انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

باغ آلبالو

نقد و بررسی باغ آلبالو، اثر آنتوان چخوف؛ ترجمه سیمین دانشور، انتشارات قطره، چاپ ششم ،۱۳۸۸

گذر از مقدمه کتاب

برای کسانی که با تاریخ اجتماعی روسیه آشنا هستند، «باغ آلبالو» می‌تواند آئینه مقطع خاصی در تاریخ روسیه باشد. و آنچه باعث می‌شود در حین خواندن اثر، ذهن مخاطبِ آشنا به این دوره، همراهیِ راحتی با شخصیت‌های نمایشنامه داشته‌ باشد، همین ویژگی تاریخی‌‌ شخصیت‌هاست. اما مسلماً آنچه به اثر نمایشیِ چخوف ارزش هنری می‌بخشد و ماندگاری و وابستگیِ آنرا به قلمرو ادبیات تضمین می‌کند، دلبستگی چخوف به آرایه‌ها و ارزش‌های زیباشناختی است. تا جایی که قادر است هیجانهای عاطفی، و اوج و فرود فضاهای ارتباطیِ تک تک شخصیت‌های نمایشنامه خود را به فضای اجتماعیِ زمانه خویش گره زند. ضمن آنکه با استفاده از آن موقعیت‌های زیبایی‌شناسانه ادبی ـ هنریِ دوره تاریخی خود، از این امکان برخوردار می‌شود تا لحن و بیانی خاص برای هر یک بیافریند.
اما متنی که در ابتدای کتاب باغ آلبالو با امضای «مترجم» (خانم دانشور؟ یا مترجم انگلیسی زبان؟)، به عنوان معرف نمایشنامه چخوف از آن استفاده شده است، اصرار به روزمرگیِ آدمهای این نمایشنامه دارد. چنانچه می‌گوید:

«در نمایشنامه باغ آلبالو حادثه عمده‌ای که ایجاد اضطراب و هیجان یا دلهره و ترس و یا حیرت و وحشت کند روی نمی‌دهد. اشخاص نمایش همان آدمهایی هستند که در زندگی روزمره با آنها برمی‌خوریم. هیچ کدام نقش برجسته‌ای ندارند و آن چنان قهرمانی نیستند که در هنگام نمایش این نمایشنامه ناگزیر به انتخاب ستاره دست اول باشیم. همه آدمها در عرض همدیگر قرار دارند […] هیچگونه کشمکشی در کار نیست. آدمها نه مبارزه می‌کنند نه شکست می‌خورند و نه حتا از خود دفاع می‌کنند و نه به حل مشکلاتی که در برابرشان قرار دارد می‌پردازند. منتظر حادثه می‌نشینند و تقدیر می‌رانَدشان و تقدیرشان را با شکیبایی تحمل می‌کنند . گفتی نیروی اراده‌شان فلج شده است…» (ص۵).

در متن حاضر، با توجه به تاریخ اجتماعیِ باغ آلبالو، می‌خواهیم نشان دهیم که شخصیت‌هایی که در نمایشنامه چخوف می‌بینیم، برخلاف گفته مترجم به هیچ وجه در زندگی روزمره عصر حاضر (قرن ۲۱) دیده نمی‌شوند. و به معنایی دقیق بی‌تردید آنها از زندگی امروزی ما حذف شده‌اند. زیرا ما «نسلهای پسین» آنرا می‌سازیم: نسل و یا نسلهایی که بدون هرگونه آرمانی اجتماعی و چشم داشتن به آینده‌ای بهتر زندگی می‌کند. بنابراین با توجه به دوره کاملا خاص تاریخی و جایگاه اجتماعیِ شخصیت‌های نمایشنامه و در نتیجه تفاوت‌های برآمده از آن، در عین اینکه خط بطلانی بر ادعای «هم عرضی» آدمهای باغ آلبالو خواهیم کشید، درصدد خواهیم بود با تأکید بر جابه‌جایی قدرت و شکل‌گیری صاحبان جدید قدرت اجتماعی، پرده از «ماجرا و حادثه‌ای» برگیریم که به لحاظ تاریخی سرنوشت آدمهای نمایشنامه باغ آلبالو را تحت تأثیر خود قرار می‌دهد.

