انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

بشریت و ارعاب

هانا آرِنت ترجمه عباس شهرابی فراهانی

مقدمه مترجم: در بیست و دوم مارس سال ۱۹۳۳، اردوگاه کار اجباری داخائو (Dachau concentration camp/اردوگاه تمرکزدهی داخائو)، به عنوان اولین اردوگاه در آلمان نازی، افتتاح شد. بیست و دوم مارس امسال، هشتادمین سالگرد گشایش این اردوگاه بود. متن حاضر، ترجمه سخنرانی هانا آرنت در آکادمی رادیویی آر‌آی‌اِی‌اس (RIAS) در تاریخ بیست و سوم مارس ۱۹۵۳(بیستمین سالگرد تأسیس داخائو) است. آرنت در این درس‌گفتار به تشریح سازوکار ارعاب توتالیتر، که مصداق عینی آن در اردوگاه‌ها تحقق می‌یابد، می‌پردازد. به علت مصادف شدن بیست و سوم مارس با تعطیلات سال نو، مطلب با تأخیر انتشار می‌یابد.

ترجمه از زبان آلمانی به انگلیسی توسط روبرت کیمبر و ریتا کیمبر انجام شده است. متن انگلیسی موجود در:

Arendt, Hannah, “Mankind and Terror” in Essays in Understanding: 1930-1954, edited by Jerome Kohn, pp. 297-306, New York: Harcourt, Brace & Co. 1994

***

تاریخ به ما می‌آموزد که ارعاب (terror)، به مثابه وسیله ترساندن مردم برای سرسپاری، می‌تواند به اشکال فوق‌العاده گوناگونی ظهور کند، و ممکن است با شمار فراوانی از سیستم‌ها و احزاب سیاسی که برای ما آشنا هستند، در پیوند باشد. ارعابِ جباران، مستبدان، و دیکتاتورها از اعصار باستانی مستند شده تا رسیده است به ارعاب انقلاب‌ها و ضدِ انقلاب‌ها، ارعاب اکثریت علیه اقلیت و اقلیت علیه اکثریت بشر، ارعاب دموکراسی‌های عوام‌سالارانه (plebiscitary) و سیستم‌های تک‌حزبی مدرن، ارعاب جنبش‌های انقلابی و ارعاب گروه‌های کوچک دسیسه‌گر. علم سیاست نمی‌تواند خود را با تأییدِ ساده‌انگارانه این امر که ارعاب به منظور تهدید مردم به کار بسته شد، قانع کند؛ بلکه، باید تفاوت‌های بین همه این اَشکال رژیم‌های ارعابگر را از هم متمایز و روشن کند، اَشکالی که کارکردهای تماماً متمایزی به ارعاب در هر رژیم می‌دهند.

در آنچه که به دنبال می‌آید، صرفاً به ارعاب توتالیتر خواهیم پرداخت، آن‌طور که در دو سیستم سیاسی‌ای که بیش از همه برای ما آشنا هستند، آلمان نازی پس از ۱۹۳۸ و شوروی پس از ۱۹۳۰، نمود می‌یابد. تفاوت کلیدی میان ارعاب توتالیتر و همه گونه‌های دیگر ارعاب که ما می‌شناسیم، این نیست که [این نوع ارعاب] بر مقیاس کمّیِ بزرگ‌تری قرار داشت و شمار بیشتری قربانی به بار آورد. چه کسی جرأت می‌کند هراس‌هایی را که انسان‌ها تجربه کرده‌اند، اندازه بگیرد و مقایسه کند؟ و چه کسی تعجب نمی‌کند از این­که شمارِ قربانیان و بی‌اعتناییِ رو‌به‌رشد دیگران نسبت به آن‌ها با رشد جمعیتی که در همه دولت‌های توده‌ای مدرن گونه‌ای بی‌اعتنایی آسیایی به ارزشِ حیاتِ انسانی و باوری، که دیگر پنهان نیست، به فراوانی بیش از حد موجودات انسانی به وجود آورده، ارتباط نزدیکی نداشته است؟

