رمان چراغها را من خاموش میکنم، علاوه بر ارزشهای ادبی و هنری خود، از این نظر نیز حائز اهمیت و شایسته بررسی است که نخستین رمان فارسی است که به دست نویسندهای ارمنی نوشته شده، ماجراهایش در محیطی ارمنیزبان میگذرند و یکی از تمهایش مناسبات یک جامعه قومی بسته با جامعه بزرگ محاط بر آن است. در این نوشته کوتاه میکوشم از دو جهت این مسأله را بررسی کنم؛ از جهت توفیق نویسنده در بازسازی محیط خانوادگی و اجتماعی ارامنه یک شهر کوچک به زبان فارسی، و دیگر طرح مناسبات جامعه کوچک قومی با جامعه بزرگ و نگاه نویسنده به این رابطه. و گمانم در هر دو مورد، برداشت من، به عنوان عضوی از جامعه کوچک ارامنه که در این کتاب توصیف شده است، با دیدگاه خواننده غیرارمنی باید متفاوت باشد. در برخی موارد تردید دارم خواننده غیرارمنی اصلا بتواند به حساسیت و اهمیت مسأله پی ببرد.
زبان و فضاسازی
نوشتههای مرتبط
یکی از عوامل تعیینکننده فضا یا حالوهوا یا رنگ و بوی یک محیط اجتماعی، زبان آن است. بنابراین وقتی شما این زبان را به زبان دیگری تغییر میدهید (دیالوگها را ترجمه میکنید، مانند کاری که در دوبله فیلمها انجام میگیرد)، در واقع خود را از یکی از مهمترین وسائل بازسازی حالوهوای بومی یک جامعه محروم میکنید. در این حالت نویسندهای ماهر میخواهد که بتواند با وجود از دست دادن زبان بومی، به کمک شگردهای دیگری آن فضا را باز بیافریند.
پیرزاد برای این کار نخست صفحات رمانش را پر کرده است از اسامی خاص، نام مکانها، نام خوراکیها و نام کتابهای ارمنی. نفس این واژگان و تکرار آنها با آهنگ خاصشان به ایجاد نوعی فضای زبانی نزدیک به زبان اصلی آدمهای قصه کمک میکنند. استفاده از کلمات انگلیسی که وارد زبان مردم آبادان (اعم از ارمنی و فارس و غیره) شده بود، خود نوعی وجه مشترک است که به گونهای همهفهم محیط زبانی منطقه را باز میآفریند. بقیه زبان کتاب امّا، زبانی است ساده که رنگ و بوی بومی دیگری ندارد و دستکم با پرهیز از خلق فضاهای زبانی دیگر، به رمان لطمه نمیزند.
پیرزاد در بعضی جاها حتی سعی میکند مسائل زبان ارمنی را تشریح کند و مستقیما واژههای ارمنی به کار میبرد. این تکهها از نظر بحث زبانی جالب توجه هستند. در صص ۷۰-۷۱ میخوانیم:
… دوقلوها دویدند تو.
“هِلو نانی!”
“هِلو خاله!”
مادر آرمینه را بغل کرد. “باز گفتید هِلو؟ ما که انگلیسی نیستیم. هستیم؟ بگو بارِوْ.”
اینجا مسأله این است که مادربزرگ میخواهد نوههایش بهجای کلمات انگلیسی کلمات زبان مادری خود، ارمنی را به کار ببرند. در واقع تمامی جمله آخر مادر بزرگ به ارمنی ادا شده و زویا پیرزاد چون برای خواننده فارسیزبان مینویسد، آن را به فارسی ترجمه کرده است. امّا کلمه «بارِوْ» در اینجا ارمنی باقی مانده است. یعنی قراردادی که خواننده پذیرفته و آن این که گفتوگوهای فارسی در واقع ارمنی هستند، در اینجا نقض شده است و یک کلمه به همان زبان اصلی آمده است. به نظر من این شگرد بدی نیست، مخصوصا که کلمه «بارِوْ» کلمهای است که بسیاری از فارسیزبانان میدانند در زبان ارمنی به معنای «سلام» است. و حتی اگر این را ندانند، دستکم میدانند که «هِلو» در زبان انگلیسی به معنای «سلام» است و بنابراین «بارِوْ» باید همان معنا را در زبان ارمنی داشته باشد. بنابراین بدون این که فهم مطلب دچار اختلال شود، کمی رنگوبوی زبانی اصلی گویندگان به زبان تزریق شده است. و سرانجام این که مطلب دقیقتر منتقل میشود، چرا که در واقع مادربزرگ از نوههایش میخواهد بگویند «بارِوْ» نه «سلام».
