدئولوژی ـ را اهدا می‌کند…

در بحث حاضر از میان گفتگوهای فوکو (با دیگران) در کتاب «ایران: روح یک جهان بی‌روح»، تلاش می‌کنیم تا نحوۀ فکریِ ذکر شده را در یکی از گفت‌وگویش به تأمل درآوریم. گفتگویی که برگزیده‌ایم عنوانش «حبس، روان‌پزشکی، زندان» (۱۹۷۷) است و در لحظاتی، چنانچه خواهیم دید، از نظریات دیوید کوپر (پزشک و روان‌پزشک [ضد پزشک، ضد روان‌پزشک و ضد روان‌کاوی]) که با فوکو به تعامل فکری بسیار جالبی دست می‌زنند نیز سود خواهیم برد.

اکنون به یاریِ همان «ابزارهای قدرت‌یاب» (به‌اصطلاح «ابزارهای سرکوبگر») ـ که چنانچه گفتیم فوکو (در مقام یکی از معدود متفکرانی که آن‌ها را در اختیارمان) می‌گذارد، ـ ساز و کار جوامع، و ما بدان اضافه می‌کنیم: جوامع سرمایه‌داریِ نئولیبرالیستی (از هر تیپ و مدلی که باشد)، به و نقد و افشاء درمی‌آوریم. در نخستین گام به‌طور ضمنی درمی‌یابیم که آموزۀ فوکو برخلاف اندیشمندانی که در قرن نوزده خواهان «ساختنِ جهان» به‌ شیوه‌ای «نو» و گذر از فئودالیسم چه با ابزارهای لیبرال و مبتنی بر ساختار سرمایه‌داری و چه با ابزارهای سوسیالیستی و کمونیستی بودند، به‌دلیل «یافتن ابزارهای سرکوبگر» ـ در هر دو ایدئولوژی در قرن بیست (قبل از فروپاشی شوروی و بلوک شرق) ـ ، در تلاشی مداوم برآمد تا اولاً نحوۀ دیدن ابزارها و درک آن‌ها را تبیین سازد و سپس با رمزگشایی و امکان تبیینِ تاکتیک‌های شبکه‌های قدرت‌، کار را برای مخاطب به‌منزلۀ مبارزه‌ای در برابر جوامعِ سرکوبگر عصر حاضر (و در همینجا ما بدان اضافه می‌کنیم: «سرمایه‌داریِ نئولیرالیستی» و دولت‌های برخاسته از آن حال با هر هیئت محلی‌ای که خود را توسطش استتار کرده باشد)،  جلوه دهد ….

اینکه ساختار جامعه برای تحکیم و بازتولید قدرت، چه به‌ صورت خشن (همانند کشورهای به‌اصطلاح جهان سومی و ایدئولوژی‌زده و یا بنیاد‌گرا و …) و یا نرم و پنهان (همانند کشورهای اروپایی و دارندۀ دموکراسی) سرکوبگرانه باشد، به اندازۀ وضوحی که «کنترل» و «تحت نظارت داشتن» شهروندان از سوی پلیس در جوامع وجود دارد، مداخله‌گرانه نیست… بیاییم تلاش کنیم و برای لحظاتی خود را از «عادت‌واره‌»ها ـ که مسلماً برای حفاظت از خود و بقای‌‌مان بدان تن داده‌ایم ـ جدا کنیم و به حق و اختیار و اراده‌ای که پلیس (به‌منزلۀ نمایندۀ حفاظت از ساختار قدرت) برای خود قائل است تا در هر لحظه‌ای که مایل باشد، ما را تحت کنترل و بازرسی قرار دهد، بیندیشیم؛ فوکو در اندیشۀ فلسفی‌اش به این لحظه اندیشیده است… البته نه همچون ما با نظاره کردن و یادآوری تجربیات زیسته‌اش در قلمروی عمومی؛ بلکه با نگاه به گذشتۀ تاریخی فرانسه؛ به بیانی به قبل از انقلاب ۱۷۸۹؛ یعنی زمانی که هنوز «درِ زندان‌ها باز نشده بود»… و بلافاصله می‌گوید:

«پس از انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه، که در جریان آن ساختارهای بزرگ حبس متزلزل و منسوخ شدند، چگونه می‌بایست کنترل‌ها را بازسازی کرد تا شکل حبس نداشته باشند اما در عین حال کاراتر و مؤثرتر باشند؟ روان‌پزشکی بی‌درنگ خود را به‌منزلۀ یک کارکردِ دائمی از نوع اجتماعی در نظر گرفت و از تیمارستان‌ها فقط به دو منظور استفاده کرد: نخست درمان حاد‌ترین و آزاردهنده‌ترین بیماران و در همان حال دادن یک پشتوانه و ضمانت و یک چهرۀ علمی به خود، آن هم با دادن ظاهر بیمارستان به مکان حبس» (فوکو؛ حبس، روان‌پزشکی، زندان، ۱۳۹۳: ۱۱؛ تأکید از من است).

در واقع ساختار بروکراسیِ مدرنیته در اشکال نهایی‌اش بود که نه تنها مشروعیت‌ قانونی و حقوقیِ جایگزینیِ روان‌پزشکی و تیمارستان به جای زندان را به وجود آورد، بلکه به بهانۀ کنترل و نظارت بر «بهداشت روانی» و یا «بهداشت جسمانی»، تمامیت اجزاء جامعه را به یکباره بلعید، و حتی پا را فراتر گذارد و به روابط بین‌الاذهنی و نحوۀ روابط و مناسبات بین‌الانسانی نیز چشم دوخت تا با برپایی انواع «خدمات اجتماعی» در جامعه که مسلماً در چارچوب قوانینِ ساخته و پرداختۀ خود عمل می‌کردند، ـ از مشاوره‌های خانواده و زناشویی گرفته تا حضور مشاوران در مدرسه و … ـ  به بیانی در هر سوراخ سنبه‌ای که «حضور روابط بین‌الانسانی» را می‌شد درآن‌جا یافت،  به قصد اجتماعی کردنِ آن‌ها، مطابق با شبکه‌های قدرت (بخوانیم رام و مطیع کردنشان) در صدد سیطره‌شان برآمد. و این‌ها همه بدین معناست که «قدرت» خود را در میلیون‌ها شبکۀ «ارتباطی ـ اجتماعی» جاری کرده است. اصلاً اینطور بگوییم که در هر جایی که «بروکراسیِ مدرن» حیات دارد، هر کودکی که به دنیا می‌آید تا هنگامی که مرگش در کهن سالی فرا ‌رسد، بی‌آنکه خود بداند در چنگال شبکه‌های قدرت است. برای نشان دادن ابعاد مسئله شاید لازم باشد به قسمتی از گفته‌های دیوید کوپر توجه کنیم. او درباره «هذیان» صحبت‌‌های بسیار جالبی دارد. بدین معنی که هذیان (یا آنچه به عنوانِ هذیان تعبیر می‌شود) را به دلیل «ناهمنوایی»اش با شبکه قدرتی که در «واژگان ما» نهفته است (بخوانیم شبکه‌ای از کلمات و تعاملات معنایی‌ای که مطابق با شبکه قدرت در جامعه برساخته شده است و از فرط عادت‌وارگی، کاملاً از آن ناآگاهیم) به ‌نظر «خطرناک» جلوه  می‌کند. به بیانی کوپر به روشنی و با دقت تمام مسئلۀ وجود تفاوت در احساس و در اندیشیدن را از حیث ساختار شبکۀ قدرت به حضور «در اردوگاه دیگر بودن» تفسیر می‌کند. و ما بدان اضافه می‌کنیم شبکۀ قدرتی با مکانیسمی سرکوبگرانه در واژگانی که قلمروی رسمی در حکومت‌های مستبد، آن‌ها را با تمامیِ امکاناتشان تماماً به انحصار خود درآورده‌اند. در چنین وضعیتی «کلماتِ ناهم‌نوا» دیگر «تفاوت ـ در ـ احساس» و یا «تفاوت ـ در ـ اندیشیدن» تأویل و تفسیر نمی‌شود، بلکه پیش و بیش از هر چیز به منزلۀ «مخالفت سیاسی» تلقی می‌گردد…

