انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

بدن و قدرت (بخش سوم)

بسیار خوب در اینجا ما با طبقه‌‏بندی و مقوله‌‏بندی کالبد‌ها روبرو هستیم. که البته پیش از آن در یونان باستان در آرای افلاطون و ارسطو نیز تعریفی کاربردی پیدا می‏‌کند که با ترسیم یک هرم همراه است. کالبدهایی که از طلا، نقره و مس‏‌اند و طبقات هر یک برای کار و کارکردی ویژه  خلق شده‌‏اند. یعنی با این اشاره می‌‏خواهم سؤال خود را دوباره تکرار کنم. در اینجا مقوله‌‏بندی کالبد به خود و دیگری، یا شکل‏‌بخشی به نظم و رژیم حقیقت از سوی قدرت همراه است. یعنی اگر کالبدی در مقوله و طبقه‏‌ای که تعریف می‏‌شود قرار بگیرد بر اساس کوشش در زمینه همگون‌‏سازی به کالبد دیگری تبدیل می‌‏شود به تابو، که باید از منظر قدرت تخریب گردد؟

اینجا بحث همگون‏‌سازی، شبیه‌‏سازی و… است و نیز مفهوم جامعه‌‏پذیری. در واقع ما کالبد دیگری را شبیه به خود می‏‌کنیم. در اینجا ترس به شکل دیگری عمل می‏‌کند. در شکل اول ترسی قدرتمند، گرایش به تخریب کالبد دیگری را به وجود می‏‌آورد و در نتیجه صرفاً ما به طرف خشونت می‌‏رویم. خشونت که از بین بردن فیزیکی کالبد مقابل را تنها راه رسیدن به ارضای خود می‏‌بیند و این را می‌‏توان در نسل‌کشی‌‏ها دید. اما راه دیگری هم وجود دارد که ما کالبد دیگری را شبیه به خود کنیم و به این طریق آن را بپذیریم. این عمل در مقایسه با نوع اول راه‏‌حلی اقتصادی‌‏تر است، منتهی همیشه مورد پذیرش قرار نمی‌‏گیرد. در مورد یهودیان لااقل از اواخر قرن ۱۵ که بحث اخراج آن‌‌ها از اسپانیا در سال ۱۴۹۲ پیش آمد، چیزی وجود داشت به نام مسئلۀ یهود. مسئلۀ یهود چه بود؟ یهودیان قوم پراکنده‌‏ای بودند که یک گروه را تشکیل دادند و در کشورهای مسیحی حضور داشتند و در این حضور در کشورهای مسیحی، حاضر نبودند مسیحی شوند و به قومیت خود و دین خود پایبند بودند و در نتیجه مسیحیان هم به دلیل مسائل و سوابق تاریخی با یهودیان دچار تنش می‌‏شدند، دو گرایش در این زمینه وجود داشت: نخست آنکه خواسته می‏‌شد یهودیان با دیگرآن همگون شوند یعنی آن‌‌ها می‌‏توانستند مذهب و هویت خود را در درون حفظ کنند، ولی از لحاظ بیرونی باید به مردمان دیگر کاملاً شبیه شوند. و کالبد آن‌‌ها هیچ تفاوتی با کالبد‌های دیگر نداشته باشد و البته یهودی‌‏ها به مسیحی شدن تشویق می‏‌شدند. اما در کنار این گرایش: گرایش دیگری درست برعکس به هیچ گونه‌‏ای حاضر نبود این دیگر‌بودگی را بپذیرد و بر آن بود که با راه‏‌های خشونت‌‏آمیز به سوی حذف فیزیکی یهودیان حرکت کند. ما می‌‏بینیم که از قرن ۱۹ گرایش‌‌های یهودستیزی شدت می‌‏گیرند و به این ترتیب درست به خواسته‌‏ای مخالف وضعیت قبلی می‏‌رسیم یعنی از یهودیان خواسته می‌‏شود که خود را مشخص کنند، در این زمان است که یهودیان وادار می‌‏شوند در نقاط خاصی از شهر ساکن شوند و در آنجا زندگی کنند. یعنی بروند و در گتوها زندگی کنند. البته گتو‌ها قبلاً وجود داشتند اما از اواخر قرن ۱۸ و ابتدای قرن ۱۹ گسترش یافته و محدودیت‌هایشان تشدید و یهودیان وادار شدند که ستاره داوود را بر روی جامه‌‏های خود بدوزند. و ادامه این جریان در دوره هیتلر آن بود که به یک راه‌‏حل نهایی برسد، آن راه‌‏حل نهایی برای مسئلۀ یهود نیز چیزی نبود جز آنکه همه یهودیان باید کشته شوند. به عبارت دیگر راه‏‌حل نهایی چیزی جز تخریب کامل کالبدی نبود در حالی که ما همیشه آن گرایش اول را داشتیم و گرایش اول گرایش اقتصادی‌‏تر بود – ما دیدیم که راه‏‌حل نهایی هیتلر به چه فاجعه‌‏ای چه برای یهودیان و چه برای دیگران منجر شد ولی گرایش همگون‏‌سازی خود را به عنوان گرایش کم‌هزینه مطرح کرد. این گرایش می‏‌گوید: من کالبد دیگری را تخریب نمی‌‏کنم به شرط این‌‌که دیگری کالبد خود را کاملاً شبیه کالبد من کند. شبیه شدن کالبد دیگری به کالبد خودی البته یک تمثیل است. البته کالبد دیگری هرگز نمی‏‌تواند به کالبد خودی تبدیل شود. چطور ما می‏‌توانیم انتظار داشته باشیم یک فرد سیاه‌پوست شبیه یک سفیدپوست شود؟ چنین چیزی ممکن نیست! پس واقعاً منظور از همگون‏سازی یا شباهت یافتن کالبد دیگری به کالبدخودی چیست؟ این‌که این کالبد در آن چیزی که امکان دارد، شبیه کالبد خودی شود. ما حتی می‌‏توانیم از این هم بالاتر ‏برویم و بگوییم هدف آن بوده است که کالبد دیگری از کالبد خودی تقلید کند.