چخوف در مقام تحلیل‌گر اجتماعی
مادام رانوسکی، مالکِ باغ آلبالو که پس از فوت شوهر و نیز مرگ نابهنگام پسر خردسالش و ضربه روحیِ ناشی از آن، مدتی یکه و تنها در پاریس بسر برده است، ظاهراً پس از پنج سال، توسط آنیا (دختر جوان هفده ساله‌اش) و شارلوتا (معلمه سرخانه او) به ملک خانوادگی بازگردانده می‌شود. موقعیت زندگی او را در پاریس از زبان آنیا می‌شنویم:

“آنیا [در خلوت با واریا خواهر خوانده خودش] :« خوب، حالا [به همراه شارلوتا] وارد پاریس می‌شویم. هوای آنجا هم سرد است، برف هم می‌آید. فرانسه من هم افتضاح است. مادرم هم توی طبقه چهام خانه گرفته. می‌روم پیشش و توی اتاق یک عده آقای فرانسوی، چند تا خانم و یک کشیش هفهفوی عهد دقیانوس که یک کتاب کوچک دستش است جمع‌اند. اتاق پر از دود سیگار است و هیچ چنگی به دل نمی‌زند. یکدفعه دلم برای مادرم سوخت، خیلی سوخت. سرش را گرفتم توی بغلم و فشار دادم و نمی‌توانستم ولش کنم. مادرم آنقدر برایم عزیز شده بود و زد زیر گریه. […] ویلای خودش را که نزدیک “منتون” بود همان وقت فروخته بود، دیگر آه در بساط نداشت که با ناله سودا بکند. من هم یک شاهی نداشتم. [من و شارلوتا] فقط آنقدر داشتیم که آنجا برسیم. اما مادرم اصلاً حالیش نبود. توی ناهارخوری ایستگاه غذا می‌خوردیم و گرانترین غذاها را سفارش می‌داد. به هر پیشخدمتی یک روبل انعام می‌داد. “شارلوتا” هم همین طور حاتم بخشی می‌کرد. “یاشا” هم غذای حسابی برای خودش سفارش می‌داد. واقعاً وحشتناک بود. مادرم نوکر خصوصی خودش یاشا را نگه داشته بود. و حالا هم با ما برگشته…” (ص۲۲).

مادام رانوسکی زمانی به ملک آباء و اجدادی خود بازمی‌گردد که تا خرخره در قرض است و ملک هم در گروی بانک و گویا قرار است تا چند ماه دیگر از طریق مزایده به فروش رسد. در این مدت تنها کسی که به کار ملک و رتق و فتق امور می‌پرداخته ، دختر خوانده او واریا است. پیردختری که به نظر می‌رسد سالیان سال با صرفه‌جویی بیش از اندازه، تلاشی بیهوده در حفاظت از ملک و اموالی داشته که مادام رانوسکی برخلاف عملکرد او با بی‌تدبیری و هوسرانیِ تمام در جهت نابودیِ آن عمل می‌کرده است. هرچند که مادام رانوسکی نتیجه این زندگی بی‌بندوبار را تقاص ناشی از گناهانش می‌داند:

“مادام رانوسکی: «آه گناهان من! همیشه مثل دیوانه‌ها، بی اینکه جلو خودم را بگیرم پول حرام کرده‌‌ام. زن مردی شدم که غیر از قرض عایداتی نداشته! شوهرم از بس شامپانی خورد مرد. عرق‌خور قهاری بود. و از بخت بد، خودم عاشق مرد دیگری شدم و با او سر و سری پیدا کردم و همان وقت خیلی واضح به جزای خودم رسیدم. این اولین مجازاتم بود. چنان ضربتی به من وارد آمد که نتوانستم سر بلند کنم. همین جا، توی رودخانه…پسر کوچکم را ترک کردم تا بروم و هرگز برنگردم. تا چشمم به این رودخانه نیفتد. چشمهایم را بستم و بدون فکر فرار کردم. اما مردکه هم دنبالم آمد. بی‌رحمانه و وحشیانه… ویلایی نزدیک منتون خریدم؛ زیرا ناخوش شده بود. سه سال تمام شب و روز نداشتم. این مرد علیل جانم را به لبم آورده بود. روحم پژمرده شده بود. پارسال بود که ویلا را فروختند، تا قرض هایم را بپردازند. من هم رفتم پاریس. و آنجا وقتی خوب لختم کرد، ولم کرد. و با یک زنکه دیگر روی هم ریخت. من می‌خواستم سم بخورم. چه کار احمقانه‌ای! چه افتضاحی! ناگهان هوای روسیه، هوای وطنم به سرم زد. و دلم برای دخترکم تنگ شد. (اشکهایش را پاک می‌کند.) خدایا! پروردگارا! گناهان مرا ببخش! دیگر مرا مجازات نکن! ” (صص۵۲ ـ ۵۳).