بنابراین، چنانچه دیده می‌شود این «انگارۀ خطر»، فرقی هم نمی‌کند از ناحیۀ کدام ایدئولوژیِ مستبد‌ باشد، ابزارسازِ نحوۀ تفسیر و تأویل‌های متفاوت تا حتی کاملاً مخالف از هم می‌شود… فوکو و کوپر گفتگوی بسیار جالبی در این باره دارند:

«دیوید کوپر: برای روان‌پزشکان “خطر” به شیوه‌ای بسیار ساده عمل می‌کند. این شکل‌ها و فرمول‌ها وجود دارد: خطر برای دیگران و خطر برای خود… می‌توان یکی از این عبارت‌ها را خط زد و دیگری را نگاه داشت. اما نگاه داشتن هر دو به مراتب ساده‌تر است… شکل‌های بازداشت کوتاه مدت در صورت “ضرورت” می‌تواند تمدید شود. و برای تجدید محکومیت به مدت یک سال، نوشتن یک پاراگراف ضروری است ـ همین و بس.

میشل فوکو: هم اکنون در فرانسه نخستین پرسشی که در دادگاه از یک کارشناس روان‌پزشکی می‌کنند این است: آیا این فرد خطرناک است؟ اما اغلب روان‌پزشکان به پرسشی که مادۀ ۶۴ قانون از آنان می‌کند ـ آیا این فرد مسئول اَعمالش است؟ ـ پاسخ نمی‌دهند، چون نمی‌توانند به آن پاسخ دهند (…)  از بیش از یک سدۀ پیش بدین سو به این جا رسیدیم و گویی به امری بدیهی رسیدیم که با ارجاع دائمیِ انگارۀ خطر از حوزۀ کیفری به پزشکی و برعکس، این انگاره را به کار گیریم…» (همان: ۲۴، ۲۵)

بنابراین در ایامی که این گفتگو انجام گرفته بود، با توجه به عدم قبول مسئولیتِ تصمیم‌گیری چه از سوی قلمروی کیفری و یا روان‌پزشکی، تکلیف افرادی که به عنوان «خطرناک» شناخته می‌شدند (در حال حاظر، به اینکه اَنگ خطرناک خورده بودند یا نه، کاری نداریم)، چندان معلوم نبود… اما برخلاف کشورهای غربیِ به دموکراسی دست یافته (هرچه قدر هم که آن دموکراسی در شبکۀ قدرتِ تحت کنترل جریان داشته باشد)، در روسیه، چه در زمان امپراتوری و چه در زمان حکومت شوروی، قضیۀ «انگارۀ خطر» به سادگی حل و فصل می‌شد و هیچگونه زحمتی برای تصمیم‌گیری‌ وجود نداشت… اول از همه اینکه از نظر حکومت مخالفانِ سیاسی «خطرناک» به شمار می‌آمدند و تبعید به سیبری و اردوگاه‌های گولاک به صورت امری بدیهی و گریزناپذیر تلقی می‌شد. ضمن آنکه تکلیف «ناهمنوایان» هم کاملا روشن بود… بر همین اساس است که فوکو نقل قول قابل توجه لِوِیه (فردی فرانسوی) به روس‌ها را که در کنگرۀ جرم‌شناسی در سال۱۸۹۰ برگزار شده بود، آورده است. به گفتۀ فوکو، لِوِیه ( Leveille) به روس‌ها گفته بود:

«ما اروپایی‌ها در برخورد با افرادی که مجرم‌اند، اما پیش از هر چیز بیمار روانی‌اند ـ مجرم‌اند، چون بیمار روانی‌اند و بیمار روانی‌اند چون مجرم‌اند ـ مشکلات بسیاری داریم و واقعاً نمی‌دانیم که با آن‌ها چه کنیم چون از ساختارهای لازم برای پذیرش آنان برخوردار نیستیم. اما شما روس‌ها که از سرزمین‌هایی وسیع و بکر در سیبری برخوردارید، شما که سیبری را دارید، به خوبی می‌توانید برای همۀ کسانی که ما به کاین یا کالدونیای جدید تبعید می‌کنیم، اردوگاه‌های بزرگ کار را ترتیب دهید، آن هم با پیوند پزشکی به نظام کیفری. شما می‌توانید از آن‌ها برای این کار استفاده کنید و بدین ترتیب از ثروت نوید بخش این زمین‌ها بهره برداری کنید…» (همان: ۱۲ ، تأکید از من است).