این نمونه را قدری به تفصیل شرح دادم تا نشان دهم نویسندهای که همزمان مینویسد و دوبله میکند (لفظ دوبله را تعمداً بهکار میگیرم، چون با توجه به پیشینهای که خواننده از دوبله فیلمها در ذهن دارد، برای این مورد لفظ روشنگری است) با چه موقعیت زبانی دشواری روبهرو است.
در جای دیگری پیرزاد دست به کاری دشوارتر میزند و سعی میکند تفاوت زبانهای ارمنی شرقی و غربی را برای خوانندهای که اصلاً زبان ارمنی نمیداند توضیح دهد. نخست لازم است توضیح دهم که زبانی که ارامنه ایران به آن سخن میگویند گونهای از زبان ارمنی است که به «ارمنی شرقی» شناخته میشود. «ارمنی غربی» زبانی است که ارامنه ساکن ارمنستان غربی (از جمله اهالی شهر وان) به کار میبرند و هرچند به طور کلی برای ما ارامنه ایران هم قابل فهم است، امّا برخی از واژگان آن به نظر ما بامزه میآید. زویا پیرزاد در ص ۱۳۳ میکوشد این بامزهگی را به خواننده منتقل کند. او شیوه حرف زدن پیرزنی را که در مراسم ۲۴ آوریل خاطرات زمان قتلعام را تعریف میکند، چنین توصیف میکند:
لهجه ارامنه شهر وان را داشت که به «یک کمی» میگفتند «کمی یک» و به «خوش» میگفتند «نمکین». گفت میخواهد قبل از گفتن از آن روزهای وانفسا «کمی یک» از روزهای «نمکین» بگوید. گفت میخواهد با ما به گذشتهها سفر کند.
نمیدانم خواننده فارسیزبان از این توضیحات چیزی سر درمیآورد یا نه. به نظر میرسد با کنار گذاشتن زبان اصلی باید از خیر این ریزهکاریهای زبانی هم گذشت. و البته پیرزاد هم در بخش اعظم رمانش همین کار را کرده است.
به هر رو پیرزاد اوّلین نویسنده ارمنیزبانی است که زبان فارسی را برای نگارش اثر ادبی و برای تشریح زندگی گروهی که در مکالمات زندگی روزمره به زبان ارمنی حرف میزنند به کار میگیرد و موفقیت او در این زمینه برجسته است. من شخصا و خوانندههای ارمنیزبان دیگری که کتاب را خواندهاند، هیچیک با محیط و آدمهای توصیف شده در رمان احساس بیگانگی نکردهایم. و به گمان من این ملاک درستتری برای موفقیت نویسنده است تا واکنش خواننده فارسیزبان که شناخت مستقیم از محیط قصه ندارد و بهخاطر نداشتن مرجع مقایسه هر چیزی را میتواند بپذیرد.
از سوی دیگر در رمان چراغها را من خاموش میکنم، به سبب این که نویسنده تجربه واقعی زندگی در جامعه بسته ارامنه را دارد، شیوه زیست و اشیاء و رسوم ارامنه در عین حال که به فراوانی حضور دارند و در واقع مهمترین رکن بازسازی فضای فرهنگی قصه هستند، حالت عناصر مصنوعی و کلیشهای را به خود نمیگیرند. عکس کلیسای اجمیادزین روی دیوار خانه هست، امّا این عکس کارکرد کلیشهای نشان دادن مسیحی بودن خانواده را ندارد، بلکه خود، عنصری در طرح یکی از مسائل داستان است، همین طور جشن پایان سال تحصیلی مدارس ارامنه یا کلیسا رفتنشان (که بیشتر یک رویداد اجتماعی است تا تأکیدی غلیظ بر مسیحی بودن آدمها و محیط). همچنین است مسأله برگزاری مراسم ۲۴ آوریل که بیشتر یکی از پرسشهای قصه است تا صرفا عنصری تزئینی برای فضاسازی. علّت این که بر این مسأله تأکید میکنم این است که در ادبیات و بیشتر از آن در سینمای ایران و همین طور در فرهنگ عامه ایرانی، ارامنه همواره با چند عنصر کلیشهای مانند قهوه خوردن و کالباس خوردن و اغذیهفروشی داشتن و لهجهای که در واقع چندان هم به لهجه ارامنه شباهت ندارد، شناخته میشوند. و درضمن فراموش نکنم بگویم یکی از تصمیمهای درست پیرزاد هم این بوده است که برای بازسازی لهجه ارامنه، در جاهایی که به فارسی صحبت میکنند، کوششی نکند.