روزی که مادام رانوسکی به اتفاق دختر جوان‌اش (آنیا) و معلمه او (شارلوتا)، و نوکر جوان و مخصوص خودش (یاشا)، وارد می‌شود خیلی ها منتظر ورود او هستند: از برادر همسن و سالش، گایف (که از قضا یار دیرین و تنها یادگار دوران کودکی و ایام جوانی او در ملک باغ آلبالوست) و همچنین واریا دختر خوانده‌اش گرفته تا فیرز؛ خدمتکار پیر و کهن‌سال قدیمی خانواده و ملک. رعیت‌زاده پیری که در نمایشنامه چخوف وفادارانه خدمت به اربابان خودش را به قانون آزادی رعیت‌ها ترجیح داده است (ص ۵۶.) خود وی در پاسخ به مادام رانوسکی که از پیری او اظهار شگفتی کرده است، این واقعه را اینطور تعریف می‌کند:

“فریز [خوشحال از ورود مادام رانوسکی و در حال تر و خشک کردن همیشگی آقای گایف برادر مادام] : «خیلی عمر کرده‌ام. وقتی هنوز پدرتان دنیا نیامده بود، برای عروسی من بله بران کرده بودند. (می‌خندد.) قانون آزادی دهقانان که اعلام شد، من سرپیشخدمت بودم. به همین جهت از آزادی‌ام استفاده نکردم و ترجیح دادم که پیش اربابم بمانم. (سکوت) و یادم است که همگی خوشحال بودند. ولی از چه چیزی خوشحال بودند، خودشان هم نمی‌دانستند.”(ص ۵۵).

اما به غیر از ساکنان باغ (اعم از اربابان و خدمتکاران) و یا جیره‌خوارانی همچون «پیشیک»، شخص دیگری هم به نام «لوپاخین» در نمایشنامه حضور دارد که از نخستین پرده و بیش از هر کس دیگری در انتظار ورود مادام رانوسکی بسر می‌برد. چخوف در فهرست شخصیت‌های نمایشنامه‌اش، او را «یک معامله‌گر» معرفی کرده است. در حالیکه خودِ لوپاخین، در بسیاری مواقع خود را با پیشینه تاریخی‌اش معرفی می‌کند: «موژیک». هرچند که امروز به قول خودش پول بسیار زیادی هم دارد:

“لوپاخین: « […] یادم است پسر بچه پانزده ساله‌ای بودم که پدرم ـ دکانی در این دهکده داشت ـ با مشت زد به بینی‌ام که خون افتاد. هر دویمان دنبال فرمانی آمده بودیم اینجا توی حیاط، و پدرم دمی به خمره زده بود. )، انگار همین دیروز بود، یادم است لیوبو آندریونا (مادام رانوسکی) خیلی جوان و باریک اندام بود. مرا به روشویی توی همین اتاق بچه‌ها آورد و گفت: “موژیک کوچولو، گریه نکن، تا شب عروسیت دماغت خوب می‌شه”. (سکوت) پدرم که واقعاً یک دهاتی بود؛ اما من حالا جلیقه سفید می‌پوشم و کفش قهوه‌ای پا می‌کنم. خر همان خر است. منتهی پالانش عوض شده… با این فرق که حالا پول دارم. خیلی هم پول دارم. اما اگر واقعاً فکرش را بکنید حالا هم فقط یک دهاتی هستم. (کتاب را [که دست‌اش است] ورق می‌زند.) داشتم این کتاب را می‌خواندم و هیچی دستگیرم نمی‌شد. می‌خواندم که یکهو خوابم برد.” (ص ۱۶).