در گذشته، هرجا که با ارعاب مواجه می‌شویم، ریشه در کاربرد زوری دارد که از بیرون قانون سرچشمه می‌گیرد و در بسیاری از موارد آگاهانه به منظور متلاشی کردنِ حصارهای قانونیِ حافظ آزادیِ بشری و پشتیبانِ آزادی­ها و حقوقِ شهروندان، به کار بسته می‌شود. به کمک تاریخ، ما با ارعابِ گسترده انقلاب­هایی آشنا می‌شویم که بر اثر خشم‌شان گناه‌کار و بی‌گناه می‌میرند، تا این‌که حمام خون ضد انقلاب خشم دیوانه‌وار را در کمال بی‌تفاوتی خاموش کند یا حاکمیت جدیدِ قانون به ارعاب پایان بخشد. اگر ما دو گونه ارعاب را که به لحاظ تاریخی اثر­گذار­ترین و به لحاظ سیاسی خون‌ریز‌ترین بوده‌اند- ارعاب جباریت و ارعاب انقلاب- برگزینیم، به سرعت می‌بینیم که آن‌‌ها به سوی هدفی جهت داده شده‌اند و [در نقطه‌ای مشخص] پایان یافته‌اند. ارعابِ جباریت به محض فلج کردن یا انهدام کاملِ سرتاسر حیات عمومی و تبدیل همه شهروندان به افراد خصوصی و نابودیِ علاقه و ارتباط آنان با امور عمومی، به پایان می‌رسد. البته امور عمومی با چیزی بیش از آنچه عموماً تحت عنوان “سیاست” مشخص می‌کنیم، در ارتباط‌اند. ارعاب جبارانه آن‌گاه به پایان می‌رسد که صلحی گورستانی بر یک کشور تحمیل کرده باشد. پایان یک انقلاب مصادف است با ایجاد مجموعه جدیدی از قوانین و یا [به قدرت رسیدنِ] ضد انقلاب. ارعاب هنگامی به پایان می‌رسد که اپوزیسیون نابود شده باشد، هنگامی که هیچ‌کس جرأتِ دست بلند کردن نداشته باشد، و یا هنگامی که انقلاب تمامی ذخایر نیرویش را به پایان برده باشد.

ارعاب توتالیتر غالباً با اقداماتِ تهدیدآمیزِ جباریت یا ارعاب جنگ‌‌های داخلی و انقلاب‌‌ها خَلط می‌شود، زیرا رژیم‌‌های توتالیتری که ما می‌شناسیم مستقیماً از دل جنگ‌‌های داخلی و دیکتاتوری‌‌های تک‌حزبی بیرون آمده‌اند، و در آغاز کار خود، پیش از توتالیتر شدن، از ارعاب دقیقاً به همان شیوه سایر رژیم‌‌های استبدادی (despotic) که به واسطه تاریخ با آن‌‌ها آشنا هستیم، استفاده می‌کردند. نقطه عطفی که تعیین می‌کند یک سیستم تک‌حزبی به شکل یک دیکتاتوری باقی بماند یا به نوعی فرمانروایی توتالیتر تحول یابد، همواره هنگامی فرا می‌رسد که آخرین نشانه‌‌های مخالفتِ فعال یا منفعل در کشور در خون و ارعاب غلتیده باشد. با این حال، ارعابِ اصالتاً توتالیتر تنها زمانی آغاز می‌شود که رژیم دیگر دشمنی نداشته باشد که بتوان دستگیر و تا حد مرگ شکنجه کرد، زمانی که حتی طبقات مختلف مظنونان نابود شده باشند و دیگر ممکن نباشد تحت “بازداشت پیشگیرانه” قرار گیرند.

از این نخستین خصلتِ ارعاب توتالیتر- که با کاهش اپوزیسیون کم نمی‌شود بلکه رشد می‌کند- دو خصلت کلیدی بعدی ظاهر می‌شوند. ارعابی که نه ضد مظنونان و نه ضد دشمنانِ رژیم جهت داده شده است، تنها ممکن است مردم مطلقاً بی‌گناهی را هدف قرار دهد که کار اشتباهی انجام نداده‌اند و به معنای دقیق کلمه نمی‌دانند چرا دستگیر شده‌اند، به اردوگاه‌‌های کار اجباری فرستاده، و یا کشته شده‌اند. دومین عامل اساسی که به دنبال این مورد می‌آید، این است که صلح گورستانی‌ای که در نظام‌‌های جبارِ محض و همین‌طور تحت حاکمیت استبدادیِ انقلاب‌‌های پیروز، و در دوران بهبود کشور در سرتاسر سرزمین گسترش می‌یابد، هیچ‌گاه در کشورِ تحت حاکمیت توتالیتر یافت نمی‌شود. پایانی برای ارعابِ [توتالیتر] وجود ندارد، و این اصلی اساسی است که با وجود چنین رژیم‌‌هایی، هیچ صلحی ممکن نیست. همان‌گونه که جنبش‌‌های توتالیتر پیش از تصاحب قدرت، به پیروان خود نوید می‌دهند، همه چیز در سیلانی دائمی باقی خواهد ماند. تروتسکی، که برای اولین بار عبارت “انقلاب دائم” را به کار برد، [از این عبارت] حقیقتاً چیز بیشتری از آنچه موسولینی، که واژه دولت توتالیتر را مدیون او هستیم، از واژه توتالیتاریسم می‌فهمید، در نمی‌یافت.