اینجا یک مثال جالب را می‌‏توان مطرح کرد که آن را می‌‌توان در یکی از فیلم‌‌های پازولینی (۱۲۰ روز سودوم، ۱۹۷۶) دید و آن راندن بدن به موقعیت اولیه و کاهش آن به رفتار‌های جنسی یا غریزی چون دفع یا تناول است. این فیلم بازسازی فضایی است که به صورتی تمثیلی ستیز کالبدی نظام‏‌های توتالیتری چون فاشیسم را برای استیلا بر کالبد نشان می‌‏دهد که البته با واقعیت هم بیگانه نیست و یادآور اردوگاه‏‌های نازی و بدن تکیده و لاغر ساکنان اردوگاه است، یعنی حتی عریان کردن زندانیان ‌که اتفاقاً آن را سال‌‌ها بعد نیز در ماجرای شکنجه آمریکایی‌‏ها بر روی زندانیان عراقی بعد از فتح بغداد دیدیم. یعنی آنجا کاهش فرد به موقعیت بدنی آمیزش (دفع، تناول، و…) و حتی مدفوع‏‌خواری، مقوله‌‏بندی کالبدی را در بدن برتر و فروتر به آستانۀ دیگری از ریخت‌‌بندی خود و دیگری می‌‏رساند، تخفیف نیاز‌های دیگری و استحالۀ او به نیاز‌های زیستی و حیات بیولوژیک. یعنی حیوان‏‌گون کردن انسان، به گمانم در این حالت ما با گونه‌‏ای دیگر از اعمال قدرت بر بدن روبروییم، این‌که کالبد فرد از قلمرو فرهنگ به قلمرو حیات زیستی آن هم در شکل‏‌ها بدوی، حیوانی رانده می‌‏شود؟ کالبد دیگری شروع به تقلید از کالبد خودی می‏‌کند. حال این تقلید در کجا روی می‌‏دهد؟ در شیوۀ زندگی، شیوۀ خوراک، و در تمام آن چیزهایی که به نیاز‌های کالبدی می‌‏شود، یعنی به موجودیت کالبدی. کالبدی که شروع به تقلید از کالبد خود می‏‌کند، یک کالبد همگون شده(assimilate)تلقی خواهد شد. سیاهانی که درست مثل سفیدان رفتار کنند، به یک سفید درجه ۲ تبدیل می‌‏شوند. مثل شرقی‏‌هایی که ادای غربی‌‏ها را در می‏‌آورند و به غربی‌‏های درجه ۲ تبدیل می‌‏شوند.