بنابراین او همچنان «موژیک» است. زیرا نمی تواند موژیک بودنش را از یاد ببرد . آنهم صرفاً از اینرو که هنوز نتوانسته فقر فرهنگی‌اش را درمان کند. اما ثروت دارد و همین ثروت است که به زودی برای او ایجاد «قدرت» می‌کند. همان قدرتی که با تغییر جایگاه اجتماعیِ، به او کمک می‌کند تا «موژیک» بودنش را صرفاً به خاطره خردسالی تبدیل کند!
اگر «قهرمان» کسی است که قادر به تغییر سرنوشت خود باشد، بنابراین باید گفت، باغ آلبالوی چخوف، قهرمانی دارد که آنرا ذره ذره و به آرامی می‌پروراند. تا جایی که همانگونه که خواهیم دید، او را مالک خود می‌کند. لوپاخین، قهرمانی است که جداً در صدد تغییر وضع موجود خویش است. او خشن، با کرداری دهاتی است؛ و نه فقط از عشق گایف (برادر مادام رانوسکی) نسبت به «گذشته» و «قدمت تاریخیِ» اشیاء خانه بی‌بهره است، بلکه طبعاً از قدرت درک فرهیختگیِ جاودانه تروفیموف هم بی‌بهره است! تروفیموفی که به نظر می‌رسد با عدم تمایل‌اش به اتمام دوره دانشجویی، فرهیختگیِ خود را جاودانه کرده است! او دانشجوی «آزاده‌»ای است که ظاهراً به دلیل عشق به آزادگی نه در صدد اتمامِ تحصیل دانشگاهی خود برمی‌آید و نه حتا قادر به عشق‌ورزی به تنها ستایشگر خود آنیا (به طریق زمینی و غیر عارفانه) است!
بهرحال در مقایسه با شخصیت‌های به شدت خودشیفته ملک اربابیِ مادام روناسکی، لوپاخین با تمامی صفاتِ غیر اشرافی و غیر فرهیختگی‌اش، نه اهل دروغ و خودفریبی است و نه اهل خیالپردازی و حرفهای گنده زدن. واقعیت این است آنزمانی که گایف غرق در محاسبه قدمت تاریخیِ اشیاء خانه و ذوق و شوق درباره ذکر نام باغ آلبالو در دایره‌المعارف است و یا آنهنگام که مادام رانوسکی در حال ولخرجی و اسرافکاری است و تا خرخره ملک باغ آلبالو را زیر بار قرض و بدهی می‌اندازد، لوپاخین در حال کار است و تلاش. کار و کار و کار… تا آنکه چنان ثروتی می‌‌اندوزد که در مزایده بانک قادر به خرید باغ آلبالو می‌شود.
با جابه‌جایی در منزلت‌ اجتماعی، این موژیکِ بیرون جَسته از طبقه اجتماعیِ خود است که مالک باغ آلبالویی می‌شود که مادام رانوسکیِ اشراف زاده، به دلیل بی‌بند و باری و رها کردن غیرمسئولانه‌ی خود، آنرا از دست داده است. واقعیت این است که مادام رانوسکی، با تمامی فرهیختگی، ظرافت و شکنندگیِ روحش، نمی تواند مخاطب را در غم از دست دادن باغ آلبالو همراه خود کند. زیرا چخوف با طنزی به غایت ظریف و زیرکانه، پا به پای انتقال فرهیختگی و لطائف روحی و رفتاریِ مادام رانوسکی به مخاطب، به ترسیم ضعفهای اخلاقی، خود ـ شیفتگی و بالاخره بی‌مسئولیتیِ او نسبت به سرنوشت افراد خانواده و «باغ آلبالو» می‌پردازد. باغی که رفته رفته درمی‌یابیم پیش از آنکه دارایی و ثروت شخصی او به حساب آید، ملک امانتی‌ست که از اجدادش دست به دست چرخیده تا به او رسیده است. با این وجود نکته جالب این است که از دید مادام رانوسکی، باغ آلبالو هنوز پذیرای ارواح درگذشتگان است:

“مادام رانوسکی:« [از پنجره توی حیاط را نگاه می‌کند.] ای دوره کودکی! ای دوره بی‌گناهی و معصومیتم! در این اتاق بچه‌ها می‌خوابیدم. از اینجا توی باغ را نگاه می‌کردم. صبح که بیدار می‌شدم شادمانی در من جان می‌گرفت. و باغ آلبالو درست همینطور بود که الان هست. هیچ چیز آن تغییر نکرده است (از خوشی می‌خندد.) همه آنها، سر تا پای آن از شکوفه سفید است. ای باغ آلبالوی من! بعد از پائیز تیره و تار و بارانی، و زمستان سرد، باز جوانی را از سر گرفته‌ای. از خوشی سرشار هستی و فرشتگان آسمانی تو را ترک نگفته‌اند. اگر من می‌توانستم این بار سنگین را از روی دلم بردارم و شانه‌ام را از زیر این بار خالی کنم و گذشته‌ام را از یاد ببرم…
گایف: همینطور است که می‌گویی. اما این باغ فروخته خواهد شد تا قرضهایمان پرداخته شود. خیلی عجیب به نظر می‌آید.
مادام رانوسکی: نگاه کن، مادر مرده ماست که دارد توی باغ قدم می‌زند، لباس سفید پوشیده است. (از خوشحالی می‌خندد.)” (ص ۳۵).

نکته جالب‌تر آن که به مرور درمی‌یابیم ، فقط مادام رانوسکی و گایف نیستند که گذشته ی خود و اجدادشان در این ملک سپری شده است ، بلکه افراد فرودستی همچون فیرز (نوکر کهنسال) و پالوخین به همراه اجداد خود در گذشته این باغ سهیم‌اند . هرچند در شرایط اجتماعی آنزمان ، هنوز برای افرادی مانند فیرز جایی برای دستیابی به بلوغ سیاسی ـ اجتماعی وجود ندارد ؛ و چخوف هم در انتهای نمایشنامه‌ی خود (هنگامی که ساکنین باغ آلبالو در حال تخلیه ملک هستند، ) به طرزی شگفت با پرداختی استعاری او را پیرتر از هر زمان دیگری « جا ـ مانده » نشان می‌ دهد (ص ۱۱۰ ). ( بخوانید جا ـ مانده از زمان و احوالِ در حال گذر روسیه) ، اما ظاهراً همان اوضاع تاریخی و شرایط اجتماعیِ روسیه ، به پالوخین‌ها این امکان و فرصت را می‌دهد تا در آن مقطع زمانی، با « کار»، « ابتکار و خلاقیتِ فردیِ » خویش ، موقعیت‌هایی را به تصاحب خود درآورند که اشرافیتِ تن‌پرور و بی‌کفایت (که صرفاً با جهالت خود بزرگ بینی، پرورش یافته بودند و بیعاری و ولگردی را بر کار ترجیح می‌دادند ص۵۵) ، حاضر به پذیرش آنها و دیدن فرصتهای تاریخی خود نبودند:

“لوپاخین [در همان روز بازگشت مادام رانوسکی ، خطاب به وی و در حضور گایف، برادر او] : برادرتان می‌گوید من مرد بی‌سروپایی هستم. مرا یک دهاتی می‌داند که برای صد دینار صدتا معلق می‌زنم. اما من اعتنایی به این حرفها ندارم. […] خدایا! پدرم رعیت پدرتان و جدتان بود. اما خودتان یک وقتی خوبی بسیار بزرگی در حق من کردید که خوبیهای دیگرتان را از یادم برده و من شما را مثل قوم و خویش خودم دوست می‌دارم، حتا بیشتر از قوم و خویش خودم […] می‌دانید که باغ آلبالوی شما را می‌خواهند بفروشند تا قرضهایتان را بدهند. تاریخ حراج روز بیست‌ودوم ماه اوت تعیین شده. اما دوست عزیزم، شور نزنید و راحت بخوابید. این کار راهی دارد. نقشه من این است، خواهشمندم گوش کنید: ملک شما فقط سی‌ مایل از شهر فاصله دارد. یک راه‌آهن جدید از نزدیکش خواهد گذشت و اگر باغ آلبالو و زمین کناره رودخانه را برای ساختن خانه ییلاقی تکه تکه کنید و این قطعه‌ها را برای ساختن خانه اجاره بدهید، حداقل می‌توانید هر سال ۲۵۰۰۰ روبل عایدی داشته باشید.
گایف: ببخشید. عجب حرف بی‌معنایی می‌زنید!
رانوسکی: من درست سر درنمی‌آورم یرمولی آلکسیویچ. […] درختها را بیندازم؟ اما جانم تو نمی‌فهمی چه می‌گویی. اگر در تمام ولایت ما چیزی هست که چنگی به دل می‌زند، اگر چیز جالب توجهی هست فقط باغ آلبالوی ماست.
[…]
گایف: اسم باغ آلبالوی ما حتا در دایره‌المعارف هم ذکر شده است.” (صص ۲۸، ۲۹ ، ۳۰)

طبق گزارش هنرمندانه چخوف از اوضاع اجتماعی و جابه‌جاییِ قدرت در گروههای اجتماعیِ روسیه زمان خود، نه مادام رانوسکی و نه برادر وی گایف، هیچکدام حاضر به پذیرش شرایط واقعیِ زندگی خود نیستند: نه پذیرش واقعیت، نه علم کردن خود در برابر آن و نه حتا دور زدن آن. شاید برای آنکه این ته‌مانده اشرافیت، اصلاًً برای «ساختن» و «طرح‌ریزی» ، پرورش نیافته‌است. و در عوض تا یاد داشته‌، شیوه «مصرف» را به جا آورده‌ است. آندو حتا نمی‌دانند و به یاد نمی‌آورند که زمانی پیش از این، باغ آلبالو برای اجدادشان، به مثابه «ملک کشاورزی» درک و فهمیده می‌شده است. ملکی که هر ساله محصولی فراوان از آلبالو به بار می‌آورد و از فروش آن، اجدادشان به ثروت‌های کلان رسیده‌اند.

“فیرز (نوکرِ خانه زاد) [در گفتگویی با مادام رانوسکی و گایف]: قدیم قدیمها، چهل پنجاه سال پیش، آلبالوها را خشک می‌کردند، نمکسود می‌کردند، شربت درست می‌کردند، مربا می‌کردند و بعضی وقتها…
گایف : حرف نزن فیرز.
فیرز : و بعضی وقتها آلبالو خشکه‌ها را بار گاری می‌کردند و به مسکو و خارکف می‌فرستاند. یک عالمه پول! و آلبالو خشکه‌های آنوقتها نرم، آبدار و خوشمزه و خوشبو بود. یک نسخه‌ای بلد بودند که …” (ص ۳۰).