این مسئله هم در روسیه و هم در آلمان مشهود است. در روسیه، اردوگاه‌‌های کار اجباری (concentration camps) که در اصل برای دشمنان رژیم شوروی بنا شده بود، پس از ۱۹۳۰ شروع به رشدی عظیم کردند؛ زمانی که نه تنها مقاومت مسلحانه دوران جنگ داخلی از بین رفته بود، بلکه استالین گروه‌‌های اپوزیسیون درون حزب را نیز نابود کرده بود. طی نخستین سال‌‌های دیکتاتوری نازی در آلمان، حداکثر ده اردوگاه، با چیزی حدود ده هزار زندانی، وجود داشت. در اوایل سال ۱۹۳۶ مقاومتِ موثر در مقابل رژیم تماماً از بین رفته بود، تا حدودی به این علت که ارعاب مهلک و فوق‌العاده خون‌باری که پیش‌‌تر اعمال شده بود، همه نیرو‌های اثرگذار را منهدم کرده بود (شمار مرگ­‌ها در اولین اردوگاه­‌های کار اجباری و در سلول­‌های گشتاپو به شدت بالا بود) و تا حدی به این علت که راه حل ظاهری مشکل بیکاری، بسیاری از افراد طبقه کارگر را که در اصل مخالف نازی­‌ها بودند، جذب کرده بود. در همین زمان بود که، در ماه‌های نخست سال ۱۹۳۷، هیملر سخنرانی مشهور خود را برای وِرماخت * (Wehrmacht) ایراد کرد که در آن بر احتیاج به گسترش اردوگاه­‌های کار اجباری تأکید کرد و اعلام کرد که این مهم در آینده‌ای نزدیک محقق خواهد شد. با آغاز جنگ، بیش از صد اردوگاه کار اجباری وجود داشت که از سال ۱۹۴۰ به بعد بایستی روی‌هم‌رفته به طور میانگین یک میلیون جمعیت ثابت می‌داشتند. تعداد متناظر [زندانیان اردوگاه] برای اتحاد شوروی به شدت بالاتر است. تخمین­‌های متفاوتی وجود دارد: پایین‌ترین تخمین، حدود ده میلیون نفر، و بالاترین، حدود بیست و پنج میلیون.

این‌که ارعاب پس از ریشه‌کنیِ اپوزیسیونِ سیاسی، توتالیتر می‌شود، بدین معنا نیست که رژیم توتالیتر پس از آن از اَعمال تهدیدآمیز دوری می‌جوید. ارعاب اولیه جای خود را به قانون‌گذاریِ سفت و سختِ دراکویی ** (Draconian Legislation) می‌دهد که آنچه را سرپیچی خوانده می‌شود در قانون مستقر می‌کند – مانند روابط جنسی بین نژادی یا دیر به محل کار رسیدن، درک ناکافی از سیستم بلشویکی، که در آن کارگر جسم و روح خود را به یک فرایند تولیدی تحت هدایت اصول ارعاب سیاسی می‌سپارد- و به صورتی واپس‌نگرانه سلطه اولیه ارعاب را قانونی می‌کند. این قانونی‌سازیِ واپس‌نگرانه شرایطِ ایجاد شده توسط ارعابِ انقلابی، گامی طبیعی در قانون‌گذاریِ انقلابی است. اقدامات دراکویی جدید قصد داشتند به ارعاب غیرقانونی پایان دهند و یک قانون جدید انقلابی بنیان نهند. ویژگی رژیم­‌های توتالیتر این نیست که آن­‌ها نیز چنین قانون­‌های جدیدی، مانند قوانین نورمبرگ، تصویب می‌کنند، بلکه آن­‌ها در این نقطه توقف نمی‌کنند. به جای آن، ارعاب توتالیتر به قوانین مصوب رژیم توتالیتر بیشتر از قوانین موجود پیش از قدرت‌گیری رژیم، توجه نمی‌کند. همه قوانین، از جمله قوانین بلشویکی و نازی، به نمای سردری تبدیل می‌شوند که قصدشان آگاه نگه داشتن دائمی جمعیت است نسبت به این مسئله که قوانین، بدون توجه به ماهیت یا سرچشمه­شان، چندان اهمیتی ندارند. این امر در اسناد به‌دست‌آمده از رایش سوم آشکار است که نشان می‌دهند قضات نازی و غالباً حتی مأموران حزبی با ناامیدی می‌کوشند جرائم را طبق یک مجموعه قوانین خاص داوری کنند و از افرادی که به قدر لازم محکوم شده‌اند در برابر ارعابِ بیش از حد، حفاظت کنند. به یک نمونه از میان چندین مورد اشاره می‌کنم: می‌دانیم افرادی که پس از ۱۹۳۶ به خاطر سرپیچی­‌های نژادی مجرم شناخته شده و به وسیله فرایند‌های قانونی معمولی به حبس محکوم شدند، پس از گذراندن دوران حبس­شان به اردوگاه­‌های کار اجباری فرستاده شدند.