می‏‌توان این طور گفت که قدرت می‌‏کوشد حق عاملیت یا فاعلیت را از فرد بگیرد، در تفسیری از فاحشه‌‏گری ممکن است آن را برابر با استقلال جسمانی بدانند هر‌چند گروهی دیگر یعنی به ویژه فمنیست‏‌ها آن را بردگی جسمانی می‏‌شمارند. بر این اساس می‏‌توان گفت در مرحله‏‌ای آینه‏‌ای (mirror stage) که مورد اشارۀ لاکان است، به قول مید «من اجتماعی» (me) می‏‌کوشد قوی‏‌تر از «من فاعلی» (I) شود و با تسخیر کالبد، حق عاملیت را از فرد بگیرد، یا از خرده‏‌فرهنگ‏‌ها بگیرد. مثل آنچه در چین و رویکرد مائو روی داد، همگونی بدن، و بر این پایه فقدان عاملیت.

طبعاً قدرت کنترل حق عاملیت است و به تنظیم آن به گونه‏‌ای می‌‏پردازد که با نظم دست ساخت او منطبق باشد. کالبد در هیچ زمانی به افعال مطلق نمی‌‏رسد، یعنی کنترل کالبدی یا کنترل مغز بر روی ماهیچه‌‏ها مگر آنکه در صورت لزوم عاملیت را در سطح بیولوژیک آن از بین ببرد. مثل‌‌ اینکه وقتی شما زندانی‌‏ای را در داخل یک سلول انفرادی می‌‏اندازید، در واقع چه کار می‌‏خواهید بکنید در واقع سلول انفرادی یک نماد است به این معنا که حرکت را محدود می‏‌کند، اما زندان انفرادی یک فضای فیزیکی محدود کننده و کاهش دهنده شدید عاملیت نیز هست که بدین ترتیب اثر مضاعفی بر فرد باقی می‏‌گذارد.

 

یعنی وقتی حرکت بدن فرد محدود می‌‏شود، خود او هم محدود گشته است؟

صد‌درصد! کالبد محدود می‏‌شود به یک چارچوب کوچک و مشخص. همیشه می‌‏شود این سؤال را کرد که اگر انسان در جهان ذهن خود می‌‏زید و عظمت او به مغزش وابسته است، چرا وقتی انسان را در یک سلول انفرادی زندانی می‌‏کنند، او پس از مدتی به مرز جنون می‏‌رسد. چرا این انسان نمی‌‏تواند به درون ذهنیت خود که یک جهان مطلق و بزرگ است وارد شود؟ چرا نمی‏‌تواند به یک سفر درونی دست بزند که فرض اولیه‏اش وجود دارد و می‌‏توانیم در این بالا به جهان عرفانی اشاره کنیم. همۀ اشکال عرفان هم می‏‌توانند مثال باشند. ولی فکر می‌‏کنم اگر همان عارفان را درون یک سلول انفرادی بیندازید خیلی سریع عرفان یادشان خواهد رفت. چرا؟ چون در داخل یک سیستم کنترل شدید کالبدی همه چیز تحت تأثیر این کنترل قرار خواهد گرفت. این را می‌‏توان با روش‌‏های مختلفی آزمایش کرد. شما کافی است دست‏‌های کسی را ببندید و واکنش‏‌های او را به تدریج مشاهده کنید. این واکنش‏‌ها به سرعت همه چیز را تغییر خواهند داد. یعنی ذهنیتی بدون کالبد نمی‌‏تواند وجود داشته باشد. ذهنیت ما همان‌قدر در مغزمان هست که در کالبدمان وجود دارد. به همین دلیل است که هر نوع صدمۀ کالبدی به یک نوع ضایعۀ ذهنی تبدیل خواهد شد هر نوع نقص عضو، به یک نوع ضربۀ ذهنی مبدل می‏‌شود. حتی هر نوع زخمی که روی بدن شماست به چیزی که درون ذهنتان جا گرفته است بدل خواهد شد. بیماری شما تنها یک آسیب یا مشکل جسمی نیست، بلکه آشفتگی ذهنی شما را هم در پی خواهد داشت. کسانی که شکنجه‏‌گر هستند می‌‏دانند که با تخریب کالبد می‌‏توان روح یک فرد را از بین برد. و دیگر هیچ وقت این روح مثل سابق نخواهد شد. در حالی که اگر فرض ما این بود که کالبد را می‏‌شد از ذهنیت جدا کرد، می‏‌توانستیم یک ذهنیت فراخ و گشاده باشیم. کالبد ما وارد یک دورۀ درد شود و از آن به صورت دست نا‌خورده خارج بشود. آن وقت دیگر درمان افراد شکنجه شده در درمانگاه‌‏های خاص به منظور بازگشت آن‌‌ها به زندگی عادی معنایی نداشت و این در حالی است که این افراد هیچ وقت نمی‏‌توانند به زندگی عادی باز‌گردند. وقتی شما به تخریب کالبد بپردازید، ذهن برای همیشه تخریب خواهد شد. و در نتیجه بحث عاملیتی که شما مطرح می‏‌کنید، این همان نقطه‏‌ای است که قدرت در همه اشکال خود خیلی زود متوجه آن شد. می‏‌دانید که ماکیاولی در شهریار صحبت می‏‌کند از این‌‌که چگونه یک حکومت به دو صورت می‌‏تواند باقی بماند: با خوبی کردن و ایجاد محبت ویا با بدی کردن و ایجاد ترس و او معتقد است که حکومت با بدی کردن می‌‌‏تواند بهتر و بیشتر دوام بیاورد. بدی کردن یعنی اعمال خشونت، زور، شکنجه و ظلم و….. چرا این راه را پیشنهاد می‌‏کند؟ استدلال او این است که انسان‌‏ها خوبی را به سرعت فراموش می‌‏کنند اما بدی در ذهن آن‌‌ها باقی می‌‏ماند، شما اگر به کسی خیلی خوبی بکنید، غذا به او بدهید و او را تیمار کنید و او از شما لذت ببرد، بیولوژی انسان لذت را به سرعت از یاد می‏‌برد، اما تجربۀ درد، تجربه‏‌ای است که باقی می‌‏ماند. من فکر می‌‏کنم همگی ما از دوران کودکی‏‌مان درد و تنبیه را بیش از تشویق به یاد می‏‌آوریم.