حال آنکه از دید آن دو خواهر و برادر، باغ آلبالو عملاً به درد «لذت بردن» می‌خورد: چه آنزمان که بتوان به مثابه تابلویی از طبیعت، حظ‌اش را برد و یا در تداعی خاطرات خوش گذشته غرق در لذت شد، و یا چه در آن ایام که با گرو گذاشتن‌اش نزد بانک، پولهایی کلان به جیب زنند و با طیب خاطر، روزگار را یا به بیعاری بگذرانند (همچون گایف) و یا راهی سفر به اروپا و فرانسه متمدن شوند (مادام رانوسکی) و از زندگی آزادانه، زیبایی‌ها و نعمت‌های مهد تمدن لذت برند. بهر حال هرچه که هست این ته‌مانده اشرافیتِ روسیه که از فرط نخ‌نما شدنِ اصالت و فرهیختگی‌، به خیالبافی و پرستشِ گذشته روی آورده، به جای عمل برای نجاتِ باغ آلبالو، از سر عادت با خیالبافی و هزینه کردنِ صِرف دارایی و از دست دادن وقت، بیشتر از هر زمانی نابالغی‌ خود را آشکار می‌سازد: پنداری با دختر نوجوانی سروکار داریم که به تازگی به کشف احساس‌های زنانه خود پی‌برده است وآنچنان دل‌مشغول احساسات رومانتیک خویش است که حوصله صرف وقت برای مواجه با مشکلات واقعی زندگی خود و دیگران را ندارد و یا پسر بچه سربه هوا و بی‌قیدی که هیچ چیز جز بازی کردن و وقت گذرانی در اطراف میز بیلیارد نمی‌شناسد. تمام عشق‌اش در زندگی زدن توپهای قرمز و زرد پخش و پلا در میز بیلیارد است. اما نکته بسیار جالب این مطلب است که به گفته چخوف همه اهالی شهر درباره مشکلی که گریبان باغ آلبالو را گرفته، سخن می‌گویند اِلاّ این دو خواهر و برادر:

“لوپاخین [همراه با مادام رانوسکی و گایف] : « آن مردک خرپول، “دریگانوف” می‌خواهد ملک شما را بخرد. می‌گویند خودش شخصاً روز مزایده می‌آید.
مادام رانوسکی : از کجا شنیدید؟
لوپاخین : توی شهر همه می‌گویند.
گایف : خاله‌مان که در یاروسلاو است قول داده که برایمان چیزکی بفرستد. اما کی و چقدر خواهد فرستاد نمی‌دانیم. مثلاً…
لوپاخین : چقدر خواهد فرستاد. صدهزار، دویست؟
مادام رانوسکی: عجب اشتهایی! خیلی که هنر کند شاید ده تا پانزده هزار…
لوپاخین: ببخشید، اما من آدمهایی به حواس‌پرتی و بی‌قیدی شما دوتا به عمرم ندیده‌ام. به زبان روسی به شما گفته‌اند که ملک‌تان را به مزایده خواهند فروخت و شما طوری رفتار می‌کنید که انگار نفهمیده‌اید.
مادام رانوسکی: آخر ما چکار می‌توانیم بکنیم؟ بگویید چه کنیم؟
لوپاخین: هر روز در گوشتان می‌خوانم، هر روز همان یک حرف را تکرار می‌کنم. باید باغ آلبالو و زمینها، هر دو را برای ساختمان خانه‌های ییلاقی اجاره داد. و فوراً هم باید این کار را انجام داد. هر چه زودتر بهتر. “حراج” مثل یک لولو جلوی شماست، متوجهش باشید. اگر تصمیم قطعی بگیرید که در تمام زمینها، خانه ییلاقی ساخته شود، هر مقدار پول که بخواهید می‌توانید به دست بیاورید. به این ترتیب خلاص خواهید شد.
مادام رانوسکی: خانه های ییلاقی و ییلاق‌بروها! خیلی مبتذل است ببخشید که این حرف را می‌زنم.
گایف: با شما صددرصد موافقم.
[…]
مادام رانوسکی [خطاب به لوپاخین که در حال رفتن است] : (وحشت‌زده) نه، نروید، اینجا بمانید، دوست عزیزم. خواهش می‌کنم. شاید آخرش یک راهی جستیم!
لوپاخین: دیگر چه راهی؟
مادام رانوسکی: تمنا می‌کنم نروید. آخر وقتی شما اینجا هستید بیشتر خوش می‌گذرد. (سکوت) من تمام وقت منتظر چیزی هستم. مثل اینکه منتظرم خانه روی سرمان خراب شود. […] ما محکومیم که به جزای گناهان بسیار خود برسیم…” (صص۵۱ ـ۵۲)