و هنگامی که سخن از «پیوند پزشکی به نظام کیفری» می‌شود و نیز بسنده کردن به ارائۀ گواهیِ تأیید مشکل روانی از سوی پزشک (که می‌تواند اَنگی یا پاپوشی بیش نباشد)، این پرسش مطرح می‌شود که آیا به بن‌بست رسیده‌ایم؟ واقعاً چه باید کرد؟ اما فقط این نیست، پرسش‌های دیگری پیش رویمان است. بنابراین برای اینکه به بقیه پرسش‌ها نیز نگاهی اندازیم، «انگارۀ خطر» را به‌عنوان یکی از ابزارهای سرکوبِ شبکه قدرت (و یا برعکسِ آن، نقطۀ ورود به فضای تحلیلی، جهت برهم زدنِ تکنیک‌های سرکوبگری، از طریق افشاء و رمزگشایی از آن)، کنار می‌گذاریم و هرچه هم که همچون کوپر (که خود پزشک و روان‌پزشک بود؛ اما ظاهراً با توجه به اندیشه‌های پی‌جویانه‌اش از شبکۀ قدرت، به ضد‌ پزشک و ضد روان‌پزشک تبدیل شده بود)، خود را به پرسش مهم فوکو در خصوص چگونگیِ دست‌یابی به «نتیجه‌های درمانی» نزدیک می‌سازیم. در نکاتی از این دست است که درمی‌یابیم برای دست‌یابی به پاسخ‌های مناسب، لازم به داشتن پرسش‌های مناسبتر است. از این‌رو پرسش فوکو ما را از احساس بن‌بست لحظات قبل بیرون می‌کشد :

«چگونه می‌توان به واقع به نتیجه‌هایی درمانی دست یافت (کاری که نفی آن مسخره است)، بی‌آنکه پایه و نتیجۀ این کار استقرار نوعی قدرت پزشکی، نوعی رابطه با بدن، نوعی سلطه‌جویی، و در نهایت استقرار یک سیستم اطاعت باشد. چون همین سیستم اطاعت است که اکنون سرشت‌نمای رابطۀ ما با پزشک و پزشکی است». (همان: ۳۱؛ تأکید از من است).

توجه کنیم این همان اندیشمندی‌ست که زمانۀ ما بدان نیاز دارد. کسی که می‌داند «چه بپرسد» و همزمان در پرسش‌هایش تمامیِ «دلزدگی‌ها و نگرانی‌«های اندیشمندانِ اواخر قرن بیستم را بگنجاند. او می‌داند به «پزشکی» نیاز است اما به موازاتش این پرسش را هم مطرح می‌سازد که چگونه می‌توان آنرا از شبکۀ قدرت و گسترۀ دیوان‌سالاری‌‌ای که با اکسیژنی که تنفس می‌کنیم یگانه شده است، جدا ساخت؟ دعوت به این پرسش در واقع  گفتمانی‌ست که عصر حاضر شدیداً بدان نیازمند است… زیرا با توجه به آنچه که از سوی برخی (اغلب؟ بیشتر؟ بعضی؟) از پزشکان در جامعه پزشکی دیده می‌شود، به نظر می‌رسد با ساز و کار نئولیبرالیسم مشکلی ندارند…

این نحوۀ پرسش‌گری فوکو (و متفکرانی همچون وی، منتها آنانی که خوشبختانه هنوز در قید حیات‌اند)، امیدوارمان می‌سازد. زیرا از جایگاه صِرف نقد و افشاگری فاصله گرفته‌اند و بدون اینکه اشتباه اندیشمندان قرن نوزده (و یا قرن بیست) را تکرار کنند، یعنی خواهان دادن نسخه باشند، قدم به سوی مشکلات و وارسی‌شان برداشته‌اند…  چنانکه فوکو خود در این‌باره می‌گوید:

«من کم و بیش از نگرشی که تا مدت‌ها خودم هم داشتم و اکنون دیگر مورد پذیرش‌ام نیست خشمگین می‌شوم. یعنی این نگرش که مسئلۀ ما افشاگری و نقد است و بگذاریم آن‌ها با قانون‌گذاری‌ها و اصلاحات مشکل‌شان را خودشان حل کنند. به نظر من این نگرش درستی نیست». (همان: ۵۰ ).