خانم نوراللهی و حق رأی زنان، مراسم ۲۴ آوریل و شطیط
موضوع و خط قصه اصلی رمان چراغها را من خاموش میکنم توصیف شرایط ذهنی زن خانهداری است که در وظایف روزمره رسیدگی به بچهها و تروخشک کردن شوهر و مهمانی دادن و مهمانی رفتن غرق شده است. این زن عاشق میشود، بدون این که کسی از از اطرافیان و حتی کسی که زن عاشقش شده متوجه شوند. و سرانجام بدون این که اتفاقی بیفتد زندگی به حالت عادی برمیگردد. درباره این درونمایه در جای دیگری (فصلنامه ارمنی زبان هاندس، شماره ۳) نوشتهام و در این جا به آن نمیپردازم. امّا رمان یک تم فرعی نیز دارد که در یک خط قصه فرعی بیان میشود؛ خط قصه خانم نوراللهی، فعالیتهای اجتماعی او، و گرایش کلاریس به او. در این خط قصه است که نوع رابطه ارامنه با جامعه بزرگ ایران بهروشنی طرح میشود و مورد بحث قرار میگیرد.
در فصل حضور کلاریس در سخنرانی خانم نوراللهی در ص ۷۷ کتاب میخوانیم:
… خانم نوراللهی داشت میگفت “باز هم تکرار میکنم که اولین خواست و هدف بانوان ایران داشتن حق رأی است.”
آخرین بار که نینا و گارنیک مهمان ما بودند، گارنیک و آرتوش بحثی طولانی شروع کردند. سر آخر گارنیک گفت “ما چرا باید خودمان را قاطی ماجرا کنیم؟ ” آرتوش گفت “ما ایرانی هستیم یا نه؟” گارنیک جواب داد “ما ارمنی هستیم یا نه؟” نینا گفت “حق رأی برای چی؟”
این پرسش که تا چه اندازه باید در مناسبات جامعه بزرگ شرکت کرد، برای همه اقلیتها مطرح است. نگرانی این است که «قاطی شدن» در جامعه بزرگ هویت قومی آنها را به مخاطره بیفکند. در تکه بالا این تضاد به شکلی بسیار دراماتیک مطرح شده است: ما ایرانی هستیم یا نه؟ / ما ارمنی هستیم یا نه؟ امّا پرسش نینا (زن خانهداری از دوستان خانوادگی کلاریس) نیز بسیار بامعناست. نینا اصلا تو باغ نیست. او اصلاً نمیداند صحبت سر چه حق رأیی است. برای نینا مسأله اصلاً نمیتواند مطرح شود. چون او زنی است بسته در محیط خانواده و راضی از این موقعیت (برعکس کلاریس که از این موقعیت احساس نارضایتی میکند). در واقع پرسش نینا پلی است بین درونمایه اصلی رمان (وضعیت بسته زن خانهدار) و درونمایه مشارکت در زندگی اجتماعی جامعه بزرگ. پرسش و تناقض دوم زمانی مطرح میشود که مسألهای در ابعاد ملّی و اجتماعی فراگیر پیش بیاید. این مسأله میتواند فعالیت برای بهدست آوردن حق رأی زنان باشد، یا مسأله عدالت اجتماعی که آرتوش شوهر کلاریس را به کار سیاسی کشانده است (و مانع از مشارکت او در مراسم سالگرد ۲۴ آوریل میشود).
کلاریس، قهرمان رمان، آشکارا از بریدگی خود از جامعه بزرگ احساس شرم میکند. در ص ۱۱۰ میخوانیم:
نمیدانستم انتخابات مجلس نزدیک است و درباره حق رأی زنها فقط چیزهایی شنیده بودم. فکر کردم مثل بیشتر ارمنیها انگار توی این مملکت زندگی نمیکنم. خجالت کشیدم و شاید برای جبران تا خانم نوراللهی گفت “چند تا سؤال داشتم. اجازه میدهید هروقت فرصت داشتید خدمت برسم؟” گفتم “حتما. با کمال میل”. قبل از خداحافظی گفت “راستی، امسال هم برای ۲۴ آوریل مراسم دارید؟” … خانم نوراللهی که ارمنی نبود، از ۲۴ آوریل ما خبر داشت و من که توی این مملکت به دنیا آمده بودم ــــ باز خجالت کشیدم. گفته بود “ما خیلی چیزها از خانمهای ارمنی باید یاد بگیریم”. حتماً تعارف کرده بود.