 

با توجه به نظر شما، توجه به استفاده از مکانیسم حافظه از سوی قدرت امکان دیگری برای برتری بر کالبد است، قدرت به کمک حافظه به مهار کالبد دست می‏‌یابد؟

قدرت نسبتاً با سرعت به‌طور خودآگاه یا ناخودآگاه متوجه آن می‏‌شود که از طریق ایجاد درد می‌‏تواند کار خود را به پیش برد. یکی از طرق ایجاد درد نیز انقباض کالبدی یعنی جلوگیری از حرکت کالبد، یا زیر فشار قرار دادن یا تخریب کالبد است. اگر ما تنها جلوی حرکت یکی از اندام‌‏ها را بگیریم، این عدم اجازۀ حرکت پس از اندک زمانی سبب ایجاد درد می‏‌شود و این حداقل درد است. قدرت متوجه می‏‌شود که تجربۀ لذت به سرعت فراموش می‌‏شود ولی تجربه درد پایدار است و این همان نظر مایکاول است. یعنی مردمانی که در رفاه زندگی می‌‏کنند خیلی سریع این رفاه را فراموش می‏‌کنند، یعنی آن را به صورت یک امر بدیهی تصور می‏‌کنند. حتی می‌‏توان این استدلال را در موقعیت زیستی خود نیز مشاهده کرد. برای نمونه همۀ ما از روز تا شب با یک ریتم ۵ تا ۶ یا ۸ تا ۱۰ بار در دقیقه تنفس می‌‏کنیم؛ این تنفس به نظرمان یک امر کاملاً بدیهی می‌آید اما (به قول معروف و نکته‌سنجانۀ سعدی) به محض اینکه جلوی نفس کشیدن یا بازدم ما گرفته شود، بلافاصله دچار یک شکنجه یا درد خواهیم شد. تجربۀ این درد، تجربه‏‌ای است که برای ما باقی می‌‏ماند، ما هیچ‌‏وقت تنفس‏‌هایی را که در طول عمرمان کرده‏ایم به یاد نمی‌‏آوریم در حالی که تجربه خفگی کاملاً پایدار است.

 

البته اگر مشکل ریوی داشته باشیم، نوع نفس کشیدن ما از گذشته یادمان خواهد ماند.