او در گفتگویش از کمیسیونی نام می‌برد که برای اصلاح قانونِ کیفری فرانسه در خصوص «عمل جنسی» با وی تماس‌ گرفته‌اند و از آنجا که با مشکل مواجه شده‌اند،  مایلند نظر وی را  بدانند. و اضافه می‌کند:

«به‌ عقیدۀ من، از لحاظ نظری می‌توان گفت که “عمل جنسی” در هیچ موردی به قانون‌گذاری از هر نوعی مربوط نیست. اما دو عرصه وجود دارند که برای من مسئله‌سازند. عرصۀ تجاوز و عرصۀ کودکان» (همان: ۳۷).

و این همان لحظه‌ای است که اندیشمند، خود را ناگزیر می‌بیند به قلمروی «قانون‌گذاری‌« ها قدم بگذارد. آن‌هم بی‌آنکه ذره‌ای تردید و دو دلی به خود راه دهد. پس خط تمایزی را که پیشتر بین «خود» (در مقام اندیشمندِ منتقد) و «آن‌ها» (قانون‌گذارانِ شبکۀ قدرت، حتی اگر از جناح چپ یعنی منتقدین و اصلاح‌گران آن) کشیده بود، در می‌نوردد و آستین‌ها را برای بهتر ساختن شرایط زیست کودکان، زنان و … بالا می‌زند. و ظاهراً چنانچه پیداست از اَنگی هم که ممکن بود در خصوص آلوده شدن دست‌هایش، به وی زده شود باکی نداشت…

اما اگر تصور کنیم فوکو در چنین لحظاتی از باور و عقیدۀ خود دربارۀ موضع روشنفکر، ذره‌ای کوتاه آمده است، سخت در اشتباهیم. چنانچه می‌گوید:

«موضع من این است که ما موظف به پیشنهاد دادن [بخوانیم ارائۀ نسخۀ «آنچه باید باشد»، یا دستورالعملِ «آنچه باید روی دهد»] نیستیم. چون وقتی پیشنهاد می‌دهیم، مجموعه‌ای از واژگان و یک ایدئولوژی را پیشنهاد می‌کنیم که صرفاً می‌توانند اثرهایی استیلایی داشته باشند. آنچه باید ارائه داد ابزارها و وسیله‌هایی است که به نظر ما می‌توانند مفید باشند. با ایجاد گروه‌هایی که  با استفاده از این ابزارها یا ابزارهایی دیگر، دقیقاً برای انجام این تحلیل‌ها و به راه انداختن این مبارزه‌ها تلاش می‌کنند. سرانجام امکان‌ها گشوده خواهند شد…» (همان: ۳۳).

میشل فوکو یکی از متفکرانی است که در عصر حاضر به خوبی از عهده درک روابط قدرت، (به لحاظ فلسفی) برآمده است. و چنانچه در بحث حاضر دیدیم، چرخشی که در پایان انجام می‌دهد، او را به ما، یعنی به ـ ما ـ در مسائل و معضلاتِ عینی‌ِ جوامع‌‌ نئولیبرالیستی‌مان نزدیک می‌سازد: ایستاده بر روی زمینی که تک تک مصائبش در برابرش قد می‌کشند. مهم این نیست که او قبل از مرگش آن‌ها را مطرح کرده است یا نه؛ مهم این است که او قدم به این سوی خط گذارد… اگرچه اکنون زنده نیست، اما آن‌هایی که نحوۀ مبارزۀ انتقادی‌اش، از راه پی‌جویی از «ابزارها» را آموخته‌اند، راهش را ادامه خواهند داد…

اصفهان ـ ۱۹ دی ۱۴۰۲