آلمان نازی، به خاطر ایدئولوژی نژادی‌اش، می­توانست بسیار آسان­‌تر از شوروی اردوگاه­‌های خود را با اکثریتی از مردمان بی‌گناه پر کند. آلمان نازی می توانست بدون پیروی از هیچ‌گونه معیاری برای گناه‌کاری یا بی‌گناهی، به راحتی با دستگیری گروه­‌های نژادی خاص بدون هیچ مبنایی جز نژاد، حسی از نظم را برقرار کند: ابتدا، پس از ۱۹۳۸، یهودیان، سپس، بدون تبعیض، اعضای گروه‌‌های قومی اروپای شرقی. به علت این‌که نازی­‌ها این گروه­‌های قومی غیر ژرمن را دشمنان رژیم اعلام کرده بودند، این می­توانست بهانه‌ای تقویت‌شده برای “گناه‌کاری” آن­‌ها باشد. هیتلر که در این مسئله، مانند سایر مسائل، همواره رادیکال­‌ترین و دور­رس­‌ترین اقدامات را در نظر داشت، زمانی پس از جنگ را می‌دید که این گروه­‌ها ریشه‌کن شده‌اند و نیاز به مقولاتی جدید برآمده است. بنابراین وی در پیش‌نویسی که در سال ۱۹۴۳ برای قانون جامع سلامتی رایش نوشته شده بود، پیشنهاد کرد که پس از جنگ همه آلمانی­‌ها باید تحت آزمایش اشعه ایکس قرار بگیرند و همه خانواده­‌هایی که کسی در آن­‌ها از بیماری ریوی یا قلبی رنج می‌برد باید در اردوگاه­‌ها حبس شوند. اگر این اقدام انجام شده بود- و تردید چندانی وجود ندارد که اگر [هیتلر] جنگ را می‌برد این یکی از نخستین اقدامات در دستورالعملِ پس از جنگ می‌بود- آن‌گاه دیکتاتوریِ هیتلر آلمانی­‌ها را نابود می‌کرد، همانطور که رژیم بلشویکی با مردم روسیه رفتار کرد. (البته می‌دانیم که انهدام­‌های نظام‌مندی از این دست بسیار موثرتر از جنگ­‌های خون‌بار هستند. در سال‌های قحطیِ مصنوعاً تحمیل­شده بر اوکراین و سال­‌های به اصطلاح کولاک‌زدایی (de-Kulakization) از منطقه، افراد بیشتری مردند تا در جنگ­‌های بی‌رحمانه و خون‌بار در اروپای شرقی.)

در روسیه نیز در دوره‌هایی که فرصت چنین اعمالی وجود داشت، مقوله محکومِ بی‌گناه با معیار‌های مشخصی تعیین می‌شد. بنابراین، نه تنها لهستانی‌ها بلکه روسیانِ لهستانی، آلمانی­‌ها، یا تبار بالتیک نیز که به روسیه گریختند، همگی در طول جنگ در اردوگاه­‌های کار اجباری آسیب دیدند و در آن‌جا جان باختند. البته این اهمیت دارد که مردم ریشه‌کن‌شده، اخراج‌شده، یا محبوس در اردوگاه­‌ها، یا برچسب اعضای “طبقات در حال زوال”- مانند کولاک­‌ها یا خرده­بورژوا‌ها- به آن­‌ها می‌خورد، یا به عنوان پیروان یکی از دسیسه­‌های فرضیِ اخیر علیه رژیم- تروتسکیست­‌ها، تیتوئیست­‌ها، مأمورین وال استریت، جهان­وطنان، صهیونیست­‌ها و غیره- معرفی می‌شدند. خواه این دسیسه­‌ها وجود داشته باشند یا نه، گروه­‌های ریشه‌کن‌شده ربطی به آن دسیسه­‌ها نداشتند، و رژیم نیز این را به خوبی می‌دانست. به راستی ما به هیچ نوعی از مستندسازی دسترسی نداریم، آن‌چنان‌که درمورد آلمان نازی به طرز ناامیدکننده‌ای فراوان است، اما به اندازه کافی اطلاعات داریم تا بدانیم که دستگیری­‌ها اساساً با درصد‌های مشخصی قاعده‌مند شده‌اند که برای هر بخش اتحاد شوروی لازم بودند. این امر منجر به دستگیری­‌های خودسرانه بیشتری نسبت به آلمان نازی می‌شود. برای مثال، این عادی است که اگر برخی از زندانیان در یک ستون قدم‌رو زمین بیفتند و مرُده بر کنار جاده دراز کشند، سرباز مسئول هر کسی را که برحسب اتفاق در طول راه بیابد دستگیر می‌کند و آن­‌ها را با زور به ستون بر­می‌گرداند تا سهمیه‌اش را حفظ کند.