بله حتی اگر ۳۰ سال پیش شما دچار یک خفقان شده باشید، هیچ وقت این را فراموش نمی‏‌کنید. قدرت این مکانیسم را به خوبی درک می‏‌کند. مکانیسم درد در مقابل لذت. لذت را هم اغلب از خلال و به دست قدرت دریافت می‌‏کنیم، منتهی لذت در دست قدرت اغلب عاملی برای معامله است. این همان اصطلاح معروف «چماق و هویج» را به یاد می‌‏آورد. اما اشکالی که ما به این اصطلاح داریم، نادیده گرفتن مؤثر بودن بیشتر چماق است. عملاً دیده‏‌ایم که گاه بدون آنکه هویجی در کار باشد صرفاً به ضرب چماق کارها به پیش رفته‏‌اند و کنترل‌‏ها به انجام رسیده‌‏اند. این را بسیاری فراموش می‏‌کنند و فکر می‌‏کنند که اگر هویجی در کار نباشد قدرت از کار می‏‌افتد. حال آنکه چنین چیزی نیست.

و نظر شما در مورد سادومازوخیسم یعنی دگر- خود‌آزاری چیست؟

این یکی از بحث‏‌هایی است که به آن خیلی پرداخته شده است. پرسش آن است که آیا قدرت یا دردی که اعمال می‌‏شود و تأثیر‌گذاری حاصل از آن در سوی مقابل فقط حس نفرت تولید می‌‏کند یا یک نوع حس مبهم که شامل نفرت و عشق است. به عبارت دیگر کسی که دارد شکنجه می‌‏بیند آیا در این شکنجه فقط درد را تجربه می‌‏کند یا ممکن است که در این شکنجه تجربه درد و لذت را به‌طور همزمان داشته باشد. این یک بحث بسیار حساسی است که از آن سوء‌‌استفاده‌‏های زیادی شده و البته این بحث عمدتاً در حوزۀ روانشناسی قرار دارد و برمی‌‏گردد به یک روانشناسی فرویدی که عموما در انسان‌‏شناسی نسبت به آن واکنش منفی وجود دارد. البته اگر این بحث صرفاً در چارچوب روان‏‌شناسی باقی بماند ما می‌‏توانیم بگوییم که کم و بیش به ما ربطی ندارد و وارد آن نشویم، اما اگر متأسفانه به درون حوزه‏های خارج از روان‏شناسی هم کشیده شود، موضوع متفاوت خواهد بود. برای نمونه ممکن است از درون این نظریه گروهی از رویکرد‌ها استخراج شوند که در آن‌‌ها نقش و مسئولیت قدرت در تغییر کالبد دیگری، به همان اندازه ارزیابی شود که نقش و مسئولیت کالبد تغییر یافته. به عبارت دیگر ما همان اندازه فرد شکنجه‌‏گر را مسئول بدانیم که فرد شکنجه شده را. که البته ما در اینجا به شدت موضع‏‌گیری می‏‌کنیم و من شخصاً چنین استدلالی را نه تنها نمی‏‌پذیرم بلکه آن را کاملاً خطرناک و مشروعیت دهنده به اصل اعمال قدرت و تخریب کالبدی می‏‌دانم. شما می‌‏بینید که امروز تمام کسانی که در دفاع از موقعیت کنونی نظام جهانی و سلطه کشورهای توسعه یافته غربی و علیه جهان‌سوم‌‏گرایی مطلب می‌‏نویسند، یعنی همان کسانی که از حمله آمریکا به عراق و افغانستان دفاع کردند، ادعای آن را دارند که در واقع یک طرف قدرت برابر با طرف دیگر قدرت است. یعنی آن کسی که مورد ظلم قرار می‌‏گیرد، همانقدر مقصر است که فردی که ظلم را اعمال می‌‏کند؛ و حتی از این هم پیشتر می‌‏روند و به سهولت ادعا می‌‏کنند که در نظام جهانی کنونی کشورهای جهان‌سوم مقصران اصلی هستند و هر‌چه بر سرشان می‌‏آید حقشان است و قدرت‏‌های بزرگ کاری نمی‌‏کنند (و هرگز حتی در دوره استعمار کاری نکرده‏‌اند) جز به پیش راندن جهان و تمدن‌سازی در آن. در حالی که در شرایط پیچیده‌‏ای که امروز در جهان وجود دارد، باید پیش از هر‌چیز بر خطرات ناشی از نابرابری‌‏ها میان انسان‏‌ها تأکید کرد و نه برابری مفروض و خیالین میان آن‌ها! البته این بحث را می‌‏توان ادامه داد که از چارچوب موضوع ما خارج می‌‏شود.