پس، می‌بینیم مادام رانوسکی به جای درک موقعیتِ واقعی خود و نیز شرایط متحول شده اجتماعی و تن دادن به مذاکره و گفتگو درباره طرح پیشنهادی لوپاخین، ترجیح می‌دهد قدرت طراحی و تصمیم‌گیری را به «آینده»‌ای بدهد که برای تقاص گناهان وی، قصد خانه خراب کردن او را دارد. اما نه به این دلیل که وی خرافی است، بل از اینرو که قدرت تغییر خود و شیوه زندگی خود را ندارد. بنابراین ترجیح می‌دهد خود را خرافاتی و تقدیرگرا نشان دهد، به جای اینکه «بالغ» شود. و همچون تمامی آدمهای بالغ افسار زندگی‌اش را به دست گیرد و حاضر به پذیرش مسئولیت شود.
فراموش نکنیم که قصد چخوف از نشان دادنِ ناتوانایی‌ها و سبکسری‌های این خواهر و برادر، برجسته سازی وضعیت نابالغی این گروه اجتماعی است . مادام رانوسکی و برادرش متعلق به نسلی هستند که از توانایی ساختن و طرح‌ ریزی بهره ای نداشته اند. و از قضا به همین دلیل هم به اضمحلال و نابودی کشیده می‌شوند. چرا که از قدرت تغییرِ خود در برابر شرایط اجتماعی جدیدی که حامل خواست «تحول و دگرگونی» است ، ناتوانند . شاید در ملک باغ آلبالو و از بین شخصیت‌هایی که در آن می‌بینیم ، تروفیموفِ دانشجو (مرد جوانی که آنیا به او دلبسته است) تنها کسی است که از خواست تغییر و دگرگونی شرایط اجتماعی ، به مثابه ضرورتی تاریخی باخبر است . اما واقعیت این است که او هم به دلیل خصلتهای اشرافی‌گری‌اش، قادر به همراهی با شرایط جدید نیست ! و علی‌الرغم تمامی حرفهای ستایش‌آمیزش از «کار ، تغییر و آینده » که براستی دست کمی از گنده‌گویی‌های گایف ، منتها در جهت عکس آن ندارد (صص، ۵۸، ۵۹، ۶۲، ۶۳ ، ۶۴، ۶۵) ، در نهایت در مرحله حرف باقی می‌ماند و راه به عمل نمی‌برد . چرا که با همان خصلت اشرافی‌گری‌اش به مسئله ضرورت‌های زندگی نگاه می‌کند . او آنقدر از زندگی واقعی و ضرورت‌های عینیِ آن دور است که کمترین بهایی به تمام کردن درسش در دانشگاه نمی‌‌دهد . و ترجیح می‌دهد به زندگی عارفانه و کولی‌وار خود ادامه دهد و بی‌نیاز به پول، کار، زن و خانواده ، زندگی کند . به معنایی بی‌نیاز از حضوری مشارکت‌آمیز در ساختن جامعه آینده :

“تروفیموف [خطاب به لوپاخین]: «[…] من مرد آزاده‌ای هستم و آنچه نزد شما بی‌نهایت گرانبهاست و همه شما از فقیر و غنی آنرا عزیز می‌دارید، کوچکترین اثری در من ندارد و برای من مثل پرکاهی است که در هوا می‌چرخد. من بدون کمک شما می‌توانم زندگی کنم. می‌توانم از همه شما بگذرم. من قوی و مغرورم. بشر دارد به عالیترین حقایق متوجه می‌شود. به عالیترین خوشبختی که در روی زمین قابل وصول است می‌رسد. و من در طلایه این سعادت قرار دارم.
لوپاخین: آیا به این سعادت خواهی رسید؟
تروفیموف : من خواهم رسید. (سکوت) من یا خودم به این خوشبختی خواهم رسید یا به دیگران راه این سعادت را نشان خواهم داد تا دیگران برسند” (ص ۹۷).

باغ آلبالو، یکی از نمایشنامه‌هایی است که در موارد متعددی، مخاطب را در برابر طنز موقعیت قرار می‌دهد. که شاید هوشمندانه‌ترین آنها همانگونه که دیدیم طنز برخاسته از موقعیت‌ِ بشارت‌ دهندگیِ تروفیموف باشد . او از « آینده » ی باشکوه که همه چیز در آن زیبا ، عمیق و اصیل است ، به گونه ای سخن می گوید که گویی مکانی حاضر و آماده است که باید به سمت اش رفت. و کافی است که بی اعتنا به امروز با تمامی هویت تاریخی اش ، به سمت آن حرکت کنیم:

“تروفیموف [به آنیا و در خلوت]: « […] هدف و معنی زندگی ما این است که خود را از شر بندگی آنچه بشر را از آزادی و سعادت بازمی‌دارد خلاص کنیم. به پیش برویم. ما بدون مانع رو به ستاره درخشانی که در دور دست می‌تابد به پیش می‌رویم. به پیش، عقب نمانید رفقا!
آنیا: (دست می‌زند) چقدر خوب حرف می‌زنی! (سکوت) امروز اینجا چقدر زیباست.
تروفیموف: […] این باغ آلبالو وحشتناک است. […] درختهای آلبالو مثل اینکه در خواب خود حوادث یکصد سال، دویست سال پیش را می‌بینند. […] ما عقب مانده‌ایم. ما حداقل دویست سال عقب افتاده‌ایم. ما هنوز چیزی به دست نیاورده‌ایم. موقعیت معینی در برابر گذشته نداریم. کاری غیر از نظریه بافی و شکایت از درد غربت و عرق خوری نمی‌کنیم. واضح است که اگر بخواهیم در حال زندگی را شروع کنیم باید قبل از هر چیز گذشته را جبران کنیم و آنرا ببوسیم و کنار بگذاریم. و جبران گذشته فقط با رنج امکان دارد. با رنج و زحمت مدام و وحشتناک میسر است. فکرش را بکن آنیا.
آنیا: خانه‌ای که ما در آن زندگی می‌کنیم به زودی دیگر مال ما نخواهد بود و من خواهم رفت. به شما قول می‌دهم.
تروفیموف: اگر کلیدهای صندوقخانه دستت است، آنها را توی چاهک بینداز و برو. مثل باد آزاد شو…” (ص۶۴).