مسئله‌ای که شدیداً با افزایش ارعاب توتالیتر همزمان با کاهش اپوزیسیون و بدین ترتیب با افزایش انبوه قربانیان بی‌گناه ارتباط دارد، خصلتی نهایی است که پیامد‌هایی دوررس برای رسالت و اهداف تغییر یافته پلیس مخفی در حکومت­‌های توتالیتر دارد. این خصلت، گونه‌ای مُدرن از کنترل ذهنی است که در حین اجبار فرد به اعتراف به جرائمی که هرگز مرتکب نشده، چندان علاقه‌ای به آنچه حقیقتاً درون ذهن زندانی می‌گذرد ندارد. در ضمن، به این دلیل است که تهییج عملاً هیچ نقشی در سیستم پلیس توتالیتری ندارد. این‌که چه کسی دستگیر یا نابود شود، این‌که او چه فکر می‌کند یا چه برنامه‌ای دارد، چیزی است که پیش‌تر توسط حکومت تعیین شده است. به محض دستگیر شدن فرد، افکار و برنامه­‌های حقیقی وی، هرچه باشند، هیچ تأثیری ندارند. جرم وی به گونه‌ای عینی، بدون کمک هیچ عامل ذهنی، تعیین می‌شود. اگر وی یک یهودی باشد، [در نتیجه] عضوی از دسیسه بزرگان صهیون (elders of Zion) است؛ اگر مرض قلبی داشته باشد، انگلی است بر هیأت سالم مردمان ژرمن؛ اگر وی به هنگام اِعمال یک سیاست خارجی ضد اسرائیلی و عرب­خواهانه [از سوی حکومت] در روسیه دستگیر شود، پس یک صهیونیست است؛ اگر حکومت قصد ریشه‌کنی خاطره تروتسکی را داشته باشد، او یک تروتسکیست است؛ و مواردی از این قبیل.

در میان دشواری­‌های موجود در شیوه فهم این جدیدترین شکل سلطه – دشواری­‌هایی که در آن واحد اثبات این نکته‌اند که ما حقیقتاً علیه چیزی نوین قرار داریم و نه فقط شکل دگرگونه‌ای از جباریت – این است که نه تنها همه مفاهیم و تعاریف ما برای فهم پدیده توتالیتر ناکافی­اند، بلکه همه مقولات اندیشه و معیار‌های داوری ما نیز به نظر چنان از دست­‌های‌مان دورند که ما بخواهیم آن­‌ها را در این مورد به کار بندیم. برای مثال، اگر ما مقوله وسیله-غایت را برای پدیده ارعاب توتالیتر به کار بندیم، که بر اساس آن ارعاب وسیله‌ای است برای کسب قدرت، تهدید و ترساندن مردم، و بدین طریق واداشتن آن‌ها برای رفتار به شیوه­‌های خاص و نه به گونه­‌های دیگر، روشن می‌شود که ارعاب توتالیتر کم­اثر­ترین شکل ارعاب برای دستیابی به آن هدف است. هراس احتمالاً نمی­تواند یک راهنمای قابل اتکا باشد اگر آنچه من دائماً از آن می­ترسم بتواند فارغ از آنچه انجام می‌دهم رخ دهد. ارعاب توتالیتر تنها در نقطه‌ای آزاد گذاشته می‌شود که خود رژیم به وسیله موج افراطی­‌ترین ارعاب، مطمئن شده باشد که [وجود] اپوزیسیون به راستی ناممکن شده است. البته می­توان گفت، و اغلب گفته شده که در این مورد وسایل بدل به هدف شده‌اند. اما این حقیقتاً یک تبیین نیست. این فقط یک اعترافِ پنهان در تناقض است که مقوله وسیله-غایت دیگر کار نمی‌کند، که ارعاب آشکارا بدون هدف است، که میلیون­‌ها نفر بی­هدف کشته می‌شوند، که مانند مورد کشتار‌های گسترده طی جنگ، اقدامات دقیقاً ضد منافع واقعی مرتکب­شونده جریان دارند. اگر وسایل تبدیل به اهداف شده باشند، اگر ارعاب صرفاً نه وسیله ای برای مطیع کردن مردم به وسیله هراس بلکه هدفی باشد که برای آن مردم قربانی می شوند، آن گاه مسئله معنای ارعاب در سیستم‌های توتالیتر را باید به گونه ای متفاوت پیش کشید و بیرون از مقوله وسیله-غایت پاسخ داد.

برای فهم معنای ارعاب توتالیتر، باید توجه خود را به دو واقعیت قابل­ذکر که به نظر کاملاً بی‌ربط می‌رسند، جلب کنیم. مورد اول، توجه شَدید به این مسئله است که هم نازی­‌ها و هم بلشویک­‌ها تمایل دارند اردوگاه­‌های کار اجباری را از جهان بیرون منزوی کنند و با آنان که در این اردوگاه­‌ها ناپدید شده‌اند چونان رفتار می‌کنند که انگار پیش‌تر مُرده‌اند. این واقعیات به اندازه‌ای شناخته شده هستند که نیاز به شرح بیشتر نباشد. مقامات در هر دو نمونه حاکمیت توتالیتر که ما می‌شناسیم، یکسان عمل کردند. حتی وصیتنامه­‌ها نیز به بیرون راه نمی­یابند. هر تلاشی صورت می‌گیرد برای ایجاد این حس که نه تنها فرد مورد بحث مُرده، بلکه هرگز وجود نداشته است. هر کوششی برای فهم چیزی درباره سرنوشت آن فرد مطلقاً بی‌نتیجه خواهد بود. بنابراین دیدگاه غالباً مورد ادعا که اردوگاه­‌های کار اجباری بلشویکی شکل مُدرنی از برده‌داری و در نتیجه اساساً از اردوگاه­‌های مرگِ (death camps) نازی که مانند کارخانه عمل می‌کردند، متفاوت هستند، بر اساس دو فرض، اشتباه‌اند. هیچ برده­داری‌ای در تاریخ با چنین سرعتی برده­‌هایش را از نفس نینداخته است. همچنین، برخلاف دیگر اشکال کار تحمیلی، [کار در اردوگاه‌ها] شیوه‌ای از دستگیری و تبعید است که قربانیانش را از جهان زندگان به کلی جدا می‌کند و شاهد مرگ تدریجی آن­‌هاست به این بهانه که آنان به طبقه‌ای در حال زوال تعلق دارند؛ به عبارتی دیگر، منهدم‌سازی آن­‌ها بدین شکل توجیه می‌شود که مرگ آن­‌ها، به هر حال، از پیش مقدر شده است، هرچند با وسیله‌ای دیگر.