این احساس مسلماً احساس نینا نیست. اگر خانم نوراللهی و فعالیتهایش برای کلاریس جذابیت دارند به این سبب است که او از زندگی بسته خانوادگی و محیط بسته قومی احساس رضایت نمیکند. این تکه در ضمن حلقه ارتباطی است بین مراسم ۲۴ آوریل و مسأله اجتماعی حق رأی زنان، و طراحی برخوردی دیگر به مسأله رابطه با جامعه بزرگ که آرتوش به آن اعتقاد دارد. دیدگاه آرتوش، که روابط سیاسی دارد، در یک کلام این است که «فاجعه همهجاست» و اگر کسی در غم فاجعه است، بهتر است کاری در راستای مبارزه با نمونههای نزدیک و زنده آن بکند. او با شرکت نکردن در مراسم، به زبان حال اعلام میکند که آن مراسم را در راستای دور کردن آدمها از نمونههای زنده و امروزین فاجعه میداند، در عین حال که دلش برای قربانیان فاجعه میسوزد. حرف آرتوش این است:
“میدانی شطیط کجاست؟ … دور نیست. بغل گوشمان. چهار کیلومتری آبادان… خواستی میبرمت ببینی. ماداتیان و زنش و نینا و گارنیک را هم دعوت کن… زن و مرد و بچه و گاومیش و بز و گوسفند همه با هم توی کپر زندگی میکنند… باید روز برویم چون شطیط برق ندارد. یادت باشد آب هم برداریم چون لولهکشی هم ندارد… باید حواسمان باشد با کسی دست ندهیم و بچهها را نوازش نکنیم چون یا سل میگیریم یا تراخم… فاجعه هر روز اتفاق میافتد. نه فقط پنجاه سال پیش که همین حالا. نه خیلی دور که همینجا، ور دل آبادان سبز و امن و شیک و مدرن.”
صص ۱۳۷-۱۳۶
نگاه کلاریس به خانم نوراللهی هر چند نگاهی مثبت و حتی تحسینآمیز است، امّا با تردیدهایی همراه است. این تکه را بخوانید:
…گفت میخواهد از زنان ارمنی دعوت کند در جلسههای انجمنشان شرکت کنند. گفت “مشکلات زنها به همه زنها مربوط میشود، مسلمان و ارمنی ندارد”. گفت “زنها باید دستبهدست هم بدهند و مشکلاتشان را حل کنند. باید به هم یاد بدهند، باید از هم یاد بگیرند”. مثل سخنرانیاش حرف میزد.
هرچه اصرار کردم نگذاشت حساب میز را بدهم. “مهمان انجمن ما هستید”. توی خیابان داشتیم خداحافظی میکردیم که یادم آمد بپرسم “آمده بودید مراسم ۲۴ آوریل؟” گفت آمده بود و با تعجب که پرسیدم “چرا؟” با تعجب گفت “چرا که نه؟ فاجعه فاجعه است، مسلمان و ارمنی ندارد”. هیچ مثل سخنرانیاش حرف نمیزد.
صص ۱۹۸-۱۹۷
انتقاد کلاریس به خانم نوراللهی «مثل سخنرانی حرف زدن» اوست. او در سخنرانی یک حالت رسمیت و عدم صمیمیت میبیند. این نگاه منفی به فعالیت جدّی (سخنرانی جزئی از فعالیت اجتماعی خانم نوراللهی است) به نگاهی مشکوک و بدبینانه به فعالیت سیاسی تشکیلاتی که شوهر کلاریس درگیر آن است نیز تسری پیدا میکند (توجه کنید به ماجراهای آشناهای مشکوک بابا و مخصوصا شخصیت نچسب آقای شاهنده در بخشهای دیگر رمان). در اینجا کلاریس (پیرزاد؟) با تناقضی روبهروست. از یک سو به فعالیت اجتماعی خانم نوراللهی نظر مثبت دارد و حرفهای آرتوش را با نظر تأیید نقل میکند، از سوی دیگر از سخنرانی و کار سیاسی ابا دارد و نه تنها ابا دارد، بلکه چیزی غیرصمیمانه و ناخوشایند در آن میبیند. شخصا نمیفهمم چرا وقتی خانم نوراللهی میگوید «فاجعه فاجعه است، مسلمان و ارمنی ندارد» حرفش هیچ شبیه سخنرانی نیست.
در پایان رمان خط قصه اصلی بدون این که تحولی واقعی در زندگی کلاریس روی بدهد به انتها میرسد. امّا خط قصه فرعی با رویدادی تمام میشود: کلاریس با خانم نوراللهی قرار میگذارد در کارهای انجمن به او کمک میکند (ص ۲۸۰). این، هم گشایشی است به سمت مسائل جامعه بزرگ و هم در راستای شکستن حصار تنگ زندگی خانوادگی. رستگاری اگر در سطح زندگی شخصی و جنسی در حدّ توهمی رمانتیک میماند، در حوزه اجتماعی به گامی عملی منتهی میگردد: این حداکثر ظرفیتی است که جامعه و خود کلاریس دارند.