بهرحال در حالی که تروفیموف و مریدِ دلداده او آنیا، در زیر نور ماه و درخشندگی آن در اوج لذت از « گفتگو» درباره آزادی، آینده، و رهایی از گذشته و باغ‌ آلبالو هستند، لوپاخین و امثال او در حال کار و ساختن زمانی‌اند که در آن قرار دارند. لوپاخین‌ها نه از تئوریِ خوشبختی چیزی می‌دانند و نه فرصتی برای خیال بافی دارند . شخصی مانند لوپاخین فقط می‌داند که چه می‌خواهد آنهم درست آنهنگام که در حال کار کردن است :
“لوپاخین: « […] وقتی من مدت درازی بدون وقفه کار می‌کنم، فکرم روشنتر می‌شود. و به این خیال می‌‌افتم که من هم می‌دانم برای چه زندگی می‌کنم. اما توده‌های وسیع مردم در کشور روسیه نمی‌دانند برای چه زندگی می‌کنند؟ ” (ص ۹۸)

او می‌داند چه می‌خواهد . در واقع باید گفت از همان اولین پرده نمایش او تنها شخصیتی بود که دقیقاً حتا می‌دانست از نمایشنامه باغ آلبالو چه می‌خواهد: راضی کردن مادام رانوسکی برای مشارکت‌ در طرح ویلاهای ییلاقی! و آنهنگام که فهمید او از درک و فهم شرایط جدید ناتوان است، به اتکا ثروتی که از راه کار و تلاش اندوخته بود، در مزایده شرکت کرد، با رقیب بزرگی چون «دریگانوف» در افتاد و بالاخره باغ آلبالو را خریداری کرد و مالک تمامی زمینهایی شد که به لحاظ استعاری تمامی گذشته در آن قرار داشت. «گذشته‌»ی نوستالژیک مادام رانوسکی و یا مقدس و پرستیدنیِ گایف ! همان گذشته‌ای که تروفیموفِ روشنفکر ، سزاوار فراموشی‌اش می‌دانست و حکم به نابودی‌اش داده بود!

“لوپاخین : […] حالا باغ آلبالو مال من است ! مال خودم است . (بلند می‌ خندد . ) ای خدا ، باغ آلبالو مال من است ! به من بگویید مستی ! عقل از سرت پریده ! خواب می بینی . (پایش را به زمین می‌ کوبد . ) به من نخندید ! اگر پدرم و جدم از گور پا می شدند و این را می دیدند که یرمولی آنها ، یرمولی بی تربیت ، کتک خورده ، که زمستانها پا برهنه توی کوچه ها می دوید ، همان یرمولی ، یک ملک خریده که از تمام ملکهای دنیا قشنگتر است ، چه می کردند ؟ من ملکی را خریده ام که پدرم و جدم در آن ملک غلام بودند . و حتا کسی توی آشپزخانه راهشان نمی داد . […] موزیکچی ها ، بنوازید ! می خواهم گوش کنم ! همه تان بیایید و ببینید چطور یرمولی لوپاخین درخت های آلبالو را می اندازد . و چطور درختها روی زمین سرنگون می شوند. ما خانه های ییلاقی زیادی خواهیم ساخت و نوه ها و نتیجه هایمان زندگی نوی خواهند کرد. موسیقی ! بنوازید ! ( موسیقی نواخته می شود . مادام رانوسکی در صندلی خود فرو رفته و به تلخی گریه می کند). [ لوپاخین ملایمت آمیز به مادام رانوسکی :] چرا حرف مرا گوش نکردید ؟ چرا دوست عزیز بیچاره ام . دیگر راه برگشتن نیست . (بغض کرده ) آخ که این همه باید به این زودی انجام گیرد . و زندگی زشت و پر ادبار ما باید به این زودی تغییر پیدا کند ! ” (صص ۸۷ ـ ۸۸) .

چنانچه می‌بینیم ، لوپاخین بر خلاف گایف ، نه در صدد پرستش باغ آلبالو به دلیل قدمت اش است و نه به دلیل همین قدمت و « جا ـ داشتگی گذشته در آن » ، همچون تروفیموف ، نسبت بدان کینه می ورزد ! او کاری را می کند که فاتحان جنگی می کنند : با تصرف امروز و رقم زدن شرایط اجتماعیِ آن ، استوارانه ، روی این گذشته‌ی تاریخی می ایستد و ، اجداد خود را به پیروزی می رساند !