مسئله دوم، مسئله‌ای تکان­دهنده است که مکرراً تأیید شد، به ویژه در رژیم بلشویکی، و آن این است که هیچ‌کس، مگر رهبری که در لحظه بر مسند قدرت قرار دارد، از ارعاب در امان نیست. جلادان امروز به آسانی ممکن است به قربانیان فردا بدل شوند. غالباً به این ملاحظه که انقلاب فرزندان خود را می‌بلعد، برای توضیح این پدیده استناد می‌شود. با این حال، این ملاحظه که ریشه در انقلاب فرانسه داشت، هنگامی که ارعابِ ادامه‌یافته پس از انقلاب، تمام فرزندان خود را، از جناح­‌های چپ تا راست و مراکز باقی‌مانده قدرت در ارتش و پلیس، بلعید، دیگر بی‌معنا از کار در می‌آید. پاکسازی­‌های مشهور آشکارا یکی از تکان­دهنده­‌ترین و دائمی­‌ترین نهاد‌های رژیم بلشویکی هستند. آن­‌ها دیگر فرزندان انقلاب را نمی‌بلعند، زیرا آن فرزندان پیش‌تر مرده‌اند. به جای آن، آن­‌ها بوروکراسی­‌های حزبی و پلیسی را، حتی در بالاترین سطوح، می‌بلعند.

میلیون­‌ها نفری که در اردوگاه­‌های کار اجباری حبس شده‌اند، باید به نخستین مورد از این اقدامات تن دهند، چرا که هیچ راهی برای دفاع از خود در برابر ارعاب تام ندارند. کارگزاران حزب و پلیس به دومی تن می‌دهند، زیرا از آن‌جایی‌که آموخته­ی منطقِ مکتبِ ایدئولوژیِ توتالیتر هستند، آنان نیز مانند جلادان رژیم برای بدل شدن به قربانیان رژیم مناسب­اند. این دو عامل، این خصلت­‌های دائماً تکرار شونده سیستم­‌های حکومتیِ توتالیتر، به شدت با هم مرتبط­اند. هر دو می‌کوشند موجودات انسانی را در گوناگونیِ بی­نهایت­شان و فردیتِ بی­همتایشان، به زائده بدل کنند. دیوید روسه (David Rousset) اردوگاه­‌‌های کار اجباری را “توتالیترترین جامعه” دانسته، و این حقیقت دارد که اردوگاه‌‌ها، در میان مقاصد دیگرشان، به مثابه آزمایشگاه­‌هایی عمل می‌کنند که در آن­‌ها انسان­‌هایی از گوناگون‌‌ترین انواع به انبوهه همواره ثابتی از واکنش­‌ها و بازتاب­‌ها بدل می‌شوند. این فرایند تا جایی پی گرفته می‌شود که هر یک از این دسته واکنش­‌ها را بتوان با دیگری معاوضه کرد و تا جایی که هیچ شخص خاصی کشته نشود، هیچ کدام نام، هویتی تردیدناپذیر و حیاتی با گونه‌ای طرح ویژه و وضع و انگیزه­‌های مشخص نداشته باشند، بلکه به جای آن [تبدیل شده باشند به] نمونه­‌هایی تمایزناپذیر و تعریف­ناپذیر از نوع انسان. اردوگاه­‌های کار اجباری تنها مردمان را منهدم نمی‌کنند، بلکه تحت شرایطی که به طور علمی تحمیل شده، آزمایش هراس­انگیز برای نابودیِ خودانگیختگی به مثابه عنصری از رفتار انسانی و آزمایشِ تغییر اشخاص را به چیزی که حتی از حیوان کم‌تر است، مثلاً دسته‌ای از واکنش­‌هایی که، با فرضِ مجموعه مشابهی از شرایط، همواره به گونه‌ای یکسان واکنش نشان می‌دهد، پیش می‌برند. سگ پاولوف، که به وی آموزش داده شده بود که نه به هنگام گرسنگی بلکه به هنگام شنیدن صدای زنگ غذا بخورد، حیوانی تحریف شده بود. برای اینکه یک حکومت توتالیتر به هدف چیرگی تام بر مردمان تحت سلطه دست یابد، مردم نه تنها از آزادی­شان، بلکه همچنین باید از غرایز و انگیزه­‌های­شان که برای تولید واکنش­‌های یکسان در همه ما ایجاد نشده‌اند بلکه همواره افراد متفاوت را بسوی اعمال متفاوت سوق می‌دهد، محروم شوند. بنابراین، شکست یا موفقیت حکومت توتالیتر در نهایت به توانایی آن برای تغییر موجودات انسانی به حیوانات تحریف‌شده بستگی دارد. خودانگیختگی را هیچ‌گاه نمی­توان به کلی منهدم کرد، چرا که زندگی به‌خودی‌خود، و بی‌شک زندگی انسانی، به آن وابسته است. با این وجود، در اردوگاه­‌های کار اجباری می­توان خودانگیختگی را تا حد گسترده‌ای ریشه‌کن کرد، یا این‌که در هر صورت، دقیق­‌ترین توجه و کوشش در آنجا روی آزمایش­‌هایی برای آن مقصد صرف می‌شود. اگر قرار باشد این هدف تحقق یابد، مردم آشکارا باید از آخرین ردپا‌های فردیت­شان محروم شوند و به انبوهه­‌هایی از واکنش­‌های یکسان بدل شوند؛ هرچه که آن­‌ها را درون جامعه بشری بدل به افرادی بی‌همتا و قابل شناسایی می‌کند باید از آنان زدوده شود. خلوص آزمایش به خطر می‌افتد اگر پذیرفته شود که این نمونه­‌های نوع انسان، حتی به عنوان یک احتمال دور از ذهن، زمانی به مثابه موجودات انسانی واقعی وجود داشته‌اند.

در سوی دیگرِ طیفِ این اقدامات و آزمایش­‌های مرتبط با آن، پاکسازی­‌ها قرار دارند، که در فواصل منظم رخ می‌دهند و جلادان امروز را به قربانیان فردا بدل می‌کند. برای یک پاکسازی، حیاتی است که قربانیانش هیچ مقاومتی از خود نشان ندهند، مشتاقانه سرنوشت جدید خود را بپذیرند و در محاکمه­‌های نمایشی عمومی که در آن زندگی گذشته خود را محو و تقبیح می کنند، همکاری کنند. آنان با اعتراف به جرائمی که هرگز مرتکب نشده‌اند و در بیشتر موارد امکان نداشته مرتکب شوند، در ملأ عام مدعی می‌شوند مردمی که برای این همه سال فکر می‌کردیم می‌بینیم، هیچ‌گاه وجود نداشته‌اند. همچنین، این پاکسازی­‌ها نوعی آزمایش­اند. آن­‌ها می‌آزمایند که آیا حکومت می‌تواند به دقت بر آموزش ایدئولوژیکِ بوروکراسی‌اش اتکا کند؟ آیا اجبار درونی ایجاد شده توسط تلقین فکری متناظر است با اجبار بیرونی ارعاب از طریق اجبار فرد به مشارکت بی چون و چرا در محاکمه­‌های نمایشی و در نتیجه مطابقت با رژیم بدون توجه به شرارت­‌هایی که مرتکب می‌شود؟ پاکسازی‌ای که یک مرتبه اتهام‌زننده را به متهم، اعدام‌گر را به اعدامی، و جلاد را به قربانی تبدیل می‌کند، مردم را تحت آن آزمایش قرار می‌دهد. تقریباً هزاران کمونیستِ به اصطلاح متقاعد‌شده که به علت امتناع از اعتراف، به آرامی در اردوگاه­‌های کار اجباری استالین محو شدند، این آزمون را با موفقیت پشت سر نگذاشتند، و فقط کسی که بتواند حقیقتاً در آزمون قبول شود، به سیستم توتالیتر تعلق دارد. از میان دیگر مقاصد، پاکسازی­‌ها گویی به از سر راه برداشتن هواخواهانِ “متقاعد‌شده” حکومت نیز کمک می‌کند. کسی که از عامل عهدشکنی خود حمایت می‌کند، فردا می­تواند نظرش را تغییر دهد. وی عضو قابل اعتماد دسته توتالیتر‌ها نیست. تنها افراد قابل اعتماد آن­‌هایی هستند که نه فقط به خوبی می‌دانند یا به خوبی تربیت شده‌اند که نظری نداشته باشند، بلکه دیگر حتی ندانند که متقاعد شدن یعنی چه. آزمایش­‌های پاکسازی نشان داده‌اند که سنخ ایده­آل کارگزار توتالیتر کسی است که به هر قیمتی نقشش را ایفا می‌کند، کسی که حیاتی خارج از نقشش ندارد.

در نتیجه، ارعاب توتالیتر، دیگر وسیله‌ای برای یک هدف نیست؛ بلکه ماهیت قطعی چنین حکومتی است. هدف سیاسیِ غایی آن تشکیل و حفظ یک جامعه است، خواه جامعه‌ای تحت سلطه یک نژاد خاص یا جامعه‌ای که در آن طبقات و ملت­‌ها دیگر وجود نداشته باشند، جامعه‌ای که در آن هر فرد چیزی بیش از نمونه­‌هایی از یک نوع نباشند. ایدئولوژی توتالیتر، این انواع نژاد انسانی را به مثابه تجسم یک قانون همه‌گیر و قَدَر قدرت می‌پندارد. خواه این را قانون طبیعت بدانند خواه قانون تاریخ، این قانون حقیقتاً قانون جنبشی است که با خشم به بشریت می­تازد، تجسم خود را درون بشریت می­یابد، و دائماً توسط رهبران توتالیتر به اجرا گذاشته می‌شود. طبقات در حال زوال یا نژاد‌های منحط که تاریخ در هر صورتی علیه آن­‌ها داوری کرده است، نخستین کسانی هستند که تسلیم انهدامی می‌شوند که از پیش برای­شان تعیین شده بود. ایدئولوژی­‌هایی که با تداومی مستحکم و پیش‌بینی‌ناپذیر توسط حکومت­‌های توتالیتر اجرا می‌شوند، ذاتاً توتالیتر نیستند و بسیار قدیمی­‌تر از سیستم­‌هایی هستند که در آن­‌ها تجلی کامل­شان را یافته‌اند. هیتلر و استالین غالباً از درون اردوگاه­‌های­شان، متهم به میانه­روی شده‌اند، زیرا هیچ­یک از آن­‌ها ایدئولوژی‌اش را حتی با ذره‌ای از چرندیات جدید غنی نکرده است. اما این نگاه از این امر چشم می‌پوشد که این سیاستمداران، به دنبال تجویز‌های ایدئولوژی­‌های­شان، چاره‌ای ندارند مگر کشف ماهیت حقیقی قوانین حرکت در طبیعت و تاریخ، حرکتی که وظیفه آن­‌ها سرعت بخشیدن به آن بود. اگر بنای قانون طبیعت بر این باشد که آنچه برای زندگی زیان‌بار و نامناسب است نابود شود، یک سیاست نژادیِ منطقاً استوار را نمی­توان به خوبی با نابودگری‌‌های تروریستیِ یکباره­ی نژاد‌های خاص اجرا کرد، چرا که اگر مقولات جدیدی برای حیات­‌های انگلی و نامناسب یافت نشود، این به معنای پایان کامل طبیعت، یا حداقل پایان یک سیاست نژادی که خواهان خدمت به قانون حرکت در طبیعت است. یا اگر بنای قانون حرکت در تاریخ این باشد که در جنگی میان طبقات، طبقات خاصی زوال می­یابند، آن‌گاه این به معنای پایان تاریخ بشری است، اگر هیچ طبقه جدیدی نتوان یافت تا حکومت توتالیتر آن را به نقطه زوال برساند. به عبارت دیگر، قانون کشتن، قانونی که با آن جنبش­‌های توتالیتر به قدرت می‌رسند، به عنوان قانون خود جنبش­‌ها تأثیرگذار باقی می­مانند؛ و این تغییر نمی‌کند اگر امر مطلقاً غیرمحتمل به وقوع بپیوندد، یعنی اگر جنبش­‌های توتالیتر به هدف خود، به زیر سلطه کشیدن کل بشریت، برسند.

پی‌نوشت‌های مترجم [فارسی]:

* نیروهای مسلح (ارتش) آلمان از سال‌های ۱۹۳۵ تا ۱۹۴۵. (برگرفته از ویکی‌پدیای انگلیسی)

** دراکو، اولین قانون گذار آتن در یونان باستان بود. وی نظام حقوقی شفاهی یونان باستان را با مجموعه‌ای قوانین مکتوب جایگزین کرد که به وسیله یک دادگاه اعمال می شد. قانون دراکویی، به واسطه خشونت آن، برای نام گذاری قوانین نابخشاینده و انعطاف ناپذیر به کار می رود. (برگرفته از ویکی‌پدیای انگلیسی)

 

پرونده ی «هانا آرنت» در انسان شناسی و فرهنگ
http://anthropology.ir/node/4498

 

از همین مترجم درباره هانا آرنت :

درباره هانا آرنت(۱) :
http://anthropology.ir/node/15112

درباره هانا آرنت(۲):
http://anthropology.ir/node/15318

درباره هانا آرنت(۳):
http://anthropology.ir/node/15732

درباره هانا آرنت (۴):
http://www.anthropology.ir/node/15786

انسان، چیرگی تام، آغازگری: بازخوانی نظریه توتالیتاریسم هانا آرنت با تکیه بر داستان «میرا»
http://anthropology.ir/node/16721

قدرت مردم: نقد آرنت بر وسیله – غایت اندیشی در سیاست
http://anthropology.ir/node/16803

روح انقلاب: آرنت و بنیانگذاری آزادی
http://anthropology.ir/